نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۳۸ مطلب با موضوع «تاملات» ثبت شده است

Sunrise


۹۱۰۵

امروز به این فکر می‌کردم که ۹۱۰۵ روز از زندگی من گذشته است، تقریبا ربع قرن. این که حساب کنم چند روز از زندگی من میگذرد، شاید عادت باشد! مثلا قبلا در بیست و دو سالگی یک پادکست برای خودم ضبط کردم که ۸۵۶۶ روز از زندگی من گذشته است. هنوز هم نظرم این است که مهم نیست ۹هزار روز زیاد است یا نه، کیفیتش مهم تر است. باورها، ارزشها، انتخاب ها و خیلی چیزهای دیگر که در این مسیر کشف کرده ای. 

صداقت داشتن با خود

به این هم فکر کردم که چه قدر صداقت داشتن با خود سخت است. مثلا به گذشته نگاه کنی و خاطره هایت را مرور کنی، اما میدانی پشت هر خاطره چیزهای عجیب تر و مهم تری نهفته است، داستانی تکراری را کشف می کنی، اما دلت نمی خواهد درباره اش با خودت صحبت کنی. به عبارت دیگر با خودت صادق نیستی و این یک آفت است که تو را وادار می کند بدن لحظه ای فکر و تامل ادامه بدهی و فقط ادامه بدهی و به خودت بقبولانی کاری هست که داری انجام می دهی و نباید نگران باشی. 

ایده متمم

همین شد که همزمانیِ اتفاقات باز هم برایم پیش آمد و در ایده متمم یک تجربه ذهنی پرسیده شد که من آن را اینگونه می فهمم: آیا حاضری دستگاهی برنامه ریزی شده ای باشد که در آن زندگیت را خودت انتخاب کنی؟ مثلا همیشه در آرزوی "فضانورد بودن" بودی و حالا به تو می گویند می توانی آن را از ابتدا تا انتها تجربه کنی، آیا می خواهی؟


نه حاضر نیستم. به نظرم زندگی باید انتخاب نشده به ما داده شود. یعنی ما باید خودمان را در مسیر زندگی کشف کنیم، و سبک و شیوه و تجربه های خودمان را انتخاب کنیم و پیدا کنیم. یعنی به نظر من اصلا زیبایی زندگی در این است که یک چیز نامعلوم باشد و تو به آن شکل بدهی و شکلی را بدهی که خودت می خواهی و خودت هستی و خودت می توانی. و این شکل را باید کشف کنی و پیدا کنی. نه اینکه انتخاب کنی و بعد بروی آن را تجربه کنی. منظورم این است که این مسیر کشف کردن را باید طی کنی.

چون در غیر این صورت من صرفا یک تصویر ذهنی از زندگی های دیگر دارم، مثلا زندگی فضانوردی اما واقعا نمی‌دانم زندگی یک فضانورد از ابتدا تا انتها چگونه است و با ظرفیت ها و خواسته های من جور در می آید یا نه و دوست ندارم چنین ریسکی را هم بکنم. شاید بهتر باشد در حد یک آرزو بماند.

اعتماد، تجربه و فکر

برخلاف سال های قبل که آشفتگی و سرگردانی مرا به شدت اذیت می کرد اما با اینکه ۹۱۰۵ روز از زندگی ام را می گذرانم به این نتیجه رسیدم که دلم نمی خواهد از این وضعیت فرار کنم و هرکاری را انجام بدهم که این دغدغه را فراموش کنم. شاید حالا پذیراتر شده ام. شاید هم تجربه است که زنجموره کردن و ناله کردن و طلبکار بودن که چرا راهنمایی نیست یا چرا کسی به من نمی گوید که چه کار کنم، هیچ فایده ای ندارد. کافیست اعتماد کنی و تجربه و فکر . 

راستش حتی از این بدتر، دوست ندارم هیچ الگو و یا راهنمایی در طول زندگی ام داشته باشم. دوست دارم بهترینِ خودم شوم و راهش را خودم پیدا کنم.  

ایمان

نه. من با تمام اینکه دوست داشتم زندگی یک نجار را تجربه کنم یا یک فضانورد یا یک نمایشنامه خوان در رادیو یا زندگی های دیگر، با این حال دوست ندارم این زندگی را از دست بدهم. 

