نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول
firstrole.ir

بالاخره این اتفاق افتاد:)
از این پس در آدرس زیر می نویسم:

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۰
Golden Word

چند روز پیش وقتی داشتم درباره ی موضوعی فکر می کردم و در اتاقم با خودم حرف می زدم! به یک عبارتی نیاز پیدا کزدم که قبلا آن را شنیده بودم. معنی اش به تجلی درآمدن، در معرض نمایش قرار گرفتن و مشابه آن بود. یک کلمه اش را می دانستم ظهور و کلمه قبلی اش هم آوای "s" داشت. با خودم چندبار مرور کردم، ثمره ظهور؟ عرصه ظهور؟ 

منتها هرچه فکر کردم آن واژه لعنتی! به ذهنم نرسید. چند روزی حسابی ذهنم را مشغول کرده بود و گاه و بیگاه به آن فکر می کردم. می دانید چه حسی بود؟ حس احتیاج داشتن و نیاز مفرط! انگار که در یک جمعی قرار گرفته باشی که فقط با همین یک واژه طلایی بتوانی منظورت را برسانی. 

امروز صبح کتاب راه هنرمند خانم جولیا کامرون را می خواندم که ناگهان در لابلای کلمات یافتمش. منصه ظهور! بله آن کلمه همین بود، منصه ظهور.
خیلی اتفاق خوب و هیجان انگیزی بود و سر صبحی حسابی قبراقم کرد.
نخندید اما واقعا احساس ارشمیدس را داشتم. به هرحال یک واژه طلایی را یافته بودم:)

پ.ن: من واقعا دارم به طبیعت شک می کنم!
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۱۹

Why Mindmap


برای من که برنامه ریزی یکی از مهمترین قسمت های زندگی محسوب می شود و معمولا یکی از دلایل ناکامی هایم در رسیدن به اهداف کوتاه مدت و بلند مدت را عدم برنامه ریزی مناسب و درست می دانم و معمولا همیشه در حال بهبود آن هستم، آشنا شدن با نقشه ذهنی یک اتفاق شگفت انگیز بود. چند هفته پیش محمدرضا زمانی نرم افزار iMindmap را به من پیشنهاد داد و متاسفانه تا چند روز پیش نتوانستم درباره ی آن جست و جو کنم و آن را نصب کنم. 

نرم افزار iMindmap توانست نظر من را به سرعت جلب کند چرا که من از آن دسته آدم هایی هستم که محیط گرافیکی نرم افزار برایم اهمیت دارد. به همین دلیل در همان نگاه اول این برنامه برایم جذاب شد و تصمیم گرفتم برنامه ریزی های آتی را روی این نرم افزار امتحان کنم. 

بعد از چند روز که از آن استفاده کردم و چند نقشه ذهنی کشیدم، دوست داشتم آن را اینجا به عنوان یکی از گام های کوچک اما مهم برنامه ریزی معرفی کنم.(+) عموما کشیدن نقشه ذهنی به عنوان یکی از روش های موثر در یادداشت برداری معرفی می شود. اما یک یادداشت برداری درست می تواند به بهبود مهارت یادگیری، گزارش نویسی و البته برنامه ریزی کمک کند. در متمم نیز مطلبی درباره نقشه ذهنی آمده است.(+)

در اینجا ده دلیلم برای استفاده از نقشه ذهنی را فهرست می کنم:


۱- کشیدن نقشه ذهنی به ما کمک می کند که در زمان کم با یک نگاه کلی و جامع حجم زیادی از اطلاعات را دریافت کنیم.

۲- استفاده از نقشه ذهنی در برنامه ریزی، به نظم شخصی ما کمک می کند و در نتیجه می توان مدیریت زمانی بهتری انجام داد.

۳- من اول این ماه یک نقشه ذهنی برای سنجش منابع مالی ام کشیدم. و اولویت های مالی ام را مشخص کردم.

۴- یک خروجی عکس از نقشه های ذهنی ام تهیه می کنم و در این صورت همیشه در دسترسم قرار دارد.

۵- قطعا نظر من اینست که کشیدن نقشه ذهنی روی کاغذ بسیار لذت بخش تر از نرم افزار است اما با این حال در مورد iMindmap استثنا قائل می شوم. قابلیت بازبینی و ویرایش آن بسیار آسان و در هر زمان ممکن قابل انجام است.

۶- من وقتی داده ها و برنامه های زیادی را در ذهنم دارم، سردرگم می شوم و مدام نگرانم که اطلاعات را فراموش کنم. نوشتن آن ها در یک جا به من کمک می کند و به صورت دسته بندی شده سبب می شود که ذهنم منظم تر بشود و آرامش بیشتری داشته باشم.

۷- تصمیم گرفتم در پایان هر هفته یا هر دو هفته یک گزارش شخصی درباره عملکردم و منابع مالی و زمانی و مطالعاتی ام بنویسم. نقشه ذهنی این کار را برایم آسان تر کرده است.

۸- با استفاده از نقشه ذهنی و به دلیل همان نگاه جامع گرایانه ای که به من می دهد، می توانم تصمیم گیری بهتری برمبنای اولویت هایم داشته باشم.

۹- بسیار این موضوع را شنیده ام که اگر می خواهیم مطلبی یا برنامه ای در ذهنمان بماند باید برای آن داستان داشته باشیم، استفاده از نقشه ذهنی و استفاده از رنگ ها اشکال و تصاویر گوناگون می تواند این امر را برایمان تسهیل کند.

۱۰- خیلی وقت ها پیش می آید که نکات ریز اما مهم را فراموش می کنم. وقتی از روش ترسیم درختی برای دسته بندی استفاده می کنم، علاوه بر یادگیری بهتر و عمیق تر احتمال فراموشی آن ها نیز کاهش می یابد. 


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۳


میگه ساکتی، رای میدی یا نه؟!

جواب میدم مگه میشه نقشِ اول رای نده!


من باور دارم هرکدام از ما تنها نقشِ اول زندگی خودمان هستیم و به غیر از ما کسِ دیگری برای این نقش انتخاب نشده است. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۴۲

Galaxy vaccume cleaner


پیش نوشت: در طی یک اقدام محیر العقول به دلایلی نامشخص یا مشخص تمام اساسنامه دسته فیزیک پیشگی را سوزاندم. از میان آنها تنها یک اصل باقی مانده است. 

نویسنده برای اینکه دردِ فیزیک نخواندنش کمتر شود، این مطالب را می نویسد.


جاروبرقیِ کهکشانی

اگر بخواهیم یک تعریف عامیانه برای سیاهچاله بدهیم، باید بگوییم سیاهچاله یک جاروبرقی است که همه چیز را به درون خودش می کشد. اما اگر بخواهیم تعریف کمی علمی تر بدهیم، باید سیاهچاله را جرمِ بسیار بسیار بسیار زیادی بدانیم که در یک ناحیه کوچک محدود شده است. من می خواهم اینجا جواب دو سوال را بدهم:


چگونه یک جاروبرقی کهکشانی بسازیم؟

با این تعاریف که ارائه کردم چگونه می توانیم یک سیاهچاله بسازیم؟ فرض کنید یک استخری داریم که طول آن به اندازه بزرگراه حکیم تهران است و عرض و عمق آن یک کیلومتر است. یک گوی آلمینیومی ۱۰۰ گرمی هم با شعاع یک سانتی‌متر داریم. این را هم  میدانیم که فاصله زمین تا خورشید ۱۵۰ میلیون کیلومتر است.

حالا اگر سه بار فاصله زمین تا خورشید را با این گوی های آلمینیومی پر کنیم و همه آن گلوله ها را در این استخر جا بدهیم، آن گاه یک سیاهچاله یا جاروبرقیِ کهکشانی داریم.


اگر توی یک سیاهچاله برویم چه می شود؟

جوابش اینست که نمی دانیم. این جاروبرقی کهکشانی قدرت عجیبی دارد، اما احتمالا سوال بعدی که بلافاصله می پرسید اینست که چرا چنین قدرتی دارد؟

در بسیاری از سایت ها و یا کتاب هایی که می خواهند مسائل علمی را به سادگی توضیح بدهند اینگونه می نویسند: هیچ چیز نمی تواند از چنگال سیاهچاله فرار کند حتی نور! به همین دلیل ما هیچ وقت نمی توانیم بفهمیم چه اتفاقی می افتد. اما دلیل واقعی این نیست. یک چیز پیچیده تر است که می خواهم آن را توضیح بدهم.


حتما می دانید که جایی که ما الان داریم زندگی می کنیم سه بعد نیست. درواقع برای فیزیک‌ پیشه ها چهار بعد است. سه بعد مکانی که جلو وعقب، چپ و راست و بالا و پایین است و یک بعد زمانی که زمان است. اما زمان با آن سه بعد در یک چیز فرق دارد. شما اکنون که دارید این نوشته را می خوانید هر لحظه از عمرتان می گذرد. شما نمی توانید به یک میلی ثانیه قبل برگردید یا در همین زمان اینجا بمانید. شما محکوم هستید که به سمت آینده حرکت کنید. بنابراین زمان فقط رو به جلو است. 

خب وقتی وارد این جاروبرقی کهکشانی می شویم، این جاروبرقی چون سیاهچاله است و ساختارِ یک سیاهچاله را دارد، یک سری ویژگی های عجیب غریب دارد. که مهترین آن اینست: جای زمان و مکان عوض می شود. یعنی شما می توانید به گذشته بروید، به آینده بروید، یا در همان زمان بمانید، اما نمی توانید در یک جا یا در یک مکان یا نقطه ی مکانی بمانید. شما به سرعت به سمت مرکز سیاهچاله کشیده می شوید. به عبارت دیگر این بار شما در مکان به سمت جلو حرکت می کنید.

این ویژگی مهمیست که خیلی ها آن را نادیده می انگارند و سعی می کنند سروتهش را با توضیح داستان نور سرهم بیاورند. من خودم هم تا اواخر زمان دفاع پایان نامه ام همینگونه فکر می کردم و خوشبختانه دوست فیزیک پیشه ای داشتم که به شدت به سیاه چاله ها علاقه داشت و دارد و با آن ها زندگی می کند!


و اما برندهای این جاروبرقیِ کهکشانی

پیشنهاد می کنم خیلی سعی نکنید این ها را بفهمید، کافیست فقط تصورش کنید. راستش من خودم هم در فهمیدن آن ها کوشش نمی کنم چون اتفاقات خیلی پیچیده تری هم دخالت دارند مثلا اینکه به نوع سیاهچاله هم ربط دارد. 

بله شاید تعجب کنید اما این جاروبرقی کهکشانی برندهای متفاوتی دارد. این برندی که من برای شما تشریح کردم را اولین بار آقای شُوارتس شیلد (Schwarzchild) کشف کرده است. 

یک برند دیگر هم هست که آقای کِر (Kerr) کشف کرده و خیلی هیجان انگیزتر است. در جاروبرقی ِ آقای کِر شما می توانید بروید به کیسه جاروبرقی سیخونک بزنید و برگردید. اگر فیلم اینترستلار را دیده باشید، این سیاه چاله را به خوبی می شناسید. سیاه چاله خوبی است و شاید بعدتر ها آدم ها از آن به عنوان یکی از اجزای شهربازی شان استفاده کردند. چه اشکالی دارد. کسی که جلوی تخیل کردن ما را نمی گیرد:)


پیشنهاد: عددبازی کنید

 عددهای استفاده شده در متن تخمین هستند اما واقعی اند و من آن ها را محاسبه کردم! و مربوط به این است که چگونه خورشید با جرمِ ده به توان سی کیلوگرمش می تواند سیاه چاله شوارتس شیلد بشود. 

عددبازی تجربه جالبی است. پیشنهاد می کنم حتما امتحان کنید. مثلا در یک جلسه نشستید و طرف مقابلتان مدام حرف می زند و شما به شدت عصبانی هستید. تخمین بزنید در یک ساعت چه قدر کلمه از دهان او بیرون می آید و آن را با چیزی مقایسه کنید. مثلا اینکه اگر یک کودک پنج ساله بخواهد این تعداد کلمات را بگوید چند روز باید مدام حرف بزند! در متمم هم یک چنین مطلبی البته با هدف پژوهشی تر با عنوان «مهارت برآورد کردن:سوالات فرمی» منتشر شد. به نظرم درست است که این بازی جنبه سرگرمی دارد اما مهارت تخمین زدنِ آدم را بالا می برد، ضمن اینکه اوقات را برایش دلنشین تر می کند:)



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۲۶
Harmony Line
 

کمتر کسی است که تاثیر شگفت انگیز موسیقی را انکار کند. آن هم زمانی که سرشار از اندیشه، احساس و خیال هستیم اما راهی برای بیان آنها پیدا نمی کنیم. 

 قبلتر ها عضو فعال ساندکلود بودم، حرفه ای نبودم اما ملودی زندگیم را یافته بودم و ساعت ها آن را گوش می دادم. با تمام نت‌هایش به رقص می آمدم، پرواز می کردم، از دنیای آدمها دور میشدم و پا به دنیای خیال ها می گذاشتم. 
 
بعدتر از دنیای ناب و اصیل موسیقی فاصله گرفتم و پاپ ایرانی گوش می کردم . اما همیشه می دانستم موزیک کلاسیک مرا با خودش می برد به مدینه فاضله ای که می خواستم و نمی توانم وصف کنم. 
 
این روزها به لطف کانال Harmony Line به دنیای خودم بازگشتم. 
مدیر کانال، شخصی خوش سلیقه و خوش قلم است که از کودکی با موسیقی خارجی آشنا بوده و اکنون که بیست و شش سال از آن زمان می گذرد این روند همچنان ادامه داشته است. 
 
او در این کانال از بهترین های هر سبک، خواننده ای را انتخاب می کند و دو ترک از شگفت انگیزترین های آلبومشان را معرفی می کند. و نکته ی خاص تر که مرا بیش از هر کانال موسیقی دیگر به او جذب کرده توانایی توصیف احساسش نسبت به موزیک‌هاست که آنها را با عنوان «زیبا برای من» بیان می کند. همین می شود که وقتی نوشته اش را می خوانم برای گوش سپردن به موزیک انتخابی و غرق شدن در دنیای نت ها لحظه شماری می کنم.
 
از این کانال دو ترک موردعلاقه ام را می گذارم، اولی از آقای برایان آدامز و هنس زیمر است و  Brothers Under The Sun نام دارد و دومی یک موزیک فوق العاده لذت بخش که همانند نامش رقصنده باد است! 
هنسفری را بگذارید و چشمهایتان را ببندید و به پرواز درآیید. 
 
 
 
 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۴۲

Hope


دوست دارم بنویسم، اما واژه ها یاری ام نمی کنند. شاید هم من سماجت بیشتری برای به کارگرفتنشان به خرج نمی‌دهم. 

مجموعه از سر بی حواسی سعید عقیقی را مرور می کنم، به لطف کتاب قدرت نوشتن با او آشنا شده ام. 

او را می خوانمش:

   نیوشایی می بایست

                              گویاتر از گفتاری به کردار درآمده

                              تا نیوشه از کام به کلام رساند

                                           و کاسه پر زلال را که زیرش نیم کاسه ای نیست

                                                      در میان مردمان بگرداند.


چشمم به یادداشت آخر صفحه می خورد:

نیوشه به معنای حرف درگلو مانده نیز هست.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۹
creativity

به نظرم یکی از راه های موثر برای ایده پروری در عکاسی، دیدن عکس است. زمانی که من ایده ندارم یا هرچه با خودم کلنجار می روم یک طرح بکر به ذهنم نمی رسد، شروع به دیدن عکس های دیگران می کنم.
فکر می کنم دیدن عکس نه تنها به پرورش ایده ها و خلاقیتم کمک می کند که در کل شیوه مناسبی برای تقویت مهارت نگریستن است. 
وقتی عکس های دیگران را نگاه می کنیم، با تیزبینی های آن ها آشنا می شویم، با چشم ٖآنها محیط را می بینیم و این امر سبب می شود که نگاه ما به جزییاتی که احتمالا نادیده می‌انگاشتیم دقیق تر شود. 

در دوران دانشگاه یک استادی داشتم که می گفت: بچه هاشما باید کتاب های آدم های بزرگ را بخوانید تا بفهمید آن ها چگونه به مسائل نگاه می کردند و آن را یاد بگیرید باید با چشم سوم آن ها آشنا شوید. 
فکر می کنم دیدن عکس های خوب مصداق مناسبی برای آشنا شدن با چشم سوم دیگران باشد. 

این روزها من بیشتر از سایت Pinterest و Pixaboy عکس نگاه می کنم، گاهی هم اینستاگرام عکاسان خوب ایرانی را دنبال می کنم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۶

Sunrise


۹۱۰۵

امروز به این فکر می‌کردم که ۹۱۰۵ روز از زندگی من گذشته است، تقریبا ربع قرن. این که حساب کنم چند روز از زندگی من میگذرد، شاید عادت باشد! مثلا قبلا در بیست و دو سالگی یک پادکست برای خودم ضبط کردم که ۸۵۶۶ روز از زندگی من گذشته است. هنوز هم نظرم این است که مهم نیست ۹هزار روز زیاد است یا نه، کیفیتش مهم تر است. باورها، ارزشها، انتخاب ها و خیلی چیزهای دیگر که در این مسیر کشف کرده ای. 

صداقت داشتن با خود

به این هم فکر کردم که چه قدر صداقت داشتن با خود سخت است. مثلا به گذشته نگاه کنی و خاطره هایت را مرور کنی، اما میدانی پشت هر خاطره چیزهای عجیب تر و مهم تری نهفته است، داستانی تکراری را کشف می کنی، اما دلت نمی خواهد درباره اش با خودت صحبت کنی. به عبارت دیگر با خودت صادق نیستی و این یک آفت است که تو را وادار می کند بدن لحظه ای فکر و تامل ادامه بدهی و فقط ادامه بدهی و به خودت بقبولانی کاری هست که داری انجام می دهی و نباید نگران باشی. 

ایده متمم

همین شد که همزمانیِ اتفاقات باز هم برایم پیش آمد و در ایده متمم یک تجربه ذهنی پرسیده شد که من آن را اینگونه می فهمم: آیا حاضری دستگاهی برنامه ریزی شده ای باشد که در آن زندگیت را خودت انتخاب کنی؟ مثلا همیشه در آرزوی "فضانورد بودن" بودی و حالا به تو می گویند می توانی آن را از ابتدا تا انتها تجربه کنی، آیا می خواهی؟


نه حاضر نیستم. به نظرم زندگی باید انتخاب نشده به ما داده شود. یعنی ما باید خودمان را در مسیر زندگی کشف کنیم، و سبک و شیوه و تجربه های خودمان را انتخاب کنیم و پیدا کنیم. یعنی به نظر من اصلا زیبایی زندگی در این است که یک چیز نامعلوم باشد و تو به آن شکل بدهی و شکلی را بدهی که خودت می خواهی و خودت هستی و خودت می توانی. و این شکل را باید کشف کنی و پیدا کنی. نه اینکه انتخاب کنی و بعد بروی آن را تجربه کنی. منظورم این است که این مسیر کشف کردن را باید طی کنی.

چون در غیر این صورت من صرفا یک تصویر ذهنی از زندگی های دیگر دارم، مثلا زندگی فضانوردی اما واقعا نمی‌دانم زندگی یک فضانورد از ابتدا تا انتها چگونه است و با ظرفیت ها و خواسته های من جور در می آید یا نه و دوست ندارم چنین ریسکی را هم بکنم. شاید بهتر باشد در حد یک آرزو بماند.

اعتماد، تجربه و فکر

برخلاف سال های قبل که آشفتگی و سرگردانی مرا به شدت اذیت می کرد اما با اینکه ۹۱۰۵ روز از زندگی ام را می گذرانم به این نتیجه رسیدم که دلم نمی خواهد از این وضعیت فرار کنم و هرکاری را انجام بدهم که این دغدغه را فراموش کنم. شاید حالا پذیراتر شده ام. شاید هم تجربه است که زنجموره کردن و ناله کردن و طلبکار بودن که چرا راهنمایی نیست یا چرا کسی به من نمی گوید که چه کار کنم، هیچ فایده ای ندارد. کافیست اعتماد کنی و تجربه و فکر . 

راستش حتی از این بدتر، دوست ندارم هیچ الگو و یا راهنمایی در طول زندگی ام داشته باشم. دوست دارم بهترینِ خودم شوم و راهش را خودم پیدا کنم.  

ایمان

نه. من با تمام اینکه دوست داشتم زندگی یک نجار را تجربه کنم یا یک فضانورد یا یک نمایشنامه خوان در رادیو یا زندگی های دیگر، با این حال دوست ندارم این زندگی را از دست بدهم. 

دوست دارم خودم کشفش کنم. خودم و تنها خودم و به خودم ایمان دارم. 


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۵

Firstrole.blog.ir


یک:

دیروز در مطلب کارگاه کلمات شاهین کلانتری به واژه تطور برخورم. اگرچه این واژه به گوشم خورده بود اما معنی‌اش را نمی دانستم. در واژه یاب معانی تغییر، تحول، دگرگونی و تکامل برای آن آمده است. اما به نظرم آمد فرق این کلمات در چیست؟ در نتیجه کمی جست و جو کردم و به این نتیجه رسیدم که تطور به معنی تحولیست که در راستای تکامل باشد. 


دو:
امروز در درس عادت ها و اصول مرتبط با تسلط کلامی، از تفاوت های ظریف کلمات صحبت شده بود و تمرین آن متناسب با همین بحث بود. دوست داشتم درباره دغدغه دیروز بنویسم و به همین دلیل کمی بیشتر جست و جو کردم. همین شد که به مطلب جالب‌ توجهی برخوردم.

در این لینک از حرکت در تغییر، تحول و تطور در شعر و ادبیات سخن به میان آمده است. قسمت هایی از آن توجهم را جلب کرد و آنچه در ذهن داشتم را کامل تر کرد:

«تغییر عبارت است از عوض شدن چیزی از حیث ظاهری اش به حالت ظاهری دیگر به گونه ای که در این انتقال حالت به حالت دیگر، باطن و دات نفس آن چیز فی نفسه وجود دارد و دچار تبدیلی نشده است. 

تحول عبارت است از منقلب شدن یک چیز از حالتی به حالت دیگر یا گونه به گون شدن یک شی از صوری به اشکال دیگر. 

فرق تحول با تغییر در این است که اگرچه هر دو دچار نوعی دگرگونی ظاهری می شوند ولی در حالت تغییر این دگرگونی جزیی است اما درحالت تحول کلی تر است و تشابه این دو نیز در عدم دگرگونی در باطن و ذاتشان است. به دیگر بیان دگرگونی محتوایی در تغییر و تحول شکل نمی گیرد و هر آنچه مشاهده می گردد نوعی دگرگونی ظاهری است.

تطور عبارت است از گونه به گون شدن چیزی از حالتی به حالت کلی تر و متفاوت تر است. به بیان دیگر در مقوله تطور ما هم شاهد دگرگونی ظاهر هستیم و هم نوعی دگرگونی باطن صورت می گیرد. به بیانی دیگر محو و نیست ونابود شدن یک چیز و نمود و هست شدن چیز دیگری که هیچ سنخیت و ماهیتی با آن چیز قبلی ندارد را می توان تطور نامید.» 

مثال جالبی که در این مطلب بررسی می شود ویژگی های درونی یک انسان است:

به عنوان مثال ویژگی های درونی انسان به مانند اندیشه ، تفکر ، معنا ،خیال و ... نیز هم دچار تغییر می شوند و هم تحول و تطور . می توان در بعد فلسفی و عرفانی نیز علم الیقین را نوعی تغییر در ساختار اندیشه و تفکر یک متفکر و عارف و یا فیلسوف به شمار آورد و عین الیقین را نوعی تحول برشمرد و از حق الیقین به عنوان تطور یاد کرد، چه این که این سیر و سلوک عرفانی و فلسفی که در وجود یک انسان شکل می گیرد نوعی حرکت خارق العاده است که خارج از سه مقوله ای که ذکر آن رفت ، تصویر نمی شود .

سه:
فکر می کنم تا آخر عمرم معنی تطور و تفاوت ظریف آن با تعییر و تحول را فراموش نکنم.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۹
HenriBersson

باید بنگریم
              بعد بیاندیشیم
سپس بنگریم 
                  و باز بیاندیشیم
                                      بنگریم
                                              بیاندیشیم
                                                           تا ابد...

نقل قول بالا از هنری کارتیه برسون است. عکاسی مستندنگار که توجه من را در همین ابتدای راه جلب کرده است. با اینکه از او هیچ کتابی نخوانده ام و به گمانم مشهورترین اثر او «لحظه قطعی» ترجمه هم نشده، و تنها کتاب «تیر عکاسانه» که مروری بر زندگی و آثار هنری اوست را یافته ام، اما بسیار برای او احترام قائلم و او را عکاس بزرگی می دانم. شاید دلیلش همین نقل قول های زیبا و هوشمندانه اوست که هربار آن ها را می خوانم حس قدرت و تسلط بر زندگی بر من چیره می شود و به من القا می کند راه درستی را برگزیده ام. 

در قسمتی از یک مصاحبه برای نشریه برزیلی مانشت مصاحبه کننده از او می پرسد:*

- چرا عکاسی؟ چه چیزی باعث شد که شما دوربین را به عنوان روش بیان انتخاب کنید؟
ـ مبارزه تن به تن با زندگی

یا جای دیگری در پرسشنامه پروست به این سوال اینگونه پاسخ می دهد:

- دوست دارید چه استعداد خدادادی داشته باشید؟
- این که به آسانیِ کار عکاسی شک کنم.

هنری برسون از جمله عکاسانی ست که عکاسی برایش یک سبک زندگی بوده و شاید به همین دلیل بیست و یک سال با یک دوربین کوچک نگاتیوی کار کرده و وقتی در این باره از او پرسیدند جواب داده دوربین چشم سومش است و هیچ گاه او را ترک نخواهدکرد.

«عکاسی برای من مانند یک جرقه ناگهانی است که از چشمی تیزبین نشات می گیرد و لحظه جاودانگی آن را ثبت می کند»

شاید به همین دلیل است که هنری برسون را «چشم قرن» می نامند.


* این مطالب از کتاب تیر عکاسانه، ترجمه بهاره احمدی برگرفته شده است.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۵۱

Friendship


دوستی چیز عجیبی است گاهی آنقدر عمیق می شود که هرچه نگاه می کنی و سنگ می‌اندازی باز هم به ژرفایش پی نمی‌بری. حتا برایت مهم هم نیست . لذتی که در دوستی تجربه می کنی وصف ناپذیر است. دوستی همیشه برایم مقدس بوده و رفقایم همیشه در جان و ذهن من ریشه دواندند. حتی اگر از آن ها جدا بودم. 

دوستی چیز عجیبیست. در این روزگارِ دهکده جهانی چیز عجیب تر. باورت نمی شود کلمات و واژگان می توانند به تو دوستی را هدیه دهند . میتواند واژه رابط تان باشد به جای کلام. خوش شانس بوده ام که از این دوستی ها در این زندگی بیست و اندی ساله کم نداشته ام. آدم هایی که با واژه آمدند و ماندگار شدند و تا ابد در جانم زندگی خواهند کرد. من همه شان را دوست دارم. برای خواندنشان مشتاقم، پرمی‌کشم، می خوانم و مست می شوم . 

والاترین ارمغانی که دوستی برای من به همراه می آورد این است که بتوانم سکوت رفیقم را بشناسم. سکوت مقدس تر از واژه است به گمانم. آن زمان که سکوتِ رفیقت را بلد باشی می توانی بگویی می شناسی اش. 


پس به احترام دوستی، به احترام رفیق، به احترام واژه و به احترام زندگی که همه این ها را به من هدیه داد، می نویسم و تا ابد خواهم نوشت. 


عکس را از بالکن اتاق یک رفیق گرفته ام. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۵

Firstrole.blog.ir


قبل‌نوشت: قطعا مخاطب این نوشته ها بیشتر از هرکس خودم هستم.


همانطور که قبل تر اشاره کردم، یکی از راه های خودشناسی نوشتن و وبلاگ‌نویسی است. همانطور که مسیر خودشناسی عاری از اشتباه نیست، مسیر وبلاگ‌نویسی هم عاری از اشتباه نیست. اما سوال اینست که:


چه کار کنیم این اشتباهات مکرر کمرنگ‌تر بشود؟

به مرور که در مسیر وبلاگ‌نویسی پیش می رویم، مرزها و قواعد خودمان را پیدا می‌کنیم و کم‌کم مرزهای نوشته‌هایمان و حتی افکارمان آشکار می‌شوند. به نظر من نوشتن و مکتوب کردن مجموعه ای از اصول و قواعد که من آن را به قوانین وبلاگ‌نویسی تعبیر می‌کنم میتواند در کمرنگ کردن اشتباهات نقش مهمی را ایفا کند. به عبارت دیگر نوشتن آنها شبیه ساختن و شکل دادن دیوارهای یک خانه است، خانه ای که خودمان آن را می‌سازیم. 


مهم این نیست که یک دیوار بسازیم یا یک هزارتو، مهم اینست که آجر روی آجر بگذاریم و از تجربیاتمان استفاده کنیم و شکل چارجوب‌ها و مرزها را دربیاوریم. 


همانطور که در زندگی روزمره مان هم بارها در کشاکش تصمیم‌های گوناگون انتخاب‌هایمان را با مدل ذهنی‌مان می‌سنجیم و در نهایت یک تصمیم مناسب می گیریم، داشتن قواعد وبلاگ‌نویسی هم ما را در بررسی بیشتر افکار و نوشته‌هایمان مساعدت می کند. تامل و تانی و درنگ را به ما یاد می‌دهد و باعث می‌شود از شتاب‌زدگی و هیجان‌زدگی و اشتباه دوری کنیم. 

همانطور که برای تصمیم هایمان ارزش قائلیم برای نوشته هایمان هم باید ارزش قائل شویم. ما در برابر نوشته هایمان مسئولیم. بله من هم موافقم ما در برابر دیگران مسئول نیستیم اما در برابر خودمان و ارزش‌های خودمان و اصول و قواعد خودمان مسئولیم. 

درکل فکر می کنم داشتن قواعد و اصول چه در وجه کلان آن یعنی زندگی‌مان و چه در وجه خرد آن برای مثال وبلاگ‌نویسی می‌تواند اثربخش باشد.


