نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۱۸ مطلب با موضوع «جایی برای خالی شدن ذهنم!» ثبت شده است

Galaxy vaccume cleaner


پیش نوشت: در طی یک اقدام محیر العقول به دلایلی نامشخص یا مشخص تمام اساسنامه دسته فیزیک پیشگی را سوزاندم. از میان آنها تنها یک اصل باقی مانده است. 

نویسنده برای اینکه دردِ فیزیک نخواندنش کمتر شود، این مطالب را می نویسد.


جاروبرقیِ کهکشانی

اگر بخواهیم یک تعریف عامیانه برای سیاهچاله بدهیم، باید بگوییم سیاهچاله یک جاروبرقی است که همه چیز را به درون خودش می کشد. اما اگر بخواهیم تعریف کمی علمی تر بدهیم، باید سیاهچاله را جرمِ بسیار بسیار بسیار زیادی بدانیم که در یک ناحیه کوچک محدود شده است. من می خواهم اینجا جواب دو سوال را بدهم:


چگونه یک جاروبرقی کهکشانی بسازیم؟

با این تعاریف که ارائه کردم چگونه می توانیم یک سیاهچاله بسازیم؟ فرض کنید یک استخری داریم که طول آن به اندازه بزرگراه حکیم تهران است و عرض و عمق آن یک کیلومتر است. یک گوی آلمینیومی ۱۰۰ گرمی هم با شعاع یک سانتی‌متر داریم. این را هم  میدانیم که فاصله زمین تا خورشید ۱۵۰ میلیون کیلومتر است.

حالا اگر سه بار فاصله زمین تا خورشید را با این گوی های آلمینیومی پر کنیم و همه آن گلوله ها را در این استخر جا بدهیم، آن گاه یک سیاهچاله یا جاروبرقیِ کهکشانی داریم.


اگر توی یک سیاهچاله برویم چه می شود؟

جوابش اینست که نمی دانیم. این جاروبرقی کهکشانی قدرت عجیبی دارد، اما احتمالا سوال بعدی که بلافاصله می پرسید اینست که چرا چنین قدرتی دارد؟

در بسیاری از سایت ها و یا کتاب هایی که می خواهند مسائل علمی را به سادگی توضیح بدهند اینگونه می نویسند: هیچ چیز نمی تواند از چنگال سیاهچاله فرار کند حتی نور! به همین دلیل ما هیچ وقت نمی توانیم بفهمیم چه اتفاقی می افتد. اما دلیل واقعی این نیست. یک چیز پیچیده تر است که می خواهم آن را توضیح بدهم.


حتما می دانید که جایی که ما الان داریم زندگی می کنیم سه بعد نیست. درواقع برای فیزیک‌ پیشه ها چهار بعد است. سه بعد مکانی که جلو وعقب، چپ و راست و بالا و پایین است و یک بعد زمانی که زمان است. اما زمان با آن سه بعد در یک چیز فرق دارد. شما اکنون که دارید این نوشته را می خوانید هر لحظه از عمرتان می گذرد. شما نمی توانید به یک میلی ثانیه قبل برگردید یا در همین زمان اینجا بمانید. شما محکوم هستید که به سمت آینده حرکت کنید. بنابراین زمان فقط رو به جلو است. 

خب وقتی وارد این جاروبرقی کهکشانی می شویم، این جاروبرقی چون سیاهچاله است و ساختارِ یک سیاهچاله را دارد، یک سری ویژگی های عجیب غریب دارد. که مهترین آن اینست: جای زمان و مکان عوض می شود. یعنی شما می توانید به گذشته بروید، به آینده بروید، یا در همان زمان بمانید، اما نمی توانید در یک جا یا در یک مکان یا نقطه ی مکانی بمانید. شما به سرعت به سمت مرکز سیاهچاله کشیده می شوید. به عبارت دیگر این بار شما در مکان به سمت جلو حرکت می کنید.

این ویژگی مهمیست که خیلی ها آن را نادیده می انگارند و سعی می کنند سروتهش را با توضیح داستان نور سرهم بیاورند. من خودم هم تا اواخر زمان دفاع پایان نامه ام همینگونه فکر می کردم و خوشبختانه دوست فیزیک پیشه ای داشتم که به شدت به سیاه چاله ها علاقه داشت و دارد و با آن ها زندگی می کند!


و اما برندهای این جاروبرقیِ کهکشانی

پیشنهاد می کنم خیلی سعی نکنید این ها را بفهمید، کافیست فقط تصورش کنید. راستش من خودم هم در فهمیدن آن ها کوشش نمی کنم چون اتفاقات خیلی پیچیده تری هم دخالت دارند مثلا اینکه به نوع سیاهچاله هم ربط دارد. 

بله شاید تعجب کنید اما این جاروبرقی کهکشانی برندهای متفاوتی دارد. این برندی که من برای شما تشریح کردم را اولین بار آقای شُوارتس شیلد (Schwarzchild) کشف کرده است. 