دوست دارم خودم کشفش کنم. خودم و تنها خودم و به خودم ایمان دارم. 


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۵

Firstrole.blog.ir


یک:

دیروز در مطلب کارگاه کلمات شاهین کلانتری به واژه تطور برخورم. اگرچه این واژه به گوشم خورده بود اما معنی‌اش را نمی دانستم. در واژه یاب معانی تغییر، تحول، دگرگونی و تکامل برای آن آمده است. اما به نظرم آمد فرق این کلمات در چیست؟ در نتیجه کمی جست و جو کردم و به این نتیجه رسیدم که تطور به معنی تحولیست که در راستای تکامل باشد. 


دو:
امروز در درس عادت ها و اصول مرتبط با تسلط کلامی، از تفاوت های ظریف کلمات صحبت شده بود و تمرین آن متناسب با همین بحث بود. دوست داشتم درباره دغدغه دیروز بنویسم و به همین دلیل کمی بیشتر جست و جو کردم. همین شد که به مطلب جالب‌ توجهی برخوردم.

در این لینک از حرکت در تغییر، تحول و تطور در شعر و ادبیات سخن به میان آمده است. قسمت هایی از آن توجهم را جلب کرد و آنچه در ذهن داشتم را کامل تر کرد:

«تغییر عبارت است از عوض شدن چیزی از حیث ظاهری اش به حالت ظاهری دیگر به گونه ای که در این انتقال حالت به حالت دیگر، باطن و دات نفس آن چیز فی نفسه وجود دارد و دچار تبدیلی نشده است. 

تحول عبارت است از منقلب شدن یک چیز از حالتی به حالت دیگر یا گونه به گون شدن یک شی از صوری به اشکال دیگر. 

فرق تحول با تغییر در این است که اگرچه هر دو دچار نوعی دگرگونی ظاهری می شوند ولی در حالت تغییر این دگرگونی جزیی است اما درحالت تحول کلی تر است و تشابه این دو نیز در عدم دگرگونی در باطن و ذاتشان است. به دیگر بیان دگرگونی محتوایی در تغییر و تحول شکل نمی گیرد و هر آنچه مشاهده می گردد نوعی دگرگونی ظاهری است.

تطور عبارت است از گونه به گون شدن چیزی از حالتی به حالت کلی تر و متفاوت تر است. به بیان دیگر در مقوله تطور ما هم شاهد دگرگونی ظاهر هستیم و هم نوعی دگرگونی باطن صورت می گیرد. به بیانی دیگر محو و نیست ونابود شدن یک چیز و نمود و هست شدن چیز دیگری که هیچ سنخیت و ماهیتی با آن چیز قبلی ندارد را می توان تطور نامید.» 

مثال جالبی که در این مطلب بررسی می شود ویژگی های درونی یک انسان است:

به عنوان مثال ویژگی های درونی انسان به مانند اندیشه ، تفکر ، معنا ،خیال و ... نیز هم دچار تغییر می شوند و هم تحول و تطور . می توان در بعد فلسفی و عرفانی نیز علم الیقین را نوعی تغییر در ساختار اندیشه و تفکر یک متفکر و عارف و یا فیلسوف به شمار آورد و عین الیقین را نوعی تحول برشمرد و از حق الیقین به عنوان تطور یاد کرد، چه این که این سیر و سلوک عرفانی و فلسفی که در وجود یک انسان شکل می گیرد نوعی حرکت خارق العاده است که خارج از سه مقوله ای که ذکر آن رفت ، تصویر نمی شود .

سه:
فکر می کنم تا آخر عمرم معنی تطور و تفاوت ظریف آن با تعییر و تحول را فراموش نکنم.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۹
HenriBersson

باید بنگریم
              بعد بیاندیشیم
سپس بنگریم 
                  و باز بیاندیشیم
                                      بنگریم
                                              بیاندیشیم
                                                           تا ابد...

نقل قول بالا از هنری کارتیه برسون است. عکاسی مستندنگار که توجه من را در همین ابتدای راه جلب کرده است. با اینکه از او هیچ کتابی نخوانده ام و به گمانم مشهورترین اثر او «لحظه قطعی» ترجمه هم نشده، و تنها کتاب «تیر عکاسانه» که مروری بر زندگی و آثار هنری اوست را یافته ام، اما بسیار برای او احترام قائلم و او را عکاس بزرگی می دانم. شاید دلیلش همین نقل قول های زیبا و هوشمندانه اوست که هربار آن ها را می خوانم حس قدرت و تسلط بر زندگی بر من چیره می شود و به من القا می کند راه درستی را برگزیده ام. 