اما این قواعد چگونه به‌وجود می‌آیند؟

باتوجه به پست دوچرخه آقای ست گادین، به نظرمن بیشتر آن ها از تجربه ناشی می‌شود. البته تجربه و تفکر توامان با هم. به گمانم اما سهم تجربه بیشتر است. همان قولِ معروف که می‌گویند «دیکته نانوشته غلط ندارد» در اینجا هم مصداق دارد. اما اگر غلط هایت را پیدا کردی بهتر است دیگر آن ها را تکرار نکنی تا در نهایت نمره‌ای که خودت به خودت می‌دهی بیست باشد. 


آیا این قواعد همیشه ثابت‌اند؟

قطعا نه. گاهی ممکن است به سبب تجربه ای و تاملی به جان دیوارهای خانه ات بیافتی، گاهی ممکن است به این نتیجه برسی که مدت ها اشتباه می‌کردی اما به نظر من اگر به چنین جایی هم رسیدی باز هم در مسیرت رشد کردی، باز هم از نردبان تفکر بالا رفتی.

همانطور که ممکن است بعد از گذشت سال ها در زندگی متوجه بشویم مدل ذهنی نادرستی را در پیش گرفته‌ بودیم و با کلنگ به جان دیوارهای باورها و اعتقاداتمان می‌افتیم و سرگردان پا به دنیای جدیدی می‌گذاریم و دوباره در این دنیای جدید شروع به ساختن دیوار می‌کنیم. 


شاید استعاره دیوار چندان مطلوب به نظر نرسد، از این جهت که محبوس شدن را یادآوری می‌کند اما به نظرم ما از ساختن اصول و باور و قانون ناگزیریم. به هرحال ما باید خودمان را تربیت کنیم و به ظنِ من تربیت کردن یعنی داشتن مجموعه ای از قوانین و چارچوب‌ها.


نوشته های قبلی من درباره‌ ی وبلاگ‌نویسی:


چگونه وبلاگ‌نویسی نگرش سیستمی را تقویت می‌کند؟

چرا وبلاگ‌نویسی؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۲

Firstrole.blog.ir


چه شادمانه اندوهی‌ست

گام زدن میان جدایی و تنهایی!

                                       سعید عقیقی


یک:

یک فیلمی بود به نام تمپل گراند. نمی دانم دیده اید یا نه. داستان زندگی یک دختریست که نامش تمپل گرند است. خانم تمپل گرند مبتلا به اوتیسم است. نمی توانسته با مردم ارتباط برقرار کند، مادرش را به آغوش بکشد یا دیر زبان باز کرده. با همه اینها اما مادرِ خانم تمپل گرند او را به مدرسه می فرستد. حتما می دانید کسانی که اوتیستیک هستند معمولا در یک شاخه استعداد فراوان دارند. استعداد خانم تمپل هم در تجسم بوده است. روزها می گذرد و به هرترتیبی که شده به دانشگاه راه پیدا می‌کند. فضای خوابگاه و دانشگاه برایش سخت است و او را آشفته می کند. همین می شود که با چند تکه چوب یک دستگاهی برای خودش می سازد که وقتی در آن قرار می گیرد آرام می شود.  


دو: 

نمی دانم از چه زمانی شد اما به خودم که آمدم دیدم خیابان ونک (حدفاصل میدان شیخ بهایی و میدان ونک) برایم همین خاصیتِ دستگاهِ خانم تمپل گرند را دارد. البته من مبتلا به اوتیسم نیستم اما این خیابان را عجیب دوست دارم. 

گویی با من آمیخته شده. اولین پیاده‌روی هایم از این خیابان شروع شد. با درختان چنارش احساس دوستی دارم. چیزی بیشتر از دوستی البته، شاید یک حس خواهرانه. همیشه مرا شنیده‌اند. همیشه با آغوش باز مرا پذیرفته‌اند. همه فصل‌های این خیابان را دیده‌ام. زیر نم نم بارانهایش خیال پردازی‌ ها کرده ام و در شرشر باران‌ ها و طوفان ها به سختی های زندگیم فکر کرده ام. 

گرفته و عبوس و مغموم وارد این خیابان می‌شدم و با لبخندی بر لب و پر از امید از آن می گذشتم. باور کنید که غیر از این نبوده، این خیابان مامن تنهایی های من بوده و هست. 

 این روزها که از آن دورم بیشتر از هر وقتی دلتنگش می شوم. دلتنگ چنارهای ستبر و پرمهابتش، دلتنگ رنوی نخودی رنگ که هیچ وقت به یاد نمی آورم جای پارکش تغییر کرده باشد و چه قدر دلم می خواهد با تمام درب و داغانی اش، صاحبش شوم. و یا پنجره‌ی خانه‌ی کناریِ بن‌بستِ نرگس که گل های کوچک خوشرنگش در بهار آدم مست می کند. وشلوغی پیاده‌رو‌های دم عیدش.

و گذشته از همه این ها، دلتنگ شهرکتابی که در فرعی کاروتجارت قرار دارد و همیشه خودم را به بهانه ای به آن جا کشانده ام. اصلا همان شهرکتاب بود که مرا با اروین یالوم آشنا کرد. 

نمی دانستم کسی مانند من هم هست که تا این اندازه دلبسته ی یک خیابان باشد؟ دلبسته یک شی نه، یک خیابان. یک خیابان با تمام ترافیک ها و شلوغی هایش. پست کارگاه کلماتِ شاهین کلانتری را که خواندم یاد استادِ شب های روشن افتادم. فیلمی که بیش از صدبار دیده‌ام. به گمانم او هم همین بود. او هم همه مردم شهر را دوست داشت. با خیابان ها مانوس بود. با درختان و ساختمان ها حرف می زد. البته فکر می کنم یک گام از من جلوتر بود. من فقط یک خیابان برای خودم دارم. هرچند که به همین یک خیابان هم راضی ام.


سه:

به گمانم هرکس باید یک چیزی برای خودش داشته باشد. یک مکانی که برایش مقدس باشد. دلش برای رفتن به آن جا پر بکشد. همه سوراخ سنبه هایش را بشناسد و وقتی ملال و ناامیدی بر او چیره شد، خودش را به آنجا دعوت کند و آرام شود. سکون را تجربه کند. لبخند دوباره بزند و باز گردد به صحنه ی زندگی اش.

 بله گمان می کنم هرکسی باید چنین مکانی را داشته باشد.


پینوشت: اگر دوست دارید آن رنو را ببینید، اینجا آن را گداشته ام:)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸


Moon


فهرست واژگانی که دوست دارم:


تعمق

سکوت

احساس

قاب

زندگی

دخترک

بوته دل

شب


پینوشت: این روزها غول منظومه شمسی، برجیس یا همان مشتری خودمان، کمی پایین تر از ماه بعد از غروب آفتاب قدرتمندانه خودنمایی می کند. گفتم شاید دلتان بخواهد این بار آسمان را با دقت بیشتری بنگرید.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۲
Hunter

قبل تر هم گفته بودم چندروزیست درگیر عکاسی ماکرو هستم. این چهارمین عکس ماکرو من است و آن را از فضای شهرآفتاب گرفتم. به عمد روز افتتاحیه نمایشگاه رفته بودم تا بتوانم از فضای خلوت نمایشگاه استفاده کنم و از فضاها و نماها عکس بگیرم.

خودم آن را خیلی دوست دارم. ترکیب رنگ قرمز این حشره و یاس های زرد و ساقه های سبز چشم نواز است و البته اگر بخواهیم بر اساس نظریه رنگ ها صحبت کنیم می توان درباره‌ی نورانیت و خالصی رنگ زرد و امید و سکون و آرامش رنگ سبز و ترکیب شاد و فعال آن ها که مظهر بهار و طبیعتی است که بیدار می شود ساعت ها صحبت کرد.

گرفتن عکس ماکرو یک شرط ویژه لازم دارد که به نظرمن قبل از بحث دیافراگم و نوع لنز مطرح است و آن نور کافیست. قطعا خورشید یک منبع نور کافی محسوب می‌شود، آن هم در آن گرمای شهرآفتاب که از نامش هم مشخص است اما برای گرفتن عکس ماکرو در خانه چاره ای نداریم جز این که به فکر ساختن یک استودیو عکاسی باشیم. هرچند که لوازم و تجهیزاتش گران است و این روزها به این فکر می کنم که چطور می توان با کمترین هزینه آن را بسازم. 

علاوه بر همه این ها لذتی که این روزها در عکاسی ماکرو حس می کنم بی نظیر است. عکاسی ماکرو به آدم هنر نگریستن را یاد می دهد. همان موضوعی که بارها از آن صحبت کردم و به نظرم هنوز باید آن را به خودم یادآوری کنم چرا که اولین درسی که یک عکاس باید بیاموزد به گمانم همین است. 

البته احتمالا نظر من را می دانید که این هنر تنها مربوط به عکاسی نمی شود و فکر می کنم از خرده مهارت های اصلی هر حرفه ای محسوب می شود و برای لذت بردن از زندگی و تجربه ی ناب آن قطعا باید این هنر را آموخت اما به هرحال چون صرفا این نظر براساس یک تجربه شکل گرفته، می تواند کاملا منحصر به فرد باشد و برای دیگری مصداق نداشته باشد.

ترجیح می دهم سخن کوتاه کنم و شما را به یک قابِ دلپذیرِ صبحگاهی همراه با لبخند دعوت کنم:)
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۴۳

Firstrole.blog.ir


*

دیروز طاهره عزیز در نوشته اش (مرگ من روزی فرا خواهد رسید) شعری زیبا و تامل برانگیز از فروغ فرخزاد را نقل کرده بود و در ادامه نظرش را نوشته بود.  من هم در آن جا قسمتی از کتاب مخلوقات یک روز نوشته ی اروین یالوم از نویسندگان محبوبم را برایش گذاشتم. دوست داشتم آن را اینجا هم بنویسم. 


کتاب های اروین یالوم را دوست دارم اما اولین بار که این کتاب را در شهرکتاب ورق زدم نوشته اول کتاب، که خود قسمتی از کتاب «تاملات» نوشته ی مارکوس اورلیوس بود، عطش بیشتری برای خواندن آن در من بوجود آورد:

همه ما مخلوقات یک روز هستیم؛ یادآورندگان و یادآورده شدگانی مثل هم. همه چیز بی دوام است- هم حافظه و هم موضوعات حافظه. دیری نمی پاید که همه چیز را فراموش خواهی کرد؛ و دیری نمی پاید که همه چیز تو را فراموش خواهند کرد. همیشه به این فکر کن که خیلی زود دیگر هیچ کس نخواهی بود. هیچ کجا نخواهی بود.

و در انتهای کتاب نقل قولِ دیگری از مارکوس اورلیوس می آورد:

سپس از این دوره زمانی کوتاه هماهنگی با طبیعت می گذری و سفرت با رضایت به پایان می رسد؛ درست مثل زیتونی که و قتی می رسد از درخت می افتد و با این کار طبیعتی را که آن را بوجود آورده است تقدیس می کند و از درختی که روی آن رشد کرده است تشکر می‌کند.

**
راستش من مرگ را نمی فهمم. یعنی نمی فهمم چگونه می شود به راحتی یک نفر از دنیا کم می شود و دنیا به راه خودش ادامه می دهد.  
عزیزی می‌گفت «وقتی کسی می‌میرد، بعد از آن درون ما زندگی می کند» نمی دانم به گمانم راست می گفت. 

این مساله آن قدر برایم ناشناخته است که بیشتر وقت ها (بله بیشتر وقت ها) تجربه های ذهنی در رابطه با آن را در ذهنم می سازم. مثلا اینکه اگر خانواده را از دست بدهم یا زمانی که می میرم چگونه هستم یا اینکه خیال می کنم مرگ برای من شبیه یک پیرمردی است سیاه سوخته که دستار سفید بسته و چشمهایش ذاق است و در یک بیابان یا جایی شبیه کویر زیر آفتاب سوزان در حالی که قطره های عرق از کناره گوشش می ریزد با جدیت به من نگاه می کند و من هم با چهره ای مصمم و کمی در هم رفته نگاهش میکنم. انگار که بخواهم بگویم از او نمی‌ترسم و هر کدام از عزیزانم را که بگیرد من باز هم به زندگی خودم ادامه می‌دهم.
 
یادم است کسی از من پرسید اگر ۲۴ ساعت به مرگت باقی مانده باشد چه کاری انجام میدهی؟ جواب دادم هیچ کاری نمی کنم، مثل هر روز زندگی ام را می گذرانم. بدون آنکه بخواهم سراغ دوستی را بگیرم  یا لذت بیشتری را تجربه کنم یا چیزهای دیگر. 
دوست دارم در حال زندگی ام بمیرم، همان زندگی که خودم انتخابش کردم. به گمانم این بزرگترین انتقام از مرگ باشد.


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۴۱

Firstrole.blog.ir


می خواهم باز هم درباره وبلاگ نویسی بنویسم. دیروز داشتم در زمینه تفکر سیستمی دنبال کتاب می گشتم که به این مطلب محمدرضا شعبانعلی برخوردم.(+) در همان زمان که داشتم آن را می خواندم، متوجه شدم ناخودآگاه دارم آن ها را در ذهنم با وبلاگ نویسی تطبیق می دهم. به نظرم آمد تمرین مفیدی باشد. اینجا هم نوشته هایم را می نویسم. 


از آنجا که هم ابتدای راه وبلاگ نویسی هستم، هم ابتدای مسیر تفکر سیستمی، خوشحال می شوم اگر به نظرتان نکته ای می آید که خوب بیان نشده یا اصلا اشتباه بیان شده برایم بنویسید. 


یک 

وبلاگ نویسی در ذات خودش، یک روند طولانی مدت است. به نظرم این ویژگی اصلی وبلاگ نویسی است. یعنی واضح است که من با یک رویداد مواجه نیستم و آموخته هایم محدود به منتشر کردن یک پست نمی شود. در طیِ پیمودن یک روند است که من می توانم حتی از خودم و انتخاب های گذشته ام بیاموزم.


دو

وبلاگ نویسی نگرش بلند مدت را تقویت می کند. وبلاگ نویسی به من کمک می کند این روند که در طولانی مدت شکل می گیرد را ببینم و به من می آموزد که نباید انتظار داشته باشم بعد از یک ماه یا چند ماه یا حتی یک سال به نتیجه ی دلخواهی که برای خودم تعریف کردم برسم. برای چیدن میوه های وبلاگ نویسی باید مسیر چندساله را طی کرد. 


سه

وبلاگ نویسی به من یاد می دهد که نمی توان هیچ مشکلی را از جایی به جای دیگر منتقل کرد. 

بسیار پیش آمده، می آید و فکر می کنم خواهد آمد که تصمیم می گیرم نوشته هایم را منتشر نکنم.چون از نوشتن و اشتباه کردن می ترسم. اما اکنون می دانم که ننوشتن یک راه حل موقتی است که اصل مشکل را حل نمی کند. فقط شاید آن را از دیوار وبلاگ به جای دیگر منتقل کند.


چهار

وبلاگ نویسی یک گلوله برفی همیشه در حال رشد نیست. ممکن است در ابتدا بازخوردهای مثبت و سازنده بگیرم. و سطح کیفیت نوشته هایم به سرعت ارتقا یابد. اما فکر می کنم محدودیت هایی هم هست که سرعت رشد را کند می کند و شاید اگر به یک استحکام فکری نرسم مرا متوقف هم بکند. مثلا قرار گرفتن آدمهایی که به اصرار می خواهند انتقادهایشان را (که صرفا سلیقه است و احتمالا تاثیر عملی در رشد ذهنی و بهبود کیفیت نوشته هایم ندارد) به من تحمیل کنند.

در کل فکر می کنم وبلاگ نویسی به مثابه ی یکی از همان شیب هایی است که آقای ست‌گادین درباره ی آن در کتابش صحبت می کند. 


پینوشت: درباره ی وبلاگ نویسی یک مطلب دیگر هم منتشر کرده بودم: چرا وبلاگ نویسی؟




۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۸


*
همیشه نسبت به آدمهایی که به من افزوده اند و آموخته اند، حس فروتنی و تواضع داشتم. این را ازجهت خودشیفتگی نمی گویم چراکه بارها در این وبلاگ گفته ام در برابر آن ها همچون قطره ای بودم در دریا، شاید حس نادانی و ندانستن بهتر باشد. بله بهتر است. 

با این حال یکی از مثبت ترین ویژگی های خودم را این می دانم که در طول زندگی ام با آدمهای زیادی آشنا شدم. و از هرکدامشان نکته ای، سخنی، اقدامی، رفتاری و یا هر چیز دیگری از کوچک تا بزرگ آموخته ام. در این راه بسیاری من را منع می کردند. بیشتر از لحاظ اجتماعی و عرفیِ جامعه، اما من هیچ وقت کاری به زندگی شخصی فرد نداشتم و ندارم و همیشه در برخورد با آدمها به این فکر می کنم که چه چیزی می توانم از او یاد بگیرم. 

همیشه هم تا انجا که ممکن بوده و بلد بودم، قدردان بودم. بیشتر به کلام و یا یک کتاب یا قاب کوچک به یادگار. قابی که خودم ساخته باشم. 

یک زمانی فهمیدم، شاید امروز حتی، که قدردانی با کلام و هدیه های که خودت خلق کرده باشی اگرچه ارزش دارد اما باارزش ترین قدردانی از نوع رشد است. این که بتوانی از آن چیزی که یاد گرفتی پله ای بسازی و بالاتر بروی. البته به ظاهر آسان اما در عمل مشکل است. 

**
چند ماهی می شود رویایم این است: قاب افرادی را که در زندگی ام بر من تاثیر گذاشتند و به من آموختند و یاد دادند را به یک دیوار اتاقم نصب کنم. دیواری پر از نگاهِ افرادی که شخصی که الان هستم را ساخته اند. کسانی که یک تکه از آنها در وجودم نهفته است. 

***
پست امروز محمدرضا شعبانعلی را می خواندم. راستش را بخواهید به قول امین آنقدر افق دید او بلند است که قد نگاه من با او فاصله‌هاااا دارد. («ها» یش را هم می کشم) راستش از همان ابتدا یک ویژگی او مرا شگفت زده کرده بود و آن قدرت و تسلطش در انتخاب واژگان برای بیان افکارش است. این عینک ظریفی که به چشم دارد و با آن جزیی ترین تفاوت ها را می‌بیند. هنوز که هنوز است از خواندن نوشته هایش حیرت زده می شوم. 

دوست دارم آن را یاد بگیرم و تمام تلاشم را می کنم که در این مسیر بمانم. این حرف را در کامنت‌ِ آن پست هم گذاشته ام و اینجا هم می نویسم. برای اینکه متعهد بمانم و این هدف را در لابلای روزمرگی ها گم نکنم. 


پینوشت: راستش این پست را چندبار پاک کردم و نوشتم. آخرین بار هرچه به ذهنم آمد را نوشتم. بدون آنکه بخواهم به ساختارش و انسجام پاراگراف هایش فکر کنم. این پست اصلا در اندازه ای نیست که بخواهد به عنوان تشکر و قدردانی از محمدرضا شعبانعلی عزیز و خیلی از آدم های دیگر که به من یاد دادند باشد، امیدوارم آن تشکر ویژه در باورهایم، اعتقاداتم و رفتارم ظاهر شود. 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۸

Firstrole.blog.ir

 

تصویری که در بالا می بینید را اریک جوهانسون (Eric Johansson) خلق کرده است. کمی به نظر عجیب می رسد اما او با ذهن خلاق خود توانسته با ترکیب صدها عکس واقعی، این تصویر فراواقعی را بیافریند. 

او از ۱۵ سالگی عکاسی را با یک دوربین فوجی شروع کرده و قبل از آن به طراحی علاقه داشته است. با این حال به گفته ی خودش عکاسی او را وارد دنیای جدید کرده است. 

اریک معتقد است وقتی می خواهی طراحی کنی با یک کاغذ سفید مواجه هستی و لازم است که بیافرینی اما برای عکس گرفتن تنها کاری که باید انجام بدهی فشردن شاتر است. اما او چیزی بیشتر از ثبت یک لحظه می خواهد. به نظر او عکاسی بعد از فشردن شاتر آغاز می شود. اریک نمی خواهد لحظه ها را ثبت کند، او می خواهد ایده هایش را به تصویر بکشد.

جمله ی طلایی او اینست: تنها چیزی که ما را محدود می سازد، تخیل مان است.

 

اریک جوهانسون تقریبا در هر سال هفت الی هشت عکس منتشر می کند. برای تصویر بالا فرایند پیچیده و طولانی از عکاسی و ویرایش طی شده است کهمی توانید پشت صحنه ی آن را در فیلم زیر ببینید: (البته اگر می خواهید با کیفیت بهتر آن را ببینید، آن را در وبسایت خودش مشاهده کنید(+))                



مدت زمان: 2 دقیقه 59 ثانیه

 

نظر من:

 کاملا با او موافقم، گاهی اوقات آماده سازی برای خلق چیزی که در ذهنمان است، نیازمند صبر، تلاش و حوصله ی فراوان است. اصولا این المان ها فقط برای عکاسی مطرح نیست حتی اگر بخواهیم خودمان را خلق کنیم و بشویم آن چیزی که هستیم تنها استارت زدن کافی نیست، باید آن ها را یاد بگیریم.

 

پینوشت۱: اریک جوهانسون را از لنزک شناختم و مطالبی که نوشتم برگرفته از حرفهای او در وبسایت خودش است.

پینوشت ۲: راستی اریک جوهانسون یک سخنرانی تِد هم دارد، میتوانید آن را در اینجا ببینید.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۰۷
Firstrole.blog.ir

*
در سال ۱۹۷۵ آقای استیون ساسون (Steven Sasson) با اختراع یک دوربین دیجیتال موج عظیمی از تحول و دگرگونی را در صنعت عکس و فیلم در جهان ایجاد کرد. اما شاید او هیچ وقت فکر نکرد که این ابزار و تکنولوژی قاتل لذت های ساده و عمیق انسان هاست.

تکنولوژی دوربین های دیجیتال که بعدها در گوشی های هوشمند خودشان را به نوعی دیگر نشان دادند، به طرز ناباورانه ای ارزش یک حس واقعی و یک خاطره به یادماندنی را از ما دزدیدند. کافی است یک دکمه را لمس کنیم، در عرض چندثانیه می توانیم ده ها عکس بگیریم و بعد از بین آنها، آن که به تعبیر دیگران از همه زیباتر است را انتخاب کنیم و به اشتراک بگذاریم. 

**
نمی خواهم روضه اینستاگرام را بخوانم اما خودتان قضاوت کنید: کیفِ لمس کردن یک خاطره اصیل کجا و اسکرول کردن و لایک کردن خنده های مصنوعی کجا!
عکس های قدیمی توی آلبوم خانوادگیتان را با تصاویر امروزی ذخیره شده در گوشی هایتان مقایسه کنید. آیا آن عکس ها اصالت بیشتری ندارند؟

عمدا از واژه ی تصویر در مقابل عکس استفاده می کنم، چرا که تصاویر ثبت شده روی گوشی و تبلت و ... فقط صفر و یک هستند. عکس نیستند. عکس آن است که بتوانی حس اش کنی. 
راستش هنوز طعم شیرین انتظار برای ظهور نگاتیوها در خاطرم مانده، هنوز آن دلهره که فیلم ۲۴تایی بگیریم یا ۱۸تایی (به گمانم!) در من زنده است. 

***
بله همه مان می دانیم تکنولوژی خیلی چیزها را به ما داد، سرعت زندگی مان را بالا برد و لحظات و اتفاقات کم نظیر زندگی را برایمان تکرار کرد. اما به نظرم تکرار، اصالت را می دزدد. بیشتر تجربه کردیم، بیشتر عکس گرفتیم، بیشتر لبخند زدیم، اما لبخند واقعی مان را در میان انبوهی از ژست ها و لبخندها و احساس ها گم کردیم. 

به قول آقای ست گادین دلزده شده ایم. (لینک اصلی (+) و ترجمه ی آن (+))

†*

اما هنوز هم راهی هست. ناامید نشوید. درست است که کم کم «تاریکخانه ها» به تاریخ می پیوندند و عبارت «ظهور نگاتیو» را باید به گنجه واژگان قدیمی و خاک خورده بسپاریم اما هنوز هم می توان با چاپ تصاویر ذخیره شده در موبایلمان آن ها را زنده کنیم. و از گزند فراموشی لابلای انبوه فایل ها حفظ کنیم. تصاویرِ تکراری ِدیگر را ازبین ببریم و همان عکس خاطره انگیز چاپ شده را نگه داریم. 
ازبابت کیفیت پایین نگران نباشید. قرار نیست آن ها را در گالری به نمایش عموم بگذاریم. می خواهیم فقط آن لحظات را ماندگار کنیم. 

زمانی که دوربین نداشتم و با موبایلم عکس می گرفتم، آن ها را چاپ می کردم. اعتقاد عجیبی به چاپ عکس روی کاغذ داشتم (و دارم) و تا زمانی که لمسشان نمی کردم احساس مالکیت نسبت به آن ها نداشتم. بعد از چاپ بود که آن خاطره مال خودم می شد وهیچ ویروسی نمی توانست آن را ازبین ببرد. 
توصیف دقیق ترش می شود: یک احساسِ رضایتِ همراه با آرامش و آسودگیِ خیال از اینکه اجازه دادم لحظاتِ دلپذیرِ گذشته پابرجا بماند.

*†
راستش من هم با یاور مشیرفرِ اندیشمند موافقم که:
«بشر نباید تحت کنترل ابزارهایش باشد، ابزارهایش باید تحت کنترل بشر باشند و تا زمانی که می توانیم گهگاهی بهتر است کنترل را مستقیما دست خودمان بگیریم» (+)

به عنوان یک داوطلب، برای شروع همینجا اعلام می کنم اگر روزی از قاب من در این خانه خوشتان آمد و دوست داشتید آن را داشته باشید، کافیست به من اطلاع دهید تا با کمال میل آن را به شما هدیه دهم:)



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۴

این اساسنامه مربوط به نوشته هایی است که در دسته ی فیزیک پیشگی قرار دارد:

۱- نثر این نوشته ها ممکن است شکسته باشد.

۲-نویسنده در درجه ی اول این مطالب را برای دل خودش می نویسد و برای اینکه دردِ فیزیک نخواندن برای او کمتر شود.

۳- تمام این نوشته ها براساس دانش و اطلاعاتی است که نویسنده تا آن زمان داشته است.بنابراین این مطالب کامل نبوده و شاید اشتباهاتی هم داشته باشد. هرچند نویسنده سعی می کند با دقت تمام آن ها را بنویسد. خلاصه او خوشحال هم می شود اگر کسی بهتر می داند به او یاد بدهد.

۴- نویسنده سعی می کند در حوزه مفاهیم کلاسیک بنویسد و از مفاهیم کوانتومی و نسبیتی دوری کند! چرا که معتقد است نمی تواند بدون ابزار ریاضی آنها را دقیق توضیح دهد.

۵- نویسنده هیچ تضمینی ندارد که این مطالب لزوما به درد می خورند! البته نویسنده این تضمین را برای کل مطالب وبلاگش ندارد. تمام تلاش نویسنده از نوشتن مطالب وبلاگش و تجربیاتش و رویاهایش و افکارش این است که همانطور که این نوشته ها خودش را به فکر فروبرده شاید بتواند خواننده را هم درگیر کند. حتا ممکن است خواننده درگیر مساله ای شود که هیچ ربطی به نوشته ی نویسنده ندارد اما اگر مطلب نویسنده سبب این درون نگری شده باشد، او کلاهش را هم به هوا می اندازد.

۶- ممکن است این اساسنامه در آینده تغییراتی هم داشته باشد.

اصل مطلب:

دیروز در حین مطالعه وبلاگ محمدرضا زمانی به وبلاگ علی کریمی و بعد محمدرضا شعبانعلی رسیدم. در پستش که محمد رضا گذاشته بود، درباره ی آنتروپی و احتمال و اطلاعات حرف زد. حرف هاش برام تداعی گر کلاس های شیرین مکانیک آماری لیسانس بود و من هم که داغ دلم تازه شد رفتم سری به سواد فیزیکم (جزوه هام!) بزنم.
البته آماری و پیدا نکردم اما یک چیز جالب تر پیدا کردم:

آیا میدان الکتریکی  انرژی داره؟

فرض کنیم یک جعبه ای داریم که در این جعبه میدان الکتریکی وجود داره. یک الکترون مستقیم وارد این جعبه می شه اما بعد از خارج شدن از جعبه مسیرش عوض می شه. این یعنی که توی جعبه یک اتفاقی برای الکترون افتاده که باعث شده مسیرش عوض بشه. 


اما چه اتفاقی افتاده؟توی جعبه ما میدان الکتریکی داشتیم پس لاید این میدان یک انرژی داره که این انرژی باعث شده مسیر الکترون تغییر کنه. بنابراین من اگر فرض کنم میدان الکتریکی انرژی داره با استفاده از این موضوع می تونم مسیر آینده الکترون را پیش بینی کنم.

اما سوال اینجاست، چرا الکترون را لحظه به لحظه دنبال نمی کنیم تا متوجه بشیم چرا مسیرش تغییر کرده؟ نکته این جاست که اگر همراه با الکترون حرکت کنیم، همگنی فضا را به هم میزنیم. یعنی خود ما به عنوان عاملی هستیم که باعث میشه مسیر الکترون تغییر کنه. در این صورت اصلا نمی تونیم بفهیم چه اتفاقی افتاده. 

حالا واقعا میدان انرژی داره؟

واقعا شاید میدان انرژی نداشته باشه، اما من دارم این انرژی نسبت میدم که بفهمم چه اتفاقی افتاده و خواهد افتاد. من دارم با یک دیدِ دیگه نگاه می کنم و تمام سعی ام براینه که بتونم با این عینک جدید پیش بینی کنم. حتا خود مفهوم میدان هم مثل انرژی، چیزیه که من تعریف کردم.

پس با این توصیفات هرچیزی دلم بخاد می تونم نسبت بدم؟ 

قطعا نه! این نسبت دادن ها، اصل ها و فرض هایی که در نظر می گیریم تا در نهایت یک نظریه داشته باشیم، باید دو تا اصل رو برآورده کنه: 
یک: بتونه نتایج قبلی رو توجیه کنه.
دو: بتونه آینده رو پیش بینی کنه. به عبارتی نتایج حاصل از نظریه با نتایج حاصل از مشاهدات مطابقت داشته باشه.

