لطفا چند ثانیه زودتر بمیرید!
سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۴۶ ق.ظ
امیدوار بودم چند ثانیه زنده بمانم؟
ده ثانیه؟ بیست ثانیه؟خلبان چنگ/ اگزوپری
به پایان کتاب اگزوپری نزدیک می شوم. باید با تصویرسازی های زیبا و به یادماندنی اش، با اندیشه های عمیق سروان اگزوپری و با احساسات ناب او خداحافظی کنم. قصد ندارم در این مطلب به آنچه از کتابش دریافتم بپردازم چراکه درک من آنچنان وسیع نبود که بتوانم افکار و تاملات سروان اگزوپری را بفهمم و هضم کنم. باید حداقل یک بار دیگر این کتاب را با دقت بیشتری بخوانم. شاید در زمانی دیگر. اما می خواهم درباره ی یک تجربه شخصی بنویسم که تقریبا همزمان با خواندن قسمتی از این کتاب بود که در بالا به آن اشاره کوچکی کردم.
چندوقت پیش در طی یک پیاده روی کوتاه عصرگانه ی بهاری، از کناره ی یک بولوار متوجه تیربرق هایی که به ردیف صف کشیده بودند شدم. یک لحظه پیش خودم گفتم از کجا می دانی تا تیر برق چندم زنده هستی؟ کمی فکر کردم و ترجیح دادم یک تجربه بکنم. خودم را متقاعد کردم زمانی که به تیر برق سوم برسم، می میرم و سعی کردم عقل و منطق را کنار بگذارم و فقط به همین گزاره فکر کنم. شاید بدانید چه اتفاقی می افتد. هیچ آدمی دوست ندارد به سوی مرگ قدم بردارد. گام هایم را کوچکتر کردم. دلم نمی خواست بمیرم. (همذات پندار قوی هستم) اما به ناگاه متوجه نگاه پسرکی شدم که در یکی دو متری من بود. پسرک پنج شش ساله ای که شرارت و بازیگوشی از چهره ی سیاه سوخته اش می بارید. کمی جلوتر یک رفتگر مسن با یونیفرم نارنجی رنگ را دیدم که با دو مرد دیگر همسن خودش بحث می کرد. خطوط در هم ریخته چهره اش نشان می داد آنچنان که باید راضی نیست و گویا دارد دردودل می کند. سمت چپم باغ اناری بود که شاخه های درخت هایش در هوا مستانه می رقصیدند. ایستادم و از آن ها عکس گرفتم. شاید برای بازماندگان! تیر برق دوم را رد کرده بودم آن قدر با این احساس و این فکر عجین شده بودم که کم کم باور می کردم احتمال وقوعش آنچنان که فکر می کنم کم هم نیست! شاید دیگر نباشم. شاید همه چیز تمام شود. از کنار دو پیرمرد که روی پله مغازه شان بی خیال به دنیا و حواشی اش نشسته بودند و گپ می زدند رد شدم و به خودم گفتم فقط پیرمردها و کودکان هستند که به این دنیا دلبستگی ندارند. چند قدم مانده بود به تیر برق سوم. اگر فیلم Intime را دیده باشید، شاید بتوانید این موقعیت را تجسم کنید. همین طور که روبه رو را نگاه می کردم از تیربرق سوم هم رد شدم.
شب که آمدم و خلبان جنگ را می خواندم این بار جادوی کلمات اگزوپری به شکلی دیگر مرا مسحور کرده بود. شاید توانسته بودم گوشه ای از تعبیرها و توصیفاتش، آن هنگام که به آغوش مرگ می شتابد و از آن می گریزد را تجربه کنم.
مواجه با مرگ، حتا به صورت ذهنی ، تجربه ی نادریست. شاید دلتان بخواهد در یک پیاده روی آن را امتحان کنید. و شاید نگاهتان به دنیا و جزییاتش که همیشه از چشم ما پنهان است تیزبین تر شود.
پ.ن: عکس برای یک روز بهاریست که خودم آن را ثبت کردم.
۹۶/۰۱/۲۹