در قسمتی از یک مصاحبه برای نشریه برزیلی مانشت مصاحبه کننده از او می پرسد:*

- چرا عکاسی؟ چه چیزی باعث شد که شما دوربین را به عنوان روش بیان انتخاب کنید؟
ـ مبارزه تن به تن با زندگی

یا جای دیگری در پرسشنامه پروست به این سوال اینگونه پاسخ می دهد:

- دوست دارید چه استعداد خدادادی داشته باشید؟
- این که به آسانیِ کار عکاسی شک کنم.

هنری برسون از جمله عکاسانی ست که عکاسی برایش یک سبک زندگی بوده و شاید به همین دلیل بیست و یک سال با یک دوربین کوچک نگاتیوی کار کرده و وقتی در این باره از او پرسیدند جواب داده دوربین چشم سومش است و هیچ گاه او را ترک نخواهدکرد.

«عکاسی برای من مانند یک جرقه ناگهانی است که از چشمی تیزبین نشات می گیرد و لحظه جاودانگی آن را ثبت می کند»

شاید به همین دلیل است که هنری برسون را «چشم قرن» می نامند.


* این مطالب از کتاب تیر عکاسانه، ترجمه بهاره احمدی برگرفته شده است.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۵۱

Friendship


دوستی چیز عجیبی است گاهی آنقدر عمیق می شود که هرچه نگاه می کنی و سنگ می‌اندازی باز هم به ژرفایش پی نمی‌بری. حتا برایت مهم هم نیست . لذتی که در دوستی تجربه می کنی وصف ناپذیر است. دوستی همیشه برایم مقدس بوده و رفقایم همیشه در جان و ذهن من ریشه دواندند. حتی اگر از آن ها جدا بودم. 

دوستی چیز عجیبیست. در این روزگارِ دهکده جهانی چیز عجیب تر. باورت نمی شود کلمات و واژگان می توانند به تو دوستی را هدیه دهند . میتواند واژه رابط تان باشد به جای کلام. خوش شانس بوده ام که از این دوستی ها در این زندگی بیست و اندی ساله کم نداشته ام. آدم هایی که با واژه آمدند و ماندگار شدند و تا ابد در جانم زندگی خواهند کرد. من همه شان را دوست دارم. برای خواندنشان مشتاقم، پرمی‌کشم، می خوانم و مست می شوم . 

والاترین ارمغانی که دوستی برای من به همراه می آورد این است که بتوانم سکوت رفیقم را بشناسم. سکوت مقدس تر از واژه است به گمانم. آن زمان که سکوتِ رفیقت را بلد باشی می توانی بگویی می شناسی اش. 


پس به احترام دوستی، به احترام رفیق، به احترام واژه و به احترام زندگی که همه این ها را به من هدیه داد، می نویسم و تا ابد خواهم نوشت. 


عکس را از بالکن اتاق یک رفیق گرفته ام. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۵

Firstrole.blog.ir


قبل‌نوشت: قطعا مخاطب این نوشته ها بیشتر از هرکس خودم هستم.


همانطور که قبل تر اشاره کردم، یکی از راه های خودشناسی نوشتن و وبلاگ‌نویسی است. همانطور که مسیر خودشناسی عاری از اشتباه نیست، مسیر وبلاگ‌نویسی هم عاری از اشتباه نیست. اما سوال اینست که:


چه کار کنیم این اشتباهات مکرر کمرنگ‌تر بشود؟

به مرور که در مسیر وبلاگ‌نویسی پیش می رویم، مرزها و قواعد خودمان را پیدا می‌کنیم و کم‌کم مرزهای نوشته‌هایمان و حتی افکارمان آشکار می‌شوند. به نظر من نوشتن و مکتوب کردن مجموعه ای از اصول و قواعد که من آن را به قوانین وبلاگ‌نویسی تعبیر می‌کنم میتواند در کمرنگ کردن اشتباهات نقش مهمی را ایفا کند. به عبارت دیگر نوشتن آنها شبیه ساختن و شکل دادن دیوارهای یک خانه است، خانه ای که خودمان آن را می‌سازیم. 