پس فیزیک چی هست اصلا؟!

فکر می کنم مهمترین درسی که استادم به من یاد داد همین بود که فیزیک، حقیقت اتفاقی که می افته نیست. فیزیک یک دیدگاهیه که بتونم باهاش واقعیت رو بهتر بفهمم. فیزیک یک چشم سومه که با داشتن اون می تونی بفهمی طبیعت چه طوری کار می کنه، می تونی پیش بینی کنی. 

پی نوشت ظاهرا نامربوط: این روزا ذهنم درگیر تفکر سیستمیه و اینکه چطوری می تونه مدل ذهنیم بشه، چه طوری می تونم به جای رویداد، روند رو ببینم و چه طوری میشه علت هایی که از چشم من پنهان می مونه رو تشخیص بدم و برای تصمیم‌گیری‌ هام افق زمانی بلند مدت رو درنظربگیرم و هزاران نکته ی دیگه که تشنه یادگیریشون هستم. 
امیدوارم فقط به حرف منتهی نشه!

*پینوشت مربوط: عنوان این مطلب، عنوان کتاب والتر لویین هست . یک فیزیک پیشه و معلم دانشگاه MIT که به خاطر آزمایش هاش و روش تدریسش معروفه. سعی میکنه چیزهایی رو به مردم نشون بده. چیزهایی که خودشون به راحتی ازش می گذرن! تصویرش رو در عکس می بینید. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۵۷
fFirstrole.blog.ir

یک شیوه موثر برای پرورش خلاقیت، به چالش کشیدن ذهن و توانمندی های ذهنی است. بدین صورت که خودتان را به یک موضوع محدود کرده و سعی کنید در همان زمینه روش های نو و بدیعی کشف کنید. 

تجربه من

دیروز اهمیت این مساله برایم روشن شد. پیش تر گفته بودم این اواخر درگیر چالش عکاسی ماکرو و استفاده از حالت کلوزآپ دوربینم هستم. هرچند که این چالش به شکلی که تصور می کردم شکست خورد اما روش بهتری برای اجرای آن جایگزین کردم. تقریبا بیست موضوع را در دفترم نوشتم و تصمیم گرفتم از بین آن ها ده ایده را انتخاب کرده و هر بار یکی از آن ها را عملی کنم.

ایده دیروز لاک بود. من سه لاک دارم. آبی، قرمز و طلایی. ترجیح دادم از لاک آبی و قرمز استفاده کنم که تضاد رنگی گرم و سرد دارند و چون رنگ ها سیر هستند کنار هم قرار دادن آن ها کنتراست بالایی را حاصل می کند و باعث می شود احساس مخاطب بر‌انگیخته شود. 

متاسفانه هرچه کلنجار رفتم هیچ ایده جذابی به ذهنم نرسید. پس از دو ساعت شات زدن و نگاه کردن از زاویه های متفاوت و جابجا کردن لاک ها و نورپردازی با استفاده از فیلترهایی مثل پوسته آبنبات! و چسب و ... ناگهان این تصویر را دیدم. به نظرم شبیه دو آدم آمدند. شاید یک قرار ملاقات. و البته متوجه شدم سایه لاک ها حس ترس را القا می کند. فکر می کنم می‌توان این عکس را در دسته بندی هنر جان بخشی به اشیا جا داد. 

برای خلق این عکس من پیش از شات زدن هیچ تصور ذهنی نداشتم. فقط تلاش کردم آنچه را که پنهان است ببینم. 

این امر مختص عکاسی نیست.

من فکر می کنم در هرجایگاهی و در هر سبکی و در هر هنری و در هر حرفه ای شیوه نگریستن از مهمترین روش های رشد و بالندگی ذهنی و پرورش خلاقیت است. وقتی خود را به چالش دعوت می کنید، درواقع افکارتان را به یک سمت جهت می دهید. ذهنتان را حول یک مساله متمرکز می کنید. و همین امر به نوبه ی خود باعث دیدن و کشف کردن درهایی می شود که هرگز انتظار آن ها را نمی کشیدید. 

پی نوشت: در متمم درسی با موضوع کنتراست رنگ ها ارائه شده است که پیشنهاد می کنم از دست ندهید.(+)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۲۰
firstrole.blog.ir

*
این عکس را در دومین یا سومین تجربه ی عکاسی با دوربین کوچکم گرفتم. باغ بهارستان رفته بودم و قصد داشتم از  فضای خالی عکس بگیرم. پسرکی آنجا بود و دوست داشت در قابم باشد. من هم با کمال میل آن لحظه را ثبت کردم و نامش را گذاشتم:

 «قصه های مجید»

**
تاکنون شده هنگام نگاه کردن به عکسی دقت کنید چشمانتان چگونه در فضای عکس حرکت می کند؟ بیایید این عکس را بررسی کنیم. اولین بار که این عکس را دیدید کدام  عنصر عکس توجه شما را جلب کرد؟ خطوط عمودی طاق، خطوط افقی آجرها، تقارن دو گلدان، پسرک یا نردبان ؟

همه عناصر یک عکس از خطوط افقی، عمودی، نقاط همجوار (در اینجا دو گلدان که به صورت متقارن قرار گرفته است) اشکال هندسی پنهان ( مثلث تشکیل شده توسط نردبان یا چارچوب مستطیل شکل در و ...) نقش مهمی در غالب بودن احساس پویایی یا سکون ایفا می کنند.  

شاید تصور کنیم وجود عناصر هنری است که به عکس ما زیبایی می بخشد، من تاثیر آ‌ن ها را نفی نمی کنم اما قطعا نقطه، خط و شکل تاثیر به سزایی در جاذبه بصری عکس دارد. 

 ***
شاید به نظر برسد که آن نردبان که در سمت راست قرار گرفته تقارن عکس را بر هم زده و بهتر باشد آن را حذف کنیم اما نظر من این است که اتفاقا نقطه متمایزِ این عکس که حس پویایی را دوچندان می کند، عنصر نردبان است. در واقع وجود نردبان سبب شده تقارن، سکون و یکنواختی عکس از بین برود. 

یک تمرین: شاید دلتان بخواهد این بار که عکسی را می بینید به عنصری که بعد از یک نگاه کلی توجه شما را چند ثانیه جلب می کند توجه کنید. احتمالا متوجه جزییات شگفت انگیزی می شوید.


پینوشت: ممکن است عکس ایراداتی هم داشته باشد، من به نکات مثبت آن پرداختم.


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۴

Firstrole.blog.ir


*

این چند روز اخیر نوشتن برایم بسیار سخت شده است. به همین دلیل دیروز تصمیم گرفتم پنج نقل قول را به جای مطالبی که در نظر داشتم بنویسم.(+) و احتمالا همین موضوع باعث شده بود پست قبلترش را بعد از کلی کلنجار بنویسم.(+) در همین یکی دو روز، ده ها ایده و فکر با فشار مضاعفی مدام به ذهنم راه می یابد. گویی با سماجت تمام از من می خواهند آن ها را در معرض دید همگان قرار دهم. 


**

خانم جولیا کامرون در راهِ هنرمندش می گوید:

«هنر بسیاری از چیزها را در پرتو روشنایی قرار می دهد» و من در حاشیه کتاب نوشتم:

تو با عکس ها و نوشته هایت مردم را به دنیای ذهنت راه می دهی. 


***

هفته ی سختی را گذراندم. از سه شنبه ی پیش تا کنون مدام خودآگاه و ناخودآگاه خودم را ویران کردم. همین خودی که برای ساختن و قدرتمند شدنش تلاش می کنم. 

این فشار ذهنی خسته ام کرده. شاید وقت آن باشد که نیشتری به دیواره ی ذهن بزنم و بگذارم جریان افکار راه خودش را بیابد و برود.


پ.ن: یاس های باغچه کوچکمان هم باز شدند. عطر دل انگیزشان سر صبحی آدم را مست می کند. راستی به نظر شما آن پرچم سبز که میان پرچم های دیگر قرار دارد به طرز متفاوتی دلربایی نمی کند؟


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۴

firstrole.blog.ir


- عکاسی داستانی است که من نمی توانم آن را در قالب کلمات بیان کنم.

    دستین اسپارکز


- یک چیز هست که عکاس باید آن را  در عکس های خود بگنجاند. «انسانیت آن لحظه»

  رابرت فرانک


- در ورای یک عکس فوق العاده چیزی بیش از دانش و اطلاعات نهفته است.

  سام ایبل


- دوربین ابزاری است که به افراد یاد می دهد چطور بدون یک دوربین ببینند.

  دوروتی لانگ


- عکاسی اصلا مهم نیست، زندگی برای من جذابیت دارد.

  هنری برسون


پ.ن: عکس از هنری برسون است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۵۶

firstrole.blog.ir


پیش نوشتِ کمی طولانی:

جلسه ای که با دوستانم داشتم بسیار برایم چالش برانگیز بود و همین هم شد که دیروزم تنها با چندصفحه کاغذ و خودکار و کتاب شیب ِ آقای ست گادین گذشت و تقریبا بی وقفه خواندم و نوشتم. در راستای همان سوال ها این مطلب بوجود آمده است اما باید قبل از نوشتن آن بگویم نوشته ی زیر سر ندارد، ته ندارد و اتفاقا ساختار هم ندارد. نتیجه گیری هم نیست که بتوان بعدا به آن استناد کرد چرا که ممکن است بخش هایی از آن تغییرات زیادی داشته باشد. فقط باید آن را می نوشتم تا بتوانم مطالب دیگری بنویسم. شاید بتوان نامش را یک اقدام برای رها شدن از قفل شدگی! نامید.


دغدغه تان چه قدر شما را برمی انگیزاند؟

فکر می کنم در جای درست ایستادن همیشه دغدغه ی من بوده و هست و این امر به نظرم مبنای اصلی کتاب شیب است. سوال های زیادی در ذهنم چرخ می خورد که یکی از آن ها این بود: می خواهی بهترین شوی یا یک زندگی معمولی در پیش داشته باشی؟ 

بهتر است ابتدا تعاریف این دو را مشخص کنم. تا برای خودم شفاف شود. زندگی معمولی از نظر من یعنی زندگی که در آن هیچ دغدغه ای نباشد مگر عقب ماندن از تم ِ تعریف شده ی خوشبختی توسط دیگران. دانشگاه بروی که تحصیلات داشته باشی، سریع ازدواج کنی که از زندگی عقب نمانی، کار پیدا کنی که گرسنه نمانی، بچه دار شوی که ثمره زندگی ات را ببینی و خیالت راحت شود نسلت ادامه دارد و همین را به فرزندت القا کنی و منتظر مرگ و بهشت تصور شده در ذهنت بمانی. 

و بهترین بودن یعنی داشتن دغدغه ای در ذهنت، شاید یک دغدغه اصلی و همیشگی که ممکن است در دوره ی متفاوتی خودش را به تو بنمایاند. چیزی که نگذارد شب ها راحت بخوابی. چیزی که احساس کمبودش را داشته باشی و دلت بخواهد به جهان اطرافت هدیه کنی. یاد بدهی. خودت در مسیرش باشی و به دیگران نشانش بدهی. 

از این منظر اگر نگاه کنیم باز هم شاید بگوییم درست است دغدغه های زیادی در ذهن من هست اما منظور من آن چیزی است که دهنت را درگیر می کند و راحتت نمی گذارد. می شود همان نوک قله! چون برای این که به آن برسی باید از خیلی چیزها بگذری و هزینه ها کنی. و واقعا آن قدر در ذهنت پررنگ هست که این کار را بکنی. به قول کامو زیستن برای چیزی نه، مردن برای آن.


کمی دورتر

شاید باید کمی پا به دنیای مفاهیم و گذشته ام بگذارم. 

زندگی من از ۲۲ سالگی تغییر کرد. با اولین انتخاب. با بنیادی ترین انتخاب. آیا باید زنده بمانم؟ آیا مجبورم زنده بمانم؟ آیا این مذهب و اعتقادات دیگران است که به زندگی من چارچوب می بخشد؟ یا ارزش های من هستند؟ آیا اصلن برای خودم ارزشی دارم؟ باوری؟ اعتقادی؟ غیر از آن چیزی که از کودکی شنیده ام. آیا باید زندگی کنم به خاطر این که هزینه مرگ را ندهم؟ هزینه خودکشی، نبودن، نیستی؟

شاید یکسال بیستر تصورم این بود که آدم باید زنده بماند و زندگی کند چون از مرگ می هراسد. برزگترین جبر!!!

نمی دانم از کجا شد که به نتیجه رسیدم این من هستم که همه چیز حولِ آن می چرخد. 

من

ارزش های من

باورهای من

کم کم این باور در وجودم ریشه دواند که من هستم که تعیین می کنم زندگی ام باشد، نباشد یا اصلن چگونه باشد. ایده این وبلاگ هم از همین جا شکل گرفت. از همین جا که خواستم به اطرافیانم نشان دهم درست است که انتخاب بین مرگ و زندگی بدیهی به نظر می رسد اما مهم است که یک بار آدم به آن فکر کند و بخواهد، با تمام وجودش بخواهد آن چیزی شود که هست و در جهت آن پیش برود و آن را به دنیا عرضه کند. و این همان دغدغه اصلیست که ذهنم را درگیر خودش کرده است. 


عکاسی از کجا پیدا شد؟

تقریبا دوسالی می شود که به واسطه ی تشویق دوستانم و گاهی اصرار آن ها تصمیم گرفتم دوربین بخرم و به عکاسی بیشتر فکر کنم. راستش نظر خودم این است که عکاسی آدم را دقیق می کند. چیزهایی را به تو نشان می دهد که نمیبینی و می توانی آن ها راثبت کنی و به دیگران نشان بدهی. دوربین و عکاسی نه فقط به عنوان یک حرفه برای من ارزش دارد که به عنوان ابزاری برای آنچه مطرح کردم برایم مهم و پر اهمیت است. 

هرچند این تنها دغدغه من در عکاسی نیست و چیزهای دیگری هم هستند که هنوز مرا در این مسیر را سرپا نگه داشته اند و فکر می کنم نگه دارند. اصلا همین شد که امسال با شنیدن فایل های حرفه ای گری تصمیم گرفتم با برنامه ریزی بیشتر به آن بپردازم.


زمین بازی متمم کجاست؟

اگر تا اینجا این مطلب طولانی را دنبال کرده باشید، احتمالا حدس هایی می زنید. اما کامل تر می خواهم بنویسم. محمدرضا شعبانعلی را در معارفه ی کلاس های شخصیت شناسی دکتر شیری دیدم. در یک شب بارانی پاییزی. آمده بود برای کمی گپ با دکتر شیری اما شروع کرد به صحبت برای بچه ها و من سراپا گوش بودم و می شنیدمش. صحبت هایش را نظرهایش را افکارش را و جسارتش را. بعد که تمام شد و پیاده تا مترو رفتم و در تمام مسیر به این فکر می کردم همان کسی است که باید با اندیشه ها و افکارش بیشتر آشنا شوم. به خوابگاه که رسیدم وبلاگش را جست وجو کردم وهمان شب مطالبش را شخم زدم و زیر و رو کردم. 

بعد هم عضو متمم شدم و به عنوان اولین درس مدل ذهنی را شروع کردم به خواندن و هرچند به خاطر مشغولیت زیاد نتوانستم آن را آن زمان تمام کنم اما همیشه نوشته های خود محمدرضا را می خواندم. داستان آشنایی من با متمم و ادامه دادن آن به همین مطلب که در بالا اشاره کردم برمی گردد.

 متمم مانند خوراک ذهنی است که در زندگیم کمبودش را حس می کنم. و بسیار حس می کنم. و نه فقط خود متمم بلکه کتاب هایی که توسط متممی ها معرفی می شود نیز همین گونه است. 

بله متمم برای من مانند خیلی های دیگر به افزایش آگاهی و بالاتر رفتن کیفیت زندگیم کمک کرده است و قطعا در آینده به بالاتر رفتن کیفیت زندگی حرفه ایم هم کمک می کند. و تا زمانی آن را ادامه خواهم داد که ارزش چیزهایی که به من یاد می دهد بیشتر از وقتی باشد که برای آن می گذارم. 


پس فیزیک کجای داستان است؟ عشق ازلی و ابدی ام؟

گاهی آدم مجبور می شود از عزیزترین چیزها بگذرد. دیروز به این موضوع خیلی فکر کردم. حتی خواستم با حمعی از دوستانم سایتی راه اندازی کنم و آن جا بنویسم. اما دیدم از چیزهای مهم تری که مطرح شد، می مانم. راستش این است که به یکباره رها کردن فیزیک برای منی که شب ها مانند دیوانه ها بیدار می شدم تا تست های فیزیک انرژی اتمی را حل کنم و هرچند بعضی هاشان هم بلد نبودم خیلی سخت است. برای منی که افتخارم! این است که دوساعتِ تمام سر کلاس بهترین استادم نشسته بودم و در حالی که همه زیرلبی غر می زدند که چرا تمام نمی شود، من هم چنان در بهت بودم که چطور این دوساعت گذشت و من متوجه گذر زمان نشدم! 

اما با همه ی این ها دیدم در فیزیک برخلاف عکاسی دغدغه ای ندارم و رسیدن به آن قله ای که می خواهم انرژی و وقت زیادی طلب می کند و هنوز نمی دانم تا چه حد پای حواشی و اتفاقات اطرافش هستم. فیزیک تنها حس کنجکاوی درونی من را ارضا می کند که جهان چگونه کار می  کند؟ و مدلی که مردم برای آن توصیف می کنند چیست. 

به همین دلیل تصمیم گرفتم آرامتر از این فضا دور شوم. یادداشت هایی برای خودم درباره چیزهایی که فهمیدم این جا می گذارم. هرچند کوتاه و گهگاه. و به خودم قول نمی دهم که این یادداشت ها پایدار بمانند. 


اگر تا اینجا همراه من بودید باید از شما تشکر کنم که اعتماد کردید و وقتتان را برای این خواندن این حرف ها که باید گفته و نوشته می شد گذاشته اید. ممنونم:)




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۳
Astronomy Experience

دیروز به واسطه ی پست امین آرامش عزیز در وبلاگش با سایت سبک‌تر آشنا شدم.

مثل همیشه ظاهر وبسایت اولین چیزی است که مرا به خواندن مطالب بیشتر جذب می کند و می توان از ظاهر سایت سبک‌تری ها فهمید ساده و بی آلایش اند. دومین نکته درخواست ارسال خبرنامه ی اختصاصی بود که به زبانی صمیمی بیان شده بود. آدم فکر می کند واقعا چیزی را از دست می دهد. البته بعد از اینکه ایمیل لینک فعالسازی آمد به این نتیجه رسیدم که احتمالا درست فکر می کنم. متن ایمیل را نمی نویسم تا خودتان امتحان کنید:)

بعد از یک گشت و گذار کوتاه به خواندن مقالات پرداختم. اول فکر نمی کردم این مطالبی که می خوانم ترجمه مقاله های مطرحی هستند. چون با بیانی ساده و روان نوشته شده بود و انگار داشتی دفترچه خاطرات و تجربیات یک عکاس سفر یا طبیعتگرد یا توریست را می خواندی. 

خلاصه همین ها برای من کافی بود تا تقریبا یک ساعت به وب گردی در این سایت مشغول شوم و متوجه گذر زمان نباشم. سبک‌تری ها بچه هایی هستند که صمیمیت و سادگی و سبکی و رهایی از تک تک کلماتشان، ظاهر وبسایتشان و  عکس های پروفایلشان مشخص است.  

ممکن است آدم با دیدن این همه تجربه های ناب به این نتیجه برسد که خب حالا که می شود بدون پول سفر کرد! و این همه هم خوش می گذرد، من هم بروم و به سفر کزدن برسم. (خوشبختانه در مورد من این گونه نبود چون قبل از آشنا شدن با این وبسایت می دانستم سفر کردن سبک زندگی دلخواهم نیست) این دقیقا همان چیزی است که سبک‌تری ها به آن اصراری ندارند. یعنی نمی گویند که مثل ما باشید. بلکه حرف مهم تری دارند. 

شنیدن قسمت اول پادکست چهارراه (ترس از جا موندن) از پری، یکی از اعضای سبک‌تری ها این اطمینان را به من داد که قطعا چیزی بیشتر از ظاهر جذاب وبسایت و نوشته های خواندنی و تجربه ها و حرف هایشان است که مرا به خود جذب می کند. بله، باوری که میان من و سبک‌تری ها مشترک است و آن ها توانستند بی آنکه اشاره مستقیمی داشته باشند، آن را در ذهن و جان خواننده شان بوجود بیاورند و در قالب تجربه هایشان نشان دهند:

خودتان انتخاب کنید. خودتان ارزش هایتان را انتخاب کنید. جسارت و شجاعت انتخاب نکردن را داشته باشید. مسیرتان را پیدا کنید و در آن قدم بگذارید و مصرانه به آن بچسبید و رهایش نکنید. 

به این فکر می کردم که چه عکسی برای این مطلب انتخاب کنم، به ذهنم رسید عکسی از اولین تجربه ی رصد آسمان شب در تابستان ۹۴ با گروه خوش فکر کافه آسترو را انتخاب کنم. همان سفری که برای اولین بار راه شیری افتخار داد در قاب دوربینم ظاهر شود و بذر رویای به تصویر کشیدن شفق های قطبی در ذهنم جوانه زد.

پینوشت: عکس کمی تار افتاده چون سه پایه نداشتم و با دوربین روی دست و با شاتر پایین آن را گرفتم. هنوز آفتاب نزده بود برای اینکه واضح تر نشان داده شود، نور عکس را تنظیم کردم. 



 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۱۸

Leaves

عموماً وقتی با عکاس ها صحبت می کنی، بیشتر آن ها بر این باور هستند، یادگرفتن عکاسی تنها یاد گرفتن تکنیک ها و آشنایی با سبک های متفاوت و تسلط بر دوربین نیست. به عبارت دیگر با فشردن دکمه شاتر تازه کار آغاز می شود. قسمت مهم تر پردازش و ویرایش عکس است. همان جمله معروف که بارها گفته اند:  هنر ادیت نیمی از هنر عکاسی است. 

اما نکته ای که در این میان پنهان می ماند و به آن اشاره مستقیم نمی شود، دنیای پشت پرده عکاسی است که قابل رویت نیست و همچون هاله ای کل فرایند گرفتن یک عکس از نگاه به ویزور تا چاپ و ارائه نهایی عکس را در بر می گیرد. و من آن را به دنیای ذهنی عکاس تعبیر می کنم. یعنی همه آن چیزی که به خلاقیت، نوآوری، مشاهده و ارتباط مربوط است. به نظرم همین نکته است که رمز موفقیت و تمایز عکاسان با یکدیگر است. 

اگر سوژه اصلی یک انسان باشد، قطعا این امر خودش را پررنگ تر می نمایاند. چراکه ثبت عواطف و احساسات انسان علاوه بر داشتن یک ذهن خلاق نیازمند ارتباط قوی و اعتماد متقابل است. بنابراین همان قدر که پیشرفت در تکنیک ها و تسلط به ابزارها برایمان مهم است، باید برای رشد و پرورش ذهنمان هم وقت و حوصله به خرج دهیم.

این شیوه « بخند؛ یک دو سه... » در عصر امروز که همه نگران هستند در انظار جامعه عمومی و مجازی چگونه به چشم می آیند، منسوخ و بی ارزش شده است. علاوه بر اینکه آدم ها باید به عکاس اعتماد کنند تا در قاب دوربینش ظاهر شوند، عکاس هم باید متقابلاً این اعتماد را به آن ها باز گرداند که نیازی به گرفتن ژست های تکراری نیست. آنها در قاب دوربینش بهترین هستند، چون خودشان هستند و خودشان متفاوت ترین و زیباترین و دوست داشتنی ترین اند.

پینوشت: دیروز در پارک لاله سرگرم عکاسی بودم که دو خانم به همراه کودک شیرینشان از من خواستند، از آن ها عکس بگیرم و بعد برایشان در تلگرام بفرستم. با کمال میل قبول کردم. هرچند کودکشان کمی بازیگوش بود و کمرو و خجالتی و درآن چند دقیقه ای که با آن ها سپری کردم، نتوانستم با دخترکشان ارتباط بگیرم و او از دوربینم فرار می کرد. البته عکس های خودشان خوب از آب درآمد، ساده و صمیمی بودند. 
همه این حرف ها دیروز هنگام برگشت از ذهنم گذشت. حس مثبتِ اعتماد که آن ها به من داشتند بی نهایت برایم لذت بخش بود. جامعه آرمانی من جاییست که آدم ها به هم اعتماد دارند و از بابت این اعتماد پشیمان نمی شوند. 

پینوشت دو: این عکس را از حوض بزرگ پارک لاله ثبت کردم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۵۸
Life

امیدوار بودم چند ثانیه زنده بمانم؟
ده ثانیه؟ بیست ثانیه؟

                             خلبان چنگ/ اگزوپری


به پایان کتاب اگزوپری نزدیک می شوم. باید با تصویرسازی های زیبا و به یادماندنی اش، با اندیشه های عمیق سروان اگزوپری و با احساسات ناب او خداحافظی کنم. قصد ندارم در این مطلب به آنچه از کتابش دریافتم بپردازم چراکه درک من آنچنان وسیع نبود که بتوانم افکار و تاملات سروان اگزوپری را بفهمم و هضم کنم. باید حداقل یک بار دیگر این کتاب را با دقت بیشتری بخوانم. شاید در زمانی دیگر. اما می خواهم درباره ی یک تجربه شخصی بنویسم که تقریبا همزمان با خواندن قسمتی از این کتاب بود که در بالا به آن اشاره کوچکی کردم. 

چندوقت پیش در طی یک پیاده روی کوتاه عصرگانه ی بهاری، از کناره ی یک بولوار متوجه تیربرق هایی که به ردیف صف کشیده بودند شدم. یک لحظه پیش خودم گفتم از کجا می دانی تا تیر برق چندم زنده هستی؟ کمی فکر کردم و ترجیح دادم یک تجربه بکنم. خودم را متقاعد کردم زمانی که به تیر برق سوم برسم، می میرم و سعی کردم عقل و منطق را کنار بگذارم  و فقط به همین گزاره فکر کنم. شاید بدانید چه اتفاقی می افتد. هیچ آدمی دوست ندارد به سوی مرگ قدم بردارد. گام هایم را کوچکتر کردم. دلم نمی خواست بمیرم. (همذات پندار قوی هستم) اما به ناگاه متوجه نگاه پسرکی شدم که در یکی دو متری من بود. پسرک پنج شش ساله ای که شرارت و بازیگوشی از چهره ی سیاه سوخته اش می بارید. کمی جلوتر یک رفتگر مسن با یونیفرم نارنجی رنگ را دیدم که با دو مرد دیگر همسن خودش بحث می کرد. خطوط در هم ریخته چهره اش نشان می داد آنچنان که باید راضی نیست و گویا دارد دردودل می کند. سمت چپم باغ اناری بود که شاخه های درخت هایش در هوا مستانه می رقصیدند. ایستادم و از آن ها عکس گرفتم. شاید برای بازماندگان! تیر برق دوم را رد کرده بودم آن قدر با این احساس و این فکر عجین شده بودم که کم کم باور می کردم احتمال وقوعش آنچنان که فکر می کنم کم هم نیست! شاید دیگر نباشم. شاید همه چیز تمام شود. از کنار دو پیرمرد که روی پله مغازه شان بی خیال به دنیا و حواشی اش نشسته بودند و گپ می زدند رد شدم و به خودم گفتم فقط پیرمردها و کودکان هستند که به این دنیا دلبستگی ندارند. چند قدم مانده بود به تیر برق سوم. اگر فیلم  Intime را دیده باشید، شاید بتوانید این موقعیت را تجسم کنید. همین طور که روبه رو را نگاه می کردم از تیربرق سوم هم رد شدم. 
شب که آمدم و خلبان جنگ را می خواندم این بار جادوی کلمات اگزوپری به شکلی دیگر مرا مسحور کرده بود. شاید توانسته بودم گوشه ای از تعبیرها و توصیفاتش، آن هنگام که به آغوش مرگ می شتابد و از آن می گریزد را تجربه کنم. 

مواجه با مرگ، حتا به صورت ذهنی ، تجربه ی نادریست. شاید دلتان بخواهد در یک پیاده روی آن را امتحان کنید. و شاید نگاهتان به دنیا و جزییاتش که همیشه از چشم ما پنهان است تیزبین تر شود.

پ.ن: عکس برای یک روز بهاریست که خودم آن را ثبت کردم.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۴۶

Tel


سال هزار و نهصد و هفتاد و چند میلادی بود که آقای لورنتس آمد و گفت: بال زدن پروانه ای در برزیل می تواند باعث ایجاد تندبادی در تگزاس شود.

سال هزارو سیصدو هشتاد و چند شمسی بود که شب ها فکر می کردم واقعا می شود بال زدن یک پروانه چنین اثر شگرفی ایجاد کند؟

یازده شب بیست و هفت فروردین نودوشش بود که به نتیجه رسیدم بله می شود! و اثر پروانه ای نه تنها در امتداد مکان بلکه در امتداد زمان هم کار می کند. میگویند اثر پروانه ای مختص سیستم های آشوبناک است، به این فکر می کنم آیا سیستمی آشوبناک تر از زندگی خودم سراغ دارم؟! همین زندگی که باور دارم هر لحظه اش پر از ابهام و پیچیدگی است و نمی توان درباره ی ثانیه و دقیقه ی بعدش اظهار نظر قطعی کرد. گاهی حقایق آنقدر نزدیک هستند که نمی بینمشان! 


من فکر می کنم یک تصمیم کوچک، یک گام کوچک، یک انتخاب کوچک، یک عادت کوچک میتواند باعث شود در سال های آینده اتفاقات مهمی بیافتد. حتی شاید مسیر زندگی را عوض کند.