یک برند دیگر هم هست که آقای کِر (Kerr) کشف کرده و خیلی هیجان انگیزتر است. در جاروبرقی ِ آقای کِر شما می توانید بروید به کیسه جاروبرقی سیخونک بزنید و برگردید. اگر فیلم اینترستلار را دیده باشید، این سیاه چاله را به خوبی می شناسید. سیاه چاله خوبی است و شاید بعدتر ها آدم ها از آن به عنوان یکی از اجزای شهربازی شان استفاده کردند. چه اشکالی دارد. کسی که جلوی تخیل کردن ما را نمی گیرد:)


پیشنهاد: عددبازی کنید

 عددهای استفاده شده در متن تخمین هستند اما واقعی اند و من آن ها را محاسبه کردم! و مربوط به این است که چگونه خورشید با جرمِ ده به توان سی کیلوگرمش می تواند سیاه چاله شوارتس شیلد بشود. 

عددبازی تجربه جالبی است. پیشنهاد می کنم حتما امتحان کنید. مثلا در یک جلسه نشستید و طرف مقابلتان مدام حرف می زند و شما به شدت عصبانی هستید. تخمین بزنید در یک ساعت چه قدر کلمه از دهان او بیرون می آید و آن را با چیزی مقایسه کنید. مثلا اینکه اگر یک کودک پنج ساله بخواهد این تعداد کلمات را بگوید چند روز باید مدام حرف بزند! در متمم هم یک چنین مطلبی البته با هدف پژوهشی تر با عنوان «مهارت برآورد کردن:سوالات فرمی» منتشر شد. به نظرم درست است که این بازی جنبه سرگرمی دارد اما مهارت تخمین زدنِ آدم را بالا می برد، ضمن اینکه اوقات را برایش دلنشین تر می کند:)



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۲۶

Hope


دوست دارم بنویسم، اما واژه ها یاری ام نمی کنند. شاید هم من سماجت بیشتری برای به کارگرفتنشان به خرج نمی‌دهم. 

مجموعه از سر بی حواسی سعید عقیقی را مرور می کنم، به لطف کتاب قدرت نوشتن با او آشنا شده ام. 

او را می خوانمش:

   نیوشایی می بایست

                              گویاتر از گفتاری به کردار درآمده

                              تا نیوشه از کام به کلام رساند

                                           و کاسه پر زلال را که زیرش نیم کاسه ای نیست

                                                      در میان مردمان بگرداند.


چشمم به یادداشت آخر صفحه می خورد:

نیوشه به معنای حرف درگلو مانده نیز هست.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۹

Sunrise


۹۱۰۵

امروز به این فکر می‌کردم که ۹۱۰۵ روز از زندگی من گذشته است، تقریبا ربع قرن. این که حساب کنم چند روز از زندگی من میگذرد، شاید عادت باشد! مثلا قبلا در بیست و دو سالگی یک پادکست برای خودم ضبط کردم که ۸۵۶۶ روز از زندگی من گذشته است. هنوز هم نظرم این است که مهم نیست ۹هزار روز زیاد است یا نه، کیفیتش مهم تر است. باورها، ارزشها، انتخاب ها و خیلی چیزهای دیگر که در این مسیر کشف کرده ای. 

صداقت داشتن با خود

به این هم فکر کردم که چه قدر صداقت داشتن با خود سخت است. مثلا به گذشته نگاه کنی و خاطره هایت را مرور کنی، اما میدانی پشت هر خاطره چیزهای عجیب تر و مهم تری نهفته است، داستانی تکراری را کشف می کنی، اما دلت نمی خواهد درباره اش با خودت صحبت کنی. به عبارت دیگر با خودت صادق نیستی و این یک آفت است که تو را وادار می کند بدن لحظه ای فکر و تامل ادامه بدهی و فقط ادامه بدهی و به خودت بقبولانی کاری هست که داری انجام می دهی و نباید نگران باشی. 

ایده متمم

همین شد که همزمانیِ اتفاقات باز هم برایم پیش آمد و در ایده متمم یک تجربه ذهنی پرسیده شد که من آن را اینگونه می فهمم: آیا حاضری دستگاهی برنامه ریزی شده ای باشد که در آن زندگیت را خودت انتخاب کنی؟ مثلا همیشه در آرزوی "فضانورد بودن" بودی و حالا به تو می گویند می توانی آن را از ابتدا تا انتها تجربه کنی، آیا می خواهی؟


نه حاضر نیستم. به نظرم زندگی باید انتخاب نشده به ما داده شود. یعنی ما باید خودمان را در مسیر زندگی کشف کنیم، و سبک و شیوه و تجربه های خودمان را انتخاب کنیم و پیدا کنیم. یعنی به نظر من اصلا زیبایی زندگی در این است که یک چیز نامعلوم باشد و تو به آن شکل بدهی و شکلی را بدهی که خودت می خواهی و خودت هستی و خودت می توانی. و این شکل را باید کشف کنی و پیدا کنی. نه اینکه انتخاب کنی و بعد بروی آن را تجربه کنی. منظورم این است که این مسیر کشف کردن را باید طی کنی.

چون در غیر این صورت من صرفا یک تصویر ذهنی از زندگی های دیگر دارم، مثلا زندگی فضانوردی اما واقعا نمی‌دانم زندگی یک فضانورد از ابتدا تا انتها چگونه است و با ظرفیت ها و خواسته های من جور در می آید یا نه و دوست ندارم چنین ریسکی را هم بکنم. شاید بهتر باشد در حد یک آرزو بماند.

اعتماد، تجربه و فکر

برخلاف سال های قبل که آشفتگی و سرگردانی مرا به شدت اذیت می کرد اما با اینکه ۹۱۰۵ روز از زندگی ام را می گذرانم به این نتیجه رسیدم که دلم نمی خواهد از این وضعیت فرار کنم و هرکاری را انجام بدهم که این دغدغه را فراموش کنم. شاید حالا پذیراتر شده ام. شاید هم تجربه است که زنجموره کردن و ناله کردن و طلبکار بودن که چرا راهنمایی نیست یا چرا کسی به من نمی گوید که چه کار کنم، هیچ فایده ای ندارد. کافیست اعتماد کنی و تجربه و فکر . 

راستش حتی از این بدتر، دوست ندارم هیچ الگو و یا راهنمایی در طول زندگی ام داشته باشم. دوست دارم بهترینِ خودم شوم و راهش را خودم پیدا کنم.  

ایمان

نه. من با تمام اینکه دوست داشتم زندگی یک نجار را تجربه کنم یا یک فضانورد یا یک نمایشنامه خوان در رادیو یا زندگی های دیگر، با این حال دوست ندارم این زندگی را از دست بدهم. 

دوست دارم خودم کشفش کنم. خودم و تنها خودم و به خودم ایمان دارم. 


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۵

Friendship


دوستی چیز عجیبی است گاهی آنقدر عمیق می شود که هرچه نگاه می کنی و سنگ می‌اندازی باز هم به ژرفایش پی نمی‌بری. حتا برایت مهم هم نیست . لذتی که در دوستی تجربه می کنی وصف ناپذیر است. دوستی همیشه برایم مقدس بوده و رفقایم همیشه در جان و ذهن من ریشه دواندند. حتی اگر از آن ها جدا بودم. 

دوستی چیز عجیبیست. در این روزگارِ دهکده جهانی چیز عجیب تر. باورت نمی شود کلمات و واژگان می توانند به تو دوستی را هدیه دهند . میتواند واژه رابط تان باشد به جای کلام. خوش شانس بوده ام که از این دوستی ها در این زندگی بیست و اندی ساله کم نداشته ام. آدم هایی که با واژه آمدند و ماندگار شدند و تا ابد در جانم زندگی خواهند کرد. من همه شان را دوست دارم. برای خواندنشان مشتاقم، پرمی‌کشم، می خوانم و مست می شوم . 

والاترین ارمغانی که دوستی برای من به همراه می آورد این است که بتوانم سکوت رفیقم را بشناسم. سکوت مقدس تر از واژه است به گمانم. آن زمان که سکوتِ رفیقت را بلد باشی می توانی بگویی می شناسی اش. 


پس به احترام دوستی، به احترام رفیق، به احترام واژه و به احترام زندگی که همه این ها را به من هدیه داد، می نویسم و تا ابد خواهم نوشت. 


عکس را از بالکن اتاق یک رفیق گرفته ام. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۵

Firstrole.blog.ir


چه شادمانه اندوهی‌ست

گام زدن میان جدایی و تنهایی!

                                       سعید عقیقی


یک:

یک فیلمی بود به نام تمپل گراند. نمی دانم دیده اید یا نه. داستان زندگی یک دختریست که نامش تمپل گرند است. خانم تمپل گرند مبتلا به اوتیسم است. نمی توانسته با مردم ارتباط برقرار کند، مادرش را به آغوش بکشد یا دیر زبان باز کرده. با همه اینها اما مادرِ خانم تمپل گرند او را به مدرسه می فرستد. حتما می دانید کسانی که اوتیستیک هستند معمولا در یک شاخه استعداد فراوان دارند. استعداد خانم تمپل هم در تجسم بوده است. روزها می گذرد و به هرترتیبی که شده به دانشگاه راه پیدا می‌کند. فضای خوابگاه و دانشگاه برایش سخت است و او را آشفته می کند. همین می شود که با چند تکه چوب یک دستگاهی برای خودش می سازد که وقتی در آن قرار می گیرد آرام می شود.  


