نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۱۳ مطلب با موضوع «شب نویسی» ثبت شده است

Harmony Line
 

کمتر کسی است که تاثیر شگفت انگیز موسیقی را انکار کند. آن هم زمانی که سرشار از اندیشه، احساس و خیال هستیم اما راهی برای بیان آنها پیدا نمی کنیم. 

 قبلتر ها عضو فعال ساندکلود بودم، حرفه ای نبودم اما ملودی زندگیم را یافته بودم و ساعت ها آن را گوش می دادم. با تمام نت‌هایش به رقص می آمدم، پرواز می کردم، از دنیای آدمها دور میشدم و پا به دنیای خیال ها می گذاشتم. 
 
بعدتر از دنیای ناب و اصیل موسیقی فاصله گرفتم و پاپ ایرانی گوش می کردم . اما همیشه می دانستم موزیک کلاسیک مرا با خودش می برد به مدینه فاضله ای که می خواستم و نمی توانم وصف کنم. 
 
این روزها به لطف کانال Harmony Line به دنیای خودم بازگشتم. 
مدیر کانال، شخصی خوش سلیقه و خوش قلم است که از کودکی با موسیقی خارجی آشنا بوده و اکنون که بیست و شش سال از آن زمان می گذرد این روند همچنان ادامه داشته است. 
 
او در این کانال از بهترین های هر سبک، خواننده ای را انتخاب می کند و دو ترک از شگفت انگیزترین های آلبومشان را معرفی می کند. و نکته ی خاص تر که مرا بیش از هر کانال موسیقی دیگر به او جذب کرده توانایی توصیف احساسش نسبت به موزیک‌هاست که آنها را با عنوان «زیبا برای من» بیان می کند. همین می شود که وقتی نوشته اش را می خوانم برای گوش سپردن به موزیک انتخابی و غرق شدن در دنیای نت ها لحظه شماری می کنم.
 
از این کانال دو ترک موردعلاقه ام را می گذارم، اولی از آقای برایان آدامز و هنس زیمر است و  Brothers Under The Sun نام دارد و دومی یک موزیک فوق العاده لذت بخش که همانند نامش رقصنده باد است! 
هنسفری را بگذارید و چشمهایتان را ببندید و به پرواز درآیید. 
 
 
 
 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۴۲

Hope


دوست دارم بنویسم، اما واژه ها یاری ام نمی کنند. شاید هم من سماجت بیشتری برای به کارگرفتنشان به خرج نمی‌دهم. 

مجموعه از سر بی حواسی سعید عقیقی را مرور می کنم، به لطف کتاب قدرت نوشتن با او آشنا شده ام. 

او را می خوانمش:

   نیوشایی می بایست

                              گویاتر از گفتاری به کردار درآمده

                              تا نیوشه از کام به کلام رساند

                                           و کاسه پر زلال را که زیرش نیم کاسه ای نیست

                                                      در میان مردمان بگرداند.


چشمم به یادداشت آخر صفحه می خورد:

نیوشه به معنای حرف درگلو مانده نیز هست.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۹

Firstrole.blog.ir


قبل‌نوشت: قطعا مخاطب این نوشته ها بیشتر از هرکس خودم هستم.


همانطور که قبل تر اشاره کردم، یکی از راه های خودشناسی نوشتن و وبلاگ‌نویسی است. همانطور که مسیر خودشناسی عاری از اشتباه نیست، مسیر وبلاگ‌نویسی هم عاری از اشتباه نیست. اما سوال اینست که:


چه کار کنیم این اشتباهات مکرر کمرنگ‌تر بشود؟

به مرور که در مسیر وبلاگ‌نویسی پیش می رویم، مرزها و قواعد خودمان را پیدا می‌کنیم و کم‌کم مرزهای نوشته‌هایمان و حتی افکارمان آشکار می‌شوند. به نظر من نوشتن و مکتوب کردن مجموعه ای از اصول و قواعد که من آن را به قوانین وبلاگ‌نویسی تعبیر می‌کنم میتواند در کمرنگ کردن اشتباهات نقش مهمی را ایفا کند. به عبارت دیگر نوشتن آنها شبیه ساختن و شکل دادن دیوارهای یک خانه است، خانه ای که خودمان آن را می‌سازیم. 


مهم این نیست که یک دیوار بسازیم یا یک هزارتو، مهم اینست که آجر روی آجر بگذاریم و از تجربیاتمان استفاده کنیم و شکل چارجوب‌ها و مرزها را دربیاوریم. 


همانطور که در زندگی روزمره مان هم بارها در کشاکش تصمیم‌های گوناگون انتخاب‌هایمان را با مدل ذهنی‌مان می‌سنجیم و در نهایت یک تصمیم مناسب می گیریم، داشتن قواعد وبلاگ‌نویسی هم ما را در بررسی بیشتر افکار و نوشته‌هایمان مساعدت می کند. تامل و تانی و درنگ را به ما یاد می‌دهد و باعث می‌شود از شتاب‌زدگی و هیجان‌زدگی و اشتباه دوری کنیم. 

همانطور که برای تصمیم هایمان ارزش قائلیم برای نوشته هایمان هم باید ارزش قائل شویم. ما در برابر نوشته هایمان مسئولیم. بله من هم موافقم ما در برابر دیگران مسئول نیستیم اما در برابر خودمان و ارزش‌های خودمان و اصول و قواعد خودمان مسئولیم. 

درکل فکر می کنم داشتن قواعد و اصول چه در وجه کلان آن یعنی زندگی‌مان و چه در وجه خرد آن برای مثال وبلاگ‌نویسی می‌تواند اثربخش باشد.


اما این قواعد چگونه به‌وجود می‌آیند؟

باتوجه به پست دوچرخه آقای ست گادین، به نظرمن بیشتر آن ها از تجربه ناشی می‌شود. البته تجربه و تفکر توامان با هم. به گمانم اما سهم تجربه بیشتر است. همان قولِ معروف که می‌گویند «دیکته نانوشته غلط ندارد» در اینجا هم مصداق دارد. اما اگر غلط هایت را پیدا کردی بهتر است دیگر آن ها را تکرار نکنی تا در نهایت نمره‌ای که خودت به خودت می‌دهی بیست باشد. 


آیا این قواعد همیشه ثابت‌اند؟

قطعا نه. گاهی ممکن است به سبب تجربه ای و تاملی به جان دیوارهای خانه ات بیافتی، گاهی ممکن است به این نتیجه برسی که مدت ها اشتباه می‌کردی اما به نظر من اگر به چنین جایی هم رسیدی باز هم در مسیرت رشد کردی، باز هم از نردبان تفکر بالا رفتی.

همانطور که ممکن است بعد از گذشت سال ها در زندگی متوجه بشویم مدل ذهنی نادرستی را در پیش گرفته‌ بودیم و با کلنگ به جان دیوارهای باورها و اعتقاداتمان می‌افتیم و سرگردان پا به دنیای جدیدی می‌گذاریم و دوباره در این دنیای جدید شروع به ساختن دیوار می‌کنیم. 


شاید استعاره دیوار چندان مطلوب به نظر نرسد، از این جهت که محبوس شدن را یادآوری می‌کند اما به نظرم ما از ساختن اصول و باور و قانون ناگزیریم. به هرحال ما باید خودمان را تربیت کنیم و به ظنِ من تربیت کردن یعنی داشتن مجموعه ای از قوانین و چارچوب‌ها.


نوشته های قبلی من درباره‌ ی وبلاگ‌نویسی:


چگونه وبلاگ‌نویسی نگرش سیستمی را تقویت می‌کند؟

چرا وبلاگ‌نویسی؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۲


Moon


فهرست واژگانی که دوست دارم:


تعمق

سکوت

احساس

قاب

زندگی

دخترک

بوته دل

شب


پینوشت: این روزها غول منظومه شمسی، برجیس یا همان مشتری خودمان، کمی پایین تر از ماه بعد از غروب آفتاب قدرتمندانه خودنمایی می کند. گفتم شاید دلتان بخواهد این بار آسمان را با دقت بیشتری بنگرید.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۲


*
همیشه نسبت به آدمهایی که به من افزوده اند و آموخته اند، حس فروتنی و تواضع داشتم. این را ازجهت خودشیفتگی نمی گویم چراکه بارها در این وبلاگ گفته ام در برابر آن ها همچون قطره ای بودم در دریا، شاید حس نادانی و ندانستن بهتر باشد. بله بهتر است. 

با این حال یکی از مثبت ترین ویژگی های خودم را این می دانم که در طول زندگی ام با آدمهای زیادی آشنا شدم. و از هرکدامشان نکته ای، سخنی، اقدامی، رفتاری و یا هر چیز دیگری از کوچک تا بزرگ آموخته ام. در این راه بسیاری من را منع می کردند. بیشتر از لحاظ اجتماعی و عرفیِ جامعه، اما من هیچ وقت کاری به زندگی شخصی فرد نداشتم و ندارم و همیشه در برخورد با آدمها به این فکر می کنم که چه چیزی می توانم از او یاد بگیرم. 

همیشه هم تا انجا که ممکن بوده و بلد بودم، قدردان بودم. بیشتر به کلام و یا یک کتاب یا قاب کوچک به یادگار. قابی که خودم ساخته باشم. 

یک زمانی فهمیدم، شاید امروز حتی، که قدردانی با کلام و هدیه های که خودت خلق کرده باشی اگرچه ارزش دارد اما باارزش ترین قدردانی از نوع رشد است. این که بتوانی از آن چیزی که یاد گرفتی پله ای بسازی و بالاتر بروی. البته به ظاهر آسان اما در عمل مشکل است. 

**
چند ماهی می شود رویایم این است: قاب افرادی را که در زندگی ام بر من تاثیر گذاشتند و به من آموختند و یاد دادند را به یک دیوار اتاقم نصب کنم. دیواری پر از نگاهِ افرادی که شخصی که الان هستم را ساخته اند. کسانی که یک تکه از آنها در وجودم نهفته است. 

***
پست امروز محمدرضا شعبانعلی را می خواندم. راستش را بخواهید به قول امین آنقدر افق دید او بلند است که قد نگاه من با او فاصله‌هاااا دارد. («ها» یش را هم می کشم) راستش از همان ابتدا یک ویژگی او مرا شگفت زده کرده بود و آن قدرت و تسلطش در انتخاب واژگان برای بیان افکارش است. این عینک ظریفی که به چشم دارد و با آن جزیی ترین تفاوت ها را می‌بیند. هنوز که هنوز است از خواندن نوشته هایش حیرت زده می شوم. 

دوست دارم آن را یاد بگیرم و تمام تلاشم را می کنم که در این مسیر بمانم. این حرف را در کامنت‌ِ آن پست هم گذاشته ام و اینجا هم می نویسم. برای اینکه متعهد بمانم و این هدف را در لابلای روزمرگی ها گم نکنم. 


پینوشت: راستش این پست را چندبار پاک کردم و نوشتم. آخرین بار هرچه به ذهنم آمد را نوشتم. بدون آنکه بخواهم به ساختارش و انسجام پاراگراف هایش فکر کنم. این پست اصلا در اندازه ای نیست که بخواهد به عنوان تشکر و قدردانی از محمدرضا شعبانعلی عزیز و خیلی از آدم های دیگر که به من یاد دادند باشد، امیدوارم آن تشکر ویژه در باورهایم، اعتقاداتم و رفتارم ظاهر شود. 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۸
دوستی

چند روز پیش بین دوستان متممی بحثی درباره ی دوستی شروع شد، من و دیگر دوستانم نظرهایمان را نوشتیم. قطعا نمی توانم تمام آن بحث و نظرات را  اینجا بیاورم. اما در بین آن صحبت ها و بحث ها سجاد سلیمانی عزیز یک کامنتی برای من گذاشت که باعث شد چندساعتی خودکار و کاغذ را بیاورم و درباره ی آن فکر کنم. کامنت سجاد را  اینجا نقل می کنم و نکاتی که به نظرم رسید را در ادامه می نویسم. 

کامنت سجاد:

یک نکته رو بهتره اینجا ببینیم
به جای سوالات مشخص و کاملا ریز که میتونه فردی و تجربی هم باشه و جوابشون رو توی گوگل بزنیم و ده ها پاسخ متفاوت برایش پیدا کنیم
بیایید کمی روندنگر باشیم، در سطح خودمون و در سطح جامعه

در سطح فردی مثلا به این سوالات پاسخ دهیم:

۱- جنس دوستان اکنون من با پنج سال قبل چه تفاوت هایی داشته است؟
۲تعداد دوستانی که بالای پنج سال با آن ها دوست بوده ام چند نفر است و مهمترین دلایل ماندگاری این دوستی چیست؟
۳- با کسانی که می خواهم، می توانم دوست بشوم و بمانم؟ 

در سطح جامعه هم؛ می توانیم با این نگاه دقیق تر شویم:

- فردگرا شدن و محور محور شدن جامعه (ای که من در آن زندگی می کنم) چه قدر بوده است؟
- جامعه ما؛ چه انتظارات و توقعاتی را درباره دوستی بوجود آورده یا پایین کشیده است(و در ما هم ایجاد شده است)؟

این جور سوالات نگاه کلی تری به ما میدن و ما راحت تر می تونیم به موضوع نگاه کنیم و جای خودمون رو پیدا کنیم.


من در مورد قسمت اول سوالات فکر کردم یعنی در سطح فردی. 

فکر می کنم در این تقریبا ده سالی می شود که دوستی مقوله ای جدی تر برای من بوده است(یعنی از زمان دبیرستان تا کنون) دلایلی که باعث شده با دیگران دوست شوم یا زمینه هایی که باعث شده بین من و یک فرد دیگر یک رابطه ی دوستی شکل بگیرد، این هاست:

۱- جبر محیطی : در محیطی مانند دبیرستان یا دانشگاه یا خوابگاه که شما باید روزها بیش از حداقل پنج ساعت با آدم ها معاشرت کتید، طبیعتا به فکر پیدا کردن یک دوست می افتید. گاه شما کار خاصی هم انجام نمی دهید و مثلا همکلاسی شما که همیشه کنار شما می نشسته دوست شما می شود.

۲- نیازهای فردی: مثل نیاز به رشد ذهنی، رشد عاطفی، احساس حمایت، احساس امنیت، همزبانی، همدلی و...

۳- تجربه ی لحظات کوتاه و خوشایند: دوستی هایی که در شبکه های اجتماعی شکل گرفته است می تواند از این نوع باشد. مخصوصا در توییتر، اینستاگرام، گوگل پلاس. 

۴- علاقه ها و سلیقه های مشترک بیرونی و درونی: علاقه های مشترک بیرونی مثل اینکه شما و دوستتان یک فیلم را دوست دارید و ترجیح می دهید با هم به سینما بروید یا حتی در مورد خرید کردن. و علاقه مشترک درونی مثل اینکه شما و دوستتان افکار و دیدگاه های مشترکی درباره یک موضوع مثلا هنر، فلسفه یا ... دارید و ترجیح می دهید فرصتی پیدا کنید و با هم در این باره گپ بزنید یا معیارها و ارزش ها و اصول مشترکی دارید.

۵- داشتن هدف های مشترک: مثلا در یک پروژه کاری با هدفی مشخص  شریک می شوید و این باعث بوجود آمدن دوستی بین تان می شود.

هرچند که معتقدم دلیلی که با شخصی دوست می شویم ترکیب این پنج عامل و شاید عوامل دیگر باشد (و به نوعی این پنج عامل خیلی به هم مربوط باشند) اما به نظرم در هر مقطع و دوره ای از زندگی یکی یا چند مورد از این عوامل بیشتر تاثیر گذار است. برای من شاید در پنج سال اول و به نوعی دوره دبیرستان و اوایل دانشگاه موارد یک وچهار پررنگ تر بود اما الان مورد دو پررنگ تر از بقیه موارد باشد و سهم بیشتری را به خودش اختصاص دهد.

درمورد سوال دوم، به نظرم به نوعی متر و اندازه گیری ماندگاری یک رابطه را مشخص می کند و فکر می کنم منظورمان این است که این رابطه ی دوستی چه قدر عمق دارد و چند سال دوام دارد و شاید پاسخی برای این سوال هم باشد که چه می شود یک دوستی به پایان می رسد، فکر می کنم هر کدام از دلایلی که در بالا مطرح کردم را درنظر بگیریم، تا زمانی که این دلایل دوطرفه باقی بمانند این دوستی پایدار است. به عبارت دیگر به نظرم روند دوستی تا زمانی ادامه دارد که شما در آن یک چیزی بدهید و یک چیزی بگیرید. شاید این نگاه بده بستانی به نظر برسد و بگوییم نباید یا نمی شود همیشه حساب کتاب کنیم. اجازه بدهید در مورد خودم یک مثال بزنم.

در دوران دانشگاه یک دوستی داشتم که هم اتاقی بودیم. با فردی در ارتباط بود و پس از گذشت مدتی رابطه شان مشکل دار شده بود و برای خودش مشکلات جسمی فراوانی هم پیش آمده بود و همه این ها باعث شده بود او افسرده شود. میتوانم بگویم چند ماه به طور پیوسته با او همدردی می کردم، به حرف هایش گوش میدادم، دکترهای متفاوتی برایش پیدا کردم، از تجربیات مشاوره ام در کلاس هایی که رفته بودم و کتاب هایی که خوانده بودم برایش می گفتم و به طور کلی مواظبش بودم و شاید در تمام این مدت، من بودم که بیشترین کمک را به او کردم اما بهبود تدریجی احوالاتش و حرکت روبه جلو اش در طی این چند ماه باعث شد که نیازهای پنهانی من هم برآورده شود، در رابطه با او می توانستم به کسی احساس امنیت بدهم، می توانستم احساس قدرت کنم، میتوانستم احساس کنم که از شخصی حمایت می کنم، میتوانستم به او یاد بدهم و کمک کنم راه زندگی اش را پیدا کند و میدیدم که این ها نتیجه می دهد. بنابراین این رابطه ی دوستی بین من و هم اتاقیم یک رابطه ی دوطرفه بوده است و به همین دلیل  ادامه پیدا کرد.
به نظرم اگر دوستی ما اگر به یک رابطه ی یک طرفه تبدیل می شد مثلا من فقط به او سرویس می دادم و او عملا همیشه همان رفتار بی حوصلگی و ناامیدی را ادامه می داد قطعا باعث می شد من بعد از مدتی کنار بکشم. چون دیگر نمی توانستم چنین احساس های پنهان که در رابطه با او تجربه می کردم مثل حس کمک کردن، مفید بودن، قدرت داشتن و... را تجربه کنم. وعملا نیازی نبود که بخواهد رابطه ی ما ادامه پیدا کند. بنابراین یک رابطه ی دوستی تا زمانی پایدار است که هر دو طرف در آن بتوانند بر روی همدیگر اثر بگذارند.

به نظرم این داستان طولانی است حداقل یکی از دلایلش این است که دوستی این روزها بیشتر دغدغه من است. درادامه بازهم می نویسم. در یک پست دیگر دوست دارم در مورد هزینه های یک دوستی حرف بزنم. به نظرم هزینه هایی که برای یک دوستی می دهیم از عواملی است که روی ماندگاری یک دوستی می تواند تاثیرگذار باشد. 

مشتاق خوندن نظراتتون هستم:)

پینوشت: عکسی که گذاشته ام را از کناره ی دریاچه ای در شهر تکاب (آذربایجان غربی) گرفته ام. 




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۰

چند وقت پیش یک کلیپی می دیدم از رفتار خشن دخترهای نوجوان با بدنشون. اینطور بود که بچه ها با تیغ روی بدن خودشون خط می انداختند و به اصطلاح  خودشون خون بازی می کردند. این رفتار بین بچه ها خیلی شایع بود. وقتی ازشون می پرسیدن چرا این کارو می کنی میگفتن درسته دردداره ولی حس خوبیه. یه جور فراره از دردهای روحی. وقتی خط می اندازم به دردهای خودم اصلا فکر نمی کنم. این رفتار یک جور خودآزاری محسوب میشه اما خودآزاری شیرین! تمام خشم تو خالی می کنی روی بدنت! و وقتی خون م یآید آروم میشی.

به حرفاشون فکر می کردم. به این که خیلی وقت ها چنین کاری و با روحم کردم . روی پوسته ی روحم تیغ انداختم و دردها و شکافتم. گذشته و جلوی چشمهام آوردم. این کار درد داره و طبعا بی فایده! چون گذشته، تموم شده. دیگه وجود نداره. زمان گذشته و هیچ واقعیت بیرونی نداره. واقعی ترین و حقیقی ترین زمان زندگی زمان حال هست. همین لحظه. نه گذشته و نه آینده. بعضی وقت ها به خودم میگم واقعا گذشته وجود داشته؟ جدی یه بار بهش فکر کنید؟ ببینید شبیه افسانه نیست؟ شبیه قصه داستان؟؟ واقعا چه قدر الان حقیقیت داره؟ اگر حافظه مونو یک روز از دست بدیم دیگه گذشته ای هم وجود نداره! پس در حال زندگی کن. همین لحظه و جدی بگیر. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۳

- در رضایت از زندگی به خودت چه نمره ای می دهی؟

+ بحث زندگی بحث تامین رضایت خودمان نیست، بلکه بحث احساس ِ رضایت از ایفای یک وظیفه است. پس یا در مسیر وظیفه ات هستی یا نیستی. من ۹ از ۱۰ را شکست مطلق می دانم!

"بخشی از مصاحبه ی خبرنگار فایننشال تایمز با نسیم طالب" (+)

این بخش مصاحبه را امروز در متمم خواندم و مرا بسیار به فکر فرو برد. اینکه معنای وظیفه چیست؟ شاید برای شما که این جمله را اکنون می خوانید،  این حرف چیزی بیش از یک شعار نباشد اما شاید اگر از این شخص به ظاهر گمنام کمی صحبت کنم، شما هم مثل من به فکر فرو بروید. نسیم طالب یک آماردان ، نویسنده و تحلیلگر است که کتاب قوی سیاه او به عنوان یکی از تاثیرگذارترین کتاب ها بعد از جنگ جهانی دوم شناخته شده است. تخصص اصلی او ریسک و شناخت ریسک و مدیریت ریسک است. گفته می شود که نسیم طالب بخش عمده ای از ثروتش را از طریق پیش بینی سقوط بازارهای مالی جهان در سال های ۲۰۰۸ و پس از آن کسب کرده است.او از سال ۲۰۰۴ می گفت منتظر سقوط بازارهای جهان است اما کسی او را جدی نمی گرفت به همین خاطر ترجیح داد با معاملات آتی روی سهام شرکت ها نشان دهد که حاضر است زندگی اش را روی باورش شرط ببندد. (برای مطالعه بیشتر می توانید به اینجا مراجعه کنید.) خب شاید اکنون کمی واضح تر شود که چرا من به حرف این شخص بیشتر فکر کردم. به گفته ی متمم نسیم طالب از جمله اشخاصی است که همان کاری انجام میدهد که بر زبان می آورد و باور دارد. چنین اشخاصی برای من قابل احترام و اعتمادند. می توانم به گفته هایشان بیشتر فکر کنم چون میدانم از روی پُز روشنفکری نبوده است. مخصوصا کسی که برای اثبات حرفش زندگی اش را وسط می گذارد.

بگذریم می خواستم در مورد این بخش از مصاحبه بیشتر حرف بزنم. امروز به این فکر میکردم که از کجا آدم باید بداند وظیفه اش چیست؟ یا از کجا بداند در مسیر آن قرار دارد؟ می دانید به نظر من وظیفه همان باوری است که ما را به جلو سوق می دهد و بودن در مسیر وظیفه مان یعنی بودن در مسیر باورهایمان. به عبارت دیگر یا آدم ها در مسیر وظیفه شان هستند یا اصرار دارند که نباشند. دومی شاید شکست باشد اما اولی نه. جست و جو کردن مسیر، باور، معنا و چیزهای دیگر خود بخشی از مسیر است. بخشی از راهی ست که باید برویم. بخشی از باوری است که داریم و آن درست زندگی کردن است. 

خلاصه اینکه درمورد این حرف او به این نتیجه رسیدم : همین که آدم با خودش لجبازی نکند، کافی است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۹

امروز می خوام یک مطلب بنویسم که شاید بشه اونو در ادامه مطلب شهروند جهانی درنظر گرفت. 

یه سوال تا حالا دقت کردین وقتی تو تلویزیون تصاویری از مردم عراق نشون میدن که مشکلات امنیتی دارند یا مردم سومالی یا آقریقایی که سو تغذیه دارند اکثر مردم چی میگن؟ نچ نچ نچ چه قدر بدبختن . الحمدا... اینجا امنیت داریم یا مثلا گرسنه تا این حد نداریم یا... 

من کاری به بحث سیاسی ندارم و اینکه واقعا چه قدر تو ایران به این قضیه توجه میشه. اما یک سوال دارم چرا ما با دیدن بدبختی دیگران ممکنه احساس رضایت کنیم که خداروشکر ما این مشکلات را نداریم؟! یا چرا از خودمون نمی پرسیم که چرا مردم سرزمین های دیگه باید به خاطر جغرافیا و شرایط جوی ، فرهنگی و یا سیاسی شون در چنین وضعیتی زندگی کنن؟؟؟ میدونم خیلی چیزا دست ما نیست اما چرا حداقل نباید تلاش کنیم برای اینکه همه آدمها از یک حداقل نیازهایی برخوردار باشند؟!!! چرا در ایران خودمون وضعیتی مثل وضعیت خوزستان باید باشه و چرا خودمون نمی تونیم کاری بکنیم و در سوشال مدیا ها فقط دنبال مسولین هستیم؟ چرا در ایلام و شهرهای دیگه باید فرهنگ و آموزش مردم انقدر سطح پایین باشه که خودسوزی دخترها و زن ها یک امر تقریبا عادی برای اهالی اون شهر باشه* ؟؟؟

قبلا نظرم بیشتر روی این بود که مسولین و اهل سیاست باید کاری بکند اما به نظرم این خود ما هستیم که میتونیم به هم کمک کنیم. توی این ویدیو تِد که در پست شهروند جهانی گذاشتم اشاره می کنه خیلی وقت ها مردم می خوان اما نمیدونند چه طور کاری انجام بدند یا حتی این روزها انقدر سواستفاده ها زیاد شده که ممکنه مردم اعتماد نداشته باشند. حرف کاملا درستی می زنه. بله، نیاز به یک لیدر و رهبری قطعا ضروریه. فکر نمیکردم انقدر به این قضیه علاقه مند بشم . دوست دارم دنبالش باشم و اگر گروه هایی و دیدم که در این زمینه فعالیت موثر و درستی دارند و پیدا کنم و اینجا درموردشون بنویسم. بالاخره باید از یک جایی شروع بشه دیگه ;)

* این مورد و از دوستانم شنیدم و قبل تر از صفحه ی حوادث روزنامه ها خوندم و الان منبع موثقی که بتونم بهش اشاره کنم در دستم نیست.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۰

قبل نوشت: راستش از شدت نگاه کردن به مانیتور چشمام به شدت درد می کنه، اما تصمیم دارم این پست و منتشر کنم تا هم یک مقداری ذهنم سبک شه هم یادم بمونه که در موردش کامل تر بنویسم.

نوروز داره نزدیک می شه و خب اکثر آدمها به این فکر میکنن که یک ارزیابی برای سالی که گذشت و داشته باشند. راستش و بخواین من خودم خیلی به این موضوع فکر نمی کردم تا زمانی که با خوندن پستِ دوستم در وبلاگش متوجه شدم که عه! یک ماه و چند روز به پایان سال بیشتر باقی نمونده! به نظر خودِ من [ که چندان هم مهم نیست:) ] اول فروردین و در واقع ابتدای سال یک عدد و یک تاریخه که به صورت قراردادی تعیین شده تا مردم بتونن خودشونو و برنامه هاشونو ارزیابی کنن. البته که به هر حال باید یک چنین قراردادی باشه. حالا اول فروردین هرسال یا هر روز دیگه! من تاریخی که خودم و باهاش مقایسه می کنم اول فروردین نودوپنج نیست بلکه دوسال پیش هست. شاید شونزده شهریور نودوچهار! روزی که من برای مقطع فوق لیسانس وارد دانشگاه شدم. من تو این دوسال تغییرات خیلی زیادی کردم. نه تنها از لحاظ اعتقادات و باورها بلکه از لحاظ شخصیتی . خیلی بیشتر خودمو شناختم، جامعه و شناختم، واقع بین تر شدم، تجربه های متفاوت و زیادی داشتم و به کل واقعا این دوسال از پر چالش ترین سال های زندگی من بود. خیلی سخت گذشت. این سخت بودن و انکار نمی کنم اما مهم اینه الان احساس میکنم نسبت به دوسال پیش آبدیده تر شدم و ساکن نبودم. من با آدم های زیادی آشنا شدم. آدمهای متفاوت. از هر قشر. از دوستان دانشگاه و استاد راهنما (که تاثیر مهمی در رشد من داشت.) تا آدمهایی که فکر نمیکردم یک روز باهاشون برخورد داشته باشم چه برسه به اینکه باهاشون هم صحبت و دوست هم بشم. به نظر من آدم در هر بازه زمانی که خودش در نظر میگیره مثلا چند سالی که در یک موسسه کار میکنه یا چند ماهی که در جای دیگه کار می کنه یا چند سال اول ازدواج یا چند وقت دوستی با یک آدم ، تو این بازه ها باید بسنجه چه قدر رشد کرده و این رشد و از همه لحاظ بررسی کنه . از لحاظ شخصیتی ، اعتقادی ، علمی، فرهنگی و.... . من چیزی که در مورد خودم فکر می کنم اینه که همیشه عاشق یادگرفتن و فهمیدن هستم و این مساله برام توی زندگیم خیلی مهمه. می تونم بگم این دوسال به طرز عجیبی حجم زیادی از چیزهای متفاوت و یادگرفتم. البته الان فکر میکنم یه دلیل اصلیش محل زندگیم بوده که خب واقعا زندگی تو یک شهر صنعتی و علی الخصوص پایتخت میتونه در رشد آدم خیلی موثر باشه. این چند روز فصل جدیدی از زندگی من آغاز شده. فصلی که دیگه باید روی پای خودم بایستم و خودم به خودم کمک کنم. چند وقت پیش به این قضیه فکر می کردم که آیا ممکنه این دو سال عجیب، تنها بازه زمانی مفید باشه در کل عمرم که رشدم به اصطلاح ماکزیمم بوده و به عبارت بهتر آیا ممکنه روزی حسرت این دو سال و بخورم؟ پیش خودم گفتم امیدوارم نباشه . دوست دارم ساکن نمونم و حتا اگر روزی ساکن موندن و انتخاب کنم، خود ِ این یک تجربه باشه که من ازش یاد بگیرم.

پ.ن : عکس و خودم گرفتم. یک روز زمستانی. در دانشگاه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۱