 دیروز در راستای برنامه ریزی ها و گام های قبل تصمیم گرفتم دو قدم کوچک بردارم : یکی شان در دایره نظم شخصی و دیگری در زمینه عکاسی. برای اینکه پایبند باشم رفتم چند تکه مقوا و چسب خریدم و دو استند کوچک درست کردم که اولی را در تصویر میبینید. یک چالش چهل روزه برای آن که استفاده از تلگرام محدود به ساعاتی شود که می خواهم. و دومی یک چالش پانزده روزه برای استفاده از حالت ها و انتخاب های متفاوت در مود کلوزآپ دوربین که جز مودهای بیسیک است. جزییاتش را شرح نمی دهم چون حوصله سر بر است اما رویکرد کلی من به این شکل بود: تعیین زمان بندی، درست کردن جدول، ایجاد فضایی برای تجربه های احتمالی و در پایان نوشتن انتظاراتی که از خودم بعد از اتمام چالش دارم. امیدوارم تجربه ی موفقیت آمیزی باشد.


راستی، شما هم به اثر پروانه ای اعتقاد دارید؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۰۰
firstrole.blog.ir

نصیر فقیه پور عزیز در قسمت نظراتِ پست چرا وبلاگ نویسی؟ سوالی پرسیده بود که به نظرم مضمونش این بود: من تاکنون وبلاگنویسی نکردم، چگونه وبلاگ نویسی کنم؟ 

نصیرجان چه خوب که این سوال را پرسیدی چون منتظر بهانه ای بودم تا این مطلبی که در ذهنم هست را بنویسم اما چون پست قبل طولانی می شد این کار را نکردم.
 
چند روز پیش یکی از پست های آقای ست گادین را در وبلاگش می خواندم. (به ترجمه ی خودم) نوشته بود ما چطوری دوچرخه سواری یاد می گیریم؟ میرویم از کتاب ها می خوانیم یا ویدیو «چگونه دوچرخه سواری کنیم» می‌بینیم؟ نخیر ما این کارها را نمی کنیم، ما یک دوچرخه را برمی داریم و دوچرخه سواری می کنیم. همین. حتی از این هم بدتر! ما دوچرخه سواری را وقتی یاد می گیریم که آن را اشتباه انجام دهیم. بارها و بارها زمین بخوریم، بیافتیم، و دوباره سوار شویم و ادامه دهیم. بعد هم در ادامه یک جمله طلایی می گوید و مطلبش را تمام می کند. میگوید این روش در بسیاری از موارد کار می کند. هرچیزی که بخواهیم یاد بگیریم. 

راستش نمی دانم چرا انقدر به قول فرنگی ها به این مثال آقای ست گادین«کراش» پیدا کر ده ام! شاید به این دلیل که من هم دوچرخه سواری را نسبت به هم سن و سالانم دیرتر یاد گرفتم. چون می ترسیدم. یادم می آید روزی پسرخاله ام گفت نه این جوری نمی شود خودم بهت یاد می دهم و من خوشحال از اینکه قرار است کسی به من یاد بدهد! همراه او شدم. رفتیم بالای یک شیب ملایم او مرا سوار دوچرخه کرد، کمی همراهم شد و بعد مرا رها کرد. و حشت کرده بودم و صدایش می زدم او هم میگفت: پاهایت  را روی پدال بگذار. پا بزن. فرمان را انقدر محکم نگیر! بار اول زمین خوردم، بار دوم، بار سوم و بالاخره فهمیدم اگر پایم را روی پدال بگذارم و پا بزنم، تعادلم را حفظ می کنم.
راستش من هم با آقای ست گادین موافقم که این روش خیلی وقت ها کار می کند. حتی با تقریب خوبی می توان گفت همیشه کار می کند. اصلا اشتباه کردن است که به آدم یاد می دهد. خلاصه همانطور که در پاسخ کامنتت کوتاه گفتم اینجا هم می گویم وبلاگ نویسی خیلی شبیه دوچرخه سواری است. باید شروع کنی، اشتباه کنی، جا نزنی و ادامه بدهی. 
این روزها من هم به نوعی دیگر درگیر این قضیه ام. مدام حرف پسرخاله ام را به خودم یادآوری می کنم: 

پایت را روی پدال بگذار. پا بزن، انقدر فرمان را محکم نگیر! 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۳
firstrole.blog.ir

به تازگی با دست نوشته های یک دیوانه ،وبلاگ یاور مشیرفر، آشنا شدم و دیشب فرصتی دست داد تا متمرکز‌تر به خواندن نوشته هایش مشغول شوم. متوجه گذر زمان نبودم و گاهی در هنگام خواندنِ اندیشه هایش به فکر فرو می رفتم و می‌دیدم زمان از دست رفته است. ساختار وبلاگش، نوشته هایش بسیار قابل نامل و تعمق بود برای منی که تشنه آموختن و یادگرفتن بودم.  هر وقت با افرادی همچون یاور آشنا می شنوم، بیشتر متوجه می شوم که بیش از آن که می دانم، نمی دانم. خودم را همچون قطره کوچکی می بینم که هرچه قدر تلاش کند و پیش برود نمی تواند به دریا برسد و یا جزیی از آن شود. و آن قدر این احساس و حرف های سیندال (خانم جولیا کامرون افکار منفی مان را به سانسور کننده ی درون تعبیر می کند و سیندال نامی است که من برای آن گذاشته ام و مخفف آن است) قوی بود که حتی این فکر از ذهنم گذشت که چندروزی ننویسم و شاید اینجا را هم مانند وبلاگ های دیگر نیمه کاره رها کنم. شروع کردم به نوشتن روی کاغذ و از خودم پرسیدم چرا وبلاگ نویسی؟ خوشبختانه نوشته ها و اندیشه های یاور مشیرفر عزیز هم به کمکم آمد و به هرحال بعد از سیاه کردن چند صفحه به هفت دلیل زیر رسیده ام. 

قطعا این دلایل برای من است و شاید درمواردی با هم مشترک فکر کنیم:

۱- راهی برای ماندن و ایستادن: چند وقت پیش در پی صحبت کوتاه با دوستی، ناخوداگاه به او گفتم وبلاگ نویسی برای من راهی برای ماندن و ایستادن و مقاومت کردن در برابر کارهایی است که نیمه رها کرده ام. این دلیل شاید اولین دلیل و اصلی ترین دلیلم تا به امروز بود اما اکنون دلیل های مهمتری هم دارم که در ادامه می خوانید.

۲- روشی برای لذت بردن از یادگیری و آموختن: به مرور از تجربه های دیگران و خودم دریافتم که: «نیاز» است که آدمی را به آموختن وادار می کند. و برای آموختن و یادگرفتن و حرکت کردن باید از روشی استفاده کنیم که از آن لذت هم ببریم. در این صورت سختی های راه قابل تحمل تر می شود. وبلاگ نویسی برای من چنین روشی است و بی نهایت از آن لذت می برم. 

۳- ابزاری برای درست اندیشیدن: وقتی افکار روی کاغذ یا اسکرین می‌آیند، قابل سنجش تر هستند. می توان با دقت و باتردید در آن ها متمرکز شد. گاه برای نوشتن مطلبی در این وبلاگ ساعت ها روی کاغذ می نویسم و خط می زنم تا به یک نوشته‌ی مطلوب که به نظر خودم از لحاظ ساختار و محتوا بهتر از بقیه است، برسم. هرچند که همین نوشته ها خالی از اشکال نیستند. به هرحال تجربه این سه ماه! وبلاگنویسی منظم می گوید این روش بهتر از روش های دیگر کار می کند.

۴- مواجهه با نقد های اطرافیان: وبلاگنویسی کمک می کند که نوشته هایم را افراد بیشتری با مدل های ذهنی متفاوت بخوانند. ممکن است آن ها به نکته ای توجه کنند که به ذهن من هرگز خطور نکرده است. با تحلیل و بحث و گفت و گوی کامل تر این امکان فراهم می شود که آدم جهان بینی اش جامع تر شود. البته در پرانتز بگویم مورد نقد واقع شدن شخصا برای من خوشایند نیست. درست است که در همین چند خط بالا از ویژگی های مثبت نقدکردن و نقد شدن نوشتم اما می دانم آنچه عمل می کنم خیلی شبیه حرف هایی نیست که زده ام. واقعیت این است که من حتی از نقد کردن هم می ترسم.(چون کسی می‌تواند نقد کند که از نقد شدن نترسد!) به هرحال یکی از مهم ترین اصولِ آموختن و آشنا شدن با اندیشه های نو و بکر، رها کردن دانسته های قدیمی است. بنابراین از این راه گریزی نیست. همین جا اعلام می کنم اگر از خواننده های این وبلاگ هستید دوست دارم مرا به چالش بکشید تا این گونه هردویمان بیشتر یاد بگیریم.

۵- کشف کردن و جست و جو کردن: به تجربه دریافتم نوشتن باعث می شود بیشتر درونت را جست و جو کنی و نه تنها این مورد در پیدا کردن افق های تازه فکری موثر است که حتی در ساده‌ترین و عمیق‌ترین مورد کمک می کند صندوقچه کلماتت را از واژه‌ های ناب تری پر کنی و ابزار قوی تری برای نوشتن پیدا کنی. 

۶-آینه ای برای دیدن! : برای منی که عادت کرده ام آنچنان عمل کنم که دیگران می خواهند، وبلاگنویسی آینه ای است که می‌توانم در آن خودم را ببینم. تاملاتم را. رویاهایم را. و سبک خودم را در نوشتن و اندیشیدن پیدا کنم.وبلاگ نویسی این روزها برای من مانند پارویی است که می توان به کمکش در خلاف جهت رودخانه ای که دیگران برایم ساخته اند، حرکت کنم.

۷- جایی برای خالی شدن ذهنم: در بین نوشته های وبلاگ، مطالبی هم هست که گاهی آنچه از ذهنم لحظه ای می گذرد را می نویسم. وبلاگ نویسی کمک می کند گوشه ای از این افکار را اینجا خالی کنم و یادم بماند بیشتر به آن ها فکر کنم. 
 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۵۱

در روزگار امروز که از حجم اطلاعات و دانش و تکنولوژی اشباع شده ایم برخلاف آنچه به نظر می رسد، یادگرفتن یک مهارت به آسانی نیست. برای مثال فرض کنید من می خواهم در زمینه عکاسی فعالیت کنم. برای خودم روی کاغد می نویسم: موفقیت در مهارت عکاسی !!! اما احتمالا به جز خودم کسی نمی داند منظور من از موفقیت چیست، البته به شرط آنکه خودم فهمیده باشم. عکاسی، دریایی از تکنیک ها و سبک ها و ژانرها و نرم افزار هاست. از کجا می خواهم شروع کنم؟ به کجا می خواهم برسم؟ چه سبکی می خواهم کار کنم؟ به کدام ژانر علاقه مندم؟ تازه اگر از دنیای ادیت و نرم افزارها و تکنیک های آن صرف نظر کنم باز هم تصویر ذهنی من مبهم است. بگذارید یک تجربه برایتان بگویم.

من تقریبا اواخر نودوچهار دوربین خودم را خریدم. یک کنون هفتصد دی کوچک و جمع و جور اما با هزاران دکمه و کاربرد و گزینه های تو درتو. آن زمان تصمیم داشتم کلاس عکاسی نروم. (البته واقعیت این است که پولش را هم نداشتم اما خوشحالم نرفتم!) دوربین را دست گرفتم و در موزه ها و باغ ها و پارک ها وخیابان ها و ... عکاسی می کردم. کم کم  به لطف دنیای وب که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در آن پیدا می شود، با دوربین و تکنیک های اولیه آشنا شدم. اما آنقدر این فضای عکاسی بزرگ و پراکنده است که اکنون حتی فکر نمی کنم در حد یک آماتور هم تجربه داشته باشم. تصمیم گرفتم این روش ناشیانه! را کنار بگذارم و کمی هدفمند تر عمل کنم. اما هدفمند یعنی چی؟ اینجاست که بحث امروز شروع می شود. بعد از مرور موضوعات قبلی که درباره ی مشکلات برنامه ریزی، اولویت ها و نخواستن ها و ارزش گذاری منابع در اختیارمان صحبت کردیم حالا جایی هستیم که می توانیم آماده ی حرکت شویم. 

برنامه ریزی برای خرده مهارت ها. بهتر است به جای اینکه یک مهارت کلی را در نظر بگیریم و هر روز از آن تکه ای برداریم، خرده مهارت هایی که به ما کمک می کنند در مسیر حرکت کنیم را مشخص کنیم. خدا را چه دیدید شاید با یاد گرفتن یک خرده مهارت اصلا مسیر زندگی مان عوض شد. (محمدرضا شعبانعلی در این مطلب درباره ی خرده مهارت ها کاملتر صحبت می کند(+) )

درواقع فکر کردن درباره ی خرده مهارت ها می تواند به تنطیم یک شناسنامه برای مهارت موردنظر کمک کند. خرده مهارت هایی که من برای مهارت عکاسی درنظر گرفتم این ها هستند: 


Skill1


بعد از نوشتن خرده مهارت ها بهتر است برای هر کدام یک شناسنامه تنظیم کنیم. درشناسنامه سوالاتی مانند سوالات زیر باید جواب داده شود:


Skill2


این سوالات خلاصه مطالبی هستند که در این درس متمم خواندم، برای یادگیری بهتر پیشنهاد می کنم آن را کامل و جامع بخوانید: (+)

بهتر است سطح خرده مهارتی که می خواهیم فعلا به آن بپردازیم را مشخص کنیم وبرای هرکدام معیار و مصداق در نظربگیریم، مثلا :

سطح پایه در تسلط بر دوربین، جابجایی و تمرکز روی دکمه و تنظیمات دوربین است.

 سطح متوسط استفاده از مود های اتوماتیک و بیسیک است. 

سطح خوب سرعت عمل در عکاسی می تواند باشد مثلا آیا می توانم زیر پنج شات یک عکس با نورپردازی متوسط بگیرم؟ یا یک عکس از سوژه متحرک؟ 

سطح پیش رفته این است که می توانم با تنظیمات از پیش تعیین شده بدون نگاه به ویزور یک عکس با ترکیب بندی متوسط بگیرم؟ (گویا مردم این کار را می کنند!)


فکر می کنم تا اینجا تصویر شفاف تری نسبت به اوایل کار داریم. در گام های بعد به سراغ نکات دیگر می روم ;)


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۵۰
firstrole.blog.ir

یکی از مهارت هایی که می توانم بگویم در آن توانمند هستم، نامه نگاری است. من همیشه از دوران کودکی نامه می نوشتم. برای مادرم، برای دوستانم،  برای خدا، برای معلمم و برای هر کسی که میخواستم احساساتم را به او نشان بدهم. اصولا فکر می کنم نوشتن راه محبوب درونگراهاست، البته که مختص آن ها نیست. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. دیروز در پی نامه ای که برای خانم وبلاگنویس یکی از آدم های مهم زندگی ام نوشتم به این فکر می کردم که این احساس عمیق من نسبت به او از کجا نشات می گیرد؟ من که نه او را دیده ام، نه صدایش را شنیده ام، و نه با او چت کرده ام. فکر می کنم این نوشتن است که معجزه کرده است. این نامه نگاری های پی در پی است که باعث شده من باور کنم ارتباط نزدیک میان انسان ها لزوما با دیدن چهره و شنیدن صدایشان شکل نمی گیرد. 
بیشتر ما وقتی واژه نامه نگاری را می شنویم، یاد راهروها و کلافگی ها و شاید بی حوصلگی های مدیران می افتیم که برای پی گیری درخواستمان باید نامه نگاری های طولانی مدت و خسته کننده را تحمل کنیم. و یا شاید در عصر امروز شنیدن این واژه اغلب نامه های اداری و جملات تکراری که باید حتما در آن رعایت شود را برای ما تداعی کند، حتا نوشتن نامه های پر احساس، می تواند ما را یاد دلداگی های یک عاشق و معشوق بیاندازد. من فکر می کنم نامه نوشتن فراتر از این دسته بندی هاست وهنوز در عصر ما جایگاه خودش را از دست نداده، چرا که هیچ جایگزینی برای آن پیدا نمی کنم. در عصر تکنولوژی و دهکده ی جهانی که می توان آنی با طرف مقابل ارتباط برقرار کرد: چت کردن، فرستادن استیکرها و ایموجی ها ، کامنت نوشتن، اسکایپ و ... هنوز نتوانسته جای نامه نگاری را پر کند. شاید بهتر باشد یک بار دیگر به این ابزار قدرتمند ارتباطی بیشتر فکر کنیم. 

این مطلب مقدمه ای بود برای سلسله نوشته هایی که می خواهم درباره نامه نگاری بنویسم. ابتدا تصمیم داشتم نکاتی که به تجربه و نه به دانش در تمام سال های زندگی ام که نامه نوشتن جز حذف نشدنی آن بوده را بنویسم اما دوست دارم در این زمینه علاوه بر تجربه بیشتر بخوانم و یادبگیرم. امیدوارم شما هم دوست داشته باشید با من همراه شوید:)


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۵۲

ابهام


صفر : شاید از عنوان این مطلب تعحب کرده باشید، چون در مطلب قبل گام دوم را معرفی کرده بودم. راستش دیروز که داشتم روی کاغذ چرک نویس برای خودم می نوشتم و فکر می کردم و جمع بندی می کردم، به نظرم رسید این مطلب را باید قبل از گام قبلی می گفتم، و خودم هم برایم عجیب بود که چرا زودتر به آن اشاره نکردم. یکی از دلیل هایش احتمالا این است که این مطلب را در ذهنم داشتم و گام قبلی را هم با درنظرگرفتن آن نوشتم، اما چون روی کاغد نیامده بود، به آن اشاره مستقیمی نکردم. خلاصه آن که شاید بهتر است این را گام یک و نیم بدانم! البته این نوشته جز جمع بندی و نتیجه گیری از حرف های دیگران نیست. اما فکر می کنم آن قدر مهم هست که باید مکتوب شود چرا که هم به من کمک می کند و هم احتمالا به شما.


یک: در گام اول نوشته بودم اگر از من بپرسید که در پایان سال در کجا ایستاده ای جواب می دهم نمیدانم. دیروز این سوال را یک بار دیگر به شکلی متفاوت از خودم پرسیدم: آیا باید بدانم در پایان امسال دقیقا در کجا هستم ؟ 

این روزها شرایط و پیچیدگی ها و ابهام ها بیش از آن چیزی است که تصور می کنیم و برای آن برنامه ریزی بلند مدت می کنیم. (برنامه ریزی بلند مدت کاملا به شخص بستگی دارد، شاید برای فردی یک برنامه پنج ساله برنامه بلند مدت باشد. به هر حال برای من یک سال هم خودش سیصد و شصت و پنج روز نامشخص دارد;) ) و البته نامشخص بودن و ابهام آینده چیزی نیست که بتوان از آن فرار کرد یا با برنامه ریزی درست دقیق و حساب شده بر آن غلبه کرد. به قول محمدرضا شعبانعلی(+) :  

«اصلاً هدف معادله‌ی زندگی، بهینه‌ کردن متغیر ابهام نیست. ابهام، حتی جزو شرایط مرزی این معادله‌ی دیفرانسیل پیچیده هم نیست. اصلاً ابهام هیچ چیز نیست. ابهام کاغذی است که بر روی آن، معادله‌ی زندگی را حل می‌کنی!»


دو : علی فرنودیان در وبلاگش از زبان آقای جیمز کلی یر می گوید همه ما یک دایره نگرانی داریم و یک دایره تاثیر. دایره نگرانی آن چیزهایی است که دست خودمان نیست و کنترلی روی آن ها هم نداریم. با این حال یک دایره کوچک تاثیر هم وجود دارد که هرچند کوچک است اما دست خودمان است. می گوید آدم ها هدف گذاری هم که می کنند بر اساس دایره نگرانی ها می کنند نه دایره تاثیر.می خواهند براساس آن چیزهایی که دست شان نیست، ذهن وسرمایه ها و منابعشان را خرج کنند نه آن چیزهایی که می توانند برایش کاری کنند و تغییر ایجاد کنند. مطلب خوبی است. علی فرنودیان با استادی تمامش در قصه گویی آن را اینجا نقل کرده است.

سه : همه این حرف ها یک سخن است وبیشتر نیست. نگران آن چیزهایی که نمی توانید تغییر دهید نباشید. تمرکزتان را روی منابعی بگذارید که دست خودتان است. منابع زندگی محدود هستند، فرصت هایی که ما درباره اش تصمیم می گیریم که چگونه آن هار ا بگذرانیم.با مطالعه یک کتاب که به ما در رشد فردی مان کمک می کند یا یک رمان سطحی بازاری، با صرف وقت برای فکرها و ایده ها و پروژه ها یا گشت و گذار تفریحی در اینستاگرام و تلگرام.  باید ارزش گذاری کنیم که چگونه از منابعمان استفاده کنیم. یا به قول آقای جیمز کلی یر سعی کنیم دایره تاثیرمان را بهینه کنیم.

فکر می کنم برنامه ریزی الان برای من مثل روزهای اول سخت و مشکل نیست. به نظرم کل فرایند برنامه ریزی در سه چیز خلاصه شده است. تغییر مدل ذهنی، شناسایی و ارزش گذاری منابع و تغییر سبک زندگی و همه نکاتی که در کتاب ها و سمینارها می گویند و خودم هم در ادامه به آن ها اشاره می کنم جز این سه مورد نیست. 


  
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۲


نه اشتباه نکنید این یک تابلو نقاشی نیست. این یک عکس کاملا واقعی است. تصویری از همین دنیای واقعی خودمان که ذهن خلاق آقای آیدین بیوکتاش عکاس ترک آن را ثبت کرده است. او با الهام گرفتن از کتاب پَختستان پا فراتر از دنیای دو بعدی تصویر گذاشته و ما را به جهانی برتر از واقعیت های روزمره سوق می دهد. شاید الان این سوال ذهن شما را درگیر کرده باشد که چگونه؟ با چه ابزاری؟ جواب این سوال خیلی ساده است. با استفاده از یک دوربین عکاسی و یک ربات پرنده که میتواند دوربین به آن وصل شود و از راه دور کنترل شود. این ربات ها به دِرُن ها (Drone) معروف هستند و همان ربات هایی هستند که بیشتر در مسابقات استفاده می شوند و از بالای یک شهر یا یک منظره تصاویری برای ما می فرستند. این ویدیو کارکرد این ربات های شگفت انگیز را نمایش می دهد.(+

فکر می کنم به آقای بیوکتاش. به اینکه چگونه تخیلاتش را با واقعیت و تکنولوژی در آمیخته، تصوراتش را در ظرف واقعیت ها ریخته و تنها با زبان تصویر بدون استفاده از واژه ای به بیننده القا می کند که می توان مرزها را جابجا کرد، می توان محدودیت ها را وسعت بخشید و حتی میتوان ناممکن ها را ممکن کرد. می شود قیدها و بندهای ذهنی را از هم گسست و خود را دردریای بی کران تخیلات و تصورات و رویاها رها کرد. فقط کافی است بگذاری ذهن راه خودش را برود. و در سرزمین خیال جولان دهد. بله تنها راهش همینست:

به ذهنت اعتماد کن. مثل آقای بیوکتاش.

پینوشت: این عکس را برای اولین بار در اینجا دیدم.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۵

نخواستن ها


در پست قبل درباره گام های برنامه ریزی صحبت کرده بودم. و اولین گام را برای خودم اینگونه تعریف کردم: مشکلات برنامه ریزی قبلی من چه چیزهایی بوده است و دو مورد را نوشتم. یکی از آن ها نداشتن تصویر کلان بود و دیگری از دست دادن ترتیب الویت ها. درباره ی مشکل دوم یک راه حل عملی را محمدرضا در این پست به من یادآوری کرد، مطلبی که بارها و بارها شنیده ام و تایید کرده ام اما به طور جدی به آن نپرداخته بودم. بحث هزینه ها و نخواستن ها و یا قربانی کردن ها. درباره ی این بحث افرادی بهتر از من حرف های کاملتری زده اند که می توانید آن ها را با کمی دقت و حوصله در اینجا بخوانید. با این حال برای شفاف تر شدن بحث یک توضیح مختصر می دهم. 

همه ما میدانیم که نمی شود همه چیز را با هم داشت، نمیشود هم در شغلت موفق باشی و برای این موفقیت جایی هزینه نکرده باشی، منظورم صرفا تلاش شبانه روزی نیست. اگرچه آن هم لازمه این موفقیت ودستاورد است اما برای رسیدن به آن باید از اولویت های دیگری بگذری. شاید تفریحاتت را کم کنی، شاید از سلامتی ات بگذری،شاید از سبد رابطه هایت خرج کنی. خلاصه آن که نمیشود چیزی را بدست بیاوری و از چیز دیگری خرج نکنی. من فکر می کنم که هیچ برتری وجود ندارد بین کسی که از رابطه اش می گذرد برای کار و موفقیت شغی اش یا اینکه به یک شغل ساده که وقت زیادی از او نمی گیرد مشغول می شود برای اینکه رابطه ی خانوادگی اش و عاطفی اش را تقویت کند. یا کسی که بیشتر ساعات روز به کتابخوانی می پردازد و سبک زندگی اش مطالعه است و کسی که سبک زندگی اش گردش و سفر و تفریح است. (هرچند که جامعه ما به این مساله توجه نمی کند و عموما آدم اول را موفق میداند و شخص دوم را نه!) به نظرم مهم این است که آدم بداند اولویت هایش در آن مقطع زمانی چیست و به آن توجه کند و سعی کند آن ها را جدی بگیرد، حتا اگر مردم آن ها را جدی نمی گیرند. 

دیروز به این مساله فکر کردم و درنهایت فهرستی از نخواستن ها نوشتم. همان که دربالا میبینید. اگر نکته دیگری در این رابطه به ذهنتان می رسد، خوشحال می شوم آن را بنویسید^ـــ^


پینوشت یک: برخی از نخواستن ها که در حوزه تخصصی عکاسی بود را در این فهرست ننوشتم، به نظرم مهم است بدانیم در این یک سال فعلا چه سطحی از یک مهارت ر ا می خواهیم داشته باشیم. دریاره این بحث کاملتر در یک پست جداگانه صحبت می کنم، اما نقدا :) این را بگویم، از متمم یادگرفتم که برای مهارت ها سطح بندی تعریف کنم. و بدانم امسال صرفا می خواهم به سطح پایه در این مهارت برسم و مصداق های سطح پایه را تعریف کنم به آن ها بپردازم. یک مثالش را می توانید اینجا ببینید.

پینوشت دو: امروز می خواهم کتاب های کتاب خانه ام را جابه جا کنم و آن هایی که فعلا در اولویت نیستند را در یک قفسه دیگر بگذارم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۴۵

گام های برنامه ریزی من


پیش نوشت: چند وقت پیش محمدرضا زمانی عزیز در وبلاگش مطلبی را درباره برنامه ریزی و نکاتی که به بهبود آن کمک می کند، منتشر کرد که منجر به بحث و گفتگوی بیشتر شد. (+) قرار بود من هم نظراتم را در قالب یک پست بنویسم. که به خاطر بدقولی های من یک مقدار عقب افتاد. همینجا از محمدرضا به خاطر دیرنوشتن این مطلب عذرخواهی می کنم. 


راستش فکر می کنم برنامه ریزی همان قدر که دغدغه محمدرضا است دغدغه من بوده و هست. من اصولا آدم برنامه ریزی هستم یک دلیل آن اینست که این کار به نظم دهنی من کمک می کند اما تا به حال به برنامه ریزی سالیانه فکر نکرده بودم. برنامه ریزی هایم محدود می شد به فعالیت هایم در دانشگاه و مدرسه و کنکور. انصافا هم همیشه نسبت به آن ها متعهد بودم و تا حدود خوبی موفق بودم. در گفتگوهایمان که اینجا می توانید آن را پیدا کنید، یکی از دلایل موفقیت آن را مشخص بودن کاری که باید انجام میدادم می دانم . یعنی برای کنکور، امتحان و حتی پایان نامه مشخص بود که تا چه روزی باید به چه سطحی برسم و چه کاری را انجام بدهم. امسال اولین سالی است که می خواهم برای کل سال برنامه ریزی کنم. و این برنامه ریزی مشکلاتی را به همراه دارد، یکی از آن ها مبهم بودن آینده برای من است. 

در این مطلب می خواهم قبل از بررسی اینکه در آینده چه برنامه ای بریزم به این فکر کنم که برنامه ریزی سال های قبل من چه اشکالاتی داشت. محمدرضا در همان پست که معرفی کردم، به محدود نکردن اهداف پرداخت. من هم می خواهم تا حدودی به این موضوع اما از نگاه و زاویه ای دیگر فکر کنم.


برای اینکه بتوانم شفاف تر و راحت تر بیان کنم آن را در قالب یک مثال واقعی می آورم و بعد نکات کلی را می نویسم. 


تقریبا سه هفته ای می شود که هر هفته یک برنامه هفتگی می نویسم. با توجه به اینکه، میخواهم در عکاسی مهارت پیدا کنم، تمرین های متمم به رشد فردی من کمک می کند، وبلاگ نویسی و کتاب خواندن هم جز الویت های زندگی من است. می دانم این ها خیلی کلی است من دربرنامه هایم جزیی تر آن ها را نوشته ام. اما امروز به این نتیجه رسیدم که این برنامه مشکلاتی دارد. 

مشکل اول : من هر روز چهار ساعت به مطالعه و تمرین عکاسی می پردازم، کلاس های آنلاین پیدا کرده ام که یک ساعت و نیم تکنیک های عکاسی می خوانم، یک ساعت و نیمِ دیگر کار با فوتوشاپ و یک ساعت هم خبرها و نقد عکس و وبسایت ها را مطالعه می کنم. اما اگر از من بپرسید خب با این کارها در پایان سال به کجا میرسی و در کدام پله از مهارت عکاسی هستی جوابم این است که نمی دانم! نمی دانم در نورپردازی خبره ترم یا در ترکیب بندی یا در عکاسی شب یا... آیا در هر شرایط نوری می توانم یک عکس متوسط بگیرم؟ به یک سبک خاص رسیدم؟ به عبارت دیگر این نوع برنامه ریزی تصویر کلان را از من می گیرد. من نمیدانم الان در چه سطحی ایستاده ام. فعلن شروع کرده ام وهر روز واحد مطالعه و تمرین عکاسی ام تیک می خورد! 

یک مشکل دیگری که این نوع برنامه ریزی یعنی برنامه ریزی برمبنای فعالیت ها دارد، این است که آدم را در ترتیب الویت بندی هایش فریب می دهد. اجازه بدهید همین مثال را ادامه بدهم. 