مهم این نیست که یک دیوار بسازیم یا یک هزارتو، مهم اینست که آجر روی آجر بگذاریم و از تجربیاتمان استفاده کنیم و شکل چارجوب‌ها و مرزها را دربیاوریم. 


همانطور که در زندگی روزمره مان هم بارها در کشاکش تصمیم‌های گوناگون انتخاب‌هایمان را با مدل ذهنی‌مان می‌سنجیم و در نهایت یک تصمیم مناسب می گیریم، داشتن قواعد وبلاگ‌نویسی هم ما را در بررسی بیشتر افکار و نوشته‌هایمان مساعدت می کند. تامل و تانی و درنگ را به ما یاد می‌دهد و باعث می‌شود از شتاب‌زدگی و هیجان‌زدگی و اشتباه دوری کنیم. 

همانطور که برای تصمیم هایمان ارزش قائلیم برای نوشته هایمان هم باید ارزش قائل شویم. ما در برابر نوشته هایمان مسئولیم. بله من هم موافقم ما در برابر دیگران مسئول نیستیم اما در برابر خودمان و ارزش‌های خودمان و اصول و قواعد خودمان مسئولیم. 

درکل فکر می کنم داشتن قواعد و اصول چه در وجه کلان آن یعنی زندگی‌مان و چه در وجه خرد آن برای مثال وبلاگ‌نویسی می‌تواند اثربخش باشد.


اما این قواعد چگونه به‌وجود می‌آیند؟

باتوجه به پست دوچرخه آقای ست گادین، به نظرمن بیشتر آن ها از تجربه ناشی می‌شود. البته تجربه و تفکر توامان با هم. به گمانم اما سهم تجربه بیشتر است. همان قولِ معروف که می‌گویند «دیکته نانوشته غلط ندارد» در اینجا هم مصداق دارد. اما اگر غلط هایت را پیدا کردی بهتر است دیگر آن ها را تکرار نکنی تا در نهایت نمره‌ای که خودت به خودت می‌دهی بیست باشد. 


آیا این قواعد همیشه ثابت‌اند؟

قطعا نه. گاهی ممکن است به سبب تجربه ای و تاملی به جان دیوارهای خانه ات بیافتی، گاهی ممکن است به این نتیجه برسی که مدت ها اشتباه می‌کردی اما به نظر من اگر به چنین جایی هم رسیدی باز هم در مسیرت رشد کردی، باز هم از نردبان تفکر بالا رفتی.

همانطور که ممکن است بعد از گذشت سال ها در زندگی متوجه بشویم مدل ذهنی نادرستی را در پیش گرفته‌ بودیم و با کلنگ به جان دیوارهای باورها و اعتقاداتمان می‌افتیم و سرگردان پا به دنیای جدیدی می‌گذاریم و دوباره در این دنیای جدید شروع به ساختن دیوار می‌کنیم. 


شاید استعاره دیوار چندان مطلوب به نظر نرسد، از این جهت که محبوس شدن را یادآوری می‌کند اما به نظرم ما از ساختن اصول و باور و قانون ناگزیریم. به هرحال ما باید خودمان را تربیت کنیم و به ظنِ من تربیت کردن یعنی داشتن مجموعه ای از قوانین و چارچوب‌ها.


نوشته های قبلی من درباره‌ ی وبلاگ‌نویسی:


چگونه وبلاگ‌نویسی نگرش سیستمی را تقویت می‌کند؟

چرا وبلاگ‌نویسی؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۲


Moon


فهرست واژگانی که دوست دارم:


تعمق

سکوت

احساس

قاب

زندگی

دخترک

بوته دل

شب


پینوشت: این روزها غول منظومه شمسی، برجیس یا همان مشتری خودمان، کمی پایین تر از ماه بعد از غروب آفتاب قدرتمندانه خودنمایی می کند. گفتم شاید دلتان بخواهد این بار آسمان را با دقت بیشتری بنگرید.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۲

Firstrole.blog.ir


*

دیروز طاهره عزیز در نوشته اش (مرگ من روزی فرا خواهد رسید) شعری زیبا و تامل برانگیز از فروغ فرخزاد را نقل کرده بود و در ادامه نظرش را نوشته بود.  من هم در آن جا قسمتی از کتاب مخلوقات یک روز نوشته ی اروین یالوم از نویسندگان محبوبم را برایش گذاشتم. دوست داشتم آن را اینجا هم بنویسم. 


کتاب های اروین یالوم را دوست دارم اما اولین بار که این کتاب را در شهرکتاب ورق زدم نوشته اول کتاب، که خود قسمتی از کتاب «تاملات» نوشته ی مارکوس اورلیوس بود، عطش بیشتری برای خواندن آن در من بوجود آورد:

همه ما مخلوقات یک روز هستیم؛ یادآورندگان و یادآورده شدگانی مثل هم. همه چیز بی دوام است- هم حافظه و هم موضوعات حافظه. دیری نمی پاید که همه چیز را فراموش خواهی کرد؛ و دیری نمی پاید که همه چیز تو را فراموش خواهند کرد. همیشه به این فکر کن که خیلی زود دیگر هیچ کس نخواهی بود. هیچ کجا نخواهی بود.

و در انتهای کتاب نقل قولِ دیگری از مارکوس اورلیوس می آورد:

سپس از این دوره زمانی کوتاه هماهنگی با طبیعت می گذری و سفرت با رضایت به پایان می رسد؛ درست مثل زیتونی که و قتی می رسد از درخت می افتد و با این کار طبیعتی را که آن را بوجود آورده است تقدیس می کند و از درختی که روی آن رشد کرده است تشکر می‌کند.

**
راستش من مرگ را نمی فهمم. یعنی نمی فهمم چگونه می شود به راحتی یک نفر از دنیا کم می شود و دنیا به راه خودش ادامه می دهد.  
عزیزی می‌گفت «وقتی کسی می‌میرد، بعد از آن درون ما زندگی می کند» نمی دانم به گمانم راست می گفت. 

این مساله آن قدر برایم ناشناخته است که بیشتر وقت ها (بله بیشتر وقت ها) تجربه های ذهنی در رابطه با آن را در ذهنم می سازم. مثلا اینکه اگر خانواده را از دست بدهم یا زمانی که می میرم چگونه هستم یا اینکه خیال می کنم مرگ برای من شبیه یک پیرمردی است سیاه سوخته که دستار سفید بسته و چشمهایش ذاق است و در یک بیابان یا جایی شبیه کویر زیر آفتاب سوزان در حالی که قطره های عرق از کناره گوشش می ریزد با جدیت به من نگاه می کند و من هم با چهره ای مصمم و کمی در هم رفته نگاهش میکنم. انگار که بخواهم بگویم از او نمی‌ترسم و هر کدام از عزیزانم را که بگیرد من باز هم به زندگی خودم ادامه می‌دهم.
 
یادم است کسی از من پرسید اگر ۲۴ ساعت به مرگت باقی مانده باشد چه کاری انجام میدهی؟ جواب دادم هیچ کاری نمی کنم، مثل هر روز زندگی ام را می گذرانم. بدون آنکه بخواهم سراغ دوستی را بگیرم  یا لذت بیشتری را تجربه کنم یا چیزهای دیگر. 
دوست دارم در حال زندگی ام بمیرم، همان زندگی که خودم انتخابش کردم. به گمانم این بزرگترین انتقام از مرگ باشد.


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۴۱

Firstrole.blog.ir


می خواهم باز هم درباره وبلاگ نویسی بنویسم. دیروز داشتم در زمینه تفکر سیستمی دنبال کتاب می گشتم که به این مطلب محمدرضا شعبانعلی برخوردم.(+) در همان زمان که داشتم آن را می خواندم، متوجه شدم ناخودآگاه دارم آن ها را در ذهنم با وبلاگ نویسی تطبیق می دهم. به نظرم آمد تمرین مفیدی باشد. اینجا هم نوشته هایم را می نویسم. 


از آنجا که هم ابتدای راه وبلاگ نویسی هستم، هم ابتدای مسیر تفکر سیستمی، خوشحال می شوم اگر به نظرتان نکته ای می آید که خوب بیان نشده یا اصلا اشتباه بیان شده برایم بنویسید. 


یک 

وبلاگ نویسی در ذات خودش، یک روند طولانی مدت است. به نظرم این ویژگی اصلی وبلاگ نویسی است. یعنی واضح است که من با یک رویداد مواجه نیستم و آموخته هایم محدود به منتشر کردن یک پست نمی شود. در طیِ پیمودن یک روند است که من می توانم حتی از خودم و انتخاب های گذشته ام بیاموزم.


دو

وبلاگ نویسی نگرش بلند مدت را تقویت می کند. وبلاگ نویسی به من کمک می کند این روند که در طولانی مدت شکل می گیرد را ببینم و به من می آموزد که نباید انتظار داشته باشم بعد از یک ماه یا چند ماه یا حتی یک سال به نتیجه ی دلخواهی که برای خودم تعریف کردم برسم. برای چیدن میوه های وبلاگ نویسی باید مسیر چندساله را طی کرد. 


سه

وبلاگ نویسی به من یاد می دهد که نمی توان هیچ مشکلی را از جایی به جای دیگر منتقل کرد. 

بسیار پیش آمده، می آید و فکر می کنم خواهد آمد که تصمیم می گیرم نوشته هایم را منتشر نکنم.چون از نوشتن و اشتباه کردن می ترسم. اما اکنون می دانم که ننوشتن یک راه حل موقتی است که اصل مشکل را حل نمی کند. فقط شاید آن را از دیوار وبلاگ به جای دیگر منتقل کند.


چهار

وبلاگ نویسی یک گلوله برفی همیشه در حال رشد نیست. ممکن است در ابتدا بازخوردهای مثبت و سازنده بگیرم. و سطح کیفیت نوشته هایم به سرعت ارتقا یابد. اما فکر می کنم محدودیت هایی هم هست که سرعت رشد را کند می کند و شاید اگر به یک استحکام فکری نرسم مرا متوقف هم بکند. مثلا قرار گرفتن آدمهایی که به اصرار می خواهند انتقادهایشان را (که صرفا سلیقه است و احتمالا تاثیر عملی در رشد ذهنی و بهبود کیفیت نوشته هایم ندارد) به من تحمیل کنند.

در کل فکر می کنم وبلاگ نویسی به مثابه ی یکی از همان شیب هایی است که آقای ست‌گادین درباره ی آن در کتابش صحبت می کند. 


پینوشت: درباره ی وبلاگ نویسی یک مطلب دیگر هم منتشر کرده بودم: چرا وبلاگ نویسی؟




۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۸


*
همیشه نسبت به آدمهایی که به من افزوده اند و آموخته اند، حس فروتنی و تواضع داشتم. این را ازجهت خودشیفتگی نمی گویم چراکه بارها در این وبلاگ گفته ام در برابر آن ها همچون قطره ای بودم در دریا، شاید حس نادانی و ندانستن بهتر باشد. بله بهتر است. 

با این حال یکی از مثبت ترین ویژگی های خودم را این می دانم که در طول زندگی ام با آدمهای زیادی آشنا شدم. و از هرکدامشان نکته ای، سخنی، اقدامی، رفتاری و یا هر چیز دیگری از کوچک تا بزرگ آموخته ام. در این راه بسیاری من را منع می کردند. بیشتر از لحاظ اجتماعی و عرفیِ جامعه، اما من هیچ وقت کاری به زندگی شخصی فرد نداشتم و ندارم و همیشه در برخورد با آدمها به این فکر می کنم که چه چیزی می توانم از او یاد بگیرم. 

همیشه هم تا انجا که ممکن بوده و بلد بودم، قدردان بودم. بیشتر به کلام و یا یک کتاب یا قاب کوچک به یادگار. قابی که خودم ساخته باشم. 

یک زمانی فهمیدم، شاید امروز حتی، که قدردانی با کلام و هدیه های که خودت خلق کرده باشی اگرچه ارزش دارد اما باارزش ترین قدردانی از نوع رشد است. این که بتوانی از آن چیزی که یاد گرفتی پله ای بسازی و بالاتر بروی. البته به ظاهر آسان اما در عمل مشکل است. 

**
چند ماهی می شود رویایم این است: قاب افرادی را که در زندگی ام بر من تاثیر گذاشتند و به من آموختند و یاد دادند را به یک دیوار اتاقم نصب کنم. دیواری پر از نگاهِ افرادی که شخصی که الان هستم را ساخته اند. کسانی که یک تکه از آنها در وجودم نهفته است. 

***
پست امروز محمدرضا شعبانعلی را می خواندم. راستