نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۲۱ مطلب با موضوع «عکس لاگ» ثبت شده است

creativity

به نظرم یکی از راه های موثر برای ایده پروری در عکاسی، دیدن عکس است. زمانی که من ایده ندارم یا هرچه با خودم کلنجار می روم یک طرح بکر به ذهنم نمی رسد، شروع به دیدن عکس های دیگران می کنم.
فکر می کنم دیدن عکس نه تنها به پرورش ایده ها و خلاقیتم کمک می کند که در کل شیوه مناسبی برای تقویت مهارت نگریستن است. 
وقتی عکس های دیگران را نگاه می کنیم، با تیزبینی های آن ها آشنا می شویم، با چشم ٖآنها محیط را می بینیم و این امر سبب می شود که نگاه ما به جزییاتی که احتمالا نادیده می‌انگاشتیم دقیق تر شود. 

در دوران دانشگاه یک استادی داشتم که می گفت: بچه هاشما باید کتاب های آدم های بزرگ را بخوانید تا بفهمید آن ها چگونه به مسائل نگاه می کردند و آن را یاد بگیرید باید با چشم سوم آن ها آشنا شوید. 
فکر می کنم دیدن عکس های خوب مصداق مناسبی برای آشنا شدن با چشم سوم دیگران باشد. 

این روزها من بیشتر از سایت Pinterest و Pixaboy عکس نگاه می کنم، گاهی هم اینستاگرام عکاسان خوب ایرانی را دنبال می کنم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۶

Sunrise


۹۱۰۵

امروز به این فکر می‌کردم که ۹۱۰۵ روز از زندگی من گذشته است، تقریبا ربع قرن. این که حساب کنم چند روز از زندگی من میگذرد، شاید عادت باشد! مثلا قبلا در بیست و دو سالگی یک پادکست برای خودم ضبط کردم که ۸۵۶۶ روز از زندگی من گذشته است. هنوز هم نظرم این است که مهم نیست ۹هزار روز زیاد است یا نه، کیفیتش مهم تر است. باورها، ارزشها، انتخاب ها و خیلی چیزهای دیگر که در این مسیر کشف کرده ای. 

صداقت داشتن با خود

به این هم فکر کردم که چه قدر صداقت داشتن با خود سخت است. مثلا به گذشته نگاه کنی و خاطره هایت را مرور کنی، اما میدانی پشت هر خاطره چیزهای عجیب تر و مهم تری نهفته است، داستانی تکراری را کشف می کنی، اما دلت نمی خواهد درباره اش با خودت صحبت کنی. به عبارت دیگر با خودت صادق نیستی و این یک آفت است که تو را وادار می کند بدن لحظه ای فکر و تامل ادامه بدهی و فقط ادامه بدهی و به خودت بقبولانی کاری هست که داری انجام می دهی و نباید نگران باشی. 

ایده متمم

همین شد که همزمانیِ اتفاقات باز هم برایم پیش آمد و در ایده متمم یک تجربه ذهنی پرسیده شد که من آن را اینگونه می فهمم: آیا حاضری دستگاهی برنامه ریزی شده ای باشد که در آن زندگیت را خودت انتخاب کنی؟ مثلا همیشه در آرزوی "فضانورد بودن" بودی و حالا به تو می گویند می توانی آن را از ابتدا تا انتها تجربه کنی، آیا می خواهی؟


نه حاضر نیستم. به نظرم زندگی باید انتخاب نشده به ما داده شود. یعنی ما باید خودمان را در مسیر زندگی کشف کنیم، و سبک و شیوه و تجربه های خودمان را انتخاب کنیم و پیدا کنیم. یعنی به نظر من اصلا زیبایی زندگی در این است که یک چیز نامعلوم باشد و تو به آن شکل بدهی و شکلی را بدهی که خودت می خواهی و خودت هستی و خودت می توانی. و این شکل را باید کشف کنی و پیدا کنی. نه اینکه انتخاب کنی و بعد بروی آن را تجربه کنی. منظورم این است که این مسیر کشف کردن را باید طی کنی.

چون در غیر این صورت من صرفا یک تصویر ذهنی از زندگی های دیگر دارم، مثلا زندگی فضانوردی اما واقعا نمی‌دانم زندگی یک فضانورد از ابتدا تا انتها چگونه است و با ظرفیت ها و خواسته های من جور در می آید یا نه و دوست ندارم چنین ریسکی را هم بکنم. شاید بهتر باشد در حد یک آرزو بماند.

اعتماد، تجربه و فکر

برخلاف سال های قبل که آشفتگی و سرگردانی مرا به شدت اذیت می کرد اما با اینکه ۹۱۰۵ روز از زندگی ام را می گذرانم به این نتیجه رسیدم که دلم نمی خواهد از این وضعیت فرار کنم و هرکاری را انجام بدهم که این دغدغه را فراموش کنم. شاید حالا پذیراتر شده ام. شاید هم تجربه است که زنجموره کردن و ناله کردن و طلبکار بودن که چرا راهنمایی نیست یا چرا کسی به من نمی گوید که چه کار کنم، هیچ فایده ای ندارد. کافیست اعتماد کنی و تجربه و فکر . 

راستش حتی از این بدتر، دوست ندارم هیچ الگو و یا راهنمایی در طول زندگی ام داشته باشم. دوست دارم بهترینِ خودم شوم و راهش را خودم پیدا کنم.  

ایمان

نه. من با تمام اینکه دوست داشتم زندگی یک نجار را تجربه کنم یا یک فضانورد یا یک نمایشنامه خوان در رادیو یا زندگی های دیگر، با این حال دوست ندارم این زندگی را از دست بدهم. 

دوست دارم خودم کشفش کنم. خودم و تنها خودم و به خودم ایمان دارم. 


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۵
HenriBersson

باید بنگریم
              بعد بیاندیشیم
سپس بنگریم 
                  و باز بیاندیشیم
                                      بنگریم
                                              بیاندیشیم
                                                           تا ابد...

نقل قول بالا از هنری کارتیه برسون است. عکاسی مستندنگار که توجه من را در همین ابتدای راه جلب کرده است. با اینکه از او هیچ کتابی نخوانده ام و به گمانم مشهورترین اثر او «لحظه قطعی» ترجمه هم نشده، و تنها کتاب «تیر عکاسانه» که مروری بر زندگی و آثار هنری اوست را یافته ام، اما بسیار برای او احترام قائلم و او را عکاس بزرگی می دانم. شاید دلیلش همین نقل قول های زیبا و هوشمندانه اوست که هربار آن ها را می خوانم حس قدرت و تسلط بر زندگی بر من چیره می شود و به من القا می کند راه درستی را برگزیده ام. 

در قسمتی از یک مصاحبه برای نشریه برزیلی مانشت مصاحبه کننده از او می پرسد:*

- چرا عکاسی؟ چه چیزی باعث شد که شما دوربین را به عنوان روش بیان انتخاب کنید؟
ـ مبارزه تن به تن با زندگی

یا جای دیگری در پرسشنامه پروست به این سوال اینگونه پاسخ می دهد:

- دوست دارید چه استعداد خدادادی داشته باشید؟
- این که به آسانیِ کار عکاسی شک کنم.

هنری برسون از جمله عکاسانی ست که عکاسی برایش یک سبک زندگی بوده و شاید به همین دلیل بیست و یک سال با یک دوربین کوچک نگاتیوی کار کرده و وقتی در این باره از او پرسیدند جواب داده دوربین چشم سومش است و هیچ گاه او را ترک نخواهدکرد.

«عکاسی برای من مانند یک جرقه ناگهانی است که از چشمی تیزبین نشات می گیرد و لحظه جاودانگی آن را ثبت می کند»

شاید به همین دلیل است که هنری برسون را «چشم قرن» می نامند.


* این مطالب از کتاب تیر عکاسانه، ترجمه بهاره احمدی برگرفته شده است.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۵۱

Friendship


دوستی چیز عجیبی است گاهی آنقدر عمیق می شود که هرچه نگاه می کنی و سنگ می‌اندازی باز هم به ژرفایش پی نمی‌بری. حتا برایت مهم هم نیست . لذتی که در دوستی تجربه می کنی وصف ناپذیر است. دوستی همیشه برایم مقدس بوده و رفقایم همیشه در جان و ذهن من ریشه دواندند. حتی اگر از آن ها جدا بودم. 

دوستی چیز عجیبیست. در این روزگارِ دهکده جهانی چیز عجیب تر. باورت نمی شود کلمات و واژگان می توانند به تو دوستی را هدیه دهند . میتواند واژه رابط تان باشد به جای کلام. خوش شانس بوده ام که از این دوستی ها در این زندگی بیست و اندی ساله کم نداشته ام. آدم هایی که با واژه آمدند و ماندگار شدند و تا ابد در جانم زندگی خواهند کرد. من همه شان را دوست دارم. برای خواندنشان مشتاقم، پرمی‌کشم، می خوانم و مست می شوم . 

والاترین ارمغانی که دوستی برای من به همراه می آورد این است که بتوانم سکوت رفیقم را بشناسم. سکوت مقدس تر از واژه است به گمانم. آن زمان که سکوتِ رفیقت را بلد باشی می توانی بگویی می شناسی اش. 


پس به احترام دوستی، به احترام رفیق، به احترام واژه و به احترام زندگی که همه این ها را به من هدیه داد، می نویسم و تا ابد خواهم نوشت. 


عکس را از بالکن اتاق یک رفیق گرفته ام. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۵

Firstrole.blog.ir


قبل‌نوشت: قطعا مخاطب این نوشته ها بیشتر از هرکس خودم هستم.


همانطور که قبل تر اشاره کردم، یکی از راه های خودشناسی نوشتن و وبلاگ‌نویسی است. همانطور که مسیر خودشناسی عاری از اشتباه نیست، مسیر وبلاگ‌نویسی هم عاری از اشتباه نیست. اما سوال اینست که:


چه کار کنیم این اشتباهات مکرر کمرنگ‌تر بشود؟

به مرور که در مسیر وبلاگ‌نویسی پیش می رویم، مرزها و قواعد خودمان را پیدا می‌کنیم و کم‌کم مرزهای نوشته‌هایمان و حتی افکارمان آشکار می‌شوند. به نظر من نوشتن و مکتوب کردن مجموعه ای از اصول و قواعد که من آن را به قوانین وبلاگ‌نویسی تعبیر می‌کنم میتواند در کمرنگ کردن اشتباهات نقش مهمی را ایفا کند. به عبارت دیگر نوشتن آنها شبیه ساختن و شکل دادن دیوارهای یک خانه است، خانه ای که خودمان آن را می‌سازیم. 


مهم این نیست که یک دیوار بسازیم یا یک هزارتو، مهم اینست که آجر روی آجر بگذاریم و از تجربیاتمان استفاده کنیم و شکل چارجوب‌ها و مرزها را دربیاوریم. 


همانطور که در زندگی روزمره مان هم بارها در کشاکش تصمیم‌های گوناگون انتخاب‌هایمان را با مدل ذهنی‌مان می‌سنجیم و در نهایت یک تصمیم مناسب می گیریم، داشتن قواعد وبلاگ‌نویسی هم ما را در بررسی بیشتر افکار و نوشته‌هایمان مساعدت می کند. تامل و تانی و درنگ را به ما یاد می‌دهد و باعث می‌شود از شتاب‌زدگی و هیجان‌زدگی و اشتباه دوری کنیم. 

همانطور که برای تصمیم هایمان ارزش قائلیم برای نوشته هایمان هم باید ارزش قائل شویم. ما در برابر نوشته هایمان مسئولیم. بله من هم موافقم ما در برابر دیگران مسئول نیستیم اما در برابر خودمان و ارزش‌های خودمان و اصول و قواعد خودمان مسئولیم. 

درکل فکر می کنم داشتن قواعد و اصول چه در وجه کلان آن یعنی زندگی‌مان و چه در وجه خرد آن برای مثال وبلاگ‌نویسی می‌تواند اثربخش باشد.


اما این قواعد چگونه به‌وجود می‌آیند؟

باتوجه به پست دوچرخه آقای ست گادین، به نظرمن بیشتر آن ها از تجربه ناشی می‌شود. البته تجربه و تفکر توامان با هم. به گمانم اما سهم تجربه بیشتر است. همان قولِ معروف که می‌گویند «دیکته نانوشته غلط ندارد» در اینجا هم مصداق دارد. اما اگر غلط هایت را پیدا کردی بهتر است دیگر آن ها را تکرار نکنی تا در نهایت نمره‌ای که خودت به خودت می‌دهی بیست باشد. 


آیا این قواعد همیشه ثابت‌اند؟

قطعا نه. گاهی ممکن است به سبب تجربه ای و تاملی به جان دیوارهای خانه ات بیافتی، گاهی ممکن است به این نتیجه برسی که مدت ها اشتباه می‌کردی اما به نظر من اگر به چنین جایی هم رسیدی باز هم در مسیرت رشد کردی، باز هم از نردبان تفکر بالا رفتی.

همانطور که ممکن است بعد از گذشت سال ها در زندگی متوجه بشویم مدل ذهنی نادرستی را در پیش گرفته‌ بودیم و با کلنگ به جان دیوارهای باورها و اعتقاداتمان می‌افتیم و سرگردان پا به دنیای جدیدی می‌گذاریم و دوباره در این دنیای جدید شروع به ساختن دیوار می‌کنیم. 


شاید استعاره دیوار چندان مطلوب به نظر نرسد، از این جهت که محبوس شدن را یادآوری می‌کند اما به نظرم ما از ساختن اصول و باور و قانون ناگزیریم. به هرحال ما باید خودمان را تربیت کنیم و به ظنِ من تربیت کردن یعنی داشتن مجموعه ای از قوانین و چارچوب‌ها.


نوشته های قبلی من درباره‌ ی وبلاگ‌نویسی:


چگونه وبلاگ‌نویسی نگرش سیستمی را تقویت می‌کند؟

چرا وبلاگ‌نویسی؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۲

Firstrole.blog.ir


چه شادمانه اندوهی‌ست

گام زدن میان جدایی و تنهایی!

                                       سعید عقیقی


یک:

یک فیلمی بود به نام تمپل گراند. نمی دانم دیده اید یا نه. داستان زندگی یک دختریست که نامش تمپل گرند است. خانم تمپل گرند مبتلا به اوتیسم است. نمی توانسته با مردم ارتباط برقرار کند، مادرش را به آغوش بکشد یا دیر زبان باز کرده. با همه اینها اما مادرِ خانم تمپل گرند او را به مدرسه می فرستد. حتما می دانید کسانی که اوتیستیک هستند معمولا در یک شاخه استعداد فراوان دارند. استعداد خانم تمپل هم در تجسم بوده است. روزها می گذرد و به هرترتیبی که شده به دانشگاه راه پیدا می‌کند. فضای خوابگاه و دانشگاه برایش سخت است و او را آشفته می کند. همین می شود که با چند تکه چوب یک دستگاهی برای خودش می سازد که وقتی در آن قرار می گیرد آرام می شود.  


دو: 

نمی دانم از چه زمانی شد اما به خودم که آمدم دیدم خیابان ونک (حدفاصل میدان شیخ بهایی و میدان ونک) برایم همین خاصیتِ دستگاهِ خانم تمپل گرند را دارد. البته من مبتلا به اوتیسم نیستم اما این خیابان را عجیب دوست دارم. 

گویی با من آمیخته شده. اولین پیاده‌روی هایم از این خیابان شروع شد. با درختان چنارش احساس دوستی دارم. چیزی بیشتر از دوستی البته، شاید یک حس خواهرانه. همیشه مرا شنیده‌اند. همیشه با آغوش باز مرا پذیرفته‌اند. همه فصل‌های این خیابان را دیده‌ام. زیر نم نم بارانهایش خیال پردازی‌ ها کرده ام و در شرشر باران‌ ها و طوفان ها به سختی های زندگیم فکر کرده ام. 

گرفته و عبوس و مغموم وارد این خیابان می‌شدم و با لبخندی بر لب و پر از امید از آن می گذشتم. باور کنید که غیر از این نبوده، این خیابان مامن تنهایی های من بوده و هست. 

 این روزها که از آن دورم بیشتر از هر وقتی دلتنگش می شوم. دلتنگ چنارهای ستبر و پرمهابتش، دلتنگ رنوی نخودی رنگ که هیچ وقت به یاد نمی آورم جای پارکش تغییر کرده باشد و چه قدر دلم می خواهد با تمام درب و داغانی اش، صاحبش شوم. و یا پنجره‌ی خانه‌ی کناریِ بن‌بستِ نرگس که گل های کوچک خوشرنگش در بهار آدم مست می کند. وشلوغی پیاده‌رو‌های دم عیدش.

و گذشته از همه این ها، دلتنگ شهرکتابی که در فرعی کاروتجارت قرار دارد و همیشه خودم را به بهانه ای به آن جا کشانده ام. اصلا همان شهرکتاب بود که مرا با اروین یالوم آشنا کرد. 

نمی دانستم کسی مانند من هم هست که تا این اندازه دلبسته ی یک خیابان باشد؟ دلبسته یک شی نه، یک خیابان. یک خیابان با تمام ترافیک ها و شلوغی هایش. پست کارگاه کلماتِ شاهین کلانتری را که خواندم یاد استادِ شب های روشن افتادم. فیلمی که بیش از صدبار دیده‌ام. به گمانم او هم همین بود. او هم همه مردم شهر را دوست داشت. با خیابان ها مانوس بود. با درختان و ساختمان ها حرف می زد. البته فکر می کنم یک گام از من جلوتر بود. من فقط یک خیابان برای خودم دارم. هرچند که به همین یک خیابان هم راضی ام.


سه:

به گمانم هرکس باید یک چیزی برای خودش داشته باشد. یک مکانی که برایش مقدس باشد. دلش برای رفتن به آن جا پر بکشد. همه سوراخ سنبه هایش را بشناسد و وقتی ملال و ناامیدی بر او چیره شد، خودش را به آنجا دعوت کند و آرام شود. سکون را تجربه کند. لبخند دوباره بزند و باز گردد به صحنه ی زندگی اش.

 بله گمان می کنم هرکسی باید چنین مکانی را داشته باشد.


پینوشت: اگر دوست دارید آن رنو را ببینید، اینجا آن را گداشته ام:)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸


Moon


فهرست واژگانی که دوست دارم:


تعمق

سکوت

احساس

قاب

زندگی

دخترک

بوته دل

شب


پینوشت: این روزها غول منظومه شمسی، برجیس یا همان مشتری خودمان، کمی پایین تر از ماه بعد از غروب آفتاب قدرتمندانه خودنمایی می کند. گفتم شاید دلتان بخواهد این بار آسمان را با دقت بیشتری بنگرید.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۲
Hunter

قبل تر هم گفته بودم چندروزیست درگیر عکاسی ماکرو هستم. این چهارمین عکس ماکرو من است و آن را از فضای شهرآفتاب گرفتم. به عمد روز افتتاحیه نمایشگاه رفته بودم تا بتوانم از فضای خلوت نمایشگاه استفاده کنم و از فضاها و نماها عکس بگیرم.

خودم آن را خیلی دوست دارم. ترکیب رنگ قرمز این حشره و یاس های زرد و ساقه های سبز چشم نواز است و البته اگر بخواهیم بر اساس نظریه رنگ ها صحبت کنیم می توان درباره‌ی نورانیت و خالصی رنگ زرد و امید و سکون و آرامش رنگ سبز و ترکیب شاد و فعال آن ها که مظهر بهار و طبیعتی است که بیدار می شود ساعت ها صحبت کرد.

گرفتن عکس ماکرو یک شرط ویژه لازم دارد که به نظرمن قبل از بحث دیافراگم و نوع لنز مطرح است و آن نور کافیست. قطعا خورشید یک منبع نور کافی محسوب می‌شود، آن هم در آن گرمای شهرآفتاب که از نامش هم مشخص است اما برای گرفتن عکس ماکرو در خانه چاره ای نداریم جز این که به فکر ساختن یک استودیو عکاسی باشیم. هرچند که لوازم و تجهیزاتش گران است و این روزها به این فکر می کنم که چطور می توان با کمترین هزینه آن را بسازم. 

علاوه بر همه این ها لذتی که این روزها در عکاسی ماکرو حس می کنم بی نظیر است. عکاسی ماکرو به آدم هنر نگریستن را یاد می دهد. همان موضوعی که بارها از آن صحبت کردم و به نظرم هنوز باید آن را به خودم یادآوری کنم چرا که اولین درسی که یک عکاس باید بیاموزد به گمانم همین است. 

البته احتمالا نظر من را می دانید که این هنر تنها مربوط به عکاسی نمی شود و فکر می کنم از خرده مهارت های اصلی هر حرفه ای محسوب می شود و برای لذت بردن از زندگی و تجربه ی ناب آن قطعا باید این هنر را آموخت اما به هرحال چون صرفا این نظر براساس یک تجربه شکل گرفته، می تواند کاملا منحصر به فرد باشد و برای دیگری مصداق نداشته باشد.

ترجیح می دهم سخن کوتاه کنم و شما را به یک قابِ دلپذیرِ صبحگاهی همراه با لبخند دعوت کنم:)
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۴۳

Firstrole.blog.ir


*

دیروز طاهره عزیز در نوشته اش (مرگ من روزی فرا خواهد رسید) شعری زیبا و تامل برانگیز از فروغ فرخزاد را نقل کرده بود و در ادامه نظرش را نوشته بود.  من هم در آن جا قسمتی از کتاب مخلوقات یک روز نوشته ی اروین یالوم از نویسندگان محبوبم را برایش گذاشتم. دوست داشتم آن را اینجا هم بنویسم. 


کتاب های اروین یالوم را دوست دارم اما اولین بار که این کتاب را در شهرکتاب ورق زدم نوشته اول کتاب، که خود قسمتی از کتاب «تاملات» نوشته ی مارکوس اورلیوس بود، عطش بیشتری برای خواندن آن در من بوجود آورد:

همه ما مخلوقات یک روز هستیم؛ یادآورندگان و یادآورده شدگانی مثل هم. همه چیز بی دوام است- هم حافظه و هم موضوعات حافظه. دیری نمی پاید که همه چیز را فراموش خواهی کرد؛ و دیری نمی پاید که همه چیز تو را فراموش خواهند کرد. همیشه به این فکر کن که خیلی زود دیگر هیچ کس نخواهی بود. هیچ کجا نخواهی بود.

و در انتهای کتاب نقل قولِ دیگری از مارکوس اورلیوس می آورد:

سپس از این دوره زمانی کوتاه هماهنگی با طبیعت می گذری و سفرت با رضایت به پایان می رسد؛ درست مثل زیتونی که و قتی می رسد از درخت می افتد و با این کار طبیعتی را که آن را بوجود آورده است تقدیس می کند و از درختی که روی آن رشد کرده است تشکر می‌کند.

**
راستش من مرگ را نمی فهمم. یعنی نمی فهمم چگونه می شود به راحتی یک نفر از دنیا کم می شود و دنیا به راه خودش ادامه می دهد.  
عزیزی می‌گفت «وقتی کسی می‌میرد، بعد از آن درون ما زندگی می کند» نمی دانم به گمانم راست می گفت. 

این مساله آن قدر برایم ناشناخته است که بیشتر وقت ها (بله بیشتر وقت ها) تجربه های ذهنی در رابطه با آن را در ذهنم می سازم. مثلا اینکه اگر خانواده را از دست بدهم یا زمانی که می میرم چگونه هستم یا اینکه خیال می کنم مرگ برای من شبیه یک پیرمردی است سیاه سوخته که دستار سفید بسته و چشمهایش ذاق است و در یک بیابان یا جایی شبیه کویر زیر آفتاب سوزان در حالی که قطره های عرق از کناره گوشش می ریزد با جدیت به من نگاه می کند و من هم با چهره ای مصمم و کمی در هم رفته نگاهش میکنم. انگار که بخواهم بگویم از او نمی‌ترسم و هر کدام از عزیزانم را که بگیرد من باز هم به زندگی خودم ادامه می‌دهم.
 
یادم است کسی از من پرسید اگر ۲۴ ساعت به مرگت باقی مانده باشد چه کاری انجام میدهی؟ جواب دادم هیچ کاری نمی کنم، مثل هر روز زندگی ام را می گذرانم. بدون آنکه بخواهم سراغ دوستی را بگیرم  یا لذت بیشتری را تجربه کنم یا چیزهای دیگر. 
دوست دارم در حال زندگی ام بمیرم، همان زندگی که خودم انتخابش کردم. به گمانم این بزرگترین انتقام از مرگ باشد.


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۴۱
Firstrole.blog.ir

*
در سال ۱۹۷۵ آقای استیون ساسون (Steven Sasson) با اختراع یک دوربین دیجیتال موج عظیمی از تحول و دگرگونی را در صنعت عکس و فیلم در جهان ایجاد کرد. اما شاید او هیچ وقت فکر نکرد که این ابزار و تکنولوژی قاتل لذت های ساده و عمیق انسان هاست.

تکنولوژی دوربین های دیجیتال که بعدها در گوشی های هوشمند خودشان را به نوعی دیگر نشان دادند، به طرز ناباورانه ای ارزش یک حس واقعی و یک خاطره به یادماندنی را از ما دزدیدند. کافی است یک دکمه را لمس کنیم، در عرض چندثانیه می توانیم ده ها عکس بگیریم و بعد از بین آنها، آن که به تعبیر دیگران از همه زیباتر است را انتخاب کنیم و به اشتراک بگذاریم. 

**
نمی خواهم روضه اینستاگرام را بخوانم اما خودتان قضاوت کنید: کیفِ لمس کردن یک خاطره اصیل کجا و اسکرول کردن و لایک کردن خنده های مصنوعی کجا!
عکس های قدیمی توی آلبوم خانوادگیتان را با تصاویر امروزی ذخیره شده در گوشی هایتان مقایسه کنید. آیا آن عکس ها اصالت بیشتری ندارند؟

عمدا از واژه ی تصویر در مقابل عکس استفاده می کنم، چرا که تصاویر ثبت شده روی گوشی و تبلت و ... فقط صفر و یک هستند. عکس نیستند. عکس آن است که بتوانی حس اش کنی. 
راستش هنوز طعم شیرین انتظار برای ظهور نگاتیوها در خاطرم مانده، هنوز آن دلهره که فیلم ۲۴تایی بگیریم یا ۱۸تایی (به گمانم!) در من زنده است. 

***
بله همه مان می دانیم تکنولوژی خیلی چیزها را به ما داد، سرعت زندگی مان را بالا برد و لحظات و اتفاقات کم نظیر زندگی را برایمان تکرار کرد. اما به نظرم تکرار، اصالت را می دزدد. بیشتر تجربه کردیم، بیشتر عکس گرفتیم، بیشتر لبخند زدیم، اما لبخند واقعی مان را در میان انبوهی از ژست ها و لبخندها و احساس ها گم کردیم. 

به قول آقای ست گادین دلزده شده ایم. (لینک اصلی (+) و ترجمه ی آن (+))

†*

اما هنوز هم راهی هست. ناامید نشوید. درست است که کم کم «تاریکخانه ها» به تاریخ می پیوندند و عبارت «ظهور نگاتیو» را باید به گنجه واژگان قدیمی و خاک خورده بسپاریم اما هنوز هم می توان با چاپ تصاویر ذخیره شده در موبایلمان آن ها را زنده کنیم. و از گزند فراموشی لابلای انبوه فایل ها حفظ کنیم. تصاویرِ تکراری ِدیگر را ازبین ببریم و همان عکس خاطره انگیز چاپ شده را نگه داریم. 
ازبابت کیفیت پایین نگران نباشید. قرار نیست آن ها را در گالری به نمایش عموم بگذاریم. می خواهیم فقط آن لحظات را ماندگار کنیم. 

زمانی که دوربین نداشتم و با موبایلم عکس می گرفتم، آن ها را چاپ می کردم. اعتقاد عجیبی به چاپ عکس روی کاغذ داشتم (و دارم) و تا زمانی که لمسشان نمی کردم احساس مالکیت نسبت به آن ها نداشتم. بعد از چاپ بود که آن خاطره مال خودم می شد وهیچ ویروسی نمی توانست آن را ازبین ببرد. 
توصیف دقیق ترش می شود: یک احساسِ رضایتِ همراه با آرامش و آسودگیِ خیال از اینکه اجازه دادم لحظاتِ دلپذیرِ گذشته پابرجا بماند.

*†
راستش من هم با یاور مشیرفرِ اندیشمند موافقم که:
«بشر نباید تحت کنترل ابزارهایش باشد، ابزارهایش باید تحت کنترل بشر باشند و تا زمانی که می توانیم گهگاهی بهتر است کنترل را مستقیما دست خودمان بگیریم» (+)

به عنوان یک داوطلب، برای شروع همینجا اعلام می کنم اگر روزی از قاب من در این خانه خوشتان آمد و دوست داشتید آن را داشته باشید، کافیست به من اطلاع دهید تا با کمال میل آن را به شما هدیه دهم:)



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۴