من تصمیم گرفته ام هر روز یک درس  آنلاین را مطالعه و تمرین کنم. معمولا این کار را انجام میدادم و احساس خوشایندی هم داشتم که من در مسیرم هستم. اما این روزها که به پایان کلاس ها نزدیک می شوم پرسش بعدی ام این است که خب حالا چه کار کنم؟ کتاب بخوانم؟ چالش عکاسی برای خودم بگذارم؟ هر روز دوربین را دست بگیرم بیرون بروم به امید شکار یک سوژه؟؟؟ چون احساس سردرگمی بد است و آشفتگی ذهنی به همراه دارد من ممکن است بدون توجه به این نکته که قدم بعدی چه قدر می تواند در مسیر من کمک کننده و موثر باشد، آن را انتخاب کنم. فقط برای اینکه از حس سردر گمی راحت شوم. به عبارت دیگر ممکن است الویت ها را به خوبی نشناسم. یک مثال دیگر در مورد کتاب خواندن. من تصمیم دارم روزی یک ساعت شب ها مطالعه کنم، با تقریب خوبی هر روز این کار را انجام میدهم. اما وقتی به پایان کتاب می رسم بلافاصله سوال بعدی این است که خب کتاب بعدی چی باشد؟ و اگر هر کتابی که دم دستم می آید را بخوانم، بدون توجه به اینکه چه قدر الان این کتاب برای من که مثلا تصمیم دارم امسال مهارت ارتباطی ام را تقویت کنم مفید است، در پایان سال شاید خوشحال باشم که کتاب های زیادی خوانده ام اما ممکن است از این جهت که مهارت ارتباطی ام همچنان در سطح پایه مانده و پیش رفت قابل توجهی نداشته ناراضی باشم. به عبارت دیگر از سبد کتاب های نودوششم راضی نباشم. 


بنابراین برنامه ریزی بر مبنای فعالیت ها برای من دو مشکل دارد:

یک: تصویر کلان را از دست می دهم.

دو: ممکن است برای فرار از احساس سردرگمی و آشفتگی ذهنی ام خودم را مشغول فعالیت هایی کنم که اگرچه خود آن فعالیت جز هدف های من باشد(مثل کتابخوانی) اما در ترتیب الویت بندی منابع اشتباه کنم و درپایان سال الویت های اصلی ام تیک نخورد.


ممکن است مشکلات دیگری هم در روز های آینده به ذهنم برسد، بنابراین این صحبت ها را پایان این مطلب با عنوان مشکلات برنامه ریزی های من تلقی نمی کنم و به نظرم صرفا گام هایی ست برای یک برنامه ریزی صحیح. البته شاید این صحبت ها خیلی بدیهی به نظر برسند اما در مورد خودم به من ثابت شده که گاهی گرفتار مشکلات خیلی سطحی می شوم. به هرحال مهم است که یک بار نوشته شود. 

در گام های بعدی به این فکر میکنم که چه نکاتی می تواند به بهبود برنامه ریزی های من کمک کند.


پی نوشت یک: احتمالا فهرست کتاب هایی که در سال نودوشش می خوانم باید بازبینی و اصلاح شود.

پی نوشت دو: باز هم ممنونم از محمدرضا که کمک کرد من جدی تر به این مساله فکر کنم:)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۹
دوستی

چند روز پیش بین دوستان متممی بحثی درباره ی دوستی شروع شد، من و دیگر دوستانم نظرهایمان را نوشتیم. قطعا نمی توانم تمام آن بحث و نظرات را  اینجا بیاورم. اما در بین آن صحبت ها و بحث ها سجاد سلیمانی عزیز یک کامنتی برای من گذاشت که باعث شد چندساعتی خودکار و کاغذ را بیاورم و درباره ی آن فکر کنم. کامنت سجاد را  اینجا نقل می کنم و نکاتی که به نظرم رسید را در ادامه می نویسم. 

کامنت سجاد:

یک نکته رو بهتره اینجا ببینیم
به جای سوالات مشخص و کاملا ریز که میتونه فردی و تجربی هم باشه و جوابشون رو توی گوگل بزنیم و ده ها پاسخ متفاوت برایش پیدا کنیم
بیایید کمی روندنگر باشیم، در سطح خودمون و در سطح جامعه

در سطح فردی مثلا به این سوالات پاسخ دهیم:

۱- جنس دوستان اکنون من با پنج سال قبل چه تفاوت هایی داشته است؟
۲تعداد دوستانی که بالای پنج سال با آن ها دوست بوده ام چند نفر است و مهمترین دلایل ماندگاری این دوستی چیست؟
۳- با کسانی که می خواهم، می توانم دوست بشوم و بمانم؟ 

در سطح جامعه هم؛ می توانیم با این نگاه دقیق تر شویم:

- فردگرا شدن و محور محور شدن جامعه (ای که من در آن زندگی می کنم) چه قدر بوده است؟
- جامعه ما؛ چه انتظارات و توقعاتی را درباره دوستی بوجود آورده یا پایین کشیده است(و در ما هم ایجاد شده است)؟

این جور سوالات نگاه کلی تری به ما میدن و ما راحت تر می تونیم به موضوع نگاه کنیم و جای خودمون رو پیدا کنیم.


من در مورد قسمت اول سوالات فکر کردم یعنی در سطح فردی. 

فکر می کنم در این تقریبا ده سالی می شود که دوستی مقوله ای جدی تر برای من بوده است(یعنی از زمان دبیرستان تا کنون) دلایلی که باعث شده با دیگران دوست شوم یا زمینه هایی که باعث شده بین من و یک فرد دیگر یک رابطه ی دوستی شکل بگیرد، این هاست:

۱- جبر محیطی : در محیطی مانند دبیرستان یا دانشگاه یا خوابگاه که شما باید روزها بیش از حداقل پنج ساعت با آدم ها معاشرت کتید، طبیعتا به فکر پیدا کردن یک دوست می افتید. گاه شما کار خاصی هم انجام نمی دهید و مثلا همکلاسی شما که همیشه کنار شما می نشسته دوست شما می شود.

۲- نیازهای فردی: مثل نیاز به رشد ذهنی، رشد عاطفی، احساس حمایت، احساس امنیت، همزبانی، همدلی و...

۳- تجربه ی لحظات کوتاه و خوشایند: دوستی هایی که در شبکه های اجتماعی شکل گرفته است می تواند از این نوع باشد. مخصوصا در توییتر، اینستاگرام، گوگل پلاس. 

۴- علاقه ها و سلیقه های مشترک بیرونی و درونی: علاقه های مشترک بیرونی مثل اینکه شما و دوستتان یک فیلم را دوست دارید و ترجیح می دهید با هم به سینما بروید یا حتی در مورد خرید کردن. و علاقه مشترک درونی مثل اینکه شما و دوستتان افکار و دیدگاه های مشترکی درباره یک موضوع مثلا هنر، فلسفه یا ... دارید و ترجیح می دهید فرصتی پیدا کنید و با هم در این باره گپ بزنید یا معیارها و ارزش ها و اصول مشترکی دارید.

۵- داشتن هدف های مشترک: مثلا در یک پروژه کاری با هدفی مشخص  شریک می شوید و این باعث بوجود آمدن دوستی بین تان می شود.

هرچند که معتقدم دلیلی که با شخصی دوست می شویم ترکیب این پنج عامل و شاید عوامل دیگر باشد (و به نوعی این پنج عامل خیلی به هم مربوط باشند) اما به نظرم در هر مقطع و دوره ای از زندگی یکی یا چند مورد از این عوامل بیشتر تاثیر گذار است. برای من شاید در پنج سال اول و به نوعی دوره دبیرستان و اوایل دانشگاه موارد یک وچهار پررنگ تر بود اما الان مورد دو پررنگ تر از بقیه موارد باشد و سهم بیشتری را به خودش اختصاص دهد.

درمورد سوال دوم، به نظرم به نوعی متر و اندازه گیری ماندگاری یک رابطه را مشخص می کند و فکر می کنم منظورمان این است که این رابطه ی دوستی چه قدر عمق دارد و چند سال دوام دارد و شاید پاسخی برای این سوال هم باشد که چه می شود یک دوستی به پایان می رسد، فکر می کنم هر کدام از دلایلی که در بالا مطرح کردم را درنظر بگیریم، تا زمانی که این دلایل دوطرفه باقی بمانند این دوستی پایدار است. به عبارت دیگر به نظرم روند دوستی تا زمانی ادامه دارد که شما در آن یک چیزی بدهید و یک چیزی بگیرید. شاید این نگاه بده بستانی به نظر برسد و بگوییم نباید یا نمی شود همیشه حساب کتاب کنیم. اجازه بدهید در مورد خودم یک مثال بزنم.

در دوران دانشگاه یک دوستی داشتم که هم اتاقی بودیم. با فردی در ارتباط بود و پس از گذشت مدتی رابطه شان مشکل دار شده بود و برای خودش مشکلات جسمی فراوانی هم پیش آمده بود و همه این ها باعث شده بود او افسرده شود. میتوانم بگویم چند ماه به طور پیوسته با او همدردی می کردم، به حرف هایش گوش میدادم، دکترهای متفاوتی برایش پیدا کردم، از تجربیات مشاوره ام در کلاس هایی که رفته بودم و کتاب هایی که خوانده بودم برایش می گفتم و به طور کلی مواظبش بودم و شاید در تمام این مدت، من بودم که بیشترین کمک را به او کردم اما بهبود تدریجی احوالاتش و حرکت روبه جلو اش در طی این چند ماه باعث شد که نیازهای پنهانی من هم برآورده شود، در رابطه با او می توانستم به کسی احساس امنیت بدهم، می توانستم احساس قدرت کنم، میتوانستم احساس کنم که از شخصی حمایت می کنم، میتوانستم به او یاد بدهم و کمک کنم راه زندگی اش را پیدا کند و میدیدم که این ها نتیجه می دهد. بنابراین این رابطه ی دوستی بین من و هم اتاقیم یک رابطه ی دوطرفه بوده است و به همین دلیل  ادامه پیدا کرد.
به نظرم اگر دوستی ما اگر به یک رابطه ی یک طرفه تبدیل می شد مثلا من فقط به او سرویس می دادم و او عملا همیشه همان رفتار بی حوصلگی و ناامیدی را ادامه می داد قطعا باعث می شد من بعد از مدتی کنار بکشم. چون دیگر نمی توانستم چنین احساس های پنهان که در رابطه با او تجربه می کردم مثل حس کمک کردن، مفید بودن، قدرت داشتن و... را تجربه کنم. وعملا نیازی نبود که بخواهد رابطه ی ما ادامه پیدا کند. بنابراین یک رابطه ی دوستی تا زمانی پایدار است که هر دو طرف در آن بتوانند بر روی همدیگر اثر بگذارند.

به نظرم این داستان طولانی است حداقل یکی از دلایلش این است که دوستی این روزها بیشتر دغدغه من است. درادامه بازهم می نویسم. در یک پست دیگر دوست دارم در مورد هزینه های یک دوستی حرف بزنم. به نظرم هزینه هایی که برای یک دوستی می دهیم از عواملی است که روی ماندگاری یک دوستی می تواند تاثیرگذار باشد. 

مشتاق خوندن نظراتتون هستم:)

پینوشت: عکسی که گذاشته ام را از کناره ی دریاچه ای در شهر تکاب (آذربایجان غربی) گرفته ام. 




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۰

کتاب راه هنرمند


آیا تا کنون شده در یک نگاه عاشق شوید؟

این اتفاق برای من چند روز پیش افتاد درحالیکه داشتم نام Julia Cameron را جستجو می کردم به این صفحه رسیدم. ویدیو را پلی کردم و کسی از یک جای دور و از یک زمان دور مرا به اتاقش دعوت کرد و من در نگاهش آرامش را دیدم و عاشق او شدم! بله به همین سادگی!

قصه از اینجا شروع شد، به دنبال راهی بودم برای این که شروع به نوشتن صفحات صبحگاهی کنم که شاهین عزیز در وبلاگش درباره ی آن صحبت کرده بود. دوست داشتم بیشتر درباره ی آن بدانم. می خواستم جواب سوالاتم را پیدا کنم. این ایده مربوط به خانم جولیا کامرون است. نام او را هربار که شاهین درباره صفحات صبحگاهی نوشته بود می دیدم. بعد از اینکه هدیه نوروزی شاهین یعنی کتاب قدرتِ نوشتن را خواندم به جمله ای برخوردم که از خانم جولیا کامرون بود: نوشتن دوستی است که می توانیم سرمان را روی شانه اش بگذاریم و گریه کنیم. *

چندبار آن را خواندم بعد روی کاغذ کوچکی نوشتم و به دیوار اتاقم چسباندم. فکر می کنم گاهی اوقات این همذات پنداری که آدم ها با یکدیگر می کنند، باعث می شود به همدیگر نزدیک بشوند. یا حتی احساس کنند که به یکدیگر نزدیک هستند. خلاصه همان شد که تعریف کردم نام ایشان را جستجو کردم و به وب سایتش رسیدم و ویدیو را پلی کردم و آن نگاه نافذ و گیرا مرا جذب خودش کرد. 

فردای آن روز رفتم شهرکتاب و یک بسته A5 و A4 گرفتم همراه با یک خودکار نرم آبی . و از روز چهارده فروردین شروع به نوشتن صفحات صبحگاهی کردم. 

یک نکته که توجه من را در این یک هفته جلب کرد این بود که حجم افکار و آشفتگی های ذهنی من کمتر شده بود. حتا می توانم بگویم که با نوشتن، آن ها را فراموش می کردم. علاوه براین نوشتن صفحات صبحگاهی برای من این گونه است که تقریبا چهل دقیقه از روز را فقط برای خودم هستم. شاید تعجب کنید و بگویید ما وقتی می خوابیم یا خرید می کنیم یا غذا می خوریم هم برای خودمان هستیم اما به نظر من ما در آن مواقع برای رفع نیازهای بدنمان یا نیازهای جسمی مان وقت می گذاریم. حتا کتاب خواندن هم گاهی اوقات برای کسب آگاهی و پرداختن به یک نیاز است. اما صفحات صبحگاهی این گونه نیست. شما قرار نیست آن ها را به کسی نشان دهید، حتا قرار نیست خودتان آن ها را هم بخوانید، فقط قرار است زمانی با خودتان باشید. هیچ اجباری هم در آن نیست. اگر این کار را نکنید باز هم اتفاقی نمی افتد. شب ها که می خواهم بخوابم خوشحالم از اینکه صبح زودتر از همه بیدار می شوم و در سکوتِ صبحگاهی به نوشتن این صفحات مشغول می شوم.حس خوبی است. فکر می کنم هیچ گاه تا این اندازه به خودم اهمیت نداده بودم.


بعد از کمی گشت و گذار و زیر و رو کردن این سایت تصمیم گرفتم کتاب راه هنرمند را هم بخرم. همان طور که پیش بینی می کردم هر صفحه از این کتاب را که می خوانم احساس می کنم خانم جولیا کامرون چه قدر خوب مرا میشناسد و چه حرف های نابی میزند. نوشته پشت جلد این کتاب هم مزید بر علت شد که متوجه شوم خانم جولیا کامرون یکی از افرادی است که قرار است نقش مهمی در زندگی من بازی کند. بخشی از آن را اینجا می نویسم:

صاحب هر حرفه ای که باشید بزرگترین اثری که انسان خلق می کند، زندگی اوست و در چارچوب این نگرش همه انسان ها هنرمندند.


چند تشکر ویژه برای حسن ختام:)

۱- از شاهین عزیز خیلی خیلی ممنونم که با تاکید بر نوشتن صفحات صبحگاهی و اثری که نوشتن آن ها در مسیر زندگی اش گذاشته مرا به این اتفاق خوب و آشنایی با خانم جولیا کامرون ترغیب کرد.


۲- یک اتفاق خوب دیگر که افتاد، آشنایی با دوستان متممی بود و بودن در فضایی که بتوانیم صمیمانه تر با هم گپ و گفت داشته باشیم. خوشحالم که در جمعشان هستم و خوشحال تر که مرا به جمعشان دعوت کردند. خیلی ممنونم بچه ها:) 


* راستی یادم هست که از کتاب قدرتِ نوشتن سه جمله ای که دوست داشتم را انتخاب کنم و درباره ی آن مطلبی جداگانه بنویسم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۱۵

قبل از خواندن این متن پیشنهاد می کنم این فیلم کوتاه را ببینید.*

فرفره رو یک بار دیگه می چرخونم و بهش نگاه می کنم، با هر دور چرخیدنش انگار خاطرات و عکس ها و سوالات توی ذهن من می چرخند. زمانی که بچه بودم فرفره برام یه اسباب بازی بود. عمرش مثل همه اسباب بازی ها بود. اولش ذوق می کردم و برام جالب بود و بعد تکراری شد. بزرگتر که شدم و دانشگاه که رفتم فرفره برام چیزی بیشتر از یک اسباب بازی شد، میتونستم حرکتشو تحلیل کنم. میتونستم معادله اش و حل کنم و بیشتر برام شگفت انگیز شد. اما وقتی فیلم Inception و دیدم دیگه یه فرفره معمولی نبود. یه جسمی بود که با چرخیدنش فقط سوال و خیال و آرزو تو ذهنم چرخ می خورد. نمیدونم کلمه تاکیدی تر از شگفت انگیز چی میشه، حیرت انگیز؟ اعجاب انگیز؟ نمیدونم اما اون موقع دیگه حسی که به فرفره داشتم فوق همه این کلمات بود. هنوز هم وقتی می چرخونم از خودم می پرسم دوست داری این بار بایسته یا نه؟ دوست داری هیچ وقت نایسته؟ از حرکت نیافته؟ و به خودم جرات میدم بپرسم دوست داری این جهان واقعی باشه یا خیال و وهم ذهن تو؟ اینجا که می رسم متوقف میشم نمی دونم چه جوابی بدم. نمیدونم چه جوابی درسته. نمیدونم این جهان خیاله یا نه! فکر میکردم این سوال اولین بار تو ذهن فیلنامه نویس Inception  ظاهر شد، اما متوجه شدم نه ! قبل تر از اون هم مردم این سوال و از خودشون پرسیدن. دو سه روز پیش که خوندن کتاب مسائل فلسفه راسل رو برای بار سوم! شروع کردم، مقدمه ای که منوچهر بزرگمهر (مترجم کتاب) نوشته بود توجه منو جلب کرد. (دوسه بار قبلی ناشیانه شروع کرده بودم به خوندن خودکتاب، فکر می کردم تموم شدنشه که مهمه!) خلاصه بزرگمهر در مقدمه اش میگه قبل از اینکه بحث معرفت و شناخت خود بیشتر اهمیت پیدا کنه، سوالی که ذهن فلاسفه قدیم و درگیر خودش کرده همین سوال بوده :

آیا عالم واقعیت دارد یعنی صرف نظر از اینکه متعلق ادراک انسان قرار گیرد فی نفسه و بذاته وجود عینی دارد یا اینکه وهم و خیال و مخلوق ذهن انسان است؟


اعتراف می کنم که درسته که فلسفه برای من چیزی جالبیه و هدفم از خوندنش درست اندیشیدن و ورزیده کردن ذهنمه اما به واقع این سوال بود که باعث شد من بیشتر علاقه مند بشم این کتاب رو بخونم. شاید یک روزی به جوابش برسم.


* امیدوارم به خاطر کیفیت پایین منو ببخشید، برای اینکه حجمش کم بشه مجبور شدم با گوشیم بگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۹
برگ های یاس

آسمان با سخاوتمندی اش سینه ریزی از مروارید را به تنِ سبزِ برگ های یاس باغچه کوچک مان آویخت.

عکاسی را دوست دارم. شاید بیش از هر چیز دیگر. با عکاسی دقیق می بینی. انگار عینک خاصی به چشمانت می زنی.
عینکی که از پشت آن دنیا  شفاف تر و با تمام جزییات نمایش داده می شود.
 
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۱
هنر شفاف اندیشیدن

کتاب هنر شفاف اندیشیدن را اردی بهشت سال ۹۵ از نمایشگاه کتاب تهران خریدم و تا اسفند ۹۵ فرصت خواندنش پیش نیامد. لابد دلیلم را می دانید دیگر، بله درست حدس زدید پایان نامه :)) (اصولا بهانه خوبی برای کارهای نکرده است.) البته خیلی پشیمان نیستم چون در زمان مناسبی خواندم و حتا یادداشت برداری هم کردم. که در مراجعه سریع به من کمک کند. امروز می خواهم کمی درباره ی این کتاب بنویسم. رولف دوبلی در این کتاب ۹۹ خطای شناختی را معرفی می کند، خطای شناختی میانبرهای ذهنی هستند که ما به طور متداول در تحلیل ها و قضاوت ها و تصمیم گیری هایمان از آن استفاده می کنیم. (می توانید برای مطالعه بیشتر اینجا را بخوانید.)
به نظرم برای شروع یادگیری و درست اندیشیدن کتاب خوبی است. رولف دوبلی مثال های زیادی می زند و این به فهم بهتر کمک می کند. هرچند که راه کارهای خیلی کلی در بعضی از فصل ها داده شده و مثلا گفته شده این کار را نکنیم، یا درست فکر کنیم یا بدبین باشیم و با دقت بررسی کنیم! به نظرم این کتاب برای شناخت و معرفی خطاهای شناختی مفید است اما بهتر است خودمان مصداق های این خطاها را در زندگی شخصی، شغلی و حرفه ای پیدا کنیم و به راه حل هایی که کمک می کند از آن ها دوری کنیم فکر کنیم.

برای آشنایی بیشتر پنج تا از این خطاها را فهرست می کنم:* 

۱- چرا باید به قیرستان ها سر بزنی؟ خطای بقا : در زندگی روزمره چون موفقیت بیش از ناکامی به چشم می آید دائما شانس موفقیت خود را بیش از اندازه تخمین می زنی. پشت سر هر نویسنده موفق می توانی صد نویسنده را پیدا کنی که کتاب هایشان هرگز به فروش نمی رسد. پشت سر آن ها صد نویسنده ی دیگری هست که هنوز ناشری پیدا نکرده اند. صدنفر دیگر که دست نوشته هایشان ناتمام است. صد نفر دیگر که رویای ان را دارند که نویسنده بشوند. 

۲- اگر پنجاه میلیون نفر چیز احمقانه ای بگویند، آن چیر کماکان احمقانه است. تایید اجتماعی : تایید اجتماعی تاکید دارد افراد وقتی مثل بقیه عمل می کنند که احساس می کنند رفتارشان درست است. به عبارت دیگر هرچه تعداد بیشتری از مردم ، عقیده خاصی را دنبال کنند، ما آن عقیده را بهتر و درست تر می پنداریم.

۳- چرا فورا سراغ ریسک های میلیاردی می روی؟ خطای نادیده گرفتن اطلاعات : بین دوبازی که یک ده میلیون تومان و دومی ده هزار تومان برد دارد سراغ اولی می رویم. احساسات ما را به آن سمت می برند. تمایل عموم به بردهای کلان تر میلیونی تر است. بنابراین شانس بردن در بازی اول کمتر است. اصولا ما احتمال نمی فهمیم. 

۴- چرا بدبختی بزرگتر از خوش بختی به نظر می رسد؟ نفرت از زیان یا ترس از دست دادن : از دست دادن صد هزار تومان برای تو بیشتر اثر دارد تا بدست اوردن صدهزار تومان! اگر می خواهی کسی را در مورد موضوعی متقاعد کنی بر مزایای آن تمرکز نکن بلکه به او نشان بده چگونه می تواند از مضرات ان را ها بشود!

۵- چرا تجربه می تواند قضاوت ما را نابود کند؟ انحراف ارتباطی : کوین تاکنون در سه نوبت نتایج حوزه کاری اش را به هیئت مدیره ارائه داده است. هردفعه همه چیز عالی پیش رفته و هربار شورت سبز خال دارش را پوشیده، او رسما فکر می کند این شورت برای او شانس می آورد!! مغز ما یک ماشین ارتباط دهنده است. ما الگوسازی می کنیم. این انحراف ارتباطی بر کیفیت تصمیم های ما هم ممکن است تاثیر بگذارد. اغلب کسانی که برایمان خبر بد می آورند را سرزنش می کنیم چون ناخودآگاه آن را به محتوای خبر ربط می دهیم. 

در موخره کتاب یک جمله ای از میکل آنژ نقل می کند که من آن را خیلی دوست دارم.

پاپ از میکل آنژ پرسید: راز نبوغت را به من بگو چگونه مجسمه داوود شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟ جواب میکل آنژ این بود: ساده است هرچیزی که داوود نبود را تراشیدم.

ما به درستی نمی توانیم به دقت بگوییم چه چیزی خوشحالمان می کند. ولی با قطعیت می توانیم بگوییم چه چیزی موفقیت و شادی مان را نابود می کند. این درک با وجود سادگی اش بسیار اساسی است: دانستن منفی (شناخت نبایدها) بسیار قدرتمندتر از دانستن مثبت (شناخت باید ها) است. شفاف اندیشی و زیرکانه عمل کردن به معنای به کارگیری شیوه ی میکل آنژ است: بر داوود تمرکز نکن. به جای آن بر هر چیزی که داوود نیست تمرکز کن و آن را بتراش. در مورد ما تمام خطاها را کنار بزن . در این صورت شفاف اندیشی ظاهر می شود.

* توضیحاتی که برای خطاها آمده است به طور دقیق از متن کتاب نقل نشده است، بعضی از آن ها را خودم اضافه کردم یا مثال دیگری آوردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۲


اسمش صندوق خانه بود. مادرم میگفت قدیمترها که یخچال نداشتند مواد غذایی را آنجا نگه داری می کردند.الحق هم که سرد بود.زمستان ها که هیچ ، تابستان ها هم یخ میزدی آنجا! در نوع خودش حکم نِپال را داشت برای آن خانه. یک دَرش به مطبخ باز میشد و دَر دیگرش که در تصویر میبینید روبه ایوان بود. جلوترش حیاط ِبزرگی بود که دست کمی از یک باغ نداشت.کیف میکردی صبحهای بهاری لبه ی ایوان مینشستی و یک نسیم خنک هم میپیچید و معجونی از عطرِ شکوفه های بادام و سیب و آلو و شمعدانی های قرمز و یاس های زرد را میرساند به مشامت.
وسط حیاط درخت گردو بود .انقدر بزرگ و تنومند بود که بتواند سایه بانِ خوبی باشد.جلوتر که میرفتی سمت راست ، بادام بود و بعدش هم سیب و آلو . به ته باغ که میرسیدی چند تیکه چوب بود و آجر و مقداری هم علف ریز به اصطلاح خودشان دَم گیرونه برای روشن کردن آتیش و درنهایت آبگوشتِ آتیشی و چایِ آتیشی و ته مانده اش هم سیب زمینی های آتیشی.آخ که هرچقدر هم بنویسم،باز هم عاجزم از وصفِ طعمِ آبگوشتِ آتیشی که اگر مزه اش را نچشیده باشی حتمیست که نصف عمرت بر فنا باشد! شامِ اکثر شبهای آن خانه و اهلش بود.
همینطوری از ته باغ که می آمدی پایینتر، سمت چپت یک اتاقک کوچک کاهگلی بود که مامانجونم آن را برای مرغ و خروس هایشان درست کرده بود.آنطرف ترش هم دوتا درخت بود که اگرچه الان فراموش کرده ام که میوه هایش چه بودند،اما خوب یادم است که شاخه هایش آنقدر محکم بود که بتواند من و بچه های فامیل را نگه دارد و نشکند. پایین درخت ها یک آبراه کوچکی بود که صبح ها شیر آب را باز میکردیم تا پرشود و پای درخت ها برود و سیراب شوند. بعد از درخت ها نوبت به کرت های مربع شکلی میرسید که مامانجونم سبزیهایش را آنجا کاشته بود و با آجر از هم جدایشان کرده بود. دیگر نگویم از بویِ ریحان و تره و گیشنیز و جعفری به گمانم ، به وقتِ چیده شدن در آن عصرهای تابستان. شب که میشد و آسمان پر از ستاره ،شب بو ها باز میشدند و مست میشدی.صدای جیرجیرک ها را هم که بک گراندش بگذاری میبینی آن حیاط و باغ کوچک دست کم از بهشت نداشت.

کمی که میگذرد صدای همسایه ی دیوار به دیوار،بتول خانم ، را هم میشنوم که از دیوارِ کاه گلیِ یک متری، سرش را آورده اینطرف حیاط و فاطْمه خانم را صدا میزند.آن وقت من هم از ایوان میدوم به سمت مطبخ و مامانجونم را خبر میکنم که همسایه اش کار فوری با او دارد.فکر کنم بتول خانم هم شوهرش مرده بود.چند خانه بعد تر از بتول خانم هم     دایی‌قِضی بود که او هم شوهرش مرده بود ومن هیچ وقت نفهمیدم اسم ِواقعیش چه بود.شاید همین هم باعث شده بود که پیوندِ آدمهای آن کوچه و محله محکم تر باشد و جانشان به جان هم بند تر.دایی‌قِضی بیشترِ شبها می آمد پیش مامانجونم میخوابید . میترسید از جن و آل و پری یا شاید هم از تنهایی در آن خانه ی دَرنْدشتَ ش!
خلاصه که سایه ی مرگ کم کم خانه های آن راسته ی اَبلولان را گرفت .آدمها کم شدند.از بین آن چند خانه که من یادم می آید فقط زن عموجانم که میشود جاریِ مامانبزرگم و همسایه ی دیوار به دیوارش، همچنان زندگی میکند اما او هم انگاری دلش هوای رفقای گرمابه و گلستانش را کرده است.البته دور از جانش!

صورت پر مهرِ مادربزرگم می آید روبرویم.خنده هایش ، خاطراتش،خانه اش.
دلم برای آن کوچه تنگ شده است .برای آن حیاط و باغ که تکه ای از بهشت بود.برای بازی های کودکانه مان.لِی لِی ، استُپ هوایی،هفت سنگ...

کاش برمیگشت.کاش زمان برمیگشت و من همانجا در همان بهشت می ماندم...کاش...
پ.ن :من هنوز مرگ را نمیفهمم!


این متن را همزمان با عکسش تیر نودوچهار ثبت کردم. امروز در درفت های ایمیل پیدایش کردم. بازخوانی اش حس شیرین و غمگینی به من داد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۹


به این فکر می کنم که پست گله از خودم چه قدر واقع گرایانه است؟ واقعا همه چیز همان گونه که من نوشتم بود یا نه؟

دفترچه یادداشت کوچکم را آوردم و سعی کردم شواهدی که به ذهنم می رسد برخلاف حرف های پست قبلی است را بنویسم.

