برای من که برنامه ریزی یکی از مهمترین قسمت های زندگی محسوب می شود و معمولا یکی از دلایل ناکامی هایم در رسیدن به اهداف کوتاه مدت و بلند مدت را عدم برنامه ریزی مناسب و درست می دانم و معمولا همیشه در حال بهبود آن هستم، آشنا شدن با نقشه ذهنی یک اتفاق شگفت انگیز بود. چند هفته پیش محمدرضا زمانی نرم افزار iMindmap را به من پیشنهاد داد و متاسفانه تا چند روز پیش نتوانستم درباره ی آن جست و جو کنم و آن را نصب کنم.
نرم افزار iMindmap توانست نظر من را به سرعت جلب کند چرا که من از آن دسته آدم هایی هستم که محیط گرافیکی نرم افزار برایم اهمیت دارد. به همین دلیل در همان نگاه اول این برنامه برایم جذاب شد و تصمیم گرفتم برنامه ریزی های آتی را روی این نرم افزار امتحان کنم.
بعد از چند روز که از آن استفاده کردم و چند نقشه ذهنی کشیدم، دوست داشتم آن را اینجا به عنوان یکی از گام های کوچک اما مهم برنامه ریزی معرفی کنم.(+) عموما کشیدن نقشه ذهنی به عنوان یکی از روش های موثر در یادداشت برداری معرفی می شود. اما یک یادداشت برداری درست می تواند به بهبود مهارت یادگیری، گزارش نویسی و البته برنامه ریزی کمک کند. در متمم نیز مطلبی درباره نقشه ذهنی آمده است.(+)
در اینجا ده دلیلم برای استفاده از نقشه ذهنی را فهرست می کنم:
۱- کشیدن نقشه ذهنی به ما کمک می کند که در زمان کم با یک نگاه کلی و جامع حجم زیادی از اطلاعات را دریافت کنیم.
۲- استفاده از نقشه ذهنی در برنامه ریزی، به نظم شخصی ما کمک می کند و در نتیجه می توان مدیریت زمانی بهتری انجام داد.
۳- من اول این ماه یک نقشه ذهنی برای سنجش منابع مالی ام کشیدم. و اولویت های مالی ام را مشخص کردم.
۴- یک خروجی عکس از نقشه های ذهنی ام تهیه می کنم و در این صورت همیشه در دسترسم قرار دارد.
۵- قطعا نظر من اینست که کشیدن نقشه ذهنی روی کاغذ بسیار لذت بخش تر از نرم افزار است اما با این حال در مورد iMindmap استثنا قائل می شوم. قابلیت بازبینی و ویرایش آن بسیار آسان و در هر زمان ممکن قابل انجام است.
۶- من وقتی داده ها و برنامه های زیادی را در ذهنم دارم، سردرگم می شوم و مدام نگرانم که اطلاعات را فراموش کنم. نوشتن آن ها در یک جا به من کمک می کند و به صورت دسته بندی شده سبب می شود که ذهنم منظم تر بشود و آرامش بیشتری داشته باشم.
۷- تصمیم گرفتم در پایان هر هفته یا هر دو هفته یک گزارش شخصی درباره عملکردم و منابع مالی و زمانی و مطالعاتی ام بنویسم. نقشه ذهنی این کار را برایم آسان تر کرده است.
۸- با استفاده از نقشه ذهنی و به دلیل همان نگاه جامع گرایانه ای که به من می دهد، می توانم تصمیم گیری بهتری برمبنای اولویت هایم داشته باشم.
۹- بسیار این موضوع را شنیده ام که اگر می خواهیم مطلبی یا برنامه ای در ذهنمان بماند باید برای آن داستان داشته باشیم، استفاده از نقشه ذهنی و استفاده از رنگ ها اشکال و تصاویر گوناگون می تواند این امر را برایمان تسهیل کند.
۱۰- خیلی وقت ها پیش می آید که نکات ریز اما مهم را فراموش می کنم. وقتی از روش ترسیم درختی برای دسته بندی استفاده می کنم، علاوه بر یادگیری بهتر و عمیق تر احتمال فراموشی آن ها نیز کاهش می یابد.
پیش نوشت: در طی یک اقدام محیر العقول به دلایلی نامشخص یا مشخص تمام اساسنامه دسته فیزیک پیشگی را سوزاندم. از میان آنها تنها یک اصل باقی مانده است.
نویسنده برای اینکه دردِ فیزیک نخواندنش کمتر شود، این مطالب را می نویسد.
جاروبرقیِ کهکشانی
اگر بخواهیم یک تعریف عامیانه برای سیاهچاله بدهیم، باید بگوییم سیاهچاله یک جاروبرقی است که همه چیز را به درون خودش می کشد. اما اگر بخواهیم تعریف کمی علمی تر بدهیم، باید سیاهچاله را جرمِ بسیار بسیار بسیار زیادی بدانیم که در یک ناحیه کوچک محدود شده است. من می خواهم اینجا جواب دو سوال را بدهم:
چگونه یک جاروبرقی کهکشانی بسازیم؟
با این تعاریف که ارائه کردم چگونه می توانیم یک سیاهچاله بسازیم؟ فرض کنید یک استخری داریم که طول آن به اندازه بزرگراه حکیم تهران است و عرض و عمق آن یک کیلومتر است. یک گوی آلمینیومی ۱۰۰ گرمی هم با شعاع یک سانتیمتر داریم. این را هم میدانیم که فاصله زمین تا خورشید ۱۵۰ میلیون کیلومتر است.
حالا اگر سه بار فاصله زمین تا خورشید را با این گوی های آلمینیومی پر کنیم و همه آن گلوله ها را در این استخر جا بدهیم، آن گاه یک سیاهچاله یا جاروبرقیِ کهکشانی داریم.
اگر توی یک سیاهچاله برویم چه می شود؟
جوابش اینست که نمی دانیم. این جاروبرقی کهکشانی قدرت عجیبی دارد، اما احتمالا سوال بعدی که بلافاصله می پرسید اینست که چرا چنین قدرتی دارد؟
در بسیاری از سایت ها و یا کتاب هایی که می خواهند مسائل علمی را به سادگی توضیح بدهند اینگونه می نویسند: هیچ چیز نمی تواند از چنگال سیاهچاله فرار کند حتی نور! به همین دلیل ما هیچ وقت نمی توانیم بفهمیم چه اتفاقی می افتد. اما دلیل واقعی این نیست. یک چیز پیچیده تر است که می خواهم آن را توضیح بدهم.
حتما می دانید که جایی که ما الان داریم زندگی می کنیم سه بعد نیست. درواقع برای فیزیک پیشه ها چهار بعد است. سه بعد مکانی که جلو وعقب، چپ و راست و بالا و پایین است و یک بعد زمانی که زمان است. اما زمان با آن سه بعد در یک چیز فرق دارد. شما اکنون که دارید این نوشته را می خوانید هر لحظه از عمرتان می گذرد. شما نمی توانید به یک میلی ثانیه قبل برگردید یا در همین زمان اینجا بمانید. شما محکوم هستید که به سمت آینده حرکت کنید. بنابراین زمان فقط رو به جلو است.
خب وقتی وارد این جاروبرقی کهکشانی می شویم، این جاروبرقی چون سیاهچاله است و ساختارِ یک سیاهچاله را دارد، یک سری ویژگی های عجیب غریب دارد. که مهترین آن اینست: جای زمان و مکان عوض می شود. یعنی شما می توانید به گذشته بروید، به آینده بروید، یا در همان زمان بمانید، اما نمی توانید در یک جا یا در یک مکان یا نقطه ی مکانی بمانید. شما به سرعت به سمت مرکز سیاهچاله کشیده می شوید. به عبارت دیگر این بار شما در مکان به سمت جلو حرکت می کنید.
این ویژگی مهمیست که خیلی ها آن را نادیده می انگارند و سعی می کنند سروتهش را با توضیح داستان نور سرهم بیاورند. من خودم هم تا اواخر زمان دفاع پایان نامه ام همینگونه فکر می کردم و خوشبختانه دوست فیزیک پیشه ای داشتم که به شدت به سیاه چاله ها علاقه داشت و دارد و با آن ها زندگی می کند!
و اما برندهای این جاروبرقیِ کهکشانی
پیشنهاد می کنم خیلی سعی نکنید این ها را بفهمید، کافیست فقط تصورش کنید. راستش من خودم هم در فهمیدن آن ها کوشش نمی کنم چون اتفاقات خیلی پیچیده تری هم دخالت دارند مثلا اینکه به نوع سیاهچاله هم ربط دارد.
بله شاید تعجب کنید اما این جاروبرقی کهکشانی برندهای متفاوتی دارد. این برندی که من برای شما تشریح کردم را اولین بار آقای شُوارتس شیلد (Schwarzchild) کشف کرده است.
یک برند دیگر هم هست که آقای کِر (Kerr) کشف کرده و خیلی هیجان انگیزتر است. در جاروبرقی ِ آقای کِر شما می توانید بروید به کیسه جاروبرقی سیخونک بزنید و برگردید. اگر فیلم اینترستلار را دیده باشید، این سیاه چاله را به خوبی می شناسید. سیاه چاله خوبی است و شاید بعدتر ها آدم ها از آن به عنوان یکی از اجزای شهربازی شان استفاده کردند. چه اشکالی دارد. کسی که جلوی تخیل کردن ما را نمی گیرد:)
پیشنهاد: عددبازی کنید
عددهای استفاده شده در متن تخمین هستند اما واقعی اند و من آن ها را محاسبه کردم! و مربوط به این است که چگونه خورشید با جرمِ ده به توان سی کیلوگرمش می تواند سیاه چاله شوارتس شیلد بشود.
عددبازی تجربه جالبی است. پیشنهاد می کنم حتما امتحان کنید. مثلا در یک جلسه نشستید و طرف مقابلتان مدام حرف می زند و شما به شدت عصبانی هستید. تخمین بزنید در یک ساعت چه قدر کلمه از دهان او بیرون می آید و آن را با چیزی مقایسه کنید. مثلا اینکه اگر یک کودک پنج ساله بخواهد این تعداد کلمات را بگوید چند روز باید مدام حرف بزند! در متمم هم یک چنین مطلبی البته با هدف پژوهشی تر با عنوان «مهارت برآورد کردن:سوالات فرمی» منتشر شد. به نظرم درست است که این بازی جنبه سرگرمی دارد اما مهارت تخمین زدنِ آدم را بالا می برد، ضمن اینکه اوقات را برایش دلنشین تر می کند:)
کمتر کسی است که تاثیر شگفت انگیز موسیقی را انکار کند. آن هم زمانی که سرشار از اندیشه، احساس و خیال هستیم اما راهی برای بیان آنها پیدا نمی کنیم.
دوست دارم بنویسم، اما واژه ها یاری ام نمی کنند. شاید هم من سماجت بیشتری برای به کارگرفتنشان به خرج نمیدهم.
مجموعه از سر بی حواسی سعید عقیقی را مرور می کنم، به لطف کتاب قدرت نوشتن با او آشنا شده ام.
او را می خوانمش:
نیوشایی می بایست
گویاتر از گفتاری به کردار درآمده
تا نیوشه از کام به کلام رساند
و کاسه پر زلال را که زیرش نیم کاسه ای نیست
در میان مردمان بگرداند.
چشمم به یادداشت آخر صفحه می خورد:
نیوشه به معنای حرف درگلو مانده نیز هست.
۹۱۰۵
امروز به این فکر میکردم که ۹۱۰۵ روز از زندگی من گذشته است، تقریبا ربع قرن. این که حساب کنم چند روز از زندگی من میگذرد، شاید عادت باشد! مثلا قبلا در بیست و دو سالگی یک پادکست برای خودم ضبط کردم که ۸۵۶۶ روز از زندگی من گذشته است. هنوز هم نظرم این است که مهم نیست ۹هزار روز زیاد است یا نه، کیفیتش مهم تر است. باورها، ارزشها، انتخاب ها و خیلی چیزهای دیگر که در این مسیر کشف کرده ای.
صداقت داشتن با خود
به این هم فکر کردم که چه قدر صداقت داشتن با خود سخت است. مثلا به گذشته نگاه کنی و خاطره هایت را مرور کنی، اما میدانی پشت هر خاطره چیزهای عجیب تر و مهم تری نهفته است، داستانی تکراری را کشف می کنی، اما دلت نمی خواهد درباره اش با خودت صحبت کنی. به عبارت دیگر با خودت صادق نیستی و این یک آفت است که تو را وادار می کند بدن لحظه ای فکر و تامل ادامه بدهی و فقط ادامه بدهی و به خودت بقبولانی کاری هست که داری انجام می دهی و نباید نگران باشی.
ایده متمم
همین شد که همزمانیِ اتفاقات باز هم برایم پیش آمد و در ایده متمم یک تجربه ذهنی پرسیده شد که من آن را اینگونه می فهمم: آیا حاضری دستگاهی برنامه ریزی شده ای باشد که در آن زندگیت را خودت انتخاب کنی؟ مثلا همیشه در آرزوی "فضانورد بودن" بودی و حالا به تو می گویند می توانی آن را از ابتدا تا انتها تجربه کنی، آیا می خواهی؟
نه حاضر نیستم. به نظرم زندگی باید انتخاب نشده به ما داده شود. یعنی ما باید خودمان را در مسیر زندگی کشف کنیم، و سبک و شیوه و تجربه های خودمان را انتخاب کنیم و پیدا کنیم. یعنی به نظر من اصلا زیبایی زندگی در این است که یک چیز نامعلوم باشد و تو به آن شکل بدهی و شکلی را بدهی که خودت می خواهی و خودت هستی و خودت می توانی. و این شکل را باید کشف کنی و پیدا کنی. نه اینکه انتخاب کنی و بعد بروی آن را تجربه کنی. منظورم این است که این مسیر کشف کردن را باید طی کنی.
چون در غیر این صورت من صرفا یک تصویر ذهنی از زندگی های دیگر دارم، مثلا زندگی فضانوردی اما واقعا نمیدانم زندگی یک فضانورد از ابتدا تا انتها چگونه است و با ظرفیت ها و خواسته های من جور در می آید یا نه و دوست ندارم چنین ریسکی را هم بکنم. شاید بهتر باشد در حد یک آرزو بماند.
اعتماد، تجربه و فکر
برخلاف سال های قبل که آشفتگی و سرگردانی مرا به شدت اذیت می کرد اما با اینکه ۹۱۰۵ روز از زندگی ام را می گذرانم به این نتیجه رسیدم که دلم نمی خواهد از این وضعیت فرار کنم و هرکاری را انجام بدهم که این دغدغه را فراموش کنم. شاید حالا پذیراتر شده ام. شاید هم تجربه است که زنجموره کردن و ناله کردن و طلبکار بودن که چرا راهنمایی نیست یا چرا کسی به من نمی گوید که چه کار کنم، هیچ فایده ای ندارد. کافیست اعتماد کنی و تجربه و فکر .
راستش حتی از این بدتر، دوست ندارم هیچ الگو و یا راهنمایی در طول زندگی ام داشته باشم. دوست دارم بهترینِ خودم شوم و راهش را خودم پیدا کنم.
ایمان
نه. من با تمام اینکه دوست داشتم زندگی یک نجار را تجربه کنم یا یک فضانورد یا یک نمایشنامه خوان در رادیو یا زندگی های دیگر، با این حال دوست ندارم این زندگی را از دست بدهم.
دوست دارم خودم کشفش کنم. خودم و تنها خودم و به خودم ایمان دارم.
یک:
دیروز در مطلب کارگاه کلمات شاهین کلانتری به واژه تطور برخورم. اگرچه این واژه به گوشم خورده بود اما معنیاش را نمی دانستم. در واژه یاب معانی تغییر، تحول، دگرگونی و تکامل برای آن آمده است. اما به نظرم آمد فرق این کلمات در چیست؟ در نتیجه کمی جست و جو کردم و به این نتیجه رسیدم که تطور به معنی تحولیست که در راستای تکامل باشد.
باید بنگریمبعد بیاندیشیمسپس بنگریمو باز بیاندیشیمبنگریمبیاندیشیمتا ابد...
ـ مبارزه تن به تن با زندگی
- دوست دارید چه استعداد خدادادی داشته باشید؟- این که به آسانیِ کار عکاسی شک کنم.
«عکاسی برای من مانند یک جرقه ناگهانی است که از چشمی تیزبین نشات می گیرد و لحظه جاودانگی آن را ثبت می کند»
دوستی چیز عجیبی است گاهی آنقدر عمیق می شود که هرچه نگاه می کنی و سنگ میاندازی باز هم به ژرفایش پی نمیبری. حتا برایت مهم هم نیست . لذتی که در دوستی تجربه می کنی وصف ناپذیر است. دوستی همیشه برایم مقدس بوده و رفقایم همیشه در جان و ذهن من ریشه دواندند. حتی اگر از آن ها جدا بودم.
دوستی چیز عجیبیست. در این روزگارِ دهکده جهانی چیز عجیب تر. باورت نمی شود کلمات و واژگان می توانند به تو دوستی را هدیه دهند . میتواند واژه رابط تان باشد به جای کلام. خوش شانس بوده ام که از این دوستی ها در این زندگی بیست و اندی ساله کم نداشته ام. آدم هایی که با واژه آمدند و ماندگار شدند و تا ابد در جانم زندگی خواهند کرد. من همه شان را دوست دارم. برای خواندنشان مشتاقم، پرمیکشم، می خوانم و مست می شوم .
والاترین ارمغانی که دوستی برای من به همراه می آورد این است که بتوانم سکوت رفیقم را بشناسم. سکوت مقدس تر از واژه است به گمانم. آن زمان که سکوتِ رفیقت را بلد باشی می توانی بگویی می شناسی اش.
پس به احترام دوستی، به احترام رفیق، به احترام واژه و به احترام زندگی که همه این ها را به من هدیه داد، می نویسم و تا ابد خواهم نوشت.
عکس را از بالکن اتاق یک رفیق گرفته ام.
قبلنوشت: قطعا مخاطب این نوشته ها بیشتر از هرکس خودم هستم.
همانطور که قبل تر اشاره کردم، یکی از راه های خودشناسی نوشتن و وبلاگنویسی است. همانطور که مسیر خودشناسی عاری از اشتباه نیست، مسیر وبلاگنویسی هم عاری از اشتباه نیست. اما سوال اینست که:
چه کار کنیم این اشتباهات مکرر کمرنگتر بشود؟
به مرور که در مسیر وبلاگنویسی پیش می رویم، مرزها و قواعد خودمان را پیدا میکنیم و کمکم مرزهای نوشتههایمان و حتی افکارمان آشکار میشوند. به نظر من نوشتن و مکتوب کردن مجموعه ای از اصول و قواعد که من آن را به قوانین وبلاگنویسی تعبیر میکنم میتواند در کمرنگ کردن اشتباهات نقش مهمی را ایفا کند. به عبارت دیگر نوشتن آنها شبیه ساختن و شکل دادن دیوارهای یک خانه است، خانه ای که خودمان آن را میسازیم.
مهم این نیست که یک دیوار بسازیم یا یک هزارتو، مهم اینست که آجر روی آجر بگذاریم و از تجربیاتمان استفاده کنیم و شکل چارجوبها و مرزها را دربیاوریم.
همانطور که در زندگی روزمره مان هم بارها در کشاکش تصمیمهای گوناگون انتخابهایمان را با مدل ذهنیمان میسنجیم و در نهایت یک تصمیم مناسب می گیریم، داشتن قواعد وبلاگنویسی هم ما را در بررسی بیشتر افکار و نوشتههایمان مساعدت می کند. تامل و تانی و درنگ را به ما یاد میدهد و باعث میشود از شتابزدگی و هیجانزدگی و اشتباه دوری کنیم.
همانطور که برای تصمیم هایمان ارزش قائلیم برای نوشته هایمان هم باید ارزش قائل شویم. ما در برابر نوشته هایمان مسئولیم. بله من هم موافقم ما در برابر دیگران مسئول نیستیم اما در برابر خودمان و ارزشهای خودمان و اصول و قواعد خودمان مسئولیم.
درکل فکر می کنم داشتن قواعد و اصول چه در وجه کلان آن یعنی زندگیمان و چه در وجه خرد آن برای مثال وبلاگنویسی میتواند اثربخش باشد.
اما این قواعد چگونه بهوجود میآیند؟
باتوجه به پست دوچرخه آقای ست گادین، به نظرمن بیشتر آن ها از تجربه ناشی میشود. البته تجربه و تفکر توامان با هم. به گمانم اما سهم تجربه بیشتر است. همان قولِ معروف که میگویند «دیکته نانوشته غلط ندارد» در اینجا هم مصداق دارد. اما اگر غلط هایت را پیدا کردی بهتر است دیگر آن ها را تکرار نکنی تا در نهایت نمرهای که خودت به خودت میدهی بیست باشد.
آیا این قواعد همیشه ثابتاند؟
قطعا نه. گاهی ممکن است به سبب تجربه ای و تاملی به جان دیوارهای خانه ات بیافتی، گاهی ممکن است به این نتیجه برسی که مدت ها اشتباه میکردی اما به نظر من اگر به چنین جایی هم رسیدی باز هم در مسیرت رشد کردی، باز هم از نردبان تفکر بالا رفتی.
همانطور که ممکن است بعد از گذشت سال ها در زندگی متوجه بشویم مدل ذهنی نادرستی را در پیش گرفته بودیم و با کلنگ به جان دیوارهای باورها و اعتقاداتمان میافتیم و سرگردان پا به دنیای جدیدی میگذاریم و دوباره در این دنیای جدید شروع به ساختن دیوار میکنیم.
شاید استعاره دیوار چندان مطلوب به نظر نرسد، از این جهت که محبوس شدن را یادآوری میکند اما به نظرم ما از ساختن اصول و باور و قانون ناگزیریم. به هرحال ما باید خودمان را تربیت کنیم و به ظنِ من تربیت کردن یعنی داشتن مجموعه ای از قوانین و چارچوبها.
نوشته های قبلی من درباره ی وبلاگنویسی:
چه شادمانه اندوهیست
گام زدن میان جدایی و تنهایی!
سعید عقیقی
یک:
یک فیلمی بود به نام تمپل گراند. نمی دانم دیده اید یا نه. داستان زندگی یک دختریست که نامش تمپل گرند است. خانم تمپل گرند مبتلا به اوتیسم است. نمی توانسته با مردم ارتباط برقرار کند، مادرش را به آغوش بکشد یا دیر زبان باز کرده. با همه اینها اما مادرِ خانم تمپل گرند او را به مدرسه می فرستد. حتما می دانید کسانی که اوتیستیک هستند معمولا در یک شاخه استعداد فراوان دارند. استعداد خانم تمپل هم در تجسم بوده است. روزها می گذرد و به هرترتیبی که شده به دانشگاه راه پیدا میکند. فضای خوابگاه و دانشگاه برایش سخت است و او را آشفته می کند. همین می شود که با چند تکه چوب یک دستگاهی برای خودش می سازد که وقتی در آن قرار می گیرد آرام می شود.
دو:
نمی دانم از چه زمانی شد اما به خودم که آمدم دیدم خیابان ونک (حدفاصل میدان شیخ بهایی و میدان ونک) برایم همین خاصیتِ دستگاهِ خانم تمپل گرند را دارد. البته من مبتلا به اوتیسم نیستم اما این خیابان را عجیب دوست دارم.
گویی با من آمیخته شده. اولین پیادهروی هایم از این خیابان شروع شد. با درختان چنارش احساس دوستی دارم. چیزی بیشتر از دوستی البته، شاید یک حس خواهرانه. همیشه مرا شنیدهاند. همیشه با آغوش باز مرا پذیرفتهاند. همه فصلهای این خیابان را دیدهام. زیر نم نم بارانهایش خیال پردازی ها کرده ام و در شرشر باران ها و طوفان ها به سختی های زندگیم فکر کرده ام.
گرفته و عبوس و مغموم وارد این خیابان میشدم و با لبخندی بر لب و پر از امید از آن می گذشتم. باور کنید که غیر از این نبوده، این خیابان مامن تنهایی های من بوده و هست.
این روزها که از آن دورم بیشتر از هر وقتی دلتنگش می شوم. دلتنگ چنارهای ستبر و پرمهابتش، دلتنگ رنوی نخودی رنگ که هیچ وقت به یاد نمی آورم جای پارکش تغییر کرده باشد و چه قدر دلم می خواهد با تمام درب و داغانی اش، صاحبش شوم. و یا پنجرهی خانهی کناریِ بنبستِ نرگس که گل های کوچک خوشرنگش در بهار آدم مست می کند. وشلوغی پیادهروهای دم عیدش.
و گذشته از همه این ها، دلتنگ شهرکتابی که در فرعی کاروتجارت قرار دارد و همیشه خودم را به بهانه ای به آن جا کشانده ام. اصلا همان شهرکتاب بود که مرا با اروین یالوم آشنا کرد.
نمی دانستم کسی مانند من هم هست که تا این اندازه دلبسته ی یک خیابان باشد؟ دلبسته یک شی نه، یک خیابان. یک خیابان با تمام ترافیک ها و شلوغی هایش. پست کارگاه کلماتِ شاهین کلانتری را که خواندم یاد استادِ شب های روشن افتادم. فیلمی که بیش از صدبار دیدهام. به گمانم او هم همین بود. او هم همه مردم شهر را دوست داشت. با خیابان ها مانوس بود. با درختان و ساختمان ها حرف می زد. البته فکر می کنم یک گام از من جلوتر بود. من فقط یک خیابان برای خودم دارم. هرچند که به همین یک خیابان هم راضی ام.
سه:
به گمانم هرکس باید یک چیزی برای خودش داشته باشد. یک مکانی که برایش مقدس باشد. دلش برای رفتن به آن جا پر بکشد. همه سوراخ سنبه هایش را بشناسد و وقتی ملال و ناامیدی بر او چیره شد، خودش را به آنجا دعوت کند و آرام شود. سکون را تجربه کند. لبخند دوباره بزند و باز گردد به صحنه ی زندگی اش.
بله گمان می کنم هرکسی باید چنین مکانی را داشته باشد.
پینوشت: اگر دوست دارید آن رنو را ببینید، اینجا آن را گداشته ام:)
*
دیروز طاهره عزیز در نوشته اش (مرگ من روزی فرا خواهد رسید) شعری زیبا و تامل برانگیز از فروغ فرخزاد را نقل کرده بود و در ادامه نظرش را نوشته بود. من هم در آن جا قسمتی از کتاب مخلوقات یک روز نوشته ی اروین یالوم از نویسندگان محبوبم را برایش گذاشتم. دوست داشتم آن را اینجا هم بنویسم.
همه ما مخلوقات یک روز هستیم؛ یادآورندگان و یادآورده شدگانی مثل هم. همه چیز بی دوام است- هم حافظه و هم موضوعات حافظه. دیری نمی پاید که همه چیز را فراموش خواهی کرد؛ و دیری نمی پاید که همه چیز تو را فراموش خواهند کرد. همیشه به این فکر کن که خیلی زود دیگر هیچ کس نخواهی بود. هیچ کجا نخواهی بود.
سپس از این دوره زمانی کوتاه هماهنگی با طبیعت می گذری و سفرت با رضایت به پایان می رسد؛ درست مثل زیتونی که و قتی می رسد از درخت می افتد و با این کار طبیعتی را که آن را بوجود آورده است تقدیس می کند و از درختی که روی آن رشد کرده است تشکر میکند.
می خواهم باز هم درباره وبلاگ نویسی بنویسم. دیروز داشتم در زمینه تفکر سیستمی دنبال کتاب می گشتم که به این مطلب محمدرضا شعبانعلی برخوردم.(+) در همان زمان که داشتم آن را می خواندم، متوجه شدم ناخودآگاه دارم آن ها را در ذهنم با وبلاگ نویسی تطبیق می دهم. به نظرم آمد تمرین مفیدی باشد. اینجا هم نوشته هایم را می نویسم.
از آنجا که هم ابتدای راه وبلاگ نویسی هستم، هم ابتدای مسیر تفکر سیستمی، خوشحال می شوم اگر به نظرتان نکته ای می آید که خوب بیان نشده یا اصلا اشتباه بیان شده برایم بنویسید.
یک
وبلاگ نویسی در ذات خودش، یک روند طولانی مدت است. به نظرم این ویژگی اصلی وبلاگ نویسی است. یعنی واضح است که من با یک رویداد مواجه نیستم و آموخته هایم محدود به منتشر کردن یک پست نمی شود. در طیِ پیمودن یک روند است که من می توانم حتی از خودم و انتخاب های گذشته ام بیاموزم.
دو
وبلاگ نویسی نگرش بلند مدت را تقویت می کند. وبلاگ نویسی به من کمک می کند این روند که در طولانی مدت شکل می گیرد را ببینم و به من می آموزد که نباید انتظار داشته باشم بعد از یک ماه یا چند ماه یا حتی یک سال به نتیجه ی دلخواهی که برای خودم تعریف کردم برسم. برای چیدن میوه های وبلاگ نویسی باید مسیر چندساله را طی کرد.
سه
وبلاگ نویسی به من یاد می دهد که نمی توان هیچ مشکلی را از جایی به جای دیگر منتقل کرد.
بسیار پیش آمده، می آید و فکر می کنم خواهد آمد که تصمیم می گیرم نوشته هایم را منتشر نکنم.چون از نوشتن و اشتباه کردن می ترسم. اما اکنون می دانم که ننوشتن یک راه حل موقتی است که اصل مشکل را حل نمی کند. فقط شاید آن را از دیوار وبلاگ به جای دیگر منتقل کند.
چهار
وبلاگ نویسی یک گلوله برفی همیشه در حال رشد نیست. ممکن است در ابتدا بازخوردهای مثبت و سازنده بگیرم. و سطح کیفیت نوشته هایم به سرعت ارتقا یابد. اما فکر می کنم محدودیت هایی هم هست که سرعت رشد را کند می کند و شاید اگر به یک استحکام فکری نرسم مرا متوقف هم بکند. مثلا قرار گرفتن آدمهایی که به اصرار می خواهند انتقادهایشان را (که صرفا سلیقه است و احتمالا تاثیر عملی در رشد ذهنی و بهبود کیفیت نوشته هایم ندارد) به من تحمیل کنند.
در کل فکر می کنم وبلاگ نویسی به مثابه ی یکی از همان شیب هایی است که آقای ستگادین درباره ی آن در کتابش صحبت می کند.
پینوشت: درباره ی وبلاگ نویسی یک مطلب دیگر هم منتشر کرده بودم: چرا وبلاگ نویسی؟
تصویری که در بالا می بینید را اریک جوهانسون (Eric Johansson) خلق کرده است. کمی به نظر عجیب می رسد اما او با ذهن خلاق خود توانسته با ترکیب صدها عکس واقعی، این تصویر فراواقعی را بیافریند.
او از ۱۵ سالگی عکاسی را با یک دوربین فوجی شروع کرده و قبل از آن به طراحی علاقه داشته است. با این حال به گفته ی خودش عکاسی او را وارد دنیای جدید کرده است.
اریک معتقد است وقتی می خواهی طراحی کنی با یک کاغذ سفید مواجه هستی و لازم است که بیافرینی اما برای عکس گرفتن تنها کاری که باید انجام بدهی فشردن شاتر است. اما او چیزی بیشتر از ثبت یک لحظه می خواهد. به نظر او عکاسی بعد از فشردن شاتر آغاز می شود. اریک نمی خواهد لحظه ها را ثبت کند، او می خواهد ایده هایش را به تصویر بکشد.
جمله ی طلایی او اینست: تنها چیزی که ما را محدود می سازد، تخیل مان است.
اریک جوهانسون تقریبا در هر سال هفت الی هشت عکس منتشر می کند. برای تصویر بالا فرایند پیچیده و طولانی از عکاسی و ویرایش طی شده است کهمی توانید پشت صحنه ی آن را در فیلم زیر ببینید: (البته اگر می خواهید با کیفیت بهتر آن را ببینید، آن را در وبسایت خودش مشاهده کنید(+))
مدت زمان: 2 دقیقه 59 ثانیه
نظر من:
کاملا با او موافقم، گاهی اوقات آماده سازی برای خلق چیزی که در ذهنمان است، نیازمند صبر، تلاش و حوصله ی فراوان است. اصولا این المان ها فقط برای عکاسی مطرح نیست حتی اگر بخواهیم خودمان را خلق کنیم و بشویم آن چیزی که هستیم تنها استارت زدن کافی نیست، باید آن ها را یاد بگیریم.
پینوشت۱: اریک جوهانسون را از لنزک شناختم و مطالبی که نوشتم برگرفته از حرفهای او در وبسایت خودش است.
پینوشت ۲: راستی اریک جوهانسون یک سخنرانی تِد هم دارد، میتوانید آن را در اینجا ببینید.
†*
*
این چند روز اخیر نوشتن برایم بسیار سخت شده است. به همین دلیل دیروز تصمیم گرفتم پنج نقل قول را به جای مطالبی که در نظر داشتم بنویسم.(+) و احتمالا همین موضوع باعث شده بود پست قبلترش را بعد از کلی کلنجار بنویسم.(+) در همین یکی دو روز، ده ها ایده و فکر با فشار مضاعفی مدام به ذهنم راه می یابد. گویی با سماجت تمام از من می خواهند آن ها را در معرض دید همگان قرار دهم.
**
خانم جولیا کامرون در راهِ هنرمندش می گوید:
«هنر بسیاری از چیزها را در پرتو روشنایی قرار می دهد» و من در حاشیه کتاب نوشتم:
تو با عکس ها و نوشته هایت مردم را به دنیای ذهنت راه می دهی.
***
هفته ی سختی را گذراندم. از سه شنبه ی پیش تا کنون مدام خودآگاه و ناخودآگاه خودم را ویران کردم. همین خودی که برای ساختن و قدرتمند شدنش تلاش می کنم.
این فشار ذهنی خسته ام کرده. شاید وقت آن باشد که نیشتری به دیواره ی ذهن بزنم و بگذارم جریان افکار راه خودش را بیابد و برود.
پ.ن: یاس های باغچه کوچکمان هم باز شدند. عطر دل انگیزشان سر صبحی آدم را مست می کند. راستی به نظر شما آن پرچم سبز که میان پرچم های دیگر قرار دارد به طرز متفاوتی دلربایی نمی کند؟
- عکاسی داستانی است که من نمی توانم آن را در قالب کلمات بیان کنم.
دستین اسپارکز
- یک چیز هست که عکاس باید آن را در عکس های خود بگنجاند. «انسانیت آن لحظه»
رابرت فرانک
- در ورای یک عکس فوق العاده چیزی بیش از دانش و اطلاعات نهفته است.
سام ایبل
- دوربین ابزاری است که به افراد یاد می دهد چطور بدون یک دوربین ببینند.
دوروتی لانگ
- عکاسی اصلا مهم نیست، زندگی برای من جذابیت دارد.
هنری برسون
پ.ن: عکس از هنری برسون است.
پیش نوشتِ کمی طولانی:
جلسه ای که با دوستانم داشتم بسیار برایم چالش برانگیز بود و همین هم شد که دیروزم تنها با چندصفحه کاغذ و خودکار و کتاب شیب ِ آقای ست گادین گذشت و تقریبا بی وقفه خواندم و نوشتم. در راستای همان سوال ها این مطلب بوجود آمده است اما باید قبل از نوشتن آن بگویم نوشته ی زیر سر ندارد، ته ندارد و اتفاقا ساختار هم ندارد. نتیجه گیری هم نیست که بتوان بعدا به آن استناد کرد چرا که ممکن است بخش هایی از آن تغییرات زیادی داشته باشد. فقط باید آن را می نوشتم تا بتوانم مطالب دیگری بنویسم. شاید بتوان نامش را یک اقدام برای رها شدن از قفل شدگی! نامید.
دغدغه تان چه قدر شما را برمی انگیزاند؟
فکر می کنم در جای درست ایستادن همیشه دغدغه ی من بوده و هست و این امر به نظرم مبنای اصلی کتاب شیب است. سوال های زیادی در ذهنم چرخ می خورد که یکی از آن ها این بود: می خواهی بهترین شوی یا یک زندگی معمولی در پیش داشته باشی؟
بهتر است ابتدا تعاریف این دو را مشخص کنم. تا برای خودم شفاف شود. زندگی معمولی از نظر من یعنی زندگی که در آن هیچ دغدغه ای نباشد مگر عقب ماندن از تم ِ تعریف شده ی خوشبختی توسط دیگران. دانشگاه بروی که تحصیلات داشته باشی، سریع ازدواج کنی که از زندگی عقب نمانی، کار پیدا کنی که گرسنه نمانی، بچه دار شوی که ثمره زندگی ات را ببینی و خیالت راحت شود نسلت ادامه دارد و همین را به فرزندت القا کنی و منتظر مرگ و بهشت تصور شده در ذهنت بمانی.
و بهترین بودن یعنی داشتن دغدغه ای در ذهنت، شاید یک دغدغه اصلی و همیشگی که ممکن است در دوره ی متفاوتی خودش را به تو بنمایاند. چیزی که نگذارد شب ها راحت بخوابی. چیزی که احساس کمبودش را داشته باشی و دلت بخواهد به جهان اطرافت هدیه کنی. یاد بدهی. خودت در مسیرش باشی و به دیگران نشانش بدهی.
از این منظر اگر نگاه کنیم باز هم شاید بگوییم درست است دغدغه های زیادی در ذهن من هست اما منظور من آن چیزی است که دهنت را درگیر می کند و راحتت نمی گذارد. می شود همان نوک قله! چون برای این که به آن برسی باید از خیلی چیزها بگذری و هزینه ها کنی. و واقعا آن قدر در ذهنت پررنگ هست که این کار را بکنی. به قول کامو زیستن برای چیزی نه، مردن برای آن.
کمی دورتر
شاید باید کمی پا به دنیای مفاهیم و گذشته ام بگذارم.
زندگی من از ۲۲ سالگی تغییر کرد. با اولین انتخاب. با بنیادی ترین انتخاب. آیا باید زنده بمانم؟ آیا مجبورم زنده بمانم؟ آیا این مذهب و اعتقادات دیگران است که به زندگی من چارچوب می بخشد؟ یا ارزش های من هستند؟ آیا اصلن برای خودم ارزشی دارم؟ باوری؟ اعتقادی؟ غیر از آن چیزی که از کودکی شنیده ام. آیا باید زندگی کنم به خاطر این که هزینه مرگ را ندهم؟ هزینه خودکشی، نبودن، نیستی؟
شاید یکسال بیستر تصورم این بود که آدم باید زنده بماند و زندگی کند چون از مرگ می هراسد. برزگترین جبر!!!
نمی دانم از کجا شد که به نتیجه رسیدم این من هستم که همه چیز حولِ آن می چرخد.
من
ارزش های من
باورهای من
کم کم این باور در وجودم ریشه دواند که من هستم که تعیین می کنم زندگی ام باشد، نباشد یا اصلن چگونه باشد. ایده این وبلاگ هم از همین جا شکل گرفت. از همین جا که خواستم به اطرافیانم نشان دهم درست است که انتخاب بین مرگ و زندگی بدیهی به نظر می رسد اما مهم است که یک بار آدم به آن فکر کند و بخواهد، با تمام وجودش بخواهد آن چیزی شود که هست و در جهت آن پیش برود و آن را به دنیا عرضه کند. و این همان دغدغه اصلیست که ذهنم را درگیر خودش کرده است.
عکاسی از کجا پیدا شد؟
تقریبا دوسالی می شود که به واسطه ی تشویق دوستانم و گاهی اصرار آن ها تصمیم گرفتم دوربین بخرم و به عکاسی بیشتر فکر کنم. راستش نظر خودم این است که عکاسی آدم را دقیق می کند. چیزهایی را به تو نشان می دهد که نمیبینی و می توانی آن ها راثبت کنی و به دیگران نشان بدهی. دوربین و عکاسی نه فقط به عنوان یک حرفه برای من ارزش دارد که به عنوان ابزاری برای آنچه مطرح کردم برایم مهم و پر اهمیت است.
هرچند این تنها دغدغه من در عکاسی نیست و چیزهای دیگری هم هستند که هنوز مرا در این مسیر را سرپا نگه داشته اند و فکر می کنم نگه دارند. اصلا همین شد که امسال با شنیدن فایل های حرفه ای گری تصمیم گرفتم با برنامه ریزی بیشتر به آن بپردازم.
زمین بازی متمم کجاست؟
اگر تا اینجا این مطلب طولانی را دنبال کرده باشید، احتمالا حدس هایی می زنید. اما کامل تر می خواهم بنویسم. محمدرضا شعبانعلی را در معارفه ی کلاس های شخصیت شناسی دکتر شیری دیدم. در یک شب بارانی پاییزی. آمده بود برای کمی گپ با دکتر شیری اما شروع کرد به صحبت برای بچه ها و من سراپا گوش بودم و می شنیدمش. صحبت هایش را نظرهایش را افکارش را و جسارتش را. بعد که تمام شد و پیاده تا مترو رفتم و در تمام مسیر به این فکر می کردم همان کسی است که باید با اندیشه ها و افکارش بیشتر آشنا شوم. به خوابگاه که رسیدم وبلاگش را جست وجو کردم وهمان شب مطالبش را شخم زدم و زیر و رو کردم.
بعد هم عضو متمم شدم و به عنوان اولین درس مدل ذهنی را شروع کردم به خواندن و هرچند به خاطر مشغولیت زیاد نتوانستم آن را آن زمان تمام کنم اما همیشه نوشته های خود محمدرضا را می خواندم. داستان آشنایی من با متمم و ادامه دادن آن به همین مطلب که در بالا اشاره کردم برمی گردد.
متمم مانند خوراک ذهنی است که در زندگیم کمبودش را حس می کنم. و بسیار حس می کنم. و نه فقط خود متمم بلکه کتاب هایی که توسط متممی ها معرفی می شود نیز همین گونه است.
بله متمم برای من مانند خیلی های دیگر به افزایش آگاهی و بالاتر رفتن کیفیت زندگیم کمک کرده است و قطعا در آینده به بالاتر رفتن کیفیت زندگی حرفه ایم هم کمک می کند. و تا زمانی آن را ادامه خواهم داد که ارزش چیزهایی که به من یاد می دهد بیشتر از وقتی باشد که برای آن می گذارم.
پس فیزیک کجای داستان است؟ عشق ازلی و ابدی ام؟
گاهی آدم مجبور می شود از عزیزترین چیزها بگذرد. دیروز به این موضوع خیلی فکر کردم. حتی خواستم با حمعی از دوستانم سایتی راه اندازی کنم و آن جا بنویسم. اما دیدم از چیزهای مهم تری که مطرح شد، می مانم. راستش این است که به یکباره رها کردن فیزیک برای منی که شب ها مانند دیوانه ها بیدار می شدم تا تست های فیزیک انرژی اتمی را حل کنم و هرچند بعضی هاشان هم بلد نبودم خیلی سخت است. برای منی که افتخارم! این است که دوساعتِ تمام سر کلاس بهترین استادم نشسته بودم و در حالی که همه زیرلبی غر می زدند که چرا تمام نمی شود، من هم چنان در بهت بودم که چطور این دوساعت گذشت و من متوجه گذر زمان نشدم!
اما با همه ی این ها دیدم در فیزیک برخلاف عکاسی دغدغه ای ندارم و رسیدن به آن قله ای که می خواهم انرژی و وقت زیادی طلب می کند و هنوز نمی دانم تا چه حد پای حواشی و اتفاقات اطرافش هستم. فیزیک تنها حس کنجکاوی درونی من را ارضا می کند که جهان چگونه کار می کند؟ و مدلی که مردم برای آن توصیف می کنند چیست.
به همین دلیل تصمیم گرفتم آرامتر از این فضا دور شوم. یادداشت هایی برای خودم درباره چیزهایی که فهمیدم این جا می گذارم. هرچند کوتاه و گهگاه. و به خودم قول نمی دهم که این یادداشت ها پایدار بمانند.
اگر تا اینجا همراه من بودید باید از شما تشکر کنم که اعتماد کردید و وقتتان را برای این خواندن این حرف ها که باید گفته و نوشته می شد گذاشته اید. ممنونم:)
امیدوار بودم چند ثانیه زنده بمانم؟
ده ثانیه؟ بیست ثانیه؟خلبان چنگ/ اگزوپری
سال هزار و نهصد و هفتاد و چند میلادی بود که آقای لورنتس آمد و گفت: بال زدن پروانه ای در برزیل می تواند باعث ایجاد تندبادی در تگزاس شود.
سال هزارو سیصدو هشتاد و چند شمسی بود که شب ها فکر می کردم واقعا می شود بال زدن یک پروانه چنین اثر شگرفی ایجاد کند؟
یازده شب بیست و هفت فروردین نودوشش بود که به نتیجه رسیدم بله می شود! و اثر پروانه ای نه تنها در امتداد مکان بلکه در امتداد زمان هم کار می کند. میگویند اثر پروانه ای مختص سیستم های آشوبناک است، به این فکر می کنم آیا سیستمی آشوبناک تر از زندگی خودم سراغ دارم؟! همین زندگی که باور دارم هر لحظه اش پر از ابهام و پیچیدگی است و نمی توان درباره ی ثانیه و دقیقه ی بعدش اظهار نظر قطعی کرد. گاهی حقایق آنقدر نزدیک هستند که نمی بینمشان!
من فکر می کنم یک تصمیم کوچک، یک گام کوچک، یک انتخاب کوچک، یک عادت کوچک میتواند باعث شود در سال های آینده اتفاقات مهمی بیافتد. حتی شاید مسیر زندگی را عوض کند.
دیروز در راستای برنامه ریزی ها و گام های قبل تصمیم گرفتم دو قدم کوچک بردارم : یکی شان در دایره نظم شخصی و دیگری در زمینه عکاسی. برای اینکه پایبند باشم رفتم چند تکه مقوا و چسب خریدم و دو استند کوچک درست کردم که اولی را در تصویر میبینید. یک چالش چهل روزه برای آن که استفاده از تلگرام محدود به ساعاتی شود که می خواهم. و دومی یک چالش پانزده روزه برای استفاده از حالت ها و انتخاب های متفاوت در مود کلوزآپ دوربین که جز مودهای بیسیک است. جزییاتش را شرح نمی دهم چون حوصله سر بر است اما رویکرد کلی من به این شکل بود: تعیین زمان بندی، درست کردن جدول، ایجاد فضایی برای تجربه های احتمالی و در پایان نوشتن انتظاراتی که از خودم بعد از اتمام چالش دارم. امیدوارم تجربه ی موفقیت آمیزی باشد.
راستی، شما هم به اثر پروانه ای اعتقاد دارید؟
در روزگار امروز که از حجم اطلاعات و دانش و تکنولوژی اشباع شده ایم برخلاف آنچه به نظر می رسد، یادگرفتن یک مهارت به آسانی نیست. برای مثال فرض کنید من می خواهم در زمینه عکاسی فعالیت کنم. برای خودم روی کاغد می نویسم: موفقیت در مهارت عکاسی !!! اما احتمالا به جز خودم کسی نمی داند منظور من از موفقیت چیست، البته به شرط آنکه خودم فهمیده باشم. عکاسی، دریایی از تکنیک ها و سبک ها و ژانرها و نرم افزار هاست. از کجا می خواهم شروع کنم؟ به کجا می خواهم برسم؟ چه سبکی می خواهم کار کنم؟ به کدام ژانر علاقه مندم؟ تازه اگر از دنیای ادیت و نرم افزارها و تکنیک های آن صرف نظر کنم باز هم تصویر ذهنی من مبهم است. بگذارید یک تجربه برایتان بگویم.
من تقریبا اواخر نودوچهار دوربین خودم را خریدم. یک کنون هفتصد دی کوچک و جمع و جور اما با هزاران دکمه و کاربرد و گزینه های تو درتو. آن زمان تصمیم داشتم کلاس عکاسی نروم. (البته واقعیت این است که پولش را هم نداشتم اما خوشحالم نرفتم!) دوربین را دست گرفتم و در موزه ها و باغ ها و پارک ها وخیابان ها و ... عکاسی می کردم. کم کم به لطف دنیای وب که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در آن پیدا می شود، با دوربین و تکنیک های اولیه آشنا شدم. اما آنقدر این فضای عکاسی بزرگ و پراکنده است که اکنون حتی فکر نمی کنم در حد یک آماتور هم تجربه داشته باشم. تصمیم گرفتم این روش ناشیانه! را کنار بگذارم و کمی هدفمند تر عمل کنم. اما هدفمند یعنی چی؟ اینجاست که بحث امروز شروع می شود. بعد از مرور موضوعات قبلی که درباره ی مشکلات برنامه ریزی، اولویت ها و نخواستن ها و ارزش گذاری منابع در اختیارمان صحبت کردیم حالا جایی هستیم که می توانیم آماده ی حرکت شویم.
برنامه ریزی برای خرده مهارت ها. بهتر است به جای اینکه یک مهارت کلی را در نظر بگیریم و هر روز از آن تکه ای برداریم، خرده مهارت هایی که به ما کمک می کنند در مسیر حرکت کنیم را مشخص کنیم. خدا را چه دیدید شاید با یاد گرفتن یک خرده مهارت اصلا مسیر زندگی مان عوض شد. (محمدرضا شعبانعلی در این مطلب درباره ی خرده مهارت ها کاملتر صحبت می کند(+) )
درواقع فکر کردن درباره ی خرده مهارت ها می تواند به تنطیم یک شناسنامه برای مهارت موردنظر کمک کند. خرده مهارت هایی که من برای مهارت عکاسی درنظر گرفتم این ها هستند:
بعد از نوشتن خرده مهارت ها بهتر است برای هر کدام یک شناسنامه تنظیم کنیم. درشناسنامه سوالاتی مانند سوالات زیر باید جواب داده شود:
این سوالات خلاصه مطالبی هستند که در این درس متمم خواندم، برای یادگیری بهتر پیشنهاد می کنم آن را کامل و جامع بخوانید: (+)
بهتر است سطح خرده مهارتی که می خواهیم فعلا به آن بپردازیم را مشخص کنیم وبرای هرکدام معیار و مصداق در نظربگیریم، مثلا :
سطح پایه در تسلط بر دوربین، جابجایی و تمرکز روی دکمه و تنظیمات دوربین است.
سطح متوسط استفاده از مود های اتوماتیک و بیسیک است.
سطح خوب سرعت عمل در عکاسی می تواند باشد مثلا آیا می توانم زیر پنج شات یک عکس با نورپردازی متوسط بگیرم؟ یا یک عکس از سوژه متحرک؟
سطح پیش رفته این است که می توانم با تنظیمات از پیش تعیین شده بدون نگاه به ویزور یک عکس با ترکیب بندی متوسط بگیرم؟ (گویا مردم این کار را می کنند!)
فکر می کنم تا اینجا تصویر شفاف تری نسبت به اوایل کار داریم. در گام های بعد به سراغ نکات دیگر می روم ;)
صفر : شاید از عنوان این مطلب تعحب کرده باشید، چون در مطلب قبل گام دوم را معرفی کرده بودم. راستش دیروز که داشتم روی کاغذ چرک نویس برای خودم می نوشتم و فکر می کردم و جمع بندی می کردم، به نظرم رسید این مطلب را باید قبل از گام قبلی می گفتم، و خودم هم برایم عجیب بود که چرا زودتر به آن اشاره نکردم. یکی از دلیل هایش احتمالا این است که این مطلب را در ذهنم داشتم و گام قبلی را هم با درنظرگرفتن آن نوشتم، اما چون روی کاغد نیامده بود، به آن اشاره مستقیمی نکردم. خلاصه آن که شاید بهتر است این را گام یک و نیم بدانم! البته این نوشته جز جمع بندی و نتیجه گیری از حرف های دیگران نیست. اما فکر می کنم آن قدر مهم هست که باید مکتوب شود چرا که هم به من کمک می کند و هم احتمالا به شما.
یک: در گام اول نوشته بودم اگر از من بپرسید که در پایان سال در کجا ایستاده ای جواب می دهم نمیدانم. دیروز این سوال را یک بار دیگر به شکلی متفاوت از خودم پرسیدم: آیا باید بدانم در پایان امسال دقیقا در کجا هستم ؟
این روزها شرایط و پیچیدگی ها و ابهام ها بیش از آن چیزی است که تصور می کنیم و برای آن برنامه ریزی بلند مدت می کنیم. (برنامه ریزی بلند مدت کاملا به شخص بستگی دارد، شاید برای فردی یک برنامه پنج ساله برنامه بلند مدت باشد. به هر حال برای من یک سال هم خودش سیصد و شصت و پنج روز نامشخص دارد;) ) و البته نامشخص بودن و ابهام آینده چیزی نیست که بتوان از آن فرار کرد یا با برنامه ریزی درست دقیق و حساب شده بر آن غلبه کرد. به قول محمدرضا شعبانعلی(+) :
«اصلاً هدف معادلهی زندگی، بهینه کردن متغیر ابهام نیست. ابهام، حتی جزو شرایط مرزی این معادلهی دیفرانسیل پیچیده هم نیست. اصلاً ابهام هیچ چیز نیست. ابهام کاغذی است که بر روی آن، معادلهی زندگی را حل میکنی!»
دو : علی فرنودیان در وبلاگش از زبان آقای جیمز کلی یر می گوید همه ما یک دایره نگرانی داریم و یک دایره تاثیر. دایره نگرانی آن چیزهایی است که دست خودمان نیست و کنترلی روی آن ها هم نداریم. با این حال یک دایره کوچک تاثیر هم وجود دارد که هرچند کوچک است اما دست خودمان است. می گوید آدم ها هدف گذاری هم که می کنند بر اساس دایره نگرانی ها می کنند نه دایره تاثیر.می خواهند براساس آن چیزهایی که دست شان نیست، ذهن وسرمایه ها و منابعشان را خرج کنند نه آن چیزهایی که می توانند برایش کاری کنند و تغییر ایجاد کنند. مطلب خوبی است. علی فرنودیان با استادی تمامش در قصه گویی آن را اینجا نقل کرده است.
در پست قبل درباره گام های برنامه ریزی صحبت کرده بودم. و اولین گام را برای خودم اینگونه تعریف کردم: مشکلات برنامه ریزی قبلی من چه چیزهایی بوده است و دو مورد را نوشتم. یکی از آن ها نداشتن تصویر کلان بود و دیگری از دست دادن ترتیب الویت ها. درباره ی مشکل دوم یک راه حل عملی را محمدرضا در این پست به من یادآوری کرد، مطلبی که بارها و بارها شنیده ام و تایید کرده ام اما به طور جدی به آن نپرداخته بودم. بحث هزینه ها و نخواستن ها و یا قربانی کردن ها. درباره ی این بحث افرادی بهتر از من حرف های کاملتری زده اند که می توانید آن ها را با کمی دقت و حوصله در اینجا بخوانید. با این حال برای شفاف تر شدن بحث یک توضیح مختصر می دهم.
همه ما میدانیم که نمی شود همه چیز را با هم داشت، نمیشود هم در شغلت موفق باشی و برای این موفقیت جایی هزینه نکرده باشی، منظورم صرفا تلاش شبانه روزی نیست. اگرچه آن هم لازمه این موفقیت ودستاورد است اما برای رسیدن به آن باید از اولویت های دیگری بگذری. شاید تفریحاتت را کم کنی، شاید از سلامتی ات بگذری،شاید از سبد رابطه هایت خرج کنی. خلاصه آن که نمیشود چیزی را بدست بیاوری و از چیز دیگری خرج نکنی. من فکر می کنم که هیچ برتری وجود ندارد بین کسی که از رابطه اش می گذرد برای کار و موفقیت شغی اش یا اینکه به یک شغل ساده که وقت زیادی از او نمی گیرد مشغول می شود برای اینکه رابطه ی خانوادگی اش و عاطفی اش را تقویت کند. یا کسی که بیشتر ساعات روز به کتابخوانی می پردازد و سبک زندگی اش مطالعه است و کسی که سبک زندگی اش گردش و سفر و تفریح است. (هرچند که جامعه ما به این مساله توجه نمی کند و عموما آدم اول را موفق میداند و شخص دوم را نه!) به نظرم مهم این است که آدم بداند اولویت هایش در آن مقطع زمانی چیست و به آن توجه کند و سعی کند آن ها را جدی بگیرد، حتا اگر مردم آن ها را جدی نمی گیرند.
دیروز به این مساله فکر کردم و درنهایت فهرستی از نخواستن ها نوشتم. همان که دربالا میبینید. اگر نکته دیگری در این رابطه به ذهنتان می رسد، خوشحال می شوم آن را بنویسید^ـــ^
پینوشت یک: برخی از نخواستن ها که در حوزه تخصصی عکاسی بود را در این فهرست ننوشتم، به نظرم مهم است بدانیم در این یک سال فعلا چه سطحی از یک مهارت ر ا می خواهیم داشته باشیم. دریاره این بحث کاملتر در یک پست جداگانه صحبت می کنم، اما نقدا :) این را بگویم، از متمم یادگرفتم که برای مهارت ها سطح بندی تعریف کنم. و بدانم امسال صرفا می خواهم به سطح پایه در این مهارت برسم و مصداق های سطح پایه را تعریف کنم به آن ها بپردازم. یک مثالش را می توانید اینجا ببینید.
پینوشت دو: امروز می خواهم کتاب های کتاب خانه ام را جابه جا کنم و آن هایی که فعلا در اولویت نیستند را در یک قفسه دیگر بگذارم.
پیش نوشت: چند وقت پیش محمدرضا زمانی عزیز در وبلاگش مطلبی را درباره برنامه ریزی و نکاتی که به بهبود آن کمک می کند، منتشر کرد که منجر به بحث و گفتگوی بیشتر شد. (+) قرار بود من هم نظراتم را در قالب یک پست بنویسم. که به خاطر بدقولی های من یک مقدار عقب افتاد. همینجا از محمدرضا به خاطر دیرنوشتن این مطلب عذرخواهی می کنم.
راستش فکر می کنم برنامه ریزی همان قدر که دغدغه محمدرضا است دغدغه من بوده و هست. من اصولا آدم برنامه ریزی هستم یک دلیل آن اینست که این کار به نظم دهنی من کمک می کند اما تا به حال به برنامه ریزی سالیانه فکر نکرده بودم. برنامه ریزی هایم محدود می شد به فعالیت هایم در دانشگاه و مدرسه و کنکور. انصافا هم همیشه نسبت به آن ها متعهد بودم و تا حدود خوبی موفق بودم. در گفتگوهایمان که اینجا می توانید آن را پیدا کنید، یکی از دلایل موفقیت آن را مشخص بودن کاری که باید انجام میدادم می دانم . یعنی برای کنکور، امتحان و حتی پایان نامه مشخص بود که تا چه روزی باید به چه سطحی برسم و چه کاری را انجام بدهم. امسال اولین سالی است که می خواهم برای کل سال برنامه ریزی کنم. و این برنامه ریزی مشکلاتی را به همراه دارد، یکی از آن ها مبهم بودن آینده برای من است.
در این مطلب می خواهم قبل از بررسی اینکه در آینده چه برنامه ای بریزم به این فکر کنم که برنامه ریزی سال های قبل من چه اشکالاتی داشت. محمدرضا در همان پست که معرفی کردم، به محدود نکردن اهداف پرداخت. من هم می خواهم تا حدودی به این موضوع اما از نگاه و زاویه ای دیگر فکر کنم.
برای اینکه بتوانم شفاف تر و راحت تر بیان کنم آن را در قالب یک مثال واقعی می آورم و بعد نکات کلی را می نویسم.
تقریبا سه هفته ای می شود که هر هفته یک برنامه هفتگی می نویسم. با توجه به اینکه، میخواهم در عکاسی مهارت پیدا کنم، تمرین های متمم به رشد فردی من کمک می کند، وبلاگ نویسی و کتاب خواندن هم جز الویت های زندگی من است. می دانم این ها خیلی کلی است من دربرنامه هایم جزیی تر آن ها را نوشته ام. اما امروز به این نتیجه رسیدم که این برنامه مشکلاتی دارد.
مشکل اول : من هر روز چهار ساعت به مطالعه و تمرین عکاسی می پردازم، کلاس های آنلاین پیدا کرده ام که یک ساعت و نیم تکنیک های عکاسی می خوانم، یک ساعت و نیمِ دیگر کار با فوتوشاپ و یک ساعت هم خبرها و نقد عکس و وبسایت ها را مطالعه می کنم. اما اگر از من بپرسید خب با این کارها در پایان سال به کجا میرسی و در کدام پله از مهارت عکاسی هستی جوابم این است که نمی دانم! نمی دانم در نورپردازی خبره ترم یا در ترکیب بندی یا در عکاسی شب یا... آیا در هر شرایط نوری می توانم یک عکس متوسط بگیرم؟ به یک سبک خاص رسیدم؟ به عبارت دیگر این نوع برنامه ریزی تصویر کلان را از من می گیرد. من نمیدانم الان در چه سطحی ایستاده ام. فعلن شروع کرده ام وهر روز واحد مطالعه و تمرین عکاسی ام تیک می خورد!
یک مشکل دیگری که این نوع برنامه ریزی یعنی برنامه ریزی برمبنای فعالیت ها دارد، این است که آدم را در ترتیب الویت بندی هایش فریب می دهد. اجازه بدهید همین مثال را ادامه بدهم.
من تصمیم گرفته ام هر روز یک درس آنلاین را مطالعه و تمرین کنم. معمولا این کار را انجام میدادم و احساس خوشایندی هم داشتم که من در مسیرم هستم. اما این روزها که به پایان کلاس ها نزدیک می شوم پرسش بعدی ام این است که خب حالا چه کار کنم؟ کتاب بخوانم؟ چالش عکاسی برای خودم بگذارم؟ هر روز دوربین را دست بگیرم بیرون بروم به امید شکار یک سوژه؟؟؟ چون احساس سردرگمی بد است و آشفتگی ذهنی به همراه دارد من ممکن است بدون توجه به این نکته که قدم بعدی چه قدر می تواند در مسیر من کمک کننده و موثر باشد، آن را انتخاب کنم. فقط برای اینکه از حس سردر گمی راحت شوم. به عبارت دیگر ممکن است الویت ها را به خوبی نشناسم. یک مثال دیگر در مورد کتاب خواندن. من تصمیم دارم روزی یک ساعت شب ها مطالعه کنم، با تقریب خوبی هر روز این کار را انجام میدهم. اما وقتی به پایان کتاب می رسم بلافاصله سوال بعدی این است که خب کتاب بعدی چی باشد؟ و اگر هر کتابی که دم دستم می آید را بخوانم، بدون توجه به اینکه چه قدر الان این کتاب برای من که مثلا تصمیم دارم امسال مهارت ارتباطی ام را تقویت کنم مفید است، در پایان سال شاید خوشحال باشم که کتاب های زیادی خوانده ام اما ممکن است از این جهت که مهارت ارتباطی ام همچنان در سطح پایه مانده و پیش رفت قابل توجهی نداشته ناراضی باشم. به عبارت دیگر از سبد کتاب های نودوششم راضی نباشم.
بنابراین برنامه ریزی بر مبنای فعالیت ها برای من دو مشکل دارد:
یک: تصویر کلان را از دست می دهم.
دو: ممکن است برای فرار از احساس سردرگمی و آشفتگی ذهنی ام خودم را مشغول فعالیت هایی کنم که اگرچه خود آن فعالیت جز هدف های من باشد(مثل کتابخوانی) اما در ترتیب الویت بندی منابع اشتباه کنم و درپایان سال الویت های اصلی ام تیک نخورد.
ممکن است مشکلات دیگری هم در روز های آینده به ذهنم برسد، بنابراین این صحبت ها را پایان این مطلب با عنوان مشکلات برنامه ریزی های من تلقی نمی کنم و به نظرم صرفا گام هایی ست برای یک برنامه ریزی صحیح. البته شاید این صحبت ها خیلی بدیهی به نظر برسند اما در مورد خودم به من ثابت شده که گاهی گرفتار مشکلات خیلی سطحی می شوم. به هرحال مهم است که یک بار نوشته شود.
در گام های بعدی به این فکر میکنم که چه نکاتی می تواند به بهبود برنامه ریزی های من کمک کند.
پی نوشت یک: احتمالا فهرست کتاب هایی که در سال نودوشش می خوانم باید بازبینی و اصلاح شود.
پی نوشت دو: باز هم ممنونم از محمدرضا که کمک کرد من جدی تر به این مساله فکر کنم:)
آیا تا کنون شده در یک نگاه عاشق شوید؟
این اتفاق برای من چند روز پیش افتاد درحالیکه داشتم نام Julia Cameron را جستجو می کردم به این صفحه رسیدم. ویدیو را پلی کردم و کسی از یک جای دور و از یک زمان دور مرا به اتاقش دعوت کرد و من در نگاهش آرامش را دیدم و عاشق او شدم! بله به همین سادگی!
قصه از اینجا شروع شد، به دنبال راهی بودم برای این که شروع به نوشتن صفحات صبحگاهی کنم که شاهین عزیز در وبلاگش درباره ی آن صحبت کرده بود. دوست داشتم بیشتر درباره ی آن بدانم. می خواستم جواب سوالاتم را پیدا کنم. این ایده مربوط به خانم جولیا کامرون است. نام او را هربار که شاهین درباره صفحات صبحگاهی نوشته بود می دیدم. بعد از اینکه هدیه نوروزی شاهین یعنی کتاب قدرتِ نوشتن را خواندم به جمله ای برخوردم که از خانم جولیا کامرون بود: نوشتن دوستی است که می توانیم سرمان را روی شانه اش بگذاریم و گریه کنیم. *
چندبار آن را خواندم بعد روی کاغذ کوچکی نوشتم و به دیوار اتاقم چسباندم. فکر می کنم گاهی اوقات این همذات پنداری که آدم ها با یکدیگر می کنند، باعث می شود به همدیگر نزدیک بشوند. یا حتی احساس کنند که به یکدیگر نزدیک هستند. خلاصه همان شد که تعریف کردم نام ایشان را جستجو کردم و به وب سایتش رسیدم و ویدیو را پلی کردم و آن نگاه نافذ و گیرا مرا جذب خودش کرد.
فردای آن روز رفتم شهرکتاب و یک بسته A5 و A4 گرفتم همراه با یک خودکار نرم آبی . و از روز چهارده فروردین شروع به نوشتن صفحات صبحگاهی کردم.
یک نکته که توجه من را در این یک هفته جلب کرد این بود که حجم افکار و آشفتگی های ذهنی من کمتر شده بود. حتا می توانم بگویم که با نوشتن، آن ها را فراموش می کردم. علاوه براین نوشتن صفحات صبحگاهی برای من این گونه است که تقریبا چهل دقیقه از روز را فقط برای خودم هستم. شاید تعجب کنید و بگویید ما وقتی می خوابیم یا خرید می کنیم یا غذا می خوریم هم برای خودمان هستیم اما به نظر من ما در آن مواقع برای رفع نیازهای بدنمان یا نیازهای جسمی مان وقت می گذاریم. حتا کتاب خواندن هم گاهی اوقات برای کسب آگاهی و پرداختن به یک نیاز است. اما صفحات صبحگاهی این گونه نیست. شما قرار نیست آن ها را به کسی نشان دهید، حتا قرار نیست خودتان آن ها را هم بخوانید، فقط قرار است زمانی با خودتان باشید. هیچ اجباری هم در آن نیست. اگر این کار را نکنید باز هم اتفاقی نمی افتد. شب ها که می خواهم بخوابم خوشحالم از اینکه صبح زودتر از همه بیدار می شوم و در سکوتِ صبحگاهی به نوشتن این صفحات مشغول می شوم.حس خوبی است. فکر می کنم هیچ گاه تا این اندازه به خودم اهمیت نداده بودم.
بعد از کمی گشت و گذار و زیر و رو کردن این سایت تصمیم گرفتم کتاب راه هنرمند را هم بخرم. همان طور که پیش بینی می کردم هر صفحه از این کتاب را که می خوانم احساس می کنم خانم جولیا کامرون چه قدر خوب مرا میشناسد و چه حرف های نابی میزند. نوشته پشت جلد این کتاب هم مزید بر علت شد که متوجه شوم خانم جولیا کامرون یکی از افرادی است که قرار است نقش مهمی در زندگی من بازی کند. بخشی از آن را اینجا می نویسم:
صاحب هر حرفه ای که باشید بزرگترین اثری که انسان خلق می کند، زندگی اوست و در چارچوب این نگرش همه انسان ها هنرمندند.
چند تشکر ویژه برای حسن ختام:)
۱- از شاهین عزیز خیلی خیلی ممنونم که با تاکید بر نوشتن صفحات صبحگاهی و اثری که نوشتن آن ها در مسیر زندگی اش گذاشته مرا به این اتفاق خوب و آشنایی با خانم جولیا کامرون ترغیب کرد.
۲- یک اتفاق خوب دیگر که افتاد، آشنایی با دوستان متممی بود و بودن در فضایی که بتوانیم صمیمانه تر با هم گپ و گفت داشته باشیم. خوشحالم که در جمعشان هستم و خوشحال تر که مرا به جمعشان دعوت کردند. خیلی ممنونم بچه ها:)
* راستی یادم هست که از کتاب قدرتِ نوشتن سه جمله ای که دوست داشتم را انتخاب کنم و درباره ی آن مطلبی جداگانه بنویسم.
قبل از خواندن این متن پیشنهاد می کنم این فیلم کوتاه را ببینید.*
فرفره رو یک بار دیگه می چرخونم و بهش نگاه می کنم، با هر دور چرخیدنش انگار خاطرات و عکس ها و سوالات توی ذهن من می چرخند. زمانی که بچه بودم فرفره برام یه اسباب بازی بود. عمرش مثل همه اسباب بازی ها بود. اولش ذوق می کردم و برام جالب بود و بعد تکراری شد. بزرگتر که شدم و دانشگاه که رفتم فرفره برام چیزی بیشتر از یک اسباب بازی شد، میتونستم حرکتشو تحلیل کنم. میتونستم معادله اش و حل کنم و بیشتر برام شگفت انگیز شد. اما وقتی فیلم Inception و دیدم دیگه یه فرفره معمولی نبود. یه جسمی بود که با چرخیدنش فقط سوال و خیال و آرزو تو ذهنم چرخ می خورد. نمیدونم کلمه تاکیدی تر از شگفت انگیز چی میشه، حیرت انگیز؟ اعجاب انگیز؟ نمیدونم اما اون موقع دیگه حسی که به فرفره داشتم فوق همه این کلمات بود. هنوز هم وقتی می چرخونم از خودم می پرسم دوست داری این بار بایسته یا نه؟ دوست داری هیچ وقت نایسته؟ از حرکت نیافته؟ و به خودم جرات میدم بپرسم دوست داری این جهان واقعی باشه یا خیال و وهم ذهن تو؟ اینجا که می رسم متوقف میشم نمی دونم چه جوابی بدم. نمیدونم چه جوابی درسته. نمیدونم این جهان خیاله یا نه! فکر میکردم این سوال اولین بار تو ذهن فیلنامه نویس Inception ظاهر شد، اما متوجه شدم نه ! قبل تر از اون هم مردم این سوال و از خودشون پرسیدن. دو سه روز پیش که خوندن کتاب مسائل فلسفه راسل رو برای بار سوم! شروع کردم، مقدمه ای که منوچهر بزرگمهر (مترجم کتاب) نوشته بود توجه منو جلب کرد. (دوسه بار قبلی ناشیانه شروع کرده بودم به خوندن خودکتاب، فکر می کردم تموم شدنشه که مهمه!) خلاصه بزرگمهر در مقدمه اش میگه قبل از اینکه بحث معرفت و شناخت خود بیشتر اهمیت پیدا کنه، سوالی که ذهن فلاسفه قدیم و درگیر خودش کرده همین سوال بوده :
آیا عالم واقعیت دارد یعنی صرف نظر از اینکه متعلق ادراک انسان قرار گیرد فی نفسه و بذاته وجود عینی دارد یا اینکه وهم و خیال و مخلوق ذهن انسان است؟
اعتراف می کنم که درسته که فلسفه برای من چیزی جالبیه و هدفم از خوندنش درست اندیشیدن و ورزیده کردن ذهنمه اما به واقع این سوال بود که باعث شد من بیشتر علاقه مند بشم این کتاب رو بخونم. شاید یک روزی به جوابش برسم.
* امیدوارم به خاطر کیفیت پایین منو ببخشید، برای اینکه حجمش کم بشه مجبور شدم با گوشیم بگیرم.
پاپ از میکل آنژ پرسید: راز نبوغت را به من بگو چگونه مجسمه داوود شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟ جواب میکل آنژ این بود: ساده است هرچیزی که داوود نبود را تراشیدم.ما به درستی نمی توانیم به دقت بگوییم چه چیزی خوشحالمان می کند. ولی با قطعیت می توانیم بگوییم چه چیزی موفقیت و شادی مان را نابود می کند. این درک با وجود سادگی اش بسیار اساسی است: دانستن منفی (شناخت نبایدها) بسیار قدرتمندتر از دانستن مثبت (شناخت باید ها) است. شفاف اندیشی و زیرکانه عمل کردن به معنای به کارگیری شیوه ی میکل آنژ است: بر داوود تمرکز نکن. به جای آن بر هر چیزی که داوود نیست تمرکز کن و آن را بتراش. در مورد ما تمام خطاها را کنار بزن . در این صورت شفاف اندیشی ظاهر می شود.
اسمش صندوق خانه بود. مادرم میگفت قدیمترها که یخچال نداشتند مواد غذایی را آنجا نگه داری می کردند.الحق هم که سرد بود.زمستان ها که هیچ ، تابستان ها هم یخ میزدی آنجا! در نوع خودش حکم نِپال را داشت برای آن خانه. یک دَرش به مطبخ باز میشد و دَر دیگرش که در تصویر میبینید روبه ایوان بود. جلوترش حیاط ِبزرگی بود که دست کمی از یک باغ نداشت.کیف میکردی صبحهای بهاری لبه ی ایوان مینشستی و یک نسیم خنک هم میپیچید و معجونی از عطرِ شکوفه های بادام و سیب و آلو و شمعدانی های قرمز و یاس های زرد را میرساند به مشامت.
وسط حیاط درخت گردو بود .انقدر بزرگ و تنومند بود که بتواند سایه بانِ خوبی باشد.جلوتر که میرفتی سمت راست ، بادام بود و بعدش هم سیب و آلو . به ته باغ که میرسیدی چند تیکه چوب بود و آجر و مقداری هم علف ریز به اصطلاح خودشان دَم گیرونه برای روشن کردن آتیش و درنهایت آبگوشتِ آتیشی و چایِ آتیشی و ته مانده اش هم سیب زمینی های آتیشی.آخ که هرچقدر هم بنویسم،باز هم عاجزم از وصفِ طعمِ آبگوشتِ آتیشی که اگر مزه اش را نچشیده باشی حتمیست که نصف عمرت بر فنا باشد! شامِ اکثر شبهای آن خانه و اهلش بود.
همینطوری از ته باغ که می آمدی پایینتر، سمت چپت یک اتاقک کوچک کاهگلی بود که مامانجونم آن را برای مرغ و خروس هایشان درست کرده بود.آنطرف ترش هم دوتا درخت بود که اگرچه الان فراموش کرده ام که میوه هایش چه بودند،اما خوب یادم است که شاخه هایش آنقدر محکم بود که بتواند من و بچه های فامیل را نگه دارد و نشکند. پایین درخت ها یک آبراه کوچکی بود که صبح ها شیر آب را باز میکردیم تا پرشود و پای درخت ها برود و سیراب شوند. بعد از درخت ها نوبت به کرت های مربع شکلی میرسید که مامانجونم سبزیهایش را آنجا کاشته بود و با آجر از هم جدایشان کرده بود. دیگر نگویم از بویِ ریحان و تره و گیشنیز و جعفری به گمانم ، به وقتِ چیده شدن در آن عصرهای تابستان. شب که میشد و آسمان پر از ستاره ،شب بو ها باز میشدند و مست میشدی.صدای جیرجیرک ها را هم که بک گراندش بگذاری میبینی آن حیاط و باغ کوچک دست کم از بهشت نداشت.
کمی که میگذرد صدای همسایه ی دیوار به دیوار،بتول خانم ، را هم میشنوم که از دیوارِ کاه گلیِ یک متری، سرش را آورده اینطرف حیاط و فاطْمه خانم را صدا میزند.آن وقت من هم از ایوان میدوم به سمت مطبخ و مامانجونم را خبر میکنم که همسایه اش کار فوری با او دارد.فکر کنم بتول خانم هم شوهرش مرده بود.چند خانه بعد تر از بتول خانم هم داییقِضی بود که او هم شوهرش مرده بود ومن هیچ وقت نفهمیدم اسم ِواقعیش چه بود.شاید همین هم باعث شده بود که پیوندِ آدمهای آن کوچه و محله محکم تر باشد و جانشان به جان هم بند تر.داییقِضی بیشترِ شبها می آمد پیش مامانجونم میخوابید . میترسید از جن و آل و پری یا شاید هم از تنهایی در آن خانه ی دَرنْدشتَ ش!
خلاصه که سایه ی مرگ کم کم خانه های آن راسته ی اَبلولان را گرفت .آدمها کم شدند.از بین آن چند خانه که من یادم می آید فقط زن عموجانم که میشود جاریِ مامانبزرگم و همسایه ی دیوار به دیوارش، همچنان زندگی میکند اما او هم انگاری دلش هوای رفقای گرمابه و گلستانش را کرده است.البته دور از جانش!
صورت پر مهرِ مادربزرگم می آید روبرویم.خنده هایش ، خاطراتش،خانه اش.
دلم برای آن کوچه تنگ شده است .برای آن حیاط و باغ که تکه ای از بهشت بود.برای بازی های کودکانه مان.لِی لِی ، استُپ هوایی،هفت سنگ...
کاش برمیگشت.کاش زمان برمیگشت و من همانجا در همان بهشت می ماندم...کاش...
پ.ن :من هنوز مرگ را نمیفهمم!
این متن را همزمان با عکسش تیر نودوچهار ثبت کردم. امروز در درفت های ایمیل پیدایش کردم. بازخوانی اش حس شیرین و غمگینی به من داد.
به این فکر می کنم که پست گله از خودم چه قدر واقع گرایانه است؟ واقعا همه چیز همان گونه که من نوشتم بود یا نه؟
دفترچه یادداشت کوچکم را آوردم و سعی کردم شواهدی که به ذهنم می رسد برخلاف حرف های پست قبلی است را بنویسم.
دلیل اصلی ناراحتی ام که به مسائل دیگه هم تعمیم داده شد، همانطور که اشاره کردم شکست در روابط بین فردی بود. اصولا من با آدم های تازه و جدید که در زندگی ام با آن ها آشنا می شوم، راحت تر از فامیل و خانواده رفتار می کنم. و این ربطی به این موضوع ندارد که چندساعت بیرون از اتاق باشم یا نباشم. حتا اگر در مهمانی های خانوادگی هم باشم باز هم حرفی برای گفتن ندارم و معمولا ساکت هستم. شاید به این دلیل که دوستان تازه را خودم انتخاب می کنم و فضای ذهنی شان به فضای ذهنی من نزدیک تر است. یا لااقل در یک مورد می توان اشتراکات را پیدا کرد. به این نتیجه رسیدم بهتر است بیشتر خودم را بشناسم. برخوردها و رفتارها را ببینم. و مهمتر از همه ابتدا تعریف مهارت ارتباطی را بشناسم.
شاهد دوم. درباره وبلاگم بحث کرده بودم. شاید کمی بی انصافی کردم نسبت به خودم. من معمولا تمام سعی ام را می کنم که وبلاگم به روز باشد و حرف هایی که فکر می کنم حداقل برای خودم چه در زمان حال و چه در زمان آینده مهم و موثر است را بنویسم. علاوه بر این کمی حس ایده آل گرایی من هم این جا نقش داشت. این را زمانی فهمیدم که مطلب ارتباط نویسندگی با مسافر کشی را در وبلاگ دوستم شاهین کلانتری خواندم. یک راه کار دیگر که به ذهنم رسید نوشتن افکار نامنظم و آشفته و بی سر و ته روی کاغذی برای خودم بود. فکر می کنم نوشتن صفحات صبحگاهی که شاهین معرفی کرده بود می تواند به ایده پردازی، یک جهت کردن افکارم، و آرامش ذهنی ام کمک کند. فعلا دنبال برنامه ای هستم که آن را عملی کنم. و در اینجا اخبارش را خواهم گذاشت.
شاهد سوم. خودم را که مقایسه می کنم با فروردین ۹۵ از لحاظ شخصیتی رشد کرده ام. درست است که هنوز زود عصبانی می شوم، عجول هستم، به خاطر عزت نفس پایین رفتار دیگران را زود به دل می گیرم و... اما بهتر از گذشته می توانم احساستم را مدیریت کنم. با آدم ها صحبت می کنم دلیل رفتارشان را می پرسم، کمتر پیش داوری می کنم. میتوانم از خودم بیرون بیایم و کنار خودم باشم و واقعیت ها را به جای برداشت ها و تفاسیر شخصی بررسی کنم. هرچند با قدم های کوچک (شاید از هر ده اتفاق یک مورد را بالغانه مدیریت کنم) اما روبه جلو هستم.
شاهد چهارم. کمی عجول هستم. احساس می کنم فرصت کم است. اما برا ی خبره شدن در هنر حل مساله، تفکر سیستمی، تصمیم گیری، مدیریت احساسات صبر مهم تر از تلاش است به گمانم. قرار نیست یک شبه تحلیل گر زندگی خودم و اطرافیانم شوم. نشستن و فکر کردن خسته کننده است. شاید به جای میکرواکش، نانو اکشن لازم باشد!
نکته ی آخر. دربازه عکاسی هنوز قضاوت زود است. شروع بدی نداشته ام. نیاز به تمرین بیشتر هست. یکی از دلایل وقت های پِرت شده ی زیاد، نگاه بیش از حد به لپ تاپ است. چشمانم خسته می شود و سرم درد می گیرد. دیشب چند تکنیک مراقبه ذهن را جست و جو کردم.
اکنون احساس بهتری نسبت به خودم دارم و انگیزه بیشتری برای ادامه مسیر. همانطور که محمدرضا در فایل مهارت حرفه ای گری اشاره کرد. نوشتن گزارش از اهداف و عاداتی که می خواستم آن هار ا پرورش بدهم و بررسی واقع گرایانه شان که تاکنون به چند درصدش رسیدم، چه اشتاهاتی کردم و اینکه ادامه مسیر چه باشد می تواند کمک کند تغییرات را نسبت به گذشته بیشتر درک کنم و این خود باعث انگیزه بیشتر می شود. هرچند که این نوشته شبیه گزارش نیست اما حداقل شروع خوبی برای جدی تر گرفتن گزارش نویسی است. ( :چشمک )
به شاعری فکر می کنم که کلمات را می خرید.(+)
به این فکر میکنم که بزرگترین ثروت آدمی چیست؟ پول یا کلمه؟ یا چیز دیگر؟ برای من اما کلمه مهمتر است. این را امروز فهمیدم که دلم می خواست احساساتم را بنویسم اما کلمه ای برای بیانش نمی یافتم. ذهنم خالی ست. دلم پر. چشمانم خیس. شاید کلمات آب شده باشند. به نظرم همان اندازه که بیان افکار مهم است،بیان احساسات هم مهم است. آن هم برای منی که همیشه تنها مونسم کلمات بوده است. حس می کنم شاید کیسه کلماتم را گم کرده ام. جایی حواسم به خودم نبوده و از دستم افتاده. از ذهنم ریخته. کاش می شد اعلامیه زد که
اندوخته ی کلمات پر احساس من گم شده، در صورت یافتن آن مژدگانی دریافت کنید.
آدم بی پول باشد می گویند فقیر است. اما اگر بی کلمه باشد باز هم می گویند فقیر است؟
این روهای اول نودوشش معمولا به دیدوبازدید و مسافرت می گذرد، به همین دلیل لیست قبلی کمی نامنظم نوشته شده بود. اکنون با توجه به اینکه سال نودوشش می خواهم بیش از هر چیز به رشد شغلی و حرفه ای و فردی بپردازم در نتیجه قصد دارم فرصتی که برای کتاب خوانی میگذارم را بیشتر کنم.
تصمیم گرفتم کتاب ها را دسته بندی کنم، اینطوری دید بهتری هم به من می دهد:
رشد فردی
رشد حرفه ای (عکاسی)
علاقه های شخصی (فیزیک، فلسفه،روان شناسی وجودی)
امروز در وبلاگ انجیر خیس خورده (من اسم این وبلاگ را انجیر خیس خورده گذاشتم!) شاهین کلانتری فهرستی از بهترین کتاب هایی که در طی این یکسال خوانده بود معرفی کرد. و از مخاطبانش دعوت کرد که این کار را هم بکنند. این کار را دوست داشتم و می خواهم فهرستی از کتاب های خوبی که امسال خواندم اینجا منتشر کنم.
مامان و معنای زندگی : این کتاب، دومین کتابی بود که از دکتر اروین یالوم خواندم. همانطور که در مطلب قبل تر هم اشاره کردم ، دکتر اروین یالوم روانشناس وجودی و اگزیستانسیال است. به طور خلاصه حرف این مکتب روانشناسی، حل تعارضات درونی از طریق رویارویی با آن هاست. این کتاب درقالب داستان های کوتاه که در واقع خلاصه ای از زندگی آدم هایی ست که به اروین یالوم مراجعه کردند، به بررسی این موضوع می پردازد. کتاب کششی فوق العاده دارد و در فهرست کتاب های محبوب من قرار دارد.
راز سایه : اوایل سال ۱۳۹۵ در گشت و گذار هایی در سایت دکتر علیرضا شیری با این کتاب مواجه شدم. کتابی از یک نویسنده ی زن، دبی فورد که درباره ی بخش هایی از وجودمان حرف می زند که زندگی نکرده ایم! این کتاب را باید آرام خواند. با اینکه قطر زیادی ندارد اما خواندن این کتاب سه ماه برایم طول کشید. و میدانم که زمان معمولش همین حدود است.
وقتی نیچه گریست: معروف ترین اثر اروین یالوم که اعتراف می کنم آنقدر گیرا بود و مرا جذب کرد که نمی توانستم آنرا زمین بگذارم! حتا در دورانی که پر از مشغله بودم! معتقدم یکی از کتاب هایی که در زندگی من اثر داشت این کتاب بود! اروین یالوم در این کتاب تاکید دارد که فرایند روان درمانی باید یک فرایند دوطرفه باشد نه یک طرفه! تا بتواند موثر واقع شود. به جد آن را به شما پیشنهاد می کنم، قطعا با یک رمان جذاب طرف هستید!
دال دوست داشتن: یک کتاب ساده با نثری روان از حسین وحدانی عزیز که افتخار آن را داشتم در رونمایی این کتاب نیز باشم. حسین وحدانی در این کتاب فلسفه هایی که در در روابط عاطفی و روزمره زندگی مان وجود دارد را به سادگی و روانی بیان می کند.
بیگانه : واقعا این کتاب نیاز به معرفی دارد؟!
هنر شفاف اندیشیدن: این کتاب، در دست خواندن است واحتمالا تا ده روز دیگر به پایان می رسد.چرا ده روز؟ این کتاب ۹۹ فصل دارد که در هر فصل درباره خطاهای شناختی و میانبرهای ذهنی که باعث می شوند در بیشتر موارد دچار تصمیم گیری های اشتباه شویم، صحبت می کند. من تصمیم گرفته بودم هر شب پنج فصل را بخوانم(هر فصل سه چهارصفحه است.) و یادداشت برداری کنم. چون اینطوری در ذهنم هم بیشتر می ماند. و اینکه بعدتر مصداق هایش را با یک مراجعه سریع میتوانم پیدا کنم. به نظرم خطاهای ذهنی یکی از چیزهایی ست که ضروری ست در موردش بیشتر بدانیم. مطمئن باشین وقتی آن ها را بشناسید از عملکرد ذهن خودتون و تصمیماتی که می گرفتین شگفت زده میشین امیدوارم بتونم جدا در موردش یک مطلب بنویسم.
پ.ن بعدتر: کتاب بار هستی میلان کوندرا و یادم رفت عکس بگیرم، این کتاب هم ازون کتاب هایی بود که شخصیت پردازی های قهرمانانش انقدر جذبم کرد که از زمانی که شروع کردم به خوندن تا زمانی که رسیدم به صفحه ی آخر فقط چند روز طول کشید!
باختن یک رویداد است اما بازنده بودن یک مدل ذهنی است.
بخت خوش یک رویداد است اما خوشبختی یک مدل ذهنی است.
تنها ماندن یک رویداد است، اما تنهایی یک مدل ذهنی است.
تغییر کردن یک رویداد است، اما در جست و جوی تغییر بودن یک مدل ذهنی است.
حواسمان باشد که...
رویدادها را ما انتخاب نمی کنیم اما مدل های ذهنی مان را خودمان می سازیم.
از روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی(+)
ق.ن : این هارو می نویسم برای خودم که یادم بمونه!
یک: امروز خیلی به این کلمه فکر کردم : موفقیت! یک علامت تعجب هم کنارش گذاشتم! هیچ کس قطعا هیچ وقت از موفق شدن بدش نمیاد اما موفقیت به معنای امروزی ش (همون معنایی که با شما با شنیدنش تو ذهنتون میاد) هدف من نبوده و نیست. این که بتونم یک روزی یک ویژگی خاص در دنیای کسب و کار داشته باشم که و اسمم تو روزنامه ها باشه و ... نه این چیزی نیست که من می خوام. حتا جایزه گرفتن . نوشتن مقاله های دهان پرکن که در ژورنال های مشهور چاپ بشه هدف من نبوده و نیست. تبدیل شدن به یک معلم نمونه! یا یک دانشجوی نمونه یا یک نخبه یا چیزهایی از این دست هم تو ذهنم نیست. حتا تبدیل شدن این وبلاگ به یک وبلاگ برتر هم چیزی نیست که بخوام بهش فکر کنم. هرچند شنیدن چنین خبری می تونه وسوسه انگیز باشه و اینکه شاید کمی تعلل کنم اما می دونم هیچ کدوم از این ها اون چیزی نبوده که من می خوام. من ترجیح می دم خیلی به این کلمه فکر نکنم و خیلی دنبالش نباشم. ترجیح می دم تمام زندگیم مجموعه ای از لحظه هایی باشه که با مرورشون لبخند به لبم بشینه. همین. و خیلی به اون ته ِ مسیر فکر نکنم. کل چیزی که از زندگی میخام همینه. اینکه هنگام مرگم حس کنم راضیم . حس خوبی داشته باشم از اینکه یک فرصتی در اختیارم بوده. این به این معنی نیست که به خودم سخت نگیرم! بنشینم یک گوشه و کاری نکنم. بلکه برعکس برای اینکه در فریم به فریم این فیلم و فصل به فصل این کتاب زندگی من احساس رضایت داشته باشم باید تلاش کنم. *
دو: حدود یکی دوسال پیش بود که به همون نقطه ی معروفی رسیدم که زندگیم به قبل و بعدش تقسیم میشه! از سخت ترین راه شروع کردم! مولانا ! هیچ چی از مولانا نمی فهمیدم و هنوز هم اعتراف می کنم نمی فهمم. فقط لذت می برم ، دوست دارم ، می خونم اما به اون فهم عمیق نرسیدم. بعد رسیدم به هانری کُربَن، ابن عربی، دکتر نصر، دکتر دینانی و باز هم خیلی نتیجه فرق زیادی نکرد.(بهتر شد ولی نه اونقدر که منو نگه داره.) بعد رفتم سراغ فلسفه و راسل و دکارت. راسل بهتر بود اما از دکارت رسما باز هم نفهمیدم و اصولا فلسفه نیاز به یک استاد داره! و بعد یک اتفاق تصادفی منو با اروین یالوم آشنا کرد! هیچ وقت اون روز فروردینی و فراموش نمی کنم که آشفته وار بعد از یک پیاده روی طولانی رفتم تو شهر کتاب ونک و به تصادف فقط از یک اسم که برام آشنا بود کتاب روان درمانی اگزیستانسیال و برداشتم و فهرست و یک نگاه کردم : رویارویی با اضطراب های درونی! آزادی، مرگ، تنهایی، پوچی! رفتم قسمت آخر و خوندم انقدر هیجان زده بودم که همونجا خریدمش با قیمت بالایی تقریبا. بعد رفتم و شروع کردم به خوندن. رسیدم صفحه ی آخر ، خط آخر: باید در رودخانه زندگی غوطه ور شد و اجازه داد پرسش نیز به راه خود رود. یالوم در این کتاب اشاره می کنه که باید معنای زندگی و خلق کنی نه اینکه مضطرب و پریشان و آشفته جستجو کنی. باید زندگی کنی نه اینکه کنار بکشی و بگی تا نفهمم جلو نمیرم. کتاب تموم شد و من آروم تر شدم. شاید چون دیگه می دونستم چرا زنده ام و چرا باید زندگی کنم.
این داستان زندگی منه. داستانی که بارها و بارها برای خودم و دوستانم تعریف کردم و تعریف کردنش باز هم به من حس غرور می ده! دیروز بنابر حرف های پدرم یک نگاه کلی انداختم به این چندسال و به این نتیجه رسیدم تمام این کارهای چندسال در ادامه ی این حرف ِ چندسال پیش بود من عرف نفسه فقد عرف ربه .
سه: مدتی میشه وارد فاز دیگه ای از این تصویر شدم . شاید آسونترین فاز . برای ذهن ریاضیاتی که من دارم فهمیدن مفاهیم عارفانه و فلسفی سخته. در مورد خودم میدونم که فکر کردن و بلد نیستم! و اولین چیزی که باید یاد بگیرم همینه. منتها نه از روش فلسفی . از یک روش دیگه که به ذهنم نزدیک تره. متمم جای خوبیه برای رسیدن به این هدف. شاید اولین قدم همینه و شاید باید بازهم ریزتر بشم. اما همه این هدف های ریز در راستای یک هدف بزرگ دیگه هست. همونطور که تو پست اول این وبلاگ گفتم زندگی مثل کتابیه که با خوندن هر کلمه اش خودتو کشف می کنی نه دنیا رو.
* فکر کنم ممکنه یکم این حرفا عجیب به نظر بیاد به همین دلیل خواستم یک توضیح تکمیلی بنویسم. چه کسی هست که از موفقیت خوشش نیاد؟! یا اینکه نسبت به مورد توجه قرار گرفتن، مفید بودن و مورد تشویق قرار گرفتن و خیلی چیزای دیگه بی تفاوت باشه؟! من نمیگم چنین چیزی و دوست ندارم اما به عنوان اینکه بخوام به این اهداف که گفتم برسم فکر نمی کنم. فکر من لحظه های زندگی و لحظه های این مسیره. این که این لحظه ها، لحظه های خوب و راضی کننده ای باشه و فعلا مهمترین چیزی که می خوام همون طور که در انتهای متن خوندین یادگیری روش درست فکر کردنه .
بعضی وقت ها فکر می کنم به خاطر اینکه آدم درونگرایی هستم، ارتباط با آدم ها خیلی برام سخت هست و واقعا از پس شغل هایی که به گونه ای با مردم سر کار داره برنمیام! اما هر بار که از کلاس حل تمرین دانشگاهم بر میگردم به این نتیجه می رسم که شاید این ارتباط سخت باشه و کلافه کننده باشه اما مهم اینه حداقل تدریس از جمله کارهایی که بهم خیلی انرژی می ده. این که می تونم به بقیه مطلبی و یاد بدم اگر اغراق نکنم هیجان انگیزه. خلاصه با اینکه آماده شدن برای کلاس استرس سخته و استرس داره و همت می خواد اما عوضش کلی انرژی خوب هم می گیری. یادمه ترم پیش یکی از بچه های برق انقدر به فیزیک علاقه مند شده بود که می خواست تغییر رشته بده!!! هرچند بهش گفتم همین مهندسی و بخون عاقبتش بهتره از فیزیک تو جامعه ما:))
چیزی که می خواستم با این مثال بگم اینه: بهتره آدم یک لیستی داشته باشه از کارهایی که حالشو خوب می کنه، ما معمولا می دونیم از انجام چه کاری متنفریم اما نمی دونیم چه کاری میتونه بهمون انگیزه و انرژی بده. برای من فعلا این هاست:
۱) خوندن و یادگرفتن یک مطلب جدید در زمینه فیزیک یا خودشناسی یا فلسفه یا... (پٌر شود.)
۲) خوندن کتاب های اروین یالوم ، میلان کوندرا، کامو
۳) خوندن وبلاگ های مورد علاقه ام
۴) عکس گرفتن
۵) ادیت عکس
۶) یادآوری کارهای مفید که در گذشته انجام دادم یا خاطرات و نوشته های قدیمی.
۷) نوشتن یک مطلب جدید که یاد گرفتم.
۸) کمک به دوستانم در حل مساله های درسی شون.
۹) تدریس (البته این شرایط ویژه ای هم می خواد. و تقریبا گزینه ی بالا یکی از زیر شاخه های اونه)
۱۰) یادگرفتن اریگامی
۱۱) دیدن ویدیو TED
پ.ن : این پست در صفحه لیست های من در دسترس خواهد بود:)
چند وقت پیش یک کلیپی می دیدم از رفتار خشن دخترهای نوجوان با بدنشون. اینطور بود که بچه ها با تیغ روی بدن خودشون خط می انداختند و به اصطلاح خودشون خون بازی می کردند. این رفتار بین بچه ها خیلی شایع بود. وقتی ازشون می پرسیدن چرا این کارو می کنی میگفتن درسته دردداره ولی حس خوبیه. یه جور فراره از دردهای روحی. وقتی خط می اندازم به دردهای خودم اصلا فکر نمی کنم. این رفتار یک جور خودآزاری محسوب میشه اما خودآزاری شیرین! تمام خشم تو خالی می کنی روی بدنت! و وقتی خون م یآید آروم میشی.
به حرفاشون فکر می کردم. به این که خیلی وقت ها چنین کاری و با روحم کردم . روی پوسته ی روحم تیغ انداختم و دردها و شکافتم. گذشته و جلوی چشمهام آوردم. این کار درد داره و طبعا بی فایده! چون گذشته، تموم شده. دیگه وجود نداره. زمان گذشته و هیچ واقعیت بیرونی نداره. واقعی ترین و حقیقی ترین زمان زندگی زمان حال هست. همین لحظه. نه گذشته و نه آینده. بعضی وقت ها به خودم میگم واقعا گذشته وجود داشته؟ جدی یه بار بهش فکر کنید؟ ببینید شبیه افسانه نیست؟ شبیه قصه داستان؟؟ واقعا چه قدر الان حقیقیت داره؟ اگر حافظه مونو یک روز از دست بدیم دیگه گذشته ای هم وجود نداره! پس در حال زندگی کن. همین لحظه و جدی بگیر.
دیروز از ظهر به بعد خیلی ناراحت بودم. دلم گرفته بود . از این همه انرژی که باید بزارم برای اینکه دیگران و توجیه کنم که به تفاوت های همدیگه احترام بزاریم . فقط احترام بزاریم. همین . چیز زیادی نیست. راستش یک پست وبلاگ هم خوندم که فهمیدم من تنها نیستم. (+) الان یاد اون تو پیج شخصی هم افتادم که همون اولای دوران جاهلیت پسری به باباش می گفت واسه آزادی کجا و باید امضا کنم؟! شاید چند وقتی میشه به این نتیجه رسیدم که تو بیست و پنج سالگی بیشتر از اون چیزی که باید، دارم انرژی میزارم و احساس فرسوده شدن می کنم. خسته شدم از این همه جنگیدن! بله من همیشه شعارم این بوده که اگه زندگی کردن و انتخاب کردی پس باید پاش وایسی با تمام قدرتت. اما تا کی قراره خودتو به فنا بدی برای اینکه باور آدم ها و نسبت به خودت عوض کنی ؟ آدمهایی که سخت به داشته شون چسبیدن و حتا حاضر نیستند کمی و فقط کمی فکر کنند. بعد می دونید مشکل یکی دو تا نیست. مشکل منم هستم که بلد نیستم درست حرف بزنم . میتونم بنویسم ها اما نمی تونم حرف بزنم موقع بحث بیش از اندازه هیجانی میشم احساساتی میشم ، حرفام یادم میره و فقط گذشته جلوی چشمم میاد! و نمیتونم به طرف مقابلم بفهمونم که من اصل حرفم چیز دیگه ایه ! تو خلوت اینطوری نیستما. ساعت ها میشینم سخنرانی می کنم! با خودم حرف میزنم دلایل و بررسی می کنم و اگه می تونستم این سخنرانی و تو جمع بکنم قطعا شانسم الان انقدر زیر خط فقر نبود. تا همین چند دقیقه پیش که داشتم کتاب هنر شفاف اندیشیدن رولف دوبلی و می خوندم ذهنم درگیر بود. وسط یکی از بحث هاش که در باره توهم کنترل بود، به نتیجه ی جدیدی رسیدم! تلاش بیهوده نکن برای عوض کردن چیزی که تو روی اون کنترل نداری! به جاش تمرکز کن روی چیزهایی که کنترل داری. تصمیم گرفتم به جای این که انقدر سعی کنم تا نظر اطرافیان و نسبت به خودم عوض کنم و هی بجنگم ! به جاش کار خودمو بکنم و به ظاهر مطابق خواست اونا اما به واقع مطابق خواست خودم عمل کنم. حداقل در خیلی از موارد میشه این کارو انجام داد. میشه کمی از خواب شبانه گذشت برای بیشتر مطالعه کردن مثلا. تو یک وبلاگ مثال جالبی بود . میگفت اگر مکان آرامی نداری که بنویسی و بهانه ات اینه مادرت صدای تی وی و زیاد می کنه، برادرت مدام در حال بازیگوشیه و کاغذهات و جا به جا می کنه و پدرت در حال تلفن حرف زدن و خاطره گویی ه ، به جاش صبح ها سحرخیز باش. سحرها سحرآمیزترین زمان برای نوشتنه و به راحتی می تونی به اون چیزی که می خوای برسی. (+)
بله اینطور میشود که ما خیلی وقتا از کارهای خیلی کوچیک اما موثر غافل میشیم و مدام با دنیا جنگ داریم که کسی ما را درک نمی کند! به نظر من بگو به درَک، کسی درْک نکند!
پ.ن: یک مطلب جدید از یکی دوستان وبلاگی ام که مرتبط با همین پست است:)
پ.ن : یکی از برنامه هام برای سال جدید اینه که یاد بگیرم درست فکر کنم. درست تحلیل کنم و درست بیان کنم. یکی از کارهای موثر نوشتن ِ . درمورد همین مساله بیشتر ازتجربه هام می نویسم.
امروز که داشتم از دانشگاه به سمت اتوبان چمران می رفتم، ناخودآگاه شروع کردم به بلند حرف زدن با خودم. کارای پایان نامه تموم شده بود و احساس خوبی داشتم. حس قدرت، توانایی...به خودم افتخار می کردم! میدونم. میدونم احتمالا براتون خنده داره اما می خوام بگم برای من ارزشمنده. همین چند تکه کاغذ! شاید برای خیلی از آدمها نباشه اما برای من هست چون من میدونم با چه سختی و در چه شرایطی همین چندتا تکه کاغذ و نوشتم. تو این دوران یک و نیم ماهه فشرده پایان نامه نویسی به این نتیجه رسیدم که واقعا نوشتن یک مطلب علمی خوب به طوری که همه ازش یه چیز واحد و بفهمن سخته. نوشتن واقعا خیلی سخته. استفاده از کلمات و جملات درست و مناسب و درست منتقل کردن مفهوم و ...
درسته که این کار جزو اولین کارهای من بوده (البته اولیش مربوط به نوشتن یک مطلب تو نشریه دانشگاه بود.) امانوشتن و تموم کردنش حس خوبی به من داد و در واقع یک انگیزه مضاعف برای ادامه در کار تولید محتوا. و البته نکته ی جالب اینجاست که امروز با تموم شدن این پروژه به نوعی دارم وارد کار نشر و انتشارات میشم. البته می دونم راه خیلی زیادی و باید طی کنم و اولین چیزی که این کار نیاز داره صبر و حوصله و تلاش و پیگیری و پشتکاره. خب به نوعی این ویژگی هارو دارم و امیدوارم یه روزی بتونم موثر باشم تو زمینه تولید محتوای آموزشی مناسب. هرچند بازار کتاب مشکلات خودشو داره . کم و بیش از بچه ها شنیدم و ایده آل گرایانه در موردش خیال پردازی نمی کنم. اما با این وجود دلم می خواد یک روزی بیام این مطلب و بخونم در حالی که تجربه های زیادی تو این زمینه دارم و به یاد کار اول خودم لبخند بزنم و بگم یادش بخیر!
عنوان عکس : اگر دانشمندان لوگو داشتند.
لوگوی آقای هایزنبرگ را خیلی دوست می دارم. آقای هایزنبرگ به اصل عدم قطعیتش معروف است و وجود دو علامت سوال که یکی بالا و دیگری پایین است،گویا نشان دهنده همین امر است. شاید دلیل این همه علاقه! احساس همذات پنداری باشد که این روزها با اصل عدم قطعیتش می کنم! این احساس که این روزها گریبانم را گرفته، برای من آشناست. شاید در طول این دوسال اخیر بیش از صد بار از خودم پرسیده ام :
?What Do You Want
اما اکنون این سوال جدی تر برایم مطرح است. دلیلش هم این است که دوران فوق لیسانس را تمام کرده ام و دیگر به طور مستقیم درگیر دانشگاه نیستم. امروز به این سوال فکر می کردم و اینکه چند نفر آن را از خودشان می پرسند؟ در چند سالگی می پرسند؟ چند نفر به جواب می رسند و چند نفر بی آنکه به جواب قاطعی برسند، مسیر را می روند؟ آیا اول باید به جواب رسید و سپس حرکت کرد یا اهمیت ندارد و مهم این است که آدم حرکت کند و در مسیر خودش متوجه می شود. که البته در صورت دوم باید این احتمال را هم بدهد که ممکن است این اتفاق نیافتد و سرگردانی پایان نداشته باشد و باز برگردد سر خانه ی اول!
من اما هرچه فکر می کنم به جواب قاطعی نمی رسم. تنها چیزی که میدانم این است که در مسیرِ یاد گرفتن و فهمیدن بروم، چون این مسیر برایم لدت بخش است. به من انگیزه می دهد، هیجان زده می شوم، احساس زنده بودن می کنم و به طور کلی دوست دارم. علاوه بر این تجربه کردن نیز برایم لذت بخش است. فکر میکنم لازم نیست آدم همه چیز را بفهمد و تجربه کند. حتا امکان چنین امری هم نیست. به هرحال فرصت زندگی بی نهایت نیست. اما مهم این است آدم در این مسیر باشد. .ن :
پ.ن: لازمه که جزیی تر فکر کنم!
- در رضایت از زندگی به خودت چه نمره ای می دهی؟
+ بحث زندگی بحث تامین رضایت خودمان نیست، بلکه بحث احساس ِ رضایت از ایفای یک وظیفه است. پس یا در مسیر وظیفه ات هستی یا نیستی. من ۹ از ۱۰ را شکست مطلق می دانم!
"بخشی از مصاحبه ی خبرنگار فایننشال تایمز با نسیم طالب" (+)
این بخش مصاحبه را امروز در متمم خواندم و مرا بسیار به فکر فرو برد. اینکه معنای وظیفه چیست؟ شاید برای شما که این جمله را اکنون می خوانید، این حرف چیزی بیش از یک شعار نباشد اما شاید اگر از این شخص به ظاهر گمنام کمی صحبت کنم، شما هم مثل من به فکر فرو بروید. نسیم طالب یک آماردان ، نویسنده و تحلیلگر است که کتاب قوی سیاه او به عنوان یکی از تاثیرگذارترین کتاب ها بعد از جنگ جهانی دوم شناخته شده است. تخصص اصلی او ریسک و شناخت ریسک و مدیریت ریسک است. گفته می شود که نسیم طالب بخش عمده ای از ثروتش را از طریق پیش بینی سقوط بازارهای مالی جهان در سال های ۲۰۰۸ و پس از آن کسب کرده است.او از سال ۲۰۰۴ می گفت منتظر سقوط بازارهای جهان است اما کسی او را جدی نمی گرفت به همین خاطر ترجیح داد با معاملات آتی روی سهام شرکت ها نشان دهد که حاضر است زندگی اش را روی باورش شرط ببندد. (برای مطالعه بیشتر می توانید به اینجا مراجعه کنید.) خب شاید اکنون کمی واضح تر شود که چرا من به حرف این شخص بیشتر فکر کردم. به گفته ی متمم نسیم طالب از جمله اشخاصی است که همان کاری انجام میدهد که بر زبان می آورد و باور دارد. چنین اشخاصی برای من قابل احترام و اعتمادند. می توانم به گفته هایشان بیشتر فکر کنم چون میدانم از روی پُز روشنفکری نبوده است. مخصوصا کسی که برای اثبات حرفش زندگی اش را وسط می گذارد.
بگذریم می خواستم در مورد این بخش از مصاحبه بیشتر حرف بزنم. امروز به این فکر میکردم که از کجا آدم باید بداند وظیفه اش چیست؟ یا از کجا بداند در مسیر آن قرار دارد؟ می دانید به نظر من وظیفه همان باوری است که ما را به جلو سوق می دهد و بودن در مسیر وظیفه مان یعنی بودن در مسیر باورهایمان. به عبارت دیگر یا آدم ها در مسیر وظیفه شان هستند یا اصرار دارند که نباشند. دومی شاید شکست باشد اما اولی نه. جست و جو کردن مسیر، باور، معنا و چیزهای دیگر خود بخشی از مسیر است. بخشی از راهی ست که باید برویم. بخشی از باوری است که داریم و آن درست زندگی کردن است.
خلاصه اینکه درمورد این حرف او به این نتیجه رسیدم : همین که آدم با خودش لجبازی نکند، کافی است.
امروز می خوام یک مطلب بنویسم که شاید بشه اونو در ادامه مطلب شهروند جهانی درنظر گرفت.
یه سوال تا حالا دقت کردین وقتی تو تلویزیون تصاویری از مردم عراق نشون میدن که مشکلات امنیتی دارند یا مردم سومالی یا آقریقایی که سو تغذیه دارند اکثر مردم چی میگن؟ نچ نچ نچ چه قدر بدبختن . الحمدا... اینجا امنیت داریم یا مثلا گرسنه تا این حد نداریم یا...
من کاری به بحث سیاسی ندارم و اینکه واقعا چه قدر تو ایران به این قضیه توجه میشه. اما یک سوال دارم چرا ما با دیدن بدبختی دیگران ممکنه احساس رضایت کنیم که خداروشکر ما این مشکلات را نداریم؟! یا چرا از خودمون نمی پرسیم که چرا مردم سرزمین های دیگه باید به خاطر جغرافیا و شرایط جوی ، فرهنگی و یا سیاسی شون در چنین وضعیتی زندگی کنن؟؟؟ میدونم خیلی چیزا دست ما نیست اما چرا حداقل نباید تلاش کنیم برای اینکه همه آدمها از یک حداقل نیازهایی برخوردار باشند؟!!! چرا در ایران خودمون وضعیتی مثل وضعیت خوزستان باید باشه و چرا خودمون نمی تونیم کاری بکنیم و در سوشال مدیا ها فقط دنبال مسولین هستیم؟ چرا در ایلام و شهرهای دیگه باید فرهنگ و آموزش مردم انقدر سطح پایین باشه که خودسوزی دخترها و زن ها یک امر تقریبا عادی برای اهالی اون شهر باشه* ؟؟؟
قبلا نظرم بیشتر روی این بود که مسولین و اهل سیاست باید کاری بکند اما به نظرم این خود ما هستیم که میتونیم به هم کمک کنیم. توی این ویدیو تِد که در پست شهروند جهانی گذاشتم اشاره می کنه خیلی وقت ها مردم می خوان اما نمیدونند چه طور کاری انجام بدند یا حتی این روزها انقدر سواستفاده ها زیاد شده که ممکنه مردم اعتماد نداشته باشند. حرف کاملا درستی می زنه. بله، نیاز به یک لیدر و رهبری قطعا ضروریه. فکر نمیکردم انقدر به این قضیه علاقه مند بشم . دوست دارم دنبالش باشم و اگر گروه هایی و دیدم که در این زمینه فعالیت موثر و درستی دارند و پیدا کنم و اینجا درموردشون بنویسم. بالاخره باید از یک جایی شروع بشه دیگه ;)
* این مورد و از دوستانم شنیدم و قبل تر از صفحه ی حوادث روزنامه ها خوندم و الان منبع موثقی که بتونم بهش اشاره کنم در دستم نیست.
قبل نوشت: راستش از شدت نگاه کردن به مانیتور چشمام به شدت درد می کنه، اما تصمیم دارم این پست و منتشر کنم تا هم یک مقداری ذهنم سبک شه هم یادم بمونه که در موردش کامل تر بنویسم.
نوروز داره نزدیک می شه و خب اکثر آدمها به این فکر میکنن که یک ارزیابی برای سالی که گذشت و داشته باشند. راستش و بخواین من خودم خیلی به این موضوع فکر نمی کردم تا زمانی که با خوندن پستِ دوستم در وبلاگش متوجه شدم که عه! یک ماه و چند روز به پایان سال بیشتر باقی نمونده! به نظر خودِ من [ که چندان هم مهم نیست:) ] اول فروردین و در واقع ابتدای سال یک عدد و یک تاریخه که به صورت قراردادی تعیین شده تا مردم بتونن خودشونو و برنامه هاشونو ارزیابی کنن. البته که به هر حال باید یک چنین قراردادی باشه. حالا اول فروردین هرسال یا هر روز دیگه! من تاریخی که خودم و باهاش مقایسه می کنم اول فروردین نودوپنج نیست بلکه دوسال پیش هست. شاید شونزده شهریور نودوچهار! روزی که من برای مقطع فوق لیسانس وارد دانشگاه شدم. من تو این دوسال تغییرات خیلی زیادی کردم. نه تنها از لحاظ اعتقادات و باورها بلکه از لحاظ شخصیتی . خیلی بیشتر خودمو شناختم، جامعه و شناختم، واقع بین تر شدم، تجربه های متفاوت و زیادی داشتم و به کل واقعا این دوسال از پر چالش ترین سال های زندگی من بود. خیلی سخت گذشت. این سخت بودن و انکار نمی کنم اما مهم اینه الان احساس میکنم نسبت به دوسال پیش آبدیده تر شدم و ساکن نبودم. من با آدم های زیادی آشنا شدم. آدمهای متفاوت. از هر قشر. از دوستان دانشگاه و استاد راهنما (که تاثیر مهمی در رشد من داشت.) تا آدمهایی که فکر نمیکردم یک روز باهاشون برخورد داشته باشم چه برسه به اینکه باهاشون هم صحبت و دوست هم بشم. به نظر من آدم در هر بازه زمانی که خودش در نظر میگیره مثلا چند سالی که در یک موسسه کار میکنه یا چند ماهی که در جای دیگه کار می کنه یا چند سال اول ازدواج یا چند وقت دوستی با یک آدم ، تو این بازه ها باید بسنجه چه قدر رشد کرده و این رشد و از همه لحاظ بررسی کنه . از لحاظ شخصیتی ، اعتقادی ، علمی، فرهنگی و.... . من چیزی که در مورد خودم فکر می کنم اینه که همیشه عاشق یادگرفتن و فهمیدن هستم و این مساله برام توی زندگیم خیلی مهمه. می تونم بگم این دوسال به طرز عجیبی حجم زیادی از چیزهای متفاوت و یادگرفتم. البته الان فکر میکنم یه دلیل اصلیش محل زندگیم بوده که خب واقعا زندگی تو یک شهر صنعتی و علی الخصوص پایتخت میتونه در رشد آدم خیلی موثر باشه. این چند روز فصل جدیدی از زندگی من آغاز شده. فصلی که دیگه باید روی پای خودم بایستم و خودم به خودم کمک کنم. چند وقت پیش به این قضیه فکر می کردم که آیا ممکنه این دو سال عجیب، تنها بازه زمانی مفید باشه در کل عمرم که رشدم به اصطلاح ماکزیمم بوده و به عبارت بهتر آیا ممکنه روزی حسرت این دو سال و بخورم؟ پیش خودم گفتم امیدوارم نباشه . دوست دارم ساکن نمونم و حتا اگر روزی ساکن موندن و انتخاب کنم، خود ِ این یک تجربه باشه که من ازش یاد بگیرم.
پ.ن : عکس و خودم گرفتم. یک روز زمستانی. در دانشگاه.
امروز به چیزای زیادی فکر کردم. مهمترین همه شون ترس ها بود. جالب اینکه بعد از اون هم یک جمله از امیر مومنان درباره ی همین موضوع تو اینستاگرام خوندم که دوست دارم اینجا بنویسم تا یادم بماند:
هرگاه از چیزی می ترسی خود را درآن بیافکن که گاهی ترسیدن از آن چیز مهمتر از واقعیت خارجی است.
اصولا ترس ها. همیشه یک جور قید محسوب میشن. یک قیدذهنی که حتا قوی تر از هر قید فیزیکی می تونه باشه . بزرگترین ترس من این روزها اینه که اگر نتونم اون جوری که می خوام زندگی کنم ، اگر نتونم اونطوری که می خوام اتاقم و بسازم ، اگر نتونم از پس مشکلات بربیام چی؟ چی میشه؟ این ترس در من وجود نداشت. بوجود اومد. یک دوره ی چند ماهه در زندگیم من فقط راه می رفتم . فقط راه می رفتم. از تجریش تا ونک . از شیخ بهایی تا پارک لاله . هرچند پشیمون نیستم چون فکر می کنم اون دوره لازم بود اما هیچ وقت دلم نمی خواد به اون دوره برگردم. دوست ندارم متوقف بشم. من هدفم و رویام موفقیت نیست. نه! رویای من اینه که یاد بگیرم چطور باید زندگی کرد و چطور می شود این را به دیگران یاد داد؟ ترس ها موجوداتی هستند نامرئی (من تو ذهنم به صورت زامبی های نامرئی تصورشون می کنم:) ) که شما رو از پا می ندازند. میخوام بگم دوست ندارم بترسم. اما هم من هم شما میدونیم چنین چیزی امکان پذیر نیست. بله امکان پذیر نیست. ترس ها همیشه با ما هستند . فقط باید یاد بگیریم چطوری توی یک موقعیت تنش زا کنترلشون کنیم. چطوری اجازه ندیم که زندگی ما را مختل کنند و چطوری تاثیرشون در زندگیمون کمرنگ بشه. یک تمرینی که برای خودم خیلی موثر بوده اینه :
مثال برای خودم : ترس از شکست. امروز وقتی توی موقعیتی بودم که این ترس به سراغم اومد و مدام اشک می ریختم و تقریبا ناامید شده بودم . یک لحظه به خودم اومدم و دیدم دارم خاطرات گذشته و حرف هایی که دیگران به من می زنند و با خودم مرور می کنم. چه قدر سنگینه این حرفا حتا الان که بهشون فکر می کنم حالم کمی دگرگون میشه. بگذریم. می دونید بهترین کار در این لحظه اینه که شما بیاین به زمان حال . اینجا و اکنون. هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده شما شاید در آستانه شکست باشید اما هنوز شانس دارین. و شما میتونین ازپسش بربیاین. چون مهم رسیدن به اون هدف نیست، مهم اینه شما بتونین اون کارو انجام بدین. تمرین بودن در زمان حال خیلی می تونه به آدم کمک کنه. این که هنوز هیچ اتفاق وحشتناکی نیافتاده و شما هنوز فرصت زیادی دارید. به خودتون بگین اُکی احساسات هستند. قطعا تجربه ی گذشته تجربه ی دردناکی بوده ولی من الان نباید اون و مرور کنم . احساسات رو بگذارین کنار و منطقی عمل کنین. می تونم بهتون اطمینان بدم نود درصد قضیه با همین تمرین حل میشه. امتحانش کنین.
پ.ن: این پست و میشه در راستای پست قبلی دونست. خودی که من دوست دارم خودی هست که می تونه احساسات و ترس هاش و تا حد خوبی کنترل کنه.
مدت ها بود نمی نوشتم شاید به چند دلیل: دلیل اول و موجه تر اینکه درگیر تز بودم و خب فرصتی پیدا نمی شد! دلیل بعد و شاید اصلی تر این که یک ایده آلیسم شدیدی در من وجود دارد که هربار که می خواستم مطلبی را اینجا منتشر کنم، پشیمانم می کرد که این مطلب خیلی ساده است و یا برازنده ی وبلاگ تو نیست یا باید قوی تر و عمیق تر بنویسی! دلیل بعدتر آن که این چندسال آنقدر به کوتاه نویسی و توییتر نویسی و صدو چهل کاراکتری روی آورده ام که واقعا نوشتن متن بلند برایم سخت تر شده است.
درست است که تصمیم داشتم بعد از تزَ م شروع کنم به نوشتن اما اعتراف می کنم که دیدن دوباره ی دوستانم در وب و فعال شدن وبلاگ هایشان، انگیزه ی بیشتری برای من بود تا تصمیم خودم. البته که نصیحت های محمدرضا شعبانعلی (به عنوان کسی که شیوه ی فکر کردنش را می پسندم و میدانم خیلی چیزها می توانم از او یاد بگیرم) نیز بی اثر نبود.
القصه که می خواهم خودم را ملزم کنم که هر روز یا هر دو روز یک بار حتما یک مطلبی را در اینجا منتشر کنم و ممکن است که این مطالب بیشتر از جنس تجربه باشد تا تفکر.
به هرحال به نظرم نوشتن به هر ترتیبی مهم تر از شیوه و سبک نوشتن است.
اساسا رفتن از آن مقوله هاییست که یک طرفه است ، یعنی برگشت ندارد ، اگر رفتی باید بروی و دیگر برنگردی . حتا اگر تصمیم به رفتن یک تصمیم لحظه ای و غیر عاقلانه باشد . در غیر این صورت ، اعتمادِ دیگران را از دست میدهی . کسی دیگر به تو و تصمیم هایت اعتماد نمیکند . میداند پشیمان میشوی و بر میگردی . اعتماد برای من چیز مهمی است . اینکه دیگران به من اعتماد کنند ، حتی به نبودنِ من . من همیشه سخت ترین راه را برگزیده ام ، دلیلش را نمی دانم اما راه درست برای من و از نظر من همیشه سخت ترین راه بوده است . میخواهم برنگشتن را تمرین کنم ، حتی اگر خلاف طبیعتِ من باشد . میخواهم ثبات را یاد بگیرم . سخت است . سختی اش به اندازه ی تنهایی ست . تنها شدن ، تنها رفتن ، تنها ماندن . نبودِ کسی که با حرفهایش تو را در آغوش بکشد . اما باید یاد گرفت . شاید برای روز ِ مبادا .
بیان کردن افکار برای من سخت است ، همیشه سخت بوده . به همین دلیل است که تحلیل خود درباره لاک قرمز را نمی نویسم یا پست هایی که در شبکه مجازی میگذارم را سریعا پاک میکنم . جایی که لازم باشد و احساس کنم باید بگویم ، میگویم ،مثل آن روز که با مادرم حرف زدم و گفتم من همین هستم که اکنون هستم . و جوری که بقیه بخواهند زندگی نمیکنم . اما می دانید مشکل این جاست که کم پیش می آید که احساس کنم لازم است چیزی بگویم . اکثر اوقات ، باور ندارم با گفتن من چیزی تغییر کند . شاید لازم است کسی همان حرف را بزند که قدرت نفوذ کلام بیشتری داشته باشد . چون اکثر آدمها به اینکه چه قدر حرف درست است فکر نمی کنند ، بلکه به این فکر میکنند که چه طور و توسط چه کسی بیان شده است . البته یکی از ویژگی های من این است که اصراری به تغییر آدمها ندارم . به نظرم هرکسی همانگونه که هست محترم است . البته درست است که این حرف ظاهر خوبی دارد اما اگر این حرف را درباره یک آدمی که مشکل اخلاقی دارد ، به کار ببریم چه؟!! نه . این خوب نیست . این حجم از تنهایی خوب نیست . این حجم از خودخوری خوب نیست ، این حجم از بی تفاوتی خوب نیست . نمونه اش همین الان که علیرغم داشتن دوست های زیاد ، اما چه کسی از درونم خبر دارد ؟ به هیچ کس نمیگویم و مدام خودخوری میکنم . مدام ، تا این خود روزی تمام بشود؟
پ.ن: نوشتن را دوست دارم ، دقیق نوشتن را تحلیل کردن را ، اما تمرین میخواهد ، اول از همه تمرین بر علیه این خود سمج که میخواهد از دنیایش بیرون نیاید !
یک روز یک دوستی بهم گفت ، همسایه شون که یک پیرمرد هشتاد ساله بوده ، به خاطر بیماری که داشته و نمیتونستم تحمل کنه ، خودکشی کرده . اون روز این حرفش خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرد ، اینکه آدمایی هستن که حتا تو ۸۰ سالگی بعد از کلی شادی و رنج و تجربه و چیزای دیگه ، هنوز نمیدونن بین مرگ و زندگی کدوم و انتخاب کنن . یادمه من تا اون زمان خودم مردد بودم چون انتخاب هرکدومش جرات میخواد به نظرم تا اینکه چند وقت بعد به خاطر یه اتفاقی ، تصمیم گرفتم زندگی کنم ، پستشو احتمالا خوندید . حتا از اون زمان به بعد روزای زیادی برام پیش اومده که حس کنم زندگی داره خیلی سخت میگیره نه فقط به من ، حتا به بقیه این بی عدالتی که توی دنیا هست ، این خودخواهی آدما ... و اینکه آیا واقعا ارزششو داره این انتخابی که کردم ؟! اما هربار که اینو از خودم پرسیدم و فکر کردم همیشه به این نتیجه رسیدم که تنها چیزی که ادم تو مشتش داره همین زندگیه ، همین اندک اختیار ! با همینه که ادم میتونه یه کاری بکنه ، یک اثری بزاره ، همون طور که بقیه ادمایی که من تحسینشون میکنم این کار و کردن . یه زمانی رسید خواستم بمونم تا پیدا کنم ، زندگی از نظر من کشف کردنه تجربه کردنه ، اول باید خودت کشفش کنی بعد به بقیه توی مسیرشون کمک کنی . خواستم بگم با همه این باورها و اعتقاداتم باز هم به خودم حق میدم که اشتباه کنم ،که خسته بشم ، که وقتایی کرختی و بی حوصلگی وجودمو بگیره ،که وقتایی غمگین بشم ، دلم بگیره از بی عدالتی ، از ناجوانمردی ، از نبود عزیزانم ، از دیدن رنج آدما ، اما حق نمیدم که تو این وضعیت بمونم ، گیر کنم . حتا اگر چندماه طول بکشه باز هم باید بلند بشم ، باز هم باید شروع کنم ، باز هم باید تجربه کنم ولی مهمه که آگاه تر قدم بعدی و بردارم .
به قول یه دوست عزیز که زندگی نردبونیه که آدم فقط ازش بالا میره و به قول یه دوست عزیز دیگه ،اون چیزی که زندگی ما رو میسازه همه چیزاییه که یاد میگیریم .
همین .
حالا شما ممکنه بخندی ولی بین خودمون بمونه ، یه روزی هم میرسه من همه زندگیمو جمع میکنم میرم یه شهر کوچیک سمت همدان و اینا ، معلم میشم توی یه مدرسه ، طبقه بالای یه خونه زندگی میکنم که طبقه پایینش یه پیرزن تنهاست . و بقیه زندگیمو اونجا میگذرونم ، البته بدون اینکه به کسی بگم ، بدون اینکه هیچ دوست نزدیک یا خانواده م بدونه ، این تهِ آرزوی منه! بعد از فوق لیسانس و دکترا و مهاجرت و چیزای دیگه .
همه اینا در اثر یک تصمیم آنی اتفاق می افته که هنوز وقتش نرسیده مع الاسف .
پ.ن : لبخند مانعی ندارد .
شاید روزهایی باشد در زندگی که ملال وجود آدمی را پر کند ، بی حوصلگی خسته اش کند ، دلرنجی و دلخوری اش از خودخواهی اطرافیان و نزدیکانش کاسه صبرش را لبریز کند ، شاید روزهایی باشد که آدم هیچ کار نکند جز راه رفتن ، یا گریستن ، یا خوابیدن ، شاید روزهایی باشد که آدمی از سر اجبار کارهای روزمره اش را انجام دهد ، موفق هم بشود اما موفقیت او را خوشحال نکند ، شاید روزهایی پشت سر بگذارد پر از بی انگیزگی ، اما به نظرم وجود چنین روزهایی در زندگی اجتناب ناپذیر است ، اما مهم اینست که آدم این روزها را پشت سر بگذراند ، بلند شود ، در کرختی و سکون نماند .
مهم اینست که آدم بگذراند و بلند شود . غم را بتکاند ، بی حوصلگی را دوربریزد ، دلخوری ها را ببخشد ، بگذارد و بگذرد و نماند . و ایمان داشته باشد به مسیرش ، به روزهای آتی ، به هدفش .
نترسید از روزهای بد ، روزهای بد هستند می آیند و هیچ کس نباید شما را به خاطر داشتن چنین روزهایی سرزنش کند ، چراکه انسان مجموع تمام احساس ها و زندگی مجموع تمامی این روزهاست . این هم جزیی از زندگی ست .
اما در روزهای بد نمانید ، بگذارید جریان زندگی این را هم با خود بشوید و ببرد .
و میدانی خوشبختی چیست ؟ خوشبختی داشتن رفیقی است که بتوانی این روزها با او هموار تر بگذرانی . کسی که تو را از دور خوب نگاه کند و برایت حرف بزند . و حتا اگر لازم بود تنهایت بگذارد ، اما مهم اینست که چنین رفیقی باشد .
همین .
می پرسد : تو برای چه میجنگی؟
میگویم : برای اینکه خودم انتخاب کنم .
نظرم این روزها اینست که ، زندگی کتابی را می ماند که تو با خواندن کلماتش ، خودت را کشف میکنی نه دنیا را .
میدانید نگاه به گذشته همانقدر که برای من خاطره برانگیز است ، برای شمای خواننده میتواند نوعی تجربه باشد از آدمی که خواسته ، زندگی را زندگی کند ، آدمی که بین مرگ و زندگی میداند کدام را انتخاب کرده است و آدمی که این انتخاب را به بهای ارزانی به دست نیاورده است.
نام ش را از این رو نقش ِ اول گذاشتم چراکه هرکدام از ما نقشِ اول ِ زندگی مان هستیم و به غیر از ما هیچ کس دیگری برای این نقش انتخاب نشده است .
شاید همین جمله بود که به من جسارت داد شروع کنم به نوشتن به صورتی متمرکز تر و منسجم تر ، تاملاتم را بنویسم ، هر قدم که در این دنیا جلو تر می روم ، و بیشتر کشف می کنم .تجربیاتم را و یادداشت هایم را . در باب اینکه زندگی چیست و من کیستم !