دو: 

نمی دانم از چه زمانی شد اما به خودم که آمدم دیدم خیابان ونک (حدفاصل میدان شیخ بهایی و میدان ونک) برایم همین خاصیتِ دستگاهِ خانم تمپل گرند را دارد. البته من مبتلا به اوتیسم نیستم اما این خیابان را عجیب دوست دارم. 

گویی با من آمیخته شده. اولین پیاده‌روی هایم از این خیابان شروع شد. با درختان چنارش احساس دوستی دارم. چیزی بیشتر از دوستی البته، شاید یک حس خواهرانه. همیشه مرا شنیده‌اند. همیشه با آغوش باز مرا پذیرفته‌اند. همه فصل‌های این خیابان را دیده‌ام. زیر نم نم بارانهایش خیال پردازی‌ ها کرده ام و در شرشر باران‌ ها و طوفان ها به سختی های زندگیم فکر کرده ام. 

گرفته و عبوس و مغموم وارد این خیابان می‌شدم و با لبخندی بر لب و پر از امید از آن می گذشتم. باور کنید که غیر از این نبوده، این خیابان مامن تنهایی های من بوده و هست. 

 این روزها که از آن دورم بیشتر از هر وقتی دلتنگش می شوم. دلتنگ چنارهای ستبر و پرمهابتش، دلتنگ رنوی نخودی رنگ که هیچ وقت به یاد نمی آورم جای پارکش تغییر کرده باشد و چه قدر دلم می خواهد با تمام درب و داغانی اش، صاحبش شوم. و یا پنجره‌ی خانه‌ی کناریِ بن‌بستِ نرگس که گل های کوچک خوشرنگش در بهار آدم مست می کند. وشلوغی پیاده‌رو‌های دم عیدش.

و گذشته از همه این ها، دلتنگ شهرکتابی که در فرعی کاروتجارت قرار دارد و همیشه خودم را به بهانه ای به آن جا کشانده ام. اصلا همان شهرکتاب بود که مرا با اروین یالوم آشنا کرد. 

نمی دانستم کسی مانند من هم هست که تا این اندازه دلبسته ی یک خیابان باشد؟ دلبسته یک شی نه، یک خیابان. یک خیابان با تمام ترافیک ها و شلوغی هایش. پست کارگاه کلماتِ شاهین کلانتری را که خواندم یاد استادِ شب های روشن افتادم. فیلمی که بیش از صدبار دیده‌ام. به گمانم او هم همین بود. او هم همه مردم شهر را دوست داشت. با خیابان ها مانوس بود. با درختان و ساختمان ها حرف می زد. البته فکر می کنم یک گام از من جلوتر بود. من فقط یک خیابان برای خودم دارم. هرچند که به همین یک خیابان هم راضی ام.


سه:

به گمانم هرکس باید یک چیزی برای خودش داشته باشد. یک مکانی که برایش مقدس باشد. دلش برای رفتن به آن جا پر بکشد. همه سوراخ سنبه هایش را بشناسد و وقتی ملال و ناامیدی بر او چیره شد، خودش را به آنجا دعوت کند و آرام شود. سکون را تجربه کند. لبخند دوباره بزند و باز گردد به صحنه ی زندگی اش.

 بله گمان می کنم هرکسی باید چنین مکانی را داشته باشد.


پینوشت: اگر دوست دارید آن رنو را ببینید، اینجا آن را گداشته ام:)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸


Moon


فهرست واژگانی که دوست دارم:


تعمق

سکوت

احساس

قاب

زندگی

دخترک

بوته دل

شب


پینوشت: این روزها غول منظومه شمسی، برجیس یا همان مشتری خودمان، کمی پایین تر از ماه بعد از غروب آفتاب قدرتمندانه خودنمایی می کند. گفتم شاید دلتان بخواهد این بار آسمان را با دقت بیشتری بنگرید.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۲

Firstrole.blog.ir


*

دیروز طاهره عزیز در نوشته اش (مرگ من روزی فرا خواهد رسید) شعری زیبا و تامل برانگیز از فروغ فرخزاد را نقل کرده بود و در ادامه نظرش را نوشته بود.  من هم در آن جا قسمتی از کتاب مخلوقات یک روز نوشته ی اروین یالوم از نویسندگان محبوبم را برایش گذاشتم. دوست داشتم آن را اینجا هم بنویسم. 


کتاب های اروین یالوم را دوست دارم اما اولین بار که این کتاب را در شهرکتاب ورق زدم نوشته اول کتاب، که خود قسمتی از کتاب «تاملات» نوشته ی مارکوس اورلیوس بود، عطش بیشتری برای خواندن آن در من بوجود آورد:

همه ما مخلوقات یک روز هستیم؛ یادآورندگان و یادآورده شدگانی مثل هم. همه چیز بی دوام است- هم حافظه و هم موضوعات حافظه. دیری نمی پاید که همه چیز را فراموش خواهی کرد؛ و دیری نمی پاید که همه چیز تو را فراموش خواهند کرد. همیشه به این فکر کن که خیلی زود دیگر هیچ کس نخواهی بود. هیچ کجا نخواهی بود.

و در انتهای کتاب نقل قولِ دیگری از مارکوس اورلیوس می آورد:

سپس از این دوره زمانی کوتاه هماهنگی با طبیعت می گذری و سفرت با رضایت به پایان می رسد؛ درست مثل زیتونی که و قتی می رسد از درخت می افتد و با این کار طبیعتی را که آن را بوجود آورده است تقدیس می کند و از درختی که روی آن رشد کرده است تشکر می‌کند.

**
راستش من مرگ را نمی فهمم. یعنی نمی فهمم چگونه می شود به راحتی یک نفر از دنیا کم می شود و دنیا به راه خودش ادامه می دهد.  
عزیزی می‌گفت «وقتی کسی می‌میرد، بعد از آن درون ما زندگی می کند» نمی دانم به گمانم راست می گفت. 

این مساله آن قدر برایم ناشناخته است که بیشتر وقت ها (بله بیشتر وقت ها) تجربه های ذهنی در رابطه با آن را در ذهنم می سازم. مثلا اینکه اگر خانواده را از دست بدهم یا زمانی که می میرم چگونه هستم یا اینکه خیال می کنم مرگ برای من شبیه یک پیرمردی است سیاه سوخته که دستار سفید بسته و چشمهایش ذاق است و در یک بیابان یا جایی شبیه کویر زیر آفتاب سوزان در حالی که قطره های عرق از کناره گوشش می ریزد با جدیت به من نگاه می کند و من هم با چهره ای مصمم و کمی در هم رفته نگاهش میکنم. انگار که بخواهم بگویم از او نمی‌ترسم و هر کدام از عزیزانم را که بگیرد من باز هم به زندگی خودم ادامه می‌دهم.
 
یادم است کسی از من پرسید اگر ۲۴ ساعت به مرگت باقی مانده باشد چه کاری انجام میدهی؟ جواب دادم هیچ کاری نمی کنم، مثل هر روز زندگی ام را می گذرانم. بدون آنکه بخواهم سراغ دوستی را بگیرم  یا لذت بیشتری را تجربه کنم یا چیزهای دیگر. 
دوست دارم در حال زندگی ام بمیرم، همان زندگی که خودم انتخابش کردم. به گمانم این بزرگترین انتقام از مرگ باشد.


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۴۱

Firstrole.blog.ir


*

این چند روز اخیر نوشتن برایم بسیار سخت شده است. به همین دلیل دیروز تصمیم گرفتم پنج نقل قول را به جای مطالبی که در نظر داشتم بنویسم.(+) و احتمالا همین موضوع باعث شده بود پست قبلترش را بعد از کلی کلنجار بنویسم.(+) در همین یکی دو روز، ده ها ایده و فکر با فشار مضاعفی مدام به ذهنم راه می یابد. گویی با سماجت تمام از من می خواهند آن ها را در معرض دید همگان قرار دهم. 


**

خانم جولیا کامرون در راهِ هنرمندش می گوید:

«هنر بسیاری از چیزها را در پرتو روشنایی قرار می دهد» و من در حاشیه کتاب نوشتم:

تو با عکس ها و نوشته هایت مردم را به دنیای ذهنت راه می دهی. 


***

هفته ی سختی را گذراندم. از سه شنبه ی پیش تا کنون مدام خودآگاه و ناخودآگاه خودم را ویران کردم. همین خودی که برای ساختن و قدرتمند شدنش تلاش می کنم. 

این فشار ذهنی خسته ام کرده. شاید وقت آن باشد که نیشتری به دیواره ی ذهن بزنم و بگذارم جریان افکار راه خودش را بیابد و برود.


پ.ن: یاس های باغچه کوچکمان هم باز شدند. عطر دل انگیزشان سر صبحی آدم را مست می کند. راستی به نظر شما آن پرچم سبز که میان پرچم های دیگر قرار دارد به طرز متفاوتی دلربایی نمی کند؟


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۴

firstrole.blog.ir


پیش نوشتِ کمی طولانی:

جلسه ای که با دوستانم داشتم بسیار برایم چالش برانگیز بود و همین هم شد که دیروزم تنها با چندصفحه کاغذ و خودکار و کتاب شیب ِ آقای ست گادین گذشت و تقریبا بی وقفه خواندم و نوشتم. در راستای همان سوال ها این مطلب بوجود آمده است اما باید قبل از نوشتن آن بگویم نوشته ی زیر سر ندارد، ته ندارد و اتفاقا ساختار هم ندارد. نتیجه گیری هم نیست که بتوان بعدا به آن استناد کرد چرا که ممکن است بخش هایی از آن تغییرات زیادی داشته باشد. فقط باید آن را می نوشتم تا بتوانم مطالب دیگری بنویسم. شاید بتوان نامش را یک اقدام برای رها شدن از قفل شدگی! نامید.


دغدغه تان چه قدر شما را برمی انگیزاند؟

فکر می کنم در جای درست ایستادن همیشه دغدغه ی من بوده و هست و این امر به نظرم مبنای اصلی کتاب شیب است. سوال های زیادی در ذهنم چرخ می خورد که یکی از آن ها این بود: می خواهی بهترین شوی یا یک زندگی معمولی در پیش داشته باشی؟ 

بهتر است ابتدا تعاریف این دو را مشخص کنم. تا برای خودم شفاف شود. زندگی معمولی از نظر من یعنی زندگی که در آن هیچ دغدغه ای نباشد مگر عقب ماندن از تم ِ تعریف شده ی خوشبختی توسط دیگران. دانشگاه بروی که تحصیلات داشته باشی، سریع ازدواج کنی که از زندگی عقب نمانی، کار پیدا کنی که گرسنه نمانی، بچه دار شوی که ثمره زندگی ات را ببینی و خیالت راحت شود نسلت ادامه دارد و همین را به فرزندت القا کنی و منتظر مرگ و بهشت تصور شده در ذهنت بمانی. 

و بهترین بودن یعنی داشتن دغدغه ای در ذهنت، شاید یک دغدغه اصلی و همیشگی که ممکن است در دوره ی متفاوتی خودش را به تو بنمایاند. چیزی که نگذارد شب ها راحت بخوابی. چیزی که احساس کمبودش را داشته باشی و دلت بخواهد به جهان اطرافت هدیه کنی. یاد بدهی. خودت در مسیرش باشی و به دیگران نشانش بدهی. 

از این منظر اگر نگاه کنیم باز هم شاید بگوییم درست است دغدغه های زیادی در ذهن من هست اما منظور من آن چیزی است که دهنت را درگیر می کند و راحتت نمی گذارد. می شود همان نوک قله! چون برای این که به آن برسی باید از خیلی چیزها بگذری و هزینه ها کنی. و واقعا آن قدر در ذهنت پررنگ هست که این کار را بکنی. به قول کامو زیستن برای چیزی نه، مردن برای آن.


کمی دورتر

شاید باید کمی پا به دنیای مفاهیم و گذشته ام بگذارم. 

زندگی من از ۲۲ سالگی تغییر کرد. با اولین انتخاب. با بنیادی ترین انتخاب. آیا باید زنده بمانم؟ آیا مجبورم زنده بمانم؟ آیا این مذهب و اعتقادات دیگران است که به زندگی من چارچوب می بخشد؟ یا ارزش های من هستند؟ آیا اصلن برای خودم ارزشی دارم؟ باوری؟ اعتقادی؟ غیر از آن چیزی که از کودکی شنیده ام. آیا باید زندگی کنم به خاطر این که هزینه مرگ را ندهم؟ هزینه خودکشی، نبودن، نیستی؟

شاید یکسال بیستر تصورم این بود که آدم باید زنده بماند و زندگی کند چون از مرگ می هراسد. برزگترین جبر!!!

نمی دانم از کجا شد که به نتیجه رسیدم این من هستم که همه چیز حولِ آن می چرخد. 

من

ارزش های من

باورهای من

کم کم این باور در وجودم ریشه دواند که من هستم که تعیین می کنم زندگی ام باشد، نباشد یا اصلن چگونه باشد. ایده این وبلاگ هم از همین جا شکل گرفت. از همین جا که خواستم به اطرافیانم نشان دهم درست است که انتخاب بین مرگ و زندگی بدیهی به نظر می رسد اما مهم است که یک بار آدم به آن فکر کند و بخواهد، با تمام وجودش بخواهد آن چیزی شود که هست و در جهت آن پیش برود و آن را به دنیا عرضه کند. و این همان دغدغه اصلیست که ذهنم را درگیر خودش کرده است. 


عکاسی از کجا پیدا شد؟

تقریبا دوسالی می شود که به واسطه ی تشویق دوستانم و گاهی اصرار آن ها تصمیم گرفتم دوربین بخرم و به عکاسی بیشتر فکر کنم. راستش نظر خودم این است که عکاسی آدم را دقیق می کند. چیزهایی را به تو نشان می دهد که نمیبینی و می توانی آن ها راثبت کنی و به دیگران نشان بدهی. دوربین و عکاسی نه فقط به عنوان یک حرفه برای من ارزش دارد که به عنوان ابزاری برای آنچه مطرح کردم برایم مهم و پر اهمیت است. 

هرچند این تنها دغدغه من در عکاسی نیست و چیزهای دیگری هم هستند که هنوز مرا در این مسیر را سرپا نگه داشته اند و فکر می کنم نگه دارند. اصلا همین شد که امسال با شنیدن فایل های حرفه ای گری تصمیم گرفتم با برنامه ریزی بیشتر به آن بپردازم.


زمین بازی متمم کجاست؟

اگر تا اینجا این مطلب طولانی را دنبال کرده باشید، احتمالا حدس هایی می زنید. اما کامل تر می خواهم بنویسم. محمدرضا شعبانعلی را در معارفه ی کلاس های شخصیت شناسی دکتر شیری دیدم. در یک شب بارانی پاییزی. آمده بود برای کمی گپ با دکتر شیری اما شروع کرد به صحبت برای بچه ها و من سراپا گوش بودم و می شنیدمش. صحبت هایش را نظرهایش را افکارش را و جسارتش را. بعد که تمام شد و پیاده تا مترو رفتم و در تمام مسیر به این فکر می کردم همان کسی است که باید با اندیشه ها و افکارش بیشتر آشنا شوم. به خوابگاه که رسیدم وبلاگش را جست وجو کردم وهمان شب مطالبش را شخم زدم و زیر و رو کردم. 

بعد هم عضو متمم شدم و به عنوان اولین درس مدل ذهنی را شروع کردم به خواندن و هرچند به خاطر مشغولیت زیاد نتوانستم آن را آن زمان تمام کنم اما همیشه نوشته های خود محمدرضا را می خواندم. داستان آشنایی من با متمم و ادامه دادن آن به همین مطلب که در بالا اشاره کردم برمی گردد.

 متمم مانند خوراک ذهنی است که در زندگیم کمبودش را حس می کنم. و بسیار حس می کنم. و نه فقط خود متمم بلکه کتاب هایی که توسط متممی ها معرفی می شود نیز همین گونه است. 

بله متمم برای من مانند خیلی های دیگر به افزایش آگاهی و بالاتر رفتن کیفیت زندگیم کمک کرده است و قطعا در آینده به بالاتر رفتن کیفیت زندگی حرفه ایم هم کمک می کند. و تا زمانی آن را ادامه خواهم داد که ارزش چیزهایی که به من یاد می دهد بیشتر از وقتی باشد که برای آن می گذارم. 


پس فیزیک کجای داستان است؟ عشق ازلی و ابدی ام؟

گاهی آدم مجبور می شود از عزیزترین چیزها بگذرد. دیروز به این موضوع خیلی فکر کردم. حتی خواستم با حمعی از دوستانم سایتی راه اندازی کنم و آن جا بنویسم. اما دیدم از چیزهای مهم تری که مطرح شد، می مانم. راستش این است که به یکباره رها کردن فیزیک برای منی که شب ها مانند دیوانه ها بیدار می شدم تا تست های فیزیک انرژی اتمی را حل کنم و هرچند بعضی هاشان هم بلد نبودم خیلی سخت است. برای منی که افتخارم! این است که دوساعتِ تمام سر کلاس بهترین استادم نشسته بودم و در حالی که همه زیرلبی غر می زدند که چرا تمام نمی شود، من هم چنان در بهت بودم که چطور این دوساعت گذشت و من متوجه گذر زمان نشدم! 

اما با همه ی این ها دیدم در فیزیک برخلاف عکاسی دغدغه ای ندارم و رسیدن به آن قله ای که می خواهم انرژی و وقت زیادی طلب می کند و هنوز نمی دانم تا چه حد پای حواشی و اتفاقات اطرافش هستم. فیزیک تنها حس کنجکاوی درونی من را ارضا می کند که جهان چگونه کار می  کند؟ و مدلی که مردم برای آن توصیف می کنند چیست. 

به همین دلیل تصمیم گرفتم آرامتر از این فضا دور شوم. یادداشت هایی برای خودم درباره چیزهایی که فهمیدم این جا می گذارم. هرچند کوتاه و گهگاه. و به خودم قول نمی دهم که این یادداشت ها پایدار بمانند. 


اگر تا اینجا همراه من بودید باید از شما تشکر کنم که اعتماد کردید و وقتتان را برای این خواندن این حرف ها که باید گفته و نوشته می شد گذاشته اید. ممنونم:)




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۳
firstrole.blog.ir

به تازگی با دست نوشته های یک دیوانه ،وبلاگ یاور مشیرفر، آشنا شدم و دیشب فرصتی دست داد تا متمرکز‌تر به خواندن نوشته هایش مشغول شوم. متوجه گذر زمان نبودم و گاهی در هنگام خواندنِ اندیشه هایش به فکر فرو می رفتم و می‌دیدم زمان از دست رفته است. ساختار وبلاگش، نوشته هایش بسیار قابل نامل و تعمق بود برای منی که تشنه آموختن و یادگرفتن بودم.  هر وقت با افرادی همچون یاور آشنا می شنوم، بیشتر متوجه می شوم که بیش از آن که می دانم، نمی دانم. خودم را همچون قطره کوچکی می بینم که هرچه قدر تلاش کند و پیش برود نمی تواند به دریا برسد و یا جزیی از آن شود. و آن قدر این احساس و حرف های سیندال (خانم جولیا کامرون افکار منفی مان را به سانسور کننده ی درون تعبیر می کند و سیندال نامی است که من برای آن گذاشته ام و مخفف آن است) قوی بود که حتی این فکر از ذهنم گذشت که چندروزی ننویسم و شاید اینجا را هم مانند وبلاگ های دیگر نیمه کاره رها کنم. شروع کردم به نوشتن روی کاغذ و از خودم پرسیدم چرا وبلاگ نویسی؟ خوشبختانه نوشته ها و اندیشه های یاور مشیرفر عزیز هم به کمکم آمد و به هرحال بعد از سیاه کردن چند صفحه به هفت دلیل زیر رسیده ام. 

قطعا این دلایل برای من است و شاید درمواردی با هم مشترک فکر کنیم:

۱- راهی برای ماندن و ایستادن: چند وقت پیش در پی صحبت کوتاه با دوستی، ناخوداگاه به او گفتم وبلاگ نویسی برای من راهی برای ماندن و ایستادن و مقاومت کردن در برابر کارهایی است که نیمه رها کرده ام. این دلیل شاید اولین دلیل و اصلی ترین دلیلم تا به امروز بود اما اکنون دلیل های مهمتری هم دارم که در ادامه می خوانید.

۲- روشی برای لذت بردن از یادگیری و آموختن: به مرور از تجربه های دیگران و خودم دریافتم که: «نیاز» است که آدمی را به آموختن وادار می کند. و برای آموختن و یادگرفتن و حرکت کردن باید از روشی استفاده کنیم که از آن لذت هم ببریم. در این صورت سختی های راه قابل تحمل تر می شود. وبلاگ نویسی برای من چنین روشی است و بی نهایت از آن لذت می برم. 

۳- ابزاری برای درست اندیشیدن: وقتی افکار روی کاغذ یا اسکرین می‌آیند، قابل سنجش تر هستند. می توان با دقت و باتردید در آن ها متمرکز شد. گاه برای نوشتن مطلبی در این وبلاگ ساعت ها روی کاغذ می نویسم و خط می زنم تا به یک نوشته‌ی مطلوب که به نظر خودم از لحاظ ساختار و محتوا بهتر از بقیه است، برسم. هرچند که همین نوشته ها خالی از اشکال نیستند. به هرحال تجربه این سه ماه! وبلاگنویسی منظم می گوید این روش بهتر از روش های دیگر کار می کند.

۴- مواجهه با نقد های اطرافیان: وبلاگنویسی کمک می کند که نوشته هایم را افراد بیشتری با مدل های ذهنی متفاوت بخوانند. ممکن است آن ها به نکته ای توجه کنند که به ذهن من هرگز خطور نکرده است. با تحلیل و بحث و گفت و گوی کامل تر این امکان فراهم می شود که آدم جهان بینی اش جامع تر شود. البته در پرانتز بگویم مورد نقد واقع شدن شخصا برای من خوشایند نیست. درست است که در همین چند خط بالا از ویژگی های مثبت نقدکردن و نقد شدن نوشتم اما می دانم آنچه عمل می کنم خیلی شبیه حرف هایی نیست که زده ام. واقعیت این است که من حتی از نقد کردن هم می ترسم.(چون کسی می‌تواند نقد کند که از نقد شدن نترسد!) به هرحال یکی از مهم ترین اصولِ آموختن و آشنا شدن با اندیشه های نو و بکر، رها کردن دانسته های قدیمی است. بنابراین از این راه گریزی نیست. همین جا اعلام می کنم اگر از خواننده های این وبلاگ هستید دوست دارم مرا به چالش بکشید تا این گونه هردویمان بیشتر یاد بگیریم.

۵- کشف کردن و جست و جو کردن: به تجربه دریافتم نوشتن باعث می شود بیشتر درونت را جست و جو کنی و نه تنها این مورد در پیدا کردن افق های تازه فکری موثر است که حتی در ساده‌ترین و عمیق‌ترین مورد کمک می کند صندوقچه کلماتت را از واژه‌ های ناب تری پر کنی و ابزار قوی تری برای نوشتن پیدا کنی. 

۶-آینه ای برای دیدن! : برای منی که عادت کرده ام آنچنان عمل کنم که دیگران می خواهند، وبلاگنویسی آینه ای است که می‌توانم در آن خودم را ببینم. تاملاتم را. رویاهایم را. و سبک خودم را در نوشتن و اندیشیدن پیدا کنم.وبلاگ نویسی این روزها برای من مانند پارویی است که می توان به کمکش در خلاف جهت رودخانه ای که دیگران برایم ساخته اند، حرکت کنم.

۷- جایی برای خالی شدن ذهنم: در بین نوشته های وبلاگ، مطالبی هم هست که گاهی آنچه از ذهنم لحظه ای می گذرد را می نویسم. وبلاگ نویسی کمک می کند گوشه ای از این افکار را اینجا خالی کنم و یادم بماند بیشتر به آن ها فکر کنم. 
 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۵۱