دلیل اصلی ناراحتی ام که به مسائل دیگه هم تعمیم داده شد، همانطور که اشاره کردم شکست در روابط بین فردی بود. اصولا من با آدم های تازه و جدید که در زندگی ام با آن ها آشنا می شوم، راحت تر از فامیل و خانواده رفتار می کنم. و این ربطی به این موضوع ندارد که چندساعت بیرون از اتاق باشم یا نباشم. حتا اگر در مهمانی های خانوادگی هم باشم باز هم حرفی برای گفتن ندارم و معمولا ساکت هستم. شاید به این دلیل که دوستان تازه را خودم انتخاب می کنم و فضای ذهنی شان به فضای ذهنی من نزدیک تر است. یا لااقل در یک مورد می توان اشتراکات را پیدا کرد. به این نتیجه رسیدم بهتر است بیشتر خودم را بشناسم. برخوردها و رفتارها را ببینم. و مهمتر از همه ابتدا تعریف مهارت ارتباطی را بشناسم. 


شاهد دوم. درباره وبلاگم بحث کرده بودم. شاید کمی بی انصافی کردم نسبت به خودم. من معمولا تمام سعی ام را می کنم که وبلاگم به روز باشد و حرف هایی که فکر می کنم حداقل برای خودم چه در زمان حال و چه در زمان آینده مهم و موثر است را بنویسم. علاوه بر این کمی حس ایده آل گرایی من هم این جا نقش داشت. این را زمانی فهمیدم که مطلب ارتباط نویسندگی با مسافر کشی را در وبلاگ دوستم شاهین کلانتری خواندم. یک راه کار دیگر که به ذهنم رسید نوشتن افکار نامنظم و آشفته و بی سر و ته روی کاغذی برای خودم بود. فکر می کنم نوشتن صفحات صبحگاهی که شاهین معرفی کرده بود می تواند به ایده پردازی، یک جهت کردن افکارم، و آرامش ذهنی ام کمک کند. فعلا دنبال برنامه ای هستم که آن را عملی کنم. و در اینجا اخبارش را خواهم گذاشت.


شاهد سوم. خودم را که مقایسه می کنم با فروردین ۹۵ از لحاظ شخصیتی رشد کرده ام. درست است که هنوز زود عصبانی می شوم، عجول هستم، به خاطر عزت نفس پایین رفتار دیگران را زود به دل می گیرم و... اما بهتر از گذشته می توانم احساستم را مدیریت کنم. با آدم ها صحبت می کنم دلیل رفتارشان را می پرسم، کمتر پیش داوری می کنم. میتوانم از خودم بیرون بیایم و کنار خودم باشم و واقعیت ها را به جای برداشت ها و تفاسیر شخصی بررسی کنم. هرچند با قدم های کوچک (شاید از هر ده اتفاق یک مورد را بالغانه مدیریت کنم) اما روبه جلو هستم. 


شاهد چهارم. کمی عجول هستم. احساس می کنم فرصت کم است. اما برا ی خبره شدن در هنر حل مساله، تفکر سیستمی، تصمیم گیری، مدیریت احساسات صبر مهم تر از تلاش است به گمانم. قرار نیست یک شبه تحلیل گر زندگی خودم و اطرافیانم شوم. نشستن و فکر کردن خسته کننده است. شاید به جای میکرواکش، نانو اکشن لازم باشد! 


نکته ی آخر. دربازه عکاسی هنوز قضاوت زود است. شروع بدی نداشته ام. نیاز به تمرین بیشتر هست. یکی از دلایل وقت های پِرت شده ی زیاد، نگاه بیش از حد به لپ تاپ است. چشمانم خسته می شود و سرم درد می گیرد. دیشب چند تکنیک مراقبه ذهن را جست و جو کردم.


اکنون احساس بهتری نسبت به خودم دارم و انگیزه بیشتری برای ادامه مسیر. همانطور که محمدرضا در فایل مهارت حرفه ای گری اشاره کرد. نوشتن گزارش از اهداف و عاداتی که می خواستم آن هار ا پرورش بدهم و بررسی واقع گرایانه شان که تاکنون به چند درصدش رسیدم، چه اشتاهاتی کردم و اینکه ادامه مسیر چه باشد می تواند کمک کند تغییرات را نسبت به گذشته بیشتر درک کنم و این خود باعث انگیزه بیشتر می شود. هرچند که این نوشته شبیه گزارش نیست اما حداقل شروع خوبی برای جدی تر گرفتن گزارش نویسی است. ( :چشمک )




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۸
این روزها از خودم بیشتر گله دارم. یکی از دلایلش اینست که پست های وبلاگم را سخت می نویسم. برای همین پست چندبار دیلیت را محکم فشارداده ام و دوباره نوشتم. چرا پست ها را سخت می نویسم؟ دلیلش ساده است. ایده ای به ذهنم نمی رسد یا اگر هم می رسد انگیزه ای برای نوشتنش ندارم. چون احساس می کنم یک حرف تکراری است که بارها و بارها گفته ام و دوباره می خواهم همان ها را بنویسم. همیشه گفته ام خواندن و فهمیدن برای من مهمترین اصل است. و تمام مسیر زندگی ام تا به اینجا چه خودآگاه و چه ناخودآگاه بر پایه همین اصل بوده است. فیزیک خوانده ام و دوست داشتم. تئوری ها را می فهمم. مبانی روان شناسی خوانده ام. متمم می خوانم. تفکر سیستمی، مدل ذهنی، تصمیم گیری این ها علایق من است. اما اما وقتی پای عمل می رسد می لنگم . هنر حل مساله را می خوانم و می فهمم اما نمی توانم به کار بگیرم. اضطراب های وجودی را خوانده ام، می توانم بیشتر از هر وقتی درباره شان صحبت کنم. اما هنوز نمی توانم با هیچ کدامشان کنار بیایم. مهارت های ارتباطی را می خوانم اما نمی توانم در زندگی ام به کار ببرم. راستش فهمیدم آن پست که درباره ی همین موضوع نوشته بودم خیلی سطحی بود و تعداد کمی از راه حل ها موفق بود و بیشترشان به پای اجرا هم نرسیدند. با استفاده از فایلی که محمدرضا در وبلاگش معرفی کرده بود و هدیه نوروزی متمم (حرفه ای گری)، سال گذشته را بررسی کردم و به نتیجه رسیدم که امسال می خواهم بیشتر به کار و عکاسی بپردازم. حتا میکرواکشن هایش را هم تا حدودی مشخص کردم اما می ترسم ان هم به شکست بیانجامد. میترسم باز هم غرق شوم در کتاب ها و روزها بشینم پشت لپ تاپ بخوانم و بخوانم و در عمل کاری پیش نبرم. 
بیشتر از هر وقت دیگری عصبانی ام. وقت های پرت شده ام زیاد است و این مرا بیشتر عصبانی می کند. و نگران. نگران آینده ای که مبهم باقی بماند یا زمانی به آن برسم که دیر شده باشد.
فکر می کنم بیشتر از این که برنامه ریزی کنم باید یاد بگیرم چگونه این وقت های پرت شده را کم کنم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۲


به شاعری فکر می کنم که کلمات را می خرید.(+)

به این فکر میکنم که بزرگترین ثروت آدمی چیست؟ پول یا کلمه؟ یا چیز دیگر؟ برای من اما کلمه مهمتر است. این را امروز فهمیدم که دلم می خواست احساساتم را بنویسم اما کلمه ای برای بیانش نمی یافتم. ذهنم خالی ست. دلم پر. چشمانم خیس. شاید کلمات آب شده باشند. به نظرم همان اندازه که بیان افکار مهم است،بیان احساسات هم مهم است. آن هم برای منی که همیشه تنها مونسم کلمات بوده است. حس می کنم شاید کیسه کلماتم را گم کرده ام. جایی حواسم به خودم نبوده و از دستم افتاده. از ذهنم ریخته. کاش می شد اعلامیه زد که 

اندوخته ی  کلمات پر احساس من گم شده، در صورت یافتن آن مژدگانی دریافت کنید. 

آدم  بی پول باشد می گویند فقیر است. اما اگر بی کلمه باشد باز هم می گویند فقیر است؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۴

این روهای اول نودوشش معمولا به دیدوبازدید و مسافرت می گذرد، به همین دلیل لیست قبلی کمی نامنظم نوشته شده بود. اکنون با توجه به اینکه سال نودوشش می خواهم بیش از هر چیز به رشد شغلی و حرفه ای و فردی بپردازم در نتیجه قصد دارم فرصتی که برای کتاب خوانی میگذارم را بیشتر کنم.

تصمیم گرفتم کتاب ها را دسته بندی کنم، اینطوری دید بهتری هم به من می دهد:


رشد فردی

  • قوی سیاه/ نسیم طالب
  • نظریه اتتخاب/ ویلیام گلاسر
  • تفکر کند  وسریع / دنیل کانمن
  • معرفت و معنویت / دکتر نصر 
  • سکوت قدرت درونگراها / سوزان کین
  • هنر شفاف اندیشیدن (تمام شد)


رشد حرفه ای (عکاسی)

  • ترکیب بندی در عکاسی / هارالد مانته


علاقه های شخصی  (فیزیک، فلسفه،روان شناسی وجودی)

  • دفاعیه سقراط/افلاطون
  • مسائل فلسفه / برتراند راسل (در حال خواندن)
  • کالیگولا، طاعون،یادداشت ها (جلد سوم و چهارم) / کامو
  • جاودانگی، هویت، آهستگی / میلان کوندرا
  • مساله اسپینوزا(تمام شد)، درمان شوپنهاور، دروغگویی روی مبل / اروین یالوم
  • Surely You're Joking, Mr. Feynman!/Richard Feynman



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۰
پیش نوشت: بهارتون مبارک دوستای خوبم :لبخند




امسال سالی پر از تجربه های خاص بود برای من. از این جهت خاص که شاید هیچ وقت در تمام زندگی بیست و چندساله ام فکر نمی کردم چنین اتفاقاتی و تجربه کنم. یک مرور کوتاه روی سال گذشته بهم می گه ۹۵ سال رشد همراه با چاشنی جسارت، تلاش و حماقت بود. میشه بیشتر نوشت اما ترجیح میدم پنج تجربه مهم ۹۵ و بنویسم:

۱) بهار ۹۵، کلاس شخصیت سالمتر و سایه های دکتر شیری عزیز. بعد از اون کلاس دوره سختی و گذروندم  و تلاش زیادی کردم برای اینکه روی پای خودم بایستم و همه اتفاقات و جبر ندونم! و یاد بگیرم که انتخاب های منه که امروز منو میسازه. 
حالا بعد از گذشت یکسال و با خوندن نوشته های اون زمان، متوجه شدم که با تمرین تونستم  احساس های درونی مو بهتر مدیریت کنم، خودمو دوست داشته باشم، گذشته رو بپذیرم و در یک موقعیت بحرانی تصمیم گیری بهتری داشته باشم.

۲) بهار ۹۵، تجربه کار در نمایشگاه کتاب و غرفه انتشارات قدیانی، کمک کردن به مردم برای اینکه کتاب مورد علاقه شونو پیدا کنن، بیشتر به من این حس و داد که کتاب فروش خوبی هم میشم:) از نمایشگاه هم یک آرشیو عکس دارم و اون شور و شوق بچه ها توی اون شلوغی برای کتاب خریدن و کتاب خوندن و ثبت کردم.

۳) تابستان ۹۵، حماقت های زیاد! ، تابستون شکل متفاوتی بود. کتاب نیچه گریست و تو تابستون خوندم. راستش خیلی خاص بود نمیتونم بگم کاملا پشیمونم از تصمیماتم اما شاید نیازی به این همه جسارت همراه با حماقت نبود. البته تجربه های خوبی هم داشت مثل رصد که با گروه کافه آسترو رفتم و میتونم بگم یک تجربه منحصربه فرد بود که دلم می خواد بارها و بارها تکرار بشه.

۴) پاییز ۹۵، پاییز پر از استرس نوشتن پایان نامه بود. لحظاتی بود که باوردارم اگر همراهی محبت و صبر دوستانم نبود، نوشتن پایان نامه و تموم کردنش غیر ممکن بود.

۵) زمستان ۹۵، شروع وبلاگنویسی دوباره، میگم دوباره چون تا حالا چندتا وبلاگ و داغون کردم:)‌ این بار اما مصمم هستم تا زمانی که هستم بنویسم، از سر گرفتن متمم و شروعی دوباره برای توسعه مهارت های فردی و پیمودن مسیر فردیت . اصولا متمم با محمدرضا شعبانعلی عزیز شناخته میشه. به همین دلیل ترجیح دادم عکسی از او بگذارم.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۳۷

راستش را بخواهید اروین یالوم به طرز عجیبی نویستده ی مورد علاقه ی من است. وقتی کتاب هایش را می خوانم هرلحظه بیشتر شگفت زده می شوم از اینکه چگونه یک روانپزشک می تواند قلمی اینچنین شیوا، فریبنده، بی نظیر و منحصر به فرد داشته باشد. سبک نوشتاری او متعلق به خودش است. میتوان درونمایه های نظریه هایش یعنی مواجهه با اضطراب های درونی را به خوبی در کتابش دنبال کرد. بی آنکه به طور مستقیم به آن ها اشاره کند. این بار رفتم سراغ مسئله ی اسپینوزا ی او. همچون کتاب وقتی نیچه گریست و درمان شوپنهاور، او یک بار دیگر به سراغ فلاسفه رفته تا با مهارت ویژه اش باورهایش را در قالب زندگی درونی این فیلسوف که از جمله فیلسوفان محبوب اوست به تحریر درآورد. کتاب با دو پرسش اساسی آغاز می شود. اول اینکه اسپینوزا فیلسوفی بود که به سبب مخالفت با دین یهود و کتاب مقدس و افکار مذهبی ِ آن دوران رانده و تنها شده بود. هیچ مسئله ی عاطفی، خانوادگی، کشمکش و مشکلات بیرونی وجود نداشت که بتواند درون مایه یک رمان را فراهم آورد.پس مسئله ی او چه بود؟ و دوم اینکه حدود چهارصد سال بعد شخصی به نام آلفرد روزنبرگ که به شدت نژاد یهودی را می پرستد و هر نژاد غیر یهود را پست می داند، متوجه می شود قهرمان زندگی اش گوته، اسپینوزا را که یک فرد یهودی است (البته او نمی داند عقاید اسپینوزا چه بوده) میپرستد. از این مسئله به شگفت می آید و دنبال اسپینوزا می رود. 

بعد از این مقدمه کوتاه می خواهم احساس خودم را هنگام خواندن این کتاب بنویسم. البته هنوز تمامش نکرده ام. اما با این حال اثر عجیبی روی من گذاشته است. همانطور که گفتم یالوم جوری می نویسد که گویا من و احساسات درونی ام را به خوبی می شناسد. در زمان خواندنش هر صفحه که می گذرد بیشتر با پرسش هایی روبرو می شوم که در دل متن نهفته است. دیروز نزدیک پنجاه شصت صفحه بی وقفه خواندم. از طرفی قلم شیوای اروین یالوم و کشش کتاب باعث می شود یک عطش،حرص یا طمع برای خواندن این داستان در من بوجود بیاید که کتاب را زمین نگذارم و از طرف دیگر انقدر حجم پرسش ها و آشفتگی ها زیاد شد که کتاب را بستم و می خواستم زار بزنم! اروین یالوم فرد باهوشی است. بسیار باهوش. خوب می داند چگونه احساسات خواننده اش را بربیانگیزاند. 
بعد از بستن کتاب دلم گرفت. دلم خواست همراهی، راهنمایی، کسی باشد که در پرتو خردمندی اش هراس هایم رنگ ببازند.* اما همانطور که بارها گفته ام و باور من است، همه ما انسان ها در پیمودن مسیر زندگی تنها هستیم. دیگران فقط همراه اند و بس. قطعا که با درک این مسئله نباید آنها را از خود راند و بودنشان و همراهی شان به هر صورت که باشد غنیمت است و لحظات خوبی برای ما فراهم می کند. 

هنوز شروع نکرده ام ادامه داستان را بخوانم. می خواهم شب ها به سراغش بروم و در سکوت و آرامش و تاریکی شب به جست و جوی مسئله اسپینوزا بپردازم.

* این عبارت را از متن کتاب وام گرفته ام.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۲
خب می خوام به قولم عمل کنم و درباره ای اینکه چطوری ارتباطاتم و بهینه کنم بنویسم.  راستش من اصولا آدم درونگرایی هستم به این معنی که انرژی و از درونم میگیرم. اعتراف می کنم از وقتی که فهمیدم آدم درونگرایی هستم، رفتارهای جمع گریزی م زیاد شده! بعضی از دوست هام که منو خوب نمی شناسن بابت این موضوع از من گله دارند. و همینطور خانواده م. البته خانواده بیشتر منو میشناسه اما نمیتونه بپذیره.
خلاصه ترجیح دادم بیشتر در مورد این قضیه فکر کنم. چون به قول دکتر شیری اینکه ما تیپ شخصیتیمون اینه نباید یک توجیه بشه برای رفتارهامون. بالاخره دست و پای آدم و که نبستند! آدم میتونه مهارت های مخلف و یاد بگیره. و خب مهارت ارتباطی یکی از اون هاست. نمیگم که این پست درباره ی مهارت های ارتباطی هست، بلکه در ادامه ی این پست و سوال هایی که داشتم، با توجه به موقعیتم خواستم یک سری نکات و مکتوب کنم. طبق همون روشی که گفتم سوالهامو اینجا نوشتم و جواب هارو و دیاگرام هارو ننوشتم چون زیادی شخصی میشه و احتمالا حوصله ی شما هم سر میره:)

سوال: چگونه نحوه ی ارتباطات مو بهینه کنم؟ 
بهینه کردن یعنی چی؟ یعنی احساس تنهایی نکنم. احساس طردشگی نکنم. خستگی و کلافگی ذهنی به خاطر قرار گرفتن در یک جمع شلوغ و تجربه نکنم.

ارتباطات من با چه کسانی است؟ دوستانم، خانوادم، جامعه مجازی، محیط کار و خودم. 

در طول روز به طور متوسط چند ساعت بیرون از اتاقم هستم؟

در طول هفته، فضای مجازی چند درصد ارتباط من با جامعه را تشکیل می دهد؟ این عدد معقول است؟

چند درصد ارتباطات من در طول هفته با خانواده است؟ با دوستانم است؟ با خودم است؟ (بررسی عددها)
 
معمولا با خانواده ام از چه طریقی ارتباط برقرار می کنم؟ فعالیت های کوچکی که می شود این ارتباط را بهبود داد را بنویسم. 

درقبال خانواده چه وظایفی دارم؟ آیا آنها را انجام میدهم؟

با دوستانم چگونه ارتباط دارم؟ لیست افرادی که دوست دارم با آن ها در ارتباط باشم را بنویسم.

چه قدر در همدلی کردن و شنیدن دردودل های دوستانم سهیم هستم؟

چه کارهایی انجام دهم احساس تنهایی خوب دارم؟

 چه قدر وقتم به کار کردن می رود؟(قطعا این عدد معقولی نیست چون کارهای پروژه ای انجام می دهم:)‌ )

چه کار کنم ارتباطم با دوستانم عمیق تر شود؟ عمیق تر بودن یعنی چی؟ 

هزینه هایی که برای ارتباط با دوستانم یا بستگان باید بدهم چیست؟

آیا اگر درخواستی از دوستانم داشته باشم آن را می توانم به راحتی بیان کنم؟ چند درصد مواقع؟

آیا اگر کمکی از خانواده م بخواهم، آن را بیان می کنم؟

خب این سوال ها بود. هرچند که هنگام جواب دادن نکته های بیشتری به ذهنم رسید. با در نظر گرفتن چند تا دیاگرام تونستم به یک جمع بندی حدودی برسم. اینطوری حس بهتری هم تجربه کردم:)

پ.ن : چند وقتی هم هست که دارم به واژه ی دوستی فکر می کنم. به نظرم چنین واژه ای با اینکه خیلی برامون آشناست ولی واقعا تعریف دقیق نداره یا حداقل من نمی دونم. خیلی دوست دارم درمورد این سوال فکر کنم که چی میشه که یک دوستی به پایان میرسه؟ شما هم اگه تونستید کمکم کنید ممنون میشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۰

همه ما مخلوقات یک روز هستیم؛ یادآورندگان و یادآورده شدگانی مثل هم. همه چیز بی دوام است - هم حافظه و هم موضوعات حافظه. دیری نمی پاید که همه چیز را فراموش خواهی کرد؛ و دیری نمی پاید که همه چیز تو را فراموش خواهند کرد. همیشه به این فکر کن که خیلی زود دیگر هیچ کسی نخواهی بود، هیچ کجا نخواهی بود.

مارکوس اورلیوس: تاملات

از مقدمه کتاب مخلوقات یک روز، اروین یالوم

پ.ن: خیره شده ام به مرگ. می آید یکی یکی می برد و می رود. و من بهت زده نگاهش می کنم.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۷
یکی از دلایلی که من به این نتیجه رسیدم که به طور منظم به نوشتن بپردازم، حل مساله ها و پرسش هایی بود که در ذهنم بوجود می اومد و دوست داشتم همه جانبه تر بهشون نگاه کنم و چون آدم شهودی هستم می خواستم با جزییات بیشتر درموردشون فکر کنم و به نتیجه برسم. فکر میکنم الان فرصت مناسبی باشه،چون تقریبا یک چهارم درس های مدل ذهنی و تفکر سیستمی و خوندم و درس تصمیم گیری مقدماتی هم تموم کردم. بهتره شروع به تمرین کنم. برای اولین قدم چند وقتی به فهرست سوال هایی که تو ذهنم هست فکر میکنم. و اون ها رو روی برگه می نویسم و به دیوار اتاق می چسبانم. این پرسش ها می تونند سوال هایی در زندگی شخصی من باشند یا حتا سوال های کلی تر که ذهن منو مشغول کرده و ممکنه برای شما هم پیش اومده باشه یا بعد از خوندنش بهش فکر کنید و یا مسائل و مشکلات که نیاز به تصمیم و انتخاب دارند.

خب قبل از اینکه این فهرست و بنویسم، می خوام در مورد اینکه چطوری می تونم به این سوال ها پاسخ بدم حرف بزنم. در واقع این هم خودش یک سواله :) چگونه می توان به یک پرسش ذهنی پاسخ داد وبه نتیجه رسید؟

خب همونطور که گفتم نوشتن مهمترین ابزاریه که من دارم برای پاسخ. اما چطوری استفاده کنیم؟ چیزی که من یاد گرفتم اینه که برای چواب دادن به یک پرسش کلی باید پرسش و به اجزا کوچکتر تقسیم کرد به این معنی که سوال های بیشتری از خودمون بپرسیم. سعی کنیم از دید مدل های ذهنی متفاوت این مساله و ببینیم. راه حل هایی که سریع به ذهنمون میرسه و بررسی کنیم. محدوده افق زمانی که این راه حل ها می تونند موثر باشند و مشخص کنیم. اگه لازمه و اگر ذهن شهودی دارین دیاگرام بگشید.(من اصولا از این قضیه خیلی استفاده می کنم.) مشخص کنید مشکل به چه کسانی مربوط میشه. نقش های کلیدی و دربیارید. میکرواکشن هایی که میشه با انجام دادنشون به حل مشکل بپردازید و بنویسید. سعی کنید به راه حل های دیگه فکر کنید. چند روز اون سوال و روی کاغذ جایی که چشم تون بهش می خوره قرار بدید تا ذهنتون درگیر موضوع باشه. شاید بهتر باشه گاهی اوقات به دو پرسش فکر کنید : اگر این کار را انجام بدید و اگر آن را انجام ندید چه اتفاقی می افته؟ (حالا نوع پرسش می تونه متفاوت باشه منظورم اینه در دو حالت بررسی کنید. هم مصداق ها و هم مثال نقض ها) مشخص کنید اتفاقی که افتاده یا مشکلی که پیش اومده، آیا مربوط به الانه یا یک روندی هست که از مدت ها پیش شکل گرفته. 

بعد از اینکه سوال ها رو نوشتید، فکر کنید یک پرسش نامه روبروتون هست و حالا از شما می خوان که اونو پر کنید. بعد کل سوالات و نگاه کنید و سعی کنید یک دیاگرام بکشید. شاید همون لحظه و شاید چند روز بعد با دیدن اون دیاگرام بتونید به راه حل های متفاوت برسید و در نهایت به یک جمع بندی.
من دیشب این کار رو درباره پرسش اول انجام دادم. از اونجایی که آدم درونگرایی هستم، ارتباط با دیگران شبیه یک مشکله برای من، البته به این معنی نیست که مبتلا به اوتیسمم:)) اما ترجیح می دم تا زمانی که مجبور نشدم وارد رابطه از هر نوعی نشم! و اصولا ارتباطاتم هم ارتباطات عمیقی نیست. :) حالا نتایجشو چند روز بعد میزارم.

خب سوال ها:

۱) دایره ارتباطات من چیست و چگونه می توانم آن را بهینه کنم؟

۲) چه اتفاقی می افتد که یک دوستی به پایان می رسد؟

۳) تا چه حد می توان در فضای مجازی، خود حقیقی ات را به نمایش بگذاری؟

۴) می خواهم دکترا بخوانم؟ ایران یا مهاجرت؟

۵) مستقل شدن به چه معنی است؟

این فهرست ادامه خواهد داشت و سعی می کنم کاملش کنم. در صفحه لیست های من هم دسترسی راحت تر برای آن وجود دارد. این چند روز را می خواهم به صفحه ی لیست های من اختصاص دهم. 
اگر نکته ای هم شما به ذهنتان می رسد، خوشحال میشوم بدانم :) 

پ.ن: راستی، این فهرست و فهرست بازی هم ایده اولیه اش از یکی از نوشته های وبلاگ انجیر خیس خورده بود:)  (+)
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۶
زندگی راه ِ خودش را پیدا می کند.(+)


پ.ن: این عکس را از حیاط خانه مان گرفتم:)
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۳

امروز در وبلاگ انجیر خیس خورده (من اسم این وبلاگ را انجیر خیس خورده گذاشتم!) شاهین کلانتری فهرستی از بهترین کتاب هایی که در طی این یکسال خوانده بود معرفی کرد. و از مخاطبانش دعوت کرد که این کار را هم بکنند. این کار را دوست داشتم و می خواهم فهرستی از کتاب های خوبی که امسال خواندم اینجا منتشر کنم. 


مامان و معنای زندگی : این کتاب، دومین کتابی بود که از دکتر اروین یالوم خواندم. همانطور که در مطلب قبل تر هم اشاره کردم ، دکتر اروین یالوم روانشناس وجودی و اگزیستانسیال است. به طور خلاصه حرف این مکتب روانشناسی، حل تعارضات درونی از طریق رویارویی با آن هاست. این کتاب درقالب داستان های کوتاه که در واقع خلاصه ای از زندگی آدم هایی ست که به اروین یالوم مراجعه کردند، به بررسی این موضوع می پردازد. کتاب کششی فوق العاده دارد و در فهرست کتاب های محبوب من قرار دارد.

راز سایه : اوایل سال ۱۳۹۵ در گشت و گذار هایی در سایت دکتر علیرضا شیری با این کتاب مواجه شدم. کتابی از یک نویسنده ی زن، دبی فورد که درباره ی بخش هایی از وجودمان حرف می زند که زندگی نکرده ایم! این کتاب را باید آرام خواند. با اینکه قطر زیادی ندارد اما خواندن این کتاب سه ماه برایم طول کشید. و میدانم که زمان معمولش همین حدود است.

وقتی نیچه گریست: معروف ترین اثر اروین یالوم که اعتراف می کنم آنقدر گیرا بود و مرا جذب کرد که نمی توانستم آنرا زمین بگذارم! حتا در دورانی که پر از مشغله بودم! معتقدم یکی از کتاب هایی که در زندگی من اثر داشت این کتاب بود! اروین یالوم در این کتاب تاکید دارد که فرایند روان درمانی باید یک فرایند دوطرفه باشد نه یک طرفه! تا بتواند موثر واقع شود.  به جد آن را به شما پیشنهاد می کنم، قطعا با یک رمان جذاب طرف هستید!

دال دوست داشتن: یک کتاب ساده با نثری روان از حسین وحدانی عزیز که افتخار آن را داشتم در رونمایی این کتاب نیز باشم. حسین وحدانی در این کتاب فلسفه هایی که در در روابط عاطفی و روزمره زندگی مان وجود دارد را به سادگی و روانی بیان می کند.

بیگانه : واقعا این کتاب نیاز به معرفی دارد؟! 

هنر شفاف اندیشیدن: این کتاب، در دست خواندن است واحتمالا تا ده روز دیگر به پایان می رسد.چرا ده روز؟ این کتاب ۹۹ فصل دارد که در هر فصل درباره خطاهای شناختی و میانبرهای ذهنی که باعث می شوند در بیشتر موارد دچار تصمیم گیری های اشتباه شویم،  صحبت می کند. من تصمیم گرفته بودم هر شب پنج فصل را بخوانم(هر فصل سه چهارصفحه است.) و یادداشت برداری کنم. چون اینطوری در ذهنم هم بیشتر می ماند. و اینکه بعدتر مصداق هایش را با یک مراجعه سریع میتوانم پیدا کنم. به نظرم خطاهای ذهنی یکی از چیزهایی ست که ضروری ست در موردش بیشتر بدانیم. مطمئن باشین وقتی آن ها را بشناسید از عملکرد ذهن خودتون و تصمیماتی که می گرفتین شگفت زده میشین امیدوارم بتونم جدا در موردش یک مطلب بنویسم.


پ.ن بعدتر: کتاب بار هستی میلان کوندرا و یادم رفت عکس بگیرم، این کتاب هم ازون کتاب هایی بود که شخصیت پردازی های قهرمانانش انقدر جذبم کرد که از زمانی که شروع کردم به خوندن تا زمانی که رسیدم به صفحه ی آخر فقط چند روز طول کشید!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۵

باختن یک رویداد است اما بازنده بودن یک مدل ذهنی است.

بخت خوش یک رویداد است اما خوشبختی یک مدل ذهنی است.

تنها ماندن یک رویداد است، اما تنهایی یک مدل ذهنی است.

تغییر کردن یک رویداد است، اما در جست و جوی تغییر بودن یک مدل ذهنی است.

حواسمان باشد که...

رویدادها را ما انتخاب نمی کنیم اما مدل های ذهنی مان را خودمان می سازیم.


از روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی(+)


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۵

ق.ن : این هارو می نویسم برای خودم که یادم بمونه!

یک: امروز خیلی به این کلمه فکر کردم : موفقیت! یک علامت تعجب هم کنارش گذاشتم! هیچ کس قطعا هیچ وقت از موفق شدن بدش نمیاد اما موفقیت به معنای امروزی ش (همون معنایی که با شما با شنیدنش تو ذهنتون میاد) هدف من نبوده و نیست. این که بتونم یک روزی یک ویژگی خاص در دنیای کسب و کار داشته باشم که و اسمم تو روزنامه ها باشه و ... نه این چیزی نیست که من می خوام. حتا جایزه گرفتن . نوشتن مقاله های دهان پرکن که در ژورنال های مشهور چاپ بشه هدف من نبوده و نیست. تبدیل شدن به یک معلم نمونه! یا یک دانشجوی نمونه یا یک نخبه یا چیزهایی از این دست هم تو ذهنم نیست. حتا تبدیل شدن این وبلاگ به یک وبلاگ برتر هم چیزی نیست که بخوام بهش فکر کنم. هرچند شنیدن چنین خبری می تونه وسوسه انگیز باشه و اینکه شاید کمی تعلل کنم اما می دونم هیچ کدوم از این ها اون چیزی نبوده که من می خوام. من ترجیح می دم خیلی به این کلمه فکر نکنم و خیلی دنبالش نباشم. ترجیح می دم تمام زندگیم مجموعه ای از لحظه هایی باشه که با مرورشون لبخند به لبم بشینه. همین. و خیلی به اون ته ِ مسیر فکر نکنم. کل چیزی که از زندگی میخام همینه. اینکه هنگام مرگم حس کنم راضیم . حس خوبی داشته باشم از اینکه یک فرصتی در اختیارم بوده. این به این معنی نیست که به خودم سخت نگیرم! بنشینم یک گوشه و کاری نکنم. بلکه برعکس برای اینکه در فریم به فریم این فیلم و فصل به فصل این کتاب زندگی من احساس رضایت داشته باشم باید تلاش کنم. *

دو: حدود یکی دوسال پیش بود که به همون نقطه ی معروفی رسیدم که زندگیم به قبل و بعدش تقسیم میشه! از سخت ترین راه شروع کردم! مولانا ! هیچ چی از مولانا نمی فهمیدم و هنوز هم اعتراف می کنم نمی فهمم. فقط لذت می برم ، دوست دارم ، می خونم اما به اون فهم عمیق نرسیدم. بعد رسیدم به هانری کُربَن، ابن عربی، دکتر نصر، دکتر دینانی و باز هم خیلی نتیجه فرق زیادی نکرد.(بهتر شد ولی نه اونقدر که منو نگه داره.) بعد رفتم سراغ فلسفه و راسل و دکارت. راسل بهتر بود اما از دکارت رسما باز هم نفهمیدم و اصولا فلسفه نیاز به یک استاد داره! و بعد یک اتفاق تصادفی منو با اروین یالوم آشنا کرد! هیچ وقت اون روز فروردینی و فراموش نمی کنم که آشفته وار بعد از یک پیاده روی طولانی رفتم تو شهر کتاب ونک و به تصادف فقط از یک اسم که برام آشنا بود کتاب روان درمانی اگزیستانسیال و برداشتم و فهرست و یک نگاه کردم : رویارویی با اضطراب های درونی! آزادی، مرگ، تنهایی، پوچی! رفتم قسمت آخر و خوندم انقدر هیجان زده بودم که همونجا خریدمش با قیمت بالایی تقریبا. بعد رفتم و شروع کردم به خوندن. رسیدم صفحه ی آخر ، خط آخر: باید در رودخانه زندگی غوطه ور شد و اجازه داد پرسش نیز به راه خود رود. یالوم در این کتاب اشاره می کنه که باید معنای زندگی و خلق کنی نه اینکه مضطرب و پریشان و آشفته جستجو کنی. باید زندگی کنی نه اینکه کنار بکشی و بگی تا نفهمم جلو نمیرم. کتاب تموم شد و من آروم تر شدم. شاید چون دیگه می دونستم چرا زنده ام و چرا باید زندگی کنم. 

این داستان زندگی منه. داستانی که بارها و بارها برای خودم و دوستانم تعریف کردم و تعریف کردنش باز هم به من حس غرور می ده! دیروز بنابر حرف های پدرم یک نگاه کلی انداختم  به این چندسال و به این نتیجه رسیدم تمام این کارهای چندسال در ادامه ی این حرف ِ چندسال پیش بود من عرف نفسه فقد عرف ربه . 

سه: مدتی میشه وارد فاز دیگه ای از این تصویر شدم . شاید آسونترین فاز . برای ذهن ریاضیاتی که من دارم فهمیدن مفاهیم عارفانه و فلسفی سخته. در مورد خودم میدونم که فکر کردن و بلد نیستم! و اولین چیزی که باید یاد بگیرم همینه. منتها نه از روش فلسفی . از یک روش دیگه که به ذهنم نزدیک تره. متمم جای خوبیه برای رسیدن به این هدف. شاید اولین قدم همینه و شاید باید بازهم ریزتر بشم. اما همه این هدف های ریز در راستای یک هدف بزرگ دیگه هست. همونطور که تو پست اول این وبلاگ گفتم زندگی مثل کتابیه که با خوندن هر کلمه اش خودتو کشف می کنی نه دنیا رو. 

* فکر کنم ممکنه یکم این حرفا عجیب به نظر بیاد به همین دلیل خواستم یک توضیح تکمیلی بنویسم. چه کسی هست که از موفقیت خوشش نیاد؟! یا اینکه نسبت به  مورد توجه قرار گرفتن، مفید بودن و مورد تشویق قرار گرفتن و خیلی چیزای دیگه بی تفاوت باشه؟! من نمیگم چنین چیزی و دوست ندارم اما به عنوان اینکه بخوام به این اهداف که گفتم برسم فکر نمی کنم. فکر من لحظه های زندگی و لحظه های این مسیره. این که این لحظه ها، لحظه های خوب و راضی کننده ای باشه و فعلا مهمترین چیزی که می خوام همون طور که در انتهای متن خوندین یادگیری روش درست فکر کردنه . 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۱

بعضی وقت ها فکر می کنم به خاطر اینکه آدم درونگرایی هستم، ارتباط با آدم ها خیلی برام سخت هست و واقعا از پس شغل هایی که به گونه ای با مردم سر کار داره برنمیام! اما هر بار که از کلاس حل تمرین دانشگاهم بر میگردم به این نتیجه می رسم که شاید این ارتباط سخت باشه و کلافه کننده باشه اما مهم اینه حداقل تدریس از جمله کارهایی که بهم خیلی انرژی می ده. این که می تونم به بقیه مطلبی و یاد بدم اگر اغراق نکنم هیجان انگیزه. خلاصه با اینکه آماده شدن برای کلاس استرس سخته و استرس داره و همت می خواد اما عوضش کلی انرژی خوب هم می گیری. یادمه ترم پیش یکی از بچه های برق انقدر به فیزیک علاقه مند شده بود که می خواست تغییر رشته بده!!! هرچند بهش گفتم همین مهندسی و بخون عاقبتش بهتره از فیزیک تو جامعه ما:)) 

چیزی که می خواستم با این مثال بگم اینه: بهتره آدم یک لیستی داشته باشه از کارهایی که حالشو خوب می کنه، ما معمولا می دونیم از انجام چه کاری متنفریم اما نمی دونیم چه کاری میتونه بهمون انگیزه و انرژی بده. برای من فعلا این هاست:


۱) خوندن و یادگرفتن یک مطلب جدید در زمینه فیزیک یا خودشناسی یا فلسفه یا... (پٌر شود.)

۲) خوندن کتاب های اروین یالوم ، میلان کوندرا، کامو

۳) خوندن وبلاگ های مورد علاقه ام

۴) عکس گرفتن 

۵) ادیت عکس

۶) یادآوری کارهای مفید که در گذشته انجام دادم یا خاطرات و نوشته های قدیمی.

۷) نوشتن یک مطلب جدید که یاد گرفتم.

۸) کمک به دوستانم در حل مساله های درسی شون.

۹) تدریس (البته این شرایط ویژه ای هم می خواد. و تقریبا گزینه ی بالا یکی از زیر شاخه های اونه)

۱۰) یادگرفتن اریگامی

۱۱) دیدن ویدیو TED



پ.ن : این پست در صفحه لیست های من در دسترس خواهد بود:)


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۱

چند وقت پیش یک کلیپی می دیدم از رفتار خشن دخترهای نوجوان با بدنشون. اینطور بود که بچه ها با تیغ روی بدن خودشون خط می انداختند و به اصطلاح  خودشون خون بازی می کردند. این رفتار بین بچه ها خیلی شایع بود. وقتی ازشون می پرسیدن چرا این کارو می کنی میگفتن درسته دردداره ولی حس خوبیه. یه جور فراره از دردهای روحی. وقتی خط می اندازم به دردهای خودم اصلا فکر نمی کنم. این رفتار یک جور خودآزاری محسوب میشه اما خودآزاری شیرین! تمام خشم تو خالی می کنی روی بدنت! و وقتی خون م یآید آروم میشی.

به حرفاشون فکر می کردم. به این که خیلی وقت ها چنین کاری و با روحم کردم . روی پوسته ی روحم تیغ انداختم و دردها و شکافتم. گذشته و جلوی چشمهام آوردم. این کار درد داره و طبعا بی فایده! چون گذشته، تموم شده. دیگه وجود نداره. زمان گذشته و هیچ واقعیت بیرونی نداره. واقعی ترین و حقیقی ترین زمان زندگی زمان حال هست. همین لحظه. نه گذشته و نه آینده. بعضی وقت ها به خودم میگم واقعا گذشته وجود داشته؟ جدی یه بار بهش فکر کنید؟ ببینید شبیه افسانه نیست؟ شبیه قصه داستان؟؟ واقعا چه قدر الان حقیقیت داره؟ اگر حافظه مونو یک روز از دست بدیم دیگه گذشته ای هم وجود نداره! پس در حال زندگی کن. همین لحظه و جدی بگیر. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۳

دیروز از ظهر به بعد خیلی ناراحت بودم. دلم گرفته بود . از این همه انرژی که باید بزارم برای اینکه دیگران و توجیه کنم که به تفاوت های همدیگه احترام بزاریم . فقط احترام بزاریم. همین . چیز زیادی نیست. راستش یک پست وبلاگ هم خوندم که فهمیدم من تنها نیستم. (+) الان یاد اون تو پیج شخصی هم افتادم که همون اولای دوران جاهلیت پسری به باباش می گفت واسه آزادی کجا و باید امضا کنم؟! شاید چند وقتی میشه به این نتیجه رسیدم که تو بیست و پنج سالگی بیشتر از اون چیزی که باید، دارم انرژی میزارم و احساس فرسوده شدن می کنم. خسته شدم از این همه جنگیدن! بله من همیشه شعارم این بوده که اگه زندگی کردن و انتخاب کردی پس باید پاش وایسی با تمام قدرتت. اما تا کی قراره خودتو به فنا بدی برای اینکه باور آدم ها و نسبت به خودت عوض کنی ؟ آدمهایی که سخت به داشته شون چسبیدن و حتا حاضر نیستند کمی و فقط کمی فکر کنند. بعد می دونید مشکل یکی دو تا نیست. مشکل منم هستم که بلد نیستم درست حرف بزنم . میتونم بنویسم ها اما نمی تونم حرف بزنم موقع بحث بیش از اندازه هیجانی میشم احساساتی میشم ، حرفام یادم میره و فقط گذشته جلوی چشمم میاد! و نمیتونم به طرف مقابلم بفهمونم که من اصل حرفم چیز دیگه ایه ! تو خلوت اینطوری نیستما. ساعت ها میشینم سخنرانی می کنم! با خودم حرف میزنم دلایل و بررسی می کنم و اگه می تونستم این سخنرانی و تو جمع بکنم قطعا شانسم الان انقدر زیر خط فقر نبود. تا همین چند دقیقه پیش که داشتم کتاب هنر شفاف اندیشیدن رولف دوبلی و می خوندم ذهنم درگیر بود. وسط یکی از بحث هاش که در باره توهم کنترل بود، به نتیجه ی جدیدی رسیدم! تلاش بیهوده نکن برای عوض کردن چیزی که تو روی اون کنترل نداری! به جاش تمرکز کن روی چیزهایی که کنترل داری. تصمیم گرفتم به جای این که انقدر سعی کنم تا نظر اطرافیان و نسبت به خودم عوض کنم و هی بجنگم ! به جاش کار خودمو بکنم و به ظاهر مطابق خواست اونا اما به واقع مطابق خواست خودم عمل کنم. حداقل در خیلی از موارد میشه این کارو انجام داد. میشه کمی از خواب شبانه گذشت برای بیشتر مطالعه کردن مثلا. تو یک وبلاگ مثال جالبی بود . میگفت اگر مکان آرامی نداری که بنویسی و بهانه ات اینه مادرت صدای تی وی و زیاد می کنه، برادرت مدام در حال بازیگوشیه و کاغذهات و جا به جا می کنه و پدرت در حال تلفن حرف زدن و خاطره گویی ه ، به جاش صبح ها سحرخیز باش. سحرها سحرآمیزترین زمان برای نوشتنه و به راحتی می تونی به اون چیزی که می خوای برسی. (+)
بله اینطور میشود که ما خیلی وقتا از کارهای خیلی کوچیک اما موثر غافل میشیم و مدام با دنیا جنگ داریم که کسی ما را درک نمی کند! به نظر من بگو به درَک، کسی درْک نکند!

پ.ن: یک مطلب جدید از یکی دوستان وبلاگی ام که مرتبط با همین پست است:)

پ.ن : یکی از برنامه هام برای سال جدید اینه که یاد بگیرم درست فکر کنم. درست تحلیل کنم و درست بیان کنم. یکی از کارهای موثر نوشتن ِ . درمورد همین مساله بیشتر ازتجربه هام می نویسم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۳
قبل نوشت: چند وقت پیش یکی از دوستانم از من پرسید چطور می توان کتابخوان شد؟ تو چت، یک مختصر جوابی دادم اما این سوال برای من هم جالب بود . چند روز صبر کردم تا نکات زیادی که فکر می کنم شاید به درد او و البته دیگرانی که این وب لاگ را می خوانند بخورد، به ذهنم برسد و بعد بنویسم. راستش این مدت به این موضوع هم فکر کردم که خود من چطور کتاب خوان شدم! این پست داستانی است از کتاب خوان شدن من که تجربه هایم هم در آن نوشته ام. امیدوارم که مفید باشد. حتا برای آینده خودم. 

من در خانواده متوسط و فرهنگی متولد شدم اما پدر و مادرم اهل کتاب و مطالعه نبودند. طبیعی بود که من هم کودکی ام را روی مبل در حال کتاب خواندن سپری نکردم. تابستان ها اکثرا به بازی و در نهایت انیمیشن و درس خواندن می گذشت. یک نمایشگاه کتاب هم که در شهر ما برگزار میشد، بیشتر کتاب های مذهبی داشت و درسی و کتاب هایی با سبک داستان و رمان خیلی کم بود. خلاصه تا زمانیکه وارد دانشگاه شدم اصلا مطالعه جدی نداشتم. راستش درآن زمان رمان هایی از نویسندگان ایرانی مانند م مودب پور و فهیمه رحیمی بود اما من اصلا این سبک را نمی پسندیدم و این کتاب ها را هم نمی خواندم و بیشتر به دنبال انیمیشن و بازی بودم. دوران لیسانس خب به درس خواندن گذشت با این حال زمان نمایشگاه کتاب که می شد به خاطر عذاب وجدان یک سر به غرفه کتاب های عمومی میزدم و به خاطر شلوغی و ازدحام سریع رد می شدم. دوران لیسانس تنها کتاب هایی که خریدم کتاب هایی درباره زندگی نامه دانشمندان و سرگرمی های فیزیک بود که اعتراف می کنم چند تای آن ها را بیشتر تا انتها نخواندم. (یکی از آن ها رویای من برای ستارگان بود که در واقع داستان به فضا رفتن انوشه انصاری از زبان خودش بود.) یکی از بهترین کتاب هایی که در آن زمان خواندم همین کتاب بود. شاید الان بهتر می فهمم که چرا به این کتاب علاقه بیشتری داشتم! بگذریم. تا سال آخر لیسانس من بیشتر کتاب های درسی و مرتبط با رشته ام خواندم. سال آخر تصمیم گرفتم نمایشگاه کتاب بیشتر در سالن ناشران عمومی بمانم. تا آن زمان هم اسم چند کتاب را شنیده بودم و در صدد خریدشان بودم. با شناختی که از خودم داشتم می دانستم تاریخ دوست دارم و سبک داستانی و شعر را بیشتر می پسندم به همین دلیل کتاب های مصطفی مستور که قطر زیادی نداشت، شرمین نادری، امیرعلی نبویان و برخی شاعران معاصر مانند محمد علی بهمنی و فاضل نظری و رضا احسان پور و ... خریدم. تابستان همه کتاب ها را خوندم . کتاب های داستانی و دوست داشتم . کتاب های شعرای معاصر و همینطور تاریخ. اما برخی از کتب تاریخی را نیمه رها کردم. این روند همین طور تا پایان سال اول ارشد ادامه داشت. سعی می کردم کتاب های کم حجم و انتخاب کنم و معمولا قبل از اینکه بروم شهرکتاب میدونستم چه کتابی می خواهم بخرم. با این حال یک نگاهی هم به کتاب های روی میز می انداختم و خیلی وقت ها شده بود از روی جلد ومیزان پرفروش بودن تصمیم می گرفتم که این کتاب را اضافه بخرم یا نه. البته در این موارد به حجم کتاب توجه می کردم که زیاد نباشد چون در مورد سبک آن کتاب ونویسنده اش مطمئن نبودم. علاوه بر این در آن زمان خیلی اتفاقی از طریق شبکه های اجتماعی با چند تا وب لاگ آشنا شدم که مطالب شان را خیلی دوست داشتم و اعتراف می کنم تمام آرشیوشان را خواندم! کم کم بنابر اتفاقاتی بیشتر به سمت خودشناسی رفتم و به خوندن کتاب ها در این زمینه ادامه دادم . یادم است اولین کتاب نیروی زمان حال اِکهارت تُل بود و بعد هم راز سایه دبی فورد بعدتر از این سبک خوشم آمد و شروع کردم به خواندن رمان های فلسفی و روان شناسی. چون به این سبک علاقه داشتم رمان های حجیم هم می خواندم. مثلا جنایات و مکافات داستایوفسکی از این دست بود. خب تا اینجا چند تا نکته بگم:
یک : بهتر است آدم اول حتا شده حدودی بداند به چه نوع سبکی علاقه مند است یا حتا بنویسد به چه نوع سبکی علاقه مند نیست! احتمالا نوشتن دومی آسان تر باشد.
دو : چرخ زدن در شهر کتاب ها و خریدن کتاب های کم حجم به بهانه آشنایی با نویسنده می تواند مفید باشد.
سه : خواندن پاراگراف هایی از کتاب ها در صفحات تلگرام و اینستاگرام و یا حتا وبلاگ ها، علاوه بر اینکه کمک می کند به خواندن متن بلند عادت کنیم، به ما کمک می کند با سبک خیلی از کتاب های مشهور آشنا شویم. و ببینیم آن را می پسندیم یا نه. راستش یک نکته بگم که لازم نیست همه جذب یک کتاب مشهور بشوند. مثلا من خودم با اینکه شیفته جنایات و مکافات داستایوفسکی بودم اما قمار باز را خیلی دوست نداشتم. بنابراین بهتر است به جای اینکه به دنبال خواندن کتاب های مشهور باشیم ببینم از چه کتاب هایی بیشتر خوشمان می آید.
چهار : ترجیحا یک زمان و مکان مشخص برای کتاب خواندن داشته باشیم. این باعث می شود که هربار که در آن زمان و مکان قرار می گیریم ذهن به ما یادآوری کند الان فرصت کتاب خواندن است. 
پنج: ممکن است در طول یک مدت سبک خواندن ما عوض بشود و این هیچ اشکالی ندارد. 
ششاگر از یک نویسنده دو کتاب خواندی و خوشت آمد تمام کتاب های دیگرش را هم بخوان. نویسنده های مورد علاقه ی من یالوم ، کوندرا و کامو هستند. 
هفت: اگر کتابی را در دست گرفتی و ده صفحه آن را خواندی و دیدی خوشت نیامد پیشنهاد من این است که یک چهارم آن را بخوانی و اگر مطمئن شدی که باز هم خوشت نیامده، رهایش کن. حتا اگر کتاب معروفی باشد. (گاهی چون ما فقط برای آن کتاب پول داده ایم حاضر به رها کردنش نیستیم و این باعث می شود کم کم انگیزه کتاب خواندن از ما گرفته شود.) ممکن است آن کتاب مناسب ما نباشد و یا حداقل مناسب آن مقطع زمانی نباشد شاید دوسال دیگر بخوانی خوشت بیاید. (برای من این مورد پیش آمده) ولی باید دقت کرد که نیمه رها کردن عادت نشود. یا اینکه دست کم در انتخاب های خودمون بیشتر دقت کنیم.
هشت: همانطور که گفتم استفاده از قدم های کوچک برای کتاب خوان شدن. یک مورد همان پیدا کردن سبک و مورد دوم خواندن وب لاگ ها و سایت ها و یا صفحات کتاب در شبکه های اجتماعی و یا کتاب های جیبی و مورد سوم پیدا کردن یک زمان و مکان تقریبا مشخص (در این قضیه وسواسی نشویم!) . مورد چهارم تعیین کردن چند صفحه در روز برای خواندن . یادمان باشد این عدد بزرگی نباشد که اگر یکی دو روز بنابر اتفاقی تمام روز مشغول بودیم و نتوانستیم به آن عدد برسیم، روز بعد خواندن را رها کنیم و دیگر ادامه ندهیم.
نه : یک تجربه جالب که در فرایند کتاب خواندن به آن رسیدم، این بود که کتاب خواندن نه تنها کمک می کند  آگاهی ما بالاتر رود بلکه یک نوع تمرین مداومت است. تمرین صبر و حوصله کردن برای انجام کارهای طولانی مدت است. این تمرین برای منی که خیلی وقت ها بیشتر کارهایم را نیمه کاره می گذاشتم تمرین خوبی است. 
ده : اصلی ترین نکته برای انجام یک کار شروع کردن آن است. این کمال طلبی (حداقل در مورد خود من) که اول همه چیز ها آماده باشد، مطمئن باشم از این کتاب خوشم میاید، نویسنده خوبی باشد، و یا اینکه زمان و مکان مناسبی فراهم شود تا من با آرامش شروع کنم، فقط و فقط باعث می شود دیرتر شروع کنم. و این تجربه ی من بوده است که هیچ وقت نشده که صبر کرده باشم و کاری را به بهانه اینکه بهتر شروع کنم به تعویق انداخته باشم و باز در هنگام استارت زدن همه چیز مهیا بوده باشد. می خواهم بگویم همیشه در زمان شروع برنامه ای و تبدیل کردن آن به عادت ذهنی همه چیز مهیا نیست حتا اگر خیلی صبر کنیم. گاهی فقط باید استارت زد و کم کم چاشنی های دیگر را افزود:)

پ.ن : عکس از کتاب خانه ی خودم:)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۲۱

امروز که داشتم از دانشگاه به سمت اتوبان چمران می رفتم، ناخودآگاه شروع کردم به بلند حرف زدن با خودم. کارای پایان نامه تموم شده بود و احساس خوبی داشتم. حس قدرت، توانایی...به خودم افتخار می کردم! میدونم. میدونم احتمالا براتون خنده داره اما می خوام بگم برای من ارزشمنده. همین چند تکه کاغذ! شاید برای خیلی از آدمها نباشه اما برای من هست چون من میدونم با چه سختی و در چه شرایطی همین چندتا تکه کاغذ و نوشتم. تو این دوران یک و نیم ماهه فشرده پایان نامه نویسی به این نتیجه رسیدم که واقعا نوشتن یک مطلب علمی خوب به طوری که همه ازش یه چیز واحد و بفهمن سخته. نوشتن واقعا خیلی سخته. استفاده از کلمات و جملات درست و مناسب و درست منتقل کردن مفهوم و ...

درسته که این کار جزو اولین کارهای من بوده (البته اولیش مربوط به نوشتن یک مطلب تو نشریه دانشگاه بود.) امانوشتن و تموم کردنش حس خوبی به من داد و در واقع یک انگیزه مضاعف برای ادامه در کار تولید محتوا. و البته نکته ی جالب اینجاست که امروز با تموم شدن این پروژه به نوعی دارم وارد کار نشر و انتشارات میشم. البته می دونم راه خیلی زیادی و باید طی کنم و اولین چیزی که این کار نیاز داره صبر و حوصله و تلاش و پیگیری و پشتکاره. خب به نوعی این ویژگی هارو دارم و امیدوارم یه روزی بتونم موثر باشم تو زمینه تولید محتوای آموزشی مناسب. هرچند بازار کتاب مشکلات خودشو داره . کم و بیش از بچه ها شنیدم و ایده آل گرایانه در موردش خیال پردازی نمی کنم. اما با این وجود دلم می خواد یک روزی بیام این مطلب و بخونم در حالی که تجربه های زیادی تو این زمینه دارم و به یاد کار اول خودم لبخند بزنم و بگم یادش بخیر!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۲
این روزها خیلی در تردیدم . در شک. شاید حالا زمانش رسیده که خودم مشخص کنم مسیرآینده ام چه می خواهد باشد. سوال های متفاوتی از خودم میپرسم. کار؟ دانش؟ مطالعه ؟ لذت؟ مهارت ویا... میدانم که زندگی همه افراد معمولا ترکیبی از این هاست و واقعا نمی شود یکی را تنها انتخاب کرد. اما مهم است که یکی از این ها اصلی تر از بقیه باشد و پررنگ تر. یادم است در برنامه خندوانه علیرضا زمانی می گفت که زندگی شما مانند پنج انگشت یک دست است. انگشت وسط اون حرفه یا دانش یا چیزی است که اصلی تر از بقیه است. و دوست دارید شما به آن شناخته شوید. بقیه انگشت ها به کمک آن انگشت وسط می آیند.  انقدری که از خودم می دانم فیزیک خواندن و به اجبار در دانشگاه انتخاب نکردم و چون برای آن دست کم شش سال وقت گذاشته ام، و در این شش سال بارها و بارها به من ثابت شده که از فهمیدن و یا حل کردن یک مساله لذت بردم ، بنابراین دوست دارم در این قسمت بازهم جلوتر بروم. هرچند همچنان با درس خواندن در دانشگاه به صورت آکادمیک مخالفم و ترجیح می دهم دکترا نخوانم. با این حال با اینکه هنوز دقیق مشخص نکردم که چگونه می شود و چه مطالبی را می خواهم مطالعه کنم، اما این تصمیم هنوز پابرجاست. در این سال های اخیر به طور اتفاقی در مسیر خودشناسی قرار گرفتم! آشنایی با متمم هم کمک دیگری بود در این جهت. من نمی خواهم مدیریت یا مذاکره بخوانم اما فکر میکنم خیلی از درس های متمم می تواند به من در جهت خودشناسی کمک کند. خواندن کتاب های دیگری از نویسنده های مورد علاقه ام نیز هدف دیگری است که می خواهم آن را دنبال کنم و فکر میکنم برای رسیدن به این ها دست کم الان که کار ثابتی پیدا نکردم، باید برنامه ریزی هم باشد. 
راستش به دوران کودکی فکر می کنم . من به کتاب علاقه داشتم و حتا به نوشتن. در کودکی و نوجوانی معمولا برای خودم خیلی نامه می نوشتم و هرچند خیلی ادبی نبود اما همیشه نوشتن برایم از حرف زدن راحت تر بوده است. منتها به دلیل درس خواندن هیچ وقت میسر  نشد که کتاب های متفرقه بخوانم. با اینکه همیشه دلم می خواست یک کتاب خانه داشتم. الان تقریبا آن آرزوی دوران کودکی به حقیقت پیوسته است. داشتن یک اتاق و یک کتابخانه و یک محیطی که بتوانی ساعت ها درآن به دور از هیاهو ها و تشویش های مردم دیگر بمانی و فکر کنی. شاید خنده دار باشد اگر بگویم با این وجود احساس عذاب وجدان می کنم! این که مردم بیرون از این اتاق به دنبال پول درآوردن هستند و به موفقیت های کاری فکر می کنند و هر روز با تعداد زیادی آدم روبرو می شوند، و حتا اینکه پدر مادرم مرا سرزنش می کنند که چرا در یک اتاق خودم را حبس کرده ام! این احساس ها آزاردهنده است، اما فکر میکنم واقعا دغدغه اصلی زندگی من پول نیست. هرچند که میدانم برای زندگی کردن باید پول درآورد. و پول چیزی است که زندگی را جدی می کند. راستش را بخواهید دوست داشتم پول درآوردن به این سبک زندگی آسیب وارد نکند اما میدانم که چنین تقاضایی بی مورد است . چرا که به هرحال تاثیر گذار خواهد بود. 
شاید این  تردید ها برای شما روشن تر شده باشد ، شاید هم نه! به هرحال هنوز نمیدانم در چه مسیری می خواهم بروم. مطالعه و نوشتن، کسب و کار و پول درآوردن، هنر و مهارت یا ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۳۴

عنوان عکس : اگر دانشمندان لوگو داشتند.

لوگوی آقای هایزنبرگ را خیلی دوست می دارم. آقای هایزنبرگ به اصل عدم قطعیتش معروف است و وجود دو علامت سوال که یکی بالا و دیگری پایین است،گویا نشان دهنده همین امر است. شاید دلیل این همه علاقه! احساس همذات پنداری باشد که این روزها با اصل عدم قطعیتش می کنم! این احساس که این روزها گریبانم را گرفته، برای من آشناست. شاید در طول این دوسال اخیر بیش از صد بار از خودم پرسیده ام : 

?What Do You Want

اما اکنون این سوال جدی تر برایم مطرح است. دلیلش هم این است که دوران فوق لیسانس را تمام کرده ام و دیگر به طور مستقیم درگیر دانشگاه نیستم. امروز به این سوال فکر می کردم و اینکه چند نفر آن را از خودشان می پرسند؟ در چند سالگی می پرسند؟ چند نفر به جواب می رسند و چند نفر بی آنکه به جواب قاطعی برسند، مسیر را می روند؟ آیا اول باید به جواب رسید و سپس حرکت کرد یا اهمیت ندارد و مهم این است که آدم حرکت کند و در مسیر خودش متوجه می شود. که البته در صورت دوم باید این احتمال را هم بدهد که ممکن است این اتفاق نیافتد و سرگردانی پایان نداشته باشد و باز برگردد سر خانه ی اول!

من اما هرچه فکر می کنم به جواب قاطعی نمی رسم. تنها چیزی که میدانم این است که در مسیرِ یاد گرفتن و فهمیدن بروم، چون این مسیر برایم لدت بخش است. به من انگیزه می دهد، هیجان زده می شوم، احساس زنده بودن می کنم و به طور کلی دوست دارم. علاوه بر این تجربه کردن نیز برایم لذت بخش است. فکر میکنم لازم نیست آدم همه چیز را بفهمد و تجربه کند. حتا امکان چنین امری هم نیست. به هرحال فرصت زندگی بی نهایت نیست. اما مهم این است آدم در این مسیر باشد. .ن : 

پ.ن: لازمه که جزیی تر فکر کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۴۹

- در رضایت از زندگی به خودت چه نمره ای می دهی؟

+ بحث زندگی بحث تامین رضایت خودمان نیست، بلکه بحث احساس ِ رضایت از ایفای یک وظیفه است. پس یا در مسیر وظیفه ات هستی یا نیستی. من ۹ از ۱۰ را شکست مطلق می دانم!

"بخشی از مصاحبه ی خبرنگار فایننشال تایمز با نسیم طالب" (+)

این بخش مصاحبه را امروز در متمم خواندم و مرا بسیار به فکر فرو برد. اینکه معنای وظیفه چیست؟ شاید برای شما که این جمله را اکنون می خوانید،  این حرف چیزی بیش از یک شعار نباشد اما شاید اگر از این شخص به ظاهر گمنام کمی صحبت کنم، شما هم مثل من به فکر فرو بروید. نسیم طالب یک آماردان ، نویسنده و تحلیلگر است که کتاب قوی سیاه او به عنوان یکی از تاثیرگذارترین کتاب ها بعد از جنگ جهانی دوم شناخته شده است. تخصص اصلی او ریسک و شناخت ریسک و مدیریت ریسک است. گفته می شود که نسیم طالب بخش عمده ای از ثروتش را از طریق پیش بینی سقوط بازارهای مالی جهان در سال های ۲۰۰۸ و پس از آن کسب کرده است.او از سال ۲۰۰۴ می گفت منتظر سقوط بازارهای جهان است اما کسی او را جدی نمی گرفت به همین خاطر ترجیح داد با معاملات آتی روی سهام شرکت ها نشان دهد که حاضر است زندگی اش را روی باورش شرط ببندد. (برای مطالعه بیشتر می توانید به اینجا مراجعه کنید.) خب شاید اکنون کمی واضح تر شود که چرا من به حرف این شخص بیشتر فکر کردم. به گفته ی متمم نسیم طالب از جمله اشخاصی است که همان کاری انجام میدهد که بر زبان می آورد و باور دارد. چنین اشخاصی برای من قابل احترام و اعتمادند. می توانم به گفته هایشان بیشتر فکر کنم چون میدانم از روی پُز روشنفکری نبوده است. مخصوصا کسی که برای اثبات حرفش زندگی اش را وسط می گذارد.

بگذریم می خواستم در مورد این بخش از مصاحبه بیشتر حرف بزنم. امروز به این فکر میکردم که از کجا آدم باید بداند وظیفه اش چیست؟ یا از کجا بداند در مسیر آن قرار دارد؟ می دانید به نظر من وظیفه همان باوری است که ما را به جلو سوق می دهد و بودن در مسیر وظیفه مان یعنی بودن در مسیر باورهایمان. به عبارت دیگر یا آدم ها در مسیر وظیفه شان هستند یا اصرار دارند که نباشند. دومی شاید شکست باشد اما اولی نه. جست و جو کردن مسیر، باور، معنا و چیزهای دیگر خود بخشی از مسیر است. بخشی از راهی ست که باید برویم. بخشی از باوری است که داریم و آن درست زندگی کردن است. 

خلاصه اینکه درمورد این حرف او به این نتیجه رسیدم : همین که آدم با خودش لجبازی نکند، کافی است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۹

امروز می خوام یک مطلب بنویسم که شاید بشه اونو در ادامه مطلب شهروند جهانی درنظر گرفت. 

یه سوال تا حالا دقت کردین وقتی تو تلویزیون تصاویری از مردم عراق نشون میدن که مشکلات امنیتی دارند یا مردم سومالی یا آقریقایی که سو تغذیه دارند اکثر مردم چی میگن؟ نچ نچ نچ چه قدر بدبختن . الحمدا... اینجا امنیت داریم یا مثلا گرسنه تا این حد نداریم یا... 

من کاری به بحث سیاسی ندارم و اینکه واقعا چه قدر تو ایران به این قضیه توجه میشه. اما یک سوال دارم چرا ما با دیدن بدبختی دیگران ممکنه احساس رضایت کنیم که خداروشکر ما این مشکلات را نداریم؟! یا چرا از خودمون نمی پرسیم که چرا مردم سرزمین های دیگه باید به خاطر جغرافیا و شرایط جوی ، فرهنگی و یا سیاسی شون در چنین وضعیتی زندگی کنن؟؟؟ میدونم خیلی چیزا دست ما نیست اما چرا حداقل نباید تلاش کنیم برای اینکه همه آدمها از یک حداقل نیازهایی برخوردار باشند؟!!! چرا در ایران خودمون وضعیتی مثل وضعیت خوزستان باید باشه و چرا خودمون نمی تونیم کاری بکنیم و در سوشال مدیا ها فقط دنبال مسولین هستیم؟ چرا در ایلام و شهرهای دیگه باید فرهنگ و آموزش مردم انقدر سطح پایین باشه که خودسوزی دخترها و زن ها یک امر تقریبا عادی برای اهالی اون شهر باشه* ؟؟؟

قبلا نظرم بیشتر روی این بود که مسولین و اهل سیاست باید کاری بکند اما به نظرم این خود ما هستیم که میتونیم به هم کمک کنیم. توی این ویدیو تِد که در پست شهروند جهانی گذاشتم اشاره می کنه خیلی وقت ها مردم می خوان اما نمیدونند چه طور کاری انجام بدند یا حتی این روزها انقدر سواستفاده ها زیاد شده که ممکنه مردم اعتماد نداشته باشند. حرف کاملا درستی می زنه. بله، نیاز به یک لیدر و رهبری قطعا ضروریه. فکر نمیکردم انقدر به این قضیه علاقه مند بشم . دوست دارم دنبالش باشم و اگر گروه هایی و دیدم که در این زمینه فعالیت موثر و درستی دارند و پیدا کنم و اینجا درموردشون بنویسم. بالاخره باید از یک جایی شروع بشه دیگه ;)

* این مورد و از دوستانم شنیدم و قبل تر از صفحه ی حوادث روزنامه ها خوندم و الان منبع موثقی که بتونم بهش اشاره کنم در دستم نیست.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۰

قبل نوشت: راستش از شدت نگاه کردن به مانیتور چشمام به شدت درد می کنه، اما تصمیم دارم این پست و منتشر کنم تا هم یک مقداری ذهنم سبک شه هم یادم بمونه که در موردش کامل تر بنویسم.

نوروز داره نزدیک می شه و خب اکثر آدمها به این فکر میکنن که یک ارزیابی برای سالی که گذشت و داشته باشند. راستش و بخواین من خودم خیلی به این موضوع فکر نمی کردم تا زمانی که با خوندن پستِ دوستم در وبلاگش متوجه شدم که عه! یک ماه و چند روز به پایان سال بیشتر باقی نمونده! به نظر خودِ من [ که چندان هم مهم نیست:) ] اول فروردین و در واقع ابتدای سال یک عدد و یک تاریخه که به صورت قراردادی تعیین شده تا مردم بتونن خودشونو و برنامه هاشونو ارزیابی کنن. البته که به هر حال باید یک چنین قراردادی باشه. حالا اول فروردین هرسال یا هر روز دیگه! من تاریخی که خودم و باهاش مقایسه می کنم اول فروردین نودوپنج نیست بلکه دوسال پیش هست. شاید شونزده شهریور نودوچهار! روزی که من برای مقطع فوق لیسانس وارد دانشگاه شدم. من تو این دوسال تغییرات خیلی زیادی کردم. نه تنها از لحاظ اعتقادات و باورها بلکه از لحاظ شخصیتی . خیلی بیشتر خودمو شناختم، جامعه و شناختم، واقع بین تر شدم، تجربه های متفاوت و زیادی داشتم و به کل واقعا این دوسال از پر چالش ترین سال های زندگی من بود. خیلی سخت گذشت. این سخت بودن و انکار نمی کنم اما مهم اینه الان احساس میکنم نسبت به دوسال پیش آبدیده تر شدم و ساکن نبودم. من با آدم های زیادی آشنا شدم. آدمهای متفاوت. از هر قشر. از دوستان دانشگاه و استاد راهنما (که تاثیر مهمی در رشد من داشت.) تا آدمهایی که فکر نمیکردم یک روز باهاشون برخورد داشته باشم چه برسه به اینکه باهاشون هم صحبت و دوست هم بشم. به نظر من آدم در هر بازه زمانی که خودش در نظر میگیره مثلا چند سالی که در یک موسسه کار میکنه یا چند ماهی که در جای دیگه کار می کنه یا چند سال اول ازدواج یا چند وقت دوستی با یک آدم ، تو این بازه ها باید بسنجه چه قدر رشد کرده و این رشد و از همه لحاظ بررسی کنه . از لحاظ شخصیتی ، اعتقادی ، علمی، فرهنگی و.... . من چیزی که در مورد خودم فکر می کنم اینه که همیشه عاشق یادگرفتن و فهمیدن هستم و این مساله برام توی زندگیم خیلی مهمه. می تونم بگم این دوسال به طرز عجیبی حجم زیادی از چیزهای متفاوت و یادگرفتم. البته الان فکر میکنم یه دلیل اصلیش محل زندگیم بوده که خب واقعا زندگی تو یک شهر صنعتی و علی الخصوص پایتخت میتونه در رشد آدم خیلی موثر باشه. این چند روز فصل جدیدی از زندگی من آغاز شده. فصلی که دیگه باید روی پای خودم بایستم و خودم به خودم کمک کنم. چند وقت پیش به این قضیه فکر می کردم که آیا ممکنه این دو سال عجیب، تنها بازه زمانی مفید باشه در کل عمرم که رشدم به اصطلاح ماکزیمم بوده و به عبارت بهتر آیا ممکنه روزی حسرت این دو سال و بخورم؟ پیش خودم گفتم امیدوارم نباشه . دوست دارم ساکن نمونم و حتا اگر روزی ساکن موندن و انتخاب کنم، خود ِ این یک تجربه باشه که من ازش یاد بگیرم.

پ.ن : عکس و خودم گرفتم. یک روز زمستانی. در دانشگاه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۱

یه جاهایی تو زندگی هست که هرچی بیشتر میگردی کمتر به جواب میرسی. هر چی بیشتر دست و پا میزنی بیشتر غرق میشی. این روزها کودک درونم لجیاز شده و آشفته و پریشون مدام دنبال جواب سوالاش می گرده و هرچی جلوتر میره باز برمیگرده سرجای اولش! من باید آرومش کنم. باید بهش بگم صبر کن. یه جاهایی تو زندگی هست که تو باید به هستی اعتماد کنی و ساکن روی قایق بشینی و اجازه بدی زندگی مسیر درست و به تو نشون بده.

پ.ن: عکس از یکی مناطق زیبا و مسحور کننده ی ایرانه که امیدوارم یک روزی برم. "سقالکسار" 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۲
خیلی وقت پیش بود که تصمیم گرفته بودم ، هر روز یک ویدیو تِد نگاه کنم. دیروز خیلی اتفاقی ویدیویی و انتخاب کردم که در مورد یک کلمه ی کمی عجیب (که احتمالا خیلی به گوشتون نخورده!) بود:
شهروند جهانی 

به خانم داوینیا فکر می کنم که چطور با اراده شروع کرد به انجام کاری که در ابتدا به نظر خیلی ممکن نمی رسید.
 بهتر است بیش از این توضیح ندهم و اجازه بدم خودتون این ویدیو ببینین . بعدا در موردش بیشتر مینویسم. فقط یک سوال می پرسم که دوست دارم در موردش فکر کنم.
چرا آدمها باید به خاطر موقعیت های جغرافیایی شون و شرایط زندگی شون محروم بمونن؟ این امر تا چه حد قابل پیش گیریه ؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۷

امروز به چیزای زیادی فکر کردم. مهمترین همه شون ترس ها بود. جالب اینکه بعد از اون هم یک جمله از امیر مومنان درباره ی همین موضوع تو اینستاگرام خوندم که دوست دارم  اینجا بنویسم تا یادم بماند:

هرگاه از چیزی می ترسی خود را درآن بیافکن که گاهی ترسیدن از آن چیز مهمتر از واقعیت خارجی است.

اصولا ترس ها. همیشه یک جور قید محسوب میشن. یک قیدذهنی که حتا قوی تر از هر قید فیزیکی می تونه باشه . بزرگترین ترس من این روزها اینه که اگر نتونم اون جوری که می خوام زندگی کنم ، اگر نتونم اونطوری که می خوام اتاقم و بسازم ، اگر نتونم از پس مشکلات بربیام چی؟ چی میشه؟ این ترس در من وجود نداشت. بوجود اومد. یک دوره ی چند ماهه در زندگیم من فقط راه می رفتم . فقط راه می رفتم. از تجریش تا ونک . از شیخ بهایی تا پارک لاله . هرچند پشیمون نیستم چون فکر می کنم اون دوره لازم بود اما هیچ وقت دلم نمی خواد به اون دوره برگردم. دوست ندارم متوقف بشم.  من هدفم و رویام موفقیت نیست. نه! رویای من  اینه که یاد بگیرم چطور باید زندگی کرد و چطور می شود این را به دیگران یاد داد؟ ترس ها موجوداتی هستند نامرئی (من تو ذهنم به صورت زامبی های نامرئی تصورشون می کنم:) )  که شما رو از پا می ندازند. میخوام بگم دوست ندارم بترسم. اما هم من هم شما میدونیم چنین چیزی امکان پذیر نیست. بله امکان پذیر نیست. ترس ها همیشه با ما هستند . فقط باید یاد بگیریم چطوری توی یک موقعیت تنش زا کنترلشون کنیم. چطوری اجازه ندیم که زندگی ما را مختل کنند و چطوری تاثیرشون در زندگیمون کمرنگ بشه. یک تمرینی که برای خودم خیلی موثر بوده اینه : 

مثال برای خودم : ترس از شکست. امروز وقتی توی موقعیتی بودم که این ترس به سراغم اومد و مدام اشک می ریختم و تقریبا ناامید شده بودم . یک لحظه به خودم اومدم و دیدم دارم خاطرات گذشته و حرف هایی که دیگران به من می زنند و با خودم مرور می کنم. چه قدر سنگینه این حرفا حتا الان که بهشون فکر می کنم حالم کمی دگرگون میشه. بگذریم. می دونید بهترین کار در این لحظه اینه که شما بیاین به زمان حال . اینجا و اکنون. هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده شما شاید در آستانه شکست باشید اما هنوز شانس دارین. و شما میتونین ازپسش بربیاین. چون مهم رسیدن به اون هدف نیست، مهم اینه شما بتونین اون کارو انجام بدین. تمرین بودن در زمان حال خیلی می تونه به آدم کمک کنه. این که هنوز هیچ اتفاق وحشتناکی نیافتاده و شما هنوز فرصت زیادی دارید. به خودتون بگین اُکی احساسات هستند. قطعا تجربه ی گذشته تجربه ی دردناکی بوده ولی من الان نباید اون و مرور کنم . احساسات رو بگذارین کنار و منطقی عمل کنین. می تونم بهتون اطمینان بدم نود درصد قضیه با همین تمرین حل میشه. امتحانش کنین.

پ.ن: این پست و میشه در راستای پست قبلی دونست. خودی که من دوست دارم خودی هست که می تونه احساسات و ترس هاش و تا حد خوبی کنترل کنه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۶

ساعت چهار بامداد است و من دلم نمی خواهد صبح از راه برسد. شب را بیشتر دوست دارم . از آن جهت که آرام است و می توانی در سکوت فکر کنی و سوار بر اسب خیال هرکجا خواستی بروی. به خصوص اگر آن شب بارانی هم باشد. امروز لیست آرزوهایم را نوشتم. بیشتر هدف هایم به گونه ای است که باید حداکثر تا دو سال دیگر به آن ها برسم. یرزگترین شان برپا کردن یک گالری عکسِ نگاه بود و خرید ماشین. کوچکترین هدف و اصلی ترین آن ها، که شاید کمی عجیب باشد، اما تعمیرات طبقه ی پایین و نقل مکان به آنجا بود. مدت هاست به این نتیجه رسیده ام که تنها راه، دوری و دوستی با خانواده است و بهتر است این سبک زندگی که در شش سال آن را زندگی کردم و یادگرفتم را ادامه دهم. تنها مشکل این جاست که خانواده این را قبول ندارد و به همین دلیل است که دائم نگرانم و مدام پیش خودم احتمالات را بررسی می کنم. گفتم که برای شما عجیب است. هم تصمیم من و هم خانواده. درمورد خودم باید بگویم یک میل عجیبی در من وجود داردکه مرا به انزوا سوق می دهد. اینکه سیستم زندگی ام دست خودم نباشد مرا عصبی می کند. هدف ها و آرزوهای من خلاف جهت جریان خانواده و عرف جامعه شهری ام است و همین است که کار را سخت تر می کند. شاید خنده دار است بگویم این روزها مدام احساس می کنم کسی سنگی جلوی پای من قرار می دهد و من آن را به سختی بلند می کنم و کنار میگذارم و باز هم تا سر بر می گردانم سنگی دیگر را میبینم . بله همین گونه می شود که زندگی و تنها بودن گاه هزینه های زیادی می طلبد و شاید به همین دلیل دلم نمی خواهد این تنهایی را به بهای ارزانی از دست بدهم. 
امروز یک لیست دیگر هم نوشتم. خودی که دوست دارم باشم چه شکلی ست؟ تا کنون به این سوال فکر کرده اید؟ به این که ترس هایتان چیست و چه عادات بدی دارید و چه عادات خوبی و دیگران شما را با چه ویژگی می شناسند و در کل دوست دارید شخصیتتان چگونه باشد؟ من تا حدودی به این موضوع فکر کرده ام اما بهتر است در یک پست جداگانه به آن بپردازم.

پس
خواننده ی عزیز، منتظر پست بعدی ما باشید. 
با تشکر :)
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۲۴

مدت ها بود نمی نوشتم شاید به چند دلیل: دلیل اول و موجه تر اینکه درگیر تز بودم و خب فرصتی پیدا نمی شد! دلیل بعد و شاید اصلی تر این که یک ایده آلیسم شدیدی در من وجود دارد که هربار که می خواستم مطلبی را اینجا منتشر کنم، پشیمانم می کرد که این مطلب خیلی ساده است و یا برازنده ی وبلاگ تو نیست یا باید قوی تر و عمیق تر بنویسی! دلیل بعدتر آن که این چندسال آنقدر به کوتاه نویسی و توییتر نویسی و صدو چهل کاراکتری روی آورده ام که واقعا نوشتن متن بلند برایم سخت تر شده است. 

درست است که تصمیم داشتم بعد از تزَ م شروع کنم به نوشتن اما اعتراف می کنم که دیدن دوباره ی دوستانم در وب و فعال شدن وبلاگ هایشان، انگیزه ی بیشتری برای من بود تا تصمیم خودم. البته که نصیحت های محمدرضا شعبانعلی (به عنوان کسی که شیوه ی فکر کردنش را می پسندم و میدانم خیلی چیزها می توانم از او یاد بگیرم) نیز بی اثر نبود. 

القصه که می خواهم خودم را ملزم کنم که هر روز یا هر دو روز یک بار حتما یک مطلبی را در اینجا منتشر کنم و ممکن است که این مطالب بیشتر از جنس تجربه باشد تا تفکر.

به هرحال به نظرم نوشتن به هر ترتیبی مهم تر از شیوه و سبک نوشتن است.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۷

اساسا رفتن از آن مقوله هاییست که یک طرفه است ، یعنی برگشت ندارد ، اگر رفتی باید بروی و دیگر برنگردی . حتا اگر تصمیم به رفتن یک تصمیم لحظه ای و غیر عاقلانه باشد . در غیر این صورت ، اعتمادِ دیگران را از دست میدهی . کسی دیگر به تو و تصمیم هایت اعتماد نمیکند . میداند پشیمان میشوی و بر میگردی . اعتماد برای من چیز مهمی است . اینکه دیگران به من اعتماد کنند ، حتی به نبودنِ من . من همیشه سخت ترین راه را برگزیده ام ، دلیلش را نمی دانم اما راه درست برای من و از نظر من همیشه سخت ترین راه بوده است . میخواهم برنگشتن را تمرین کنم ، حتی اگر خلاف طبیعتِ من باشد . میخواهم ثبات را یاد بگیرم . سخت است . سختی اش به اندازه ی تنهایی ست . تنها شدن ، تنها رفتن ، تنها ماندن . نبودِ کسی که با حرفهایش تو را در آغوش بکشد . اما باید یاد گرفت . شاید برای روز ِ مبادا .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۵

بیان کردن افکار برای من سخت است ، همیشه سخت بوده . به همین دلیل است که تحلیل خود درباره لاک قرمز را نمی نویسم یا پست هایی که در شبکه مجازی میگذارم را سریعا پاک میکنم . جایی که لازم باشد و احساس کنم باید بگویم ، میگویم ،مثل آن روز که با مادرم حرف زدم و گفتم من همین هستم که اکنون هستم . و جوری که بقیه بخواهند زندگی نمیکنم . اما می دانید مشکل این جاست که کم پیش می آید که احساس کنم لازم است چیزی بگویم . اکثر اوقات ، باور ندارم با گفتن من چیزی تغییر کند . شاید لازم است کسی همان حرف را بزند که قدرت نفوذ کلام بیشتری داشته باشد . چون اکثر آدمها به اینکه چه قدر حرف درست است فکر نمی کنند ، بلکه به این فکر میکنند که چه طور و توسط چه کسی بیان شده است . البته یکی از ویژگی های من این است که اصراری به تغییر آدمها ندارم . به نظرم هرکسی همانگونه که هست محترم است . البته درست است که این حرف ظاهر خوبی دارد اما اگر این حرف را درباره یک آدمی که مشکل اخلاقی دارد ، به کار ببریم چه؟!! نه . این خوب نیست . این حجم از تنهایی خوب نیست . این حجم از خودخوری خوب نیست ، این حجم از بی تفاوتی خوب نیست . نمونه اش همین الان که علیرغم داشتن دوست های زیاد ، اما چه کسی از درونم خبر دارد ؟ به هیچ کس نمیگویم و مدام خودخوری میکنم . مدام ، تا این خود روزی تمام بشود؟

پ.ن: نوشتن را دوست دارم ، دقیق نوشتن را تحلیل کردن را ، اما تمرین میخواهد ، اول از همه تمرین بر علیه این خود سمج که میخواهد از دنیایش بیرون نیاید !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۴

یک روز یک دوستی بهم گفت ، همسایه شون که یک پیرمرد هشتاد ساله بوده ، به خاطر بیماری که داشته و نمیتونستم تحمل کنه ، خودکشی کرده . اون روز این حرفش خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرد ، اینکه آدمایی هستن که حتا تو ۸۰ سالگی بعد از کلی شادی و  رنج و تجربه و چیزای دیگه ، هنوز نمیدونن بین مرگ و زندگی کدوم و انتخاب کنن . یادمه من تا اون زمان خودم مردد بودم چون انتخاب هرکدومش جرات میخواد به نظرم تا اینکه چند وقت بعد به خاطر یه اتفاقی ، تصمیم گرفتم زندگی کنم ، پستشو احتمالا خوندید . حتا از اون زمان به بعد روزای زیادی برام پیش اومده که حس کنم زندگی داره خیلی سخت میگیره نه فقط به من ، حتا به بقیه  این بی عدالتی که توی دنیا هست ، این خودخواهی آدما ...  و اینکه آیا واقعا ارزششو داره این انتخابی که کردم ؟! اما هربار که اینو از خودم پرسیدم و فکر کردم همیشه به این نتیجه رسیدم که تنها چیزی که ادم تو مشتش داره همین زندگیه ، همین اندک اختیار ! با همینه که ادم میتونه یه کاری بکنه ، یک اثری بزاره ، همون طور که بقیه ادمایی که من تحسینشون میکنم این کار و کردن . یه زمانی رسید خواستم بمونم تا پیدا کنم ، زندگی از نظر من کشف کردنه تجربه کردنه ، اول باید خودت کشفش کنی بعد به بقیه توی مسیرشون کمک کنی . خواستم بگم با همه این باورها و اعتقاداتم باز هم به خودم حق میدم که اشتباه کنم ،که  خسته بشم ، که وقتایی کرختی و بی حوصلگی وجودمو بگیره ،که وقتایی غمگین بشم ، دلم بگیره از بی عدالتی ، از ناجوانمردی ، از نبود عزیزانم ، از دیدن رنج آدما  ، اما حق نمیدم که تو این وضعیت بمونم ، گیر کنم . حتا اگر چندماه طول بکشه باز هم باید بلند بشم ، باز هم باید شروع کنم ، باز هم باید تجربه کنم ولی مهمه که آگاه تر قدم بعدی و بردارم . 
به قول یه دوست عزیز که زندگی نردبونیه که آدم فقط ازش بالا میره و به قول یه دوست عزیز دیگه ،اون چیزی که زندگی ما رو میسازه همه چیزاییه که یاد میگیریم .
همین .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۴

حالا شما ممکنه بخندی ولی بین خودمون بمونه ، یه روزی هم میرسه من همه زندگیمو جمع میکنم میرم یه شهر کوچیک سمت همدان و اینا ، معلم میشم توی یه مدرسه ، طبقه بالای یه خونه زندگی میکنم که طبقه پایینش یه پیرزن تنهاست . و بقیه زندگیمو اونجا میگذرونم ، البته بدون اینکه به کسی بگم ، بدون اینکه هیچ دوست نزدیک یا خانواده م بدونه ، این تهِ آرزوی منه! بعد از فوق لیسانس و دکترا و مهاجرت و چیزای دیگه .
همه اینا در اثر یک تصمیم آنی اتفاق می افته که هنوز وقتش نرسیده مع الاسف . 
پ.ن : لبخند مانعی ندارد .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۳

شاید روزهایی باشد در زندگی که ملال وجود آدمی را پر کند ، بی حوصلگی خسته اش کند ، دلرنجی و دلخوری اش از خودخواهی اطرافیان و نزدیکانش کاسه صبرش را لبریز کند ، شاید روزهایی باشد که آدم هیچ کار نکند جز راه رفتن ، یا گریستن ، یا خوابیدن ، شاید روزهایی باشد که آدمی از سر اجبار کارهای روزمره اش را انجام دهد ، موفق هم بشود اما موفقیت او را خوشحال نکند ، شاید روزهایی پشت سر بگذارد پر از بی انگیزگی ، اما به نظرم وجود چنین روزهایی در زندگی اجتناب ناپذیر است ، اما مهم اینست که آدم این روزها را پشت سر بگذراند ، بلند شود ، در کرختی و سکون نماند .

مهم اینست که آدم بگذراند و بلند شود . غم را بتکاند ، بی حوصلگی را دوربریزد ، دلخوری ها را ببخشد ، بگذارد و بگذرد و نماند . و ایمان داشته باشد به مسیرش ، به روزهای آتی ، به هدفش .
نترسید از روزهای بد ، روزهای بد هستند می آیند و هیچ کس نباید شما را به خاطر داشتن چنین روزهایی سرزنش کند ، چراکه انسان مجموع تمام احساس ها و زندگی مجموع تمامی این روزهاست . این هم جزیی از زندگی ست .
اما در روزهای بد نمانید ، بگذارید جریان زندگی این را هم  با خود بشوید و ببرد .
و میدانی خوشبختی چیست ؟ خوشبختی داشتن رفیقی است که بتوانی این روزها با او هموار تر بگذرانی . کسی که تو را از دور خوب نگاه کند و برایت حرف بزند . و حتا اگر لازم بود تنهایت بگذارد ، اما مهم اینست که چنین رفیقی باشد . 
همین .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۲

می پرسد : تو برای چه میجنگی؟

میگویم : برای اینکه خودم انتخاب کنم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۱

نظرم این روزها اینست که ، زندگی کتابی را می ماند که تو با خواندن کلماتش ، خودت را کشف میکنی نه دنیا را .
میدانید نگاه به گذشته همانقدر که برای من خاطره برانگیز است ، برای شمای خواننده میتواند نوعی تجربه باشد از آدمی که خواسته ، زندگی را زندگی کند ، آدمی که بین مرگ و زندگی میداند کدام را انتخاب کرده است و آدمی که این انتخاب را به بهای ارزانی به دست نیاورده است.
نام ش را از این رو نقش ِ اول گذاشتم چراکه هرکدام از ما نقشِ اول ِ زندگی مان هستیم و به غیر از ما هیچ کس دیگری برای این نقش انتخاب نشده است .
شاید همین جمله بود که به من جسارت داد شروع کنم به نوشتن به صورتی متمرکز تر و منسجم تر ، تاملاتم را بنویسم ، هر قدم که در این دنیا جلو تر می روم ، و بیشتر کشف می کنم .تجربیاتم را و یادداشت هایم را . در باب اینکه زندگی چیست و من کیستم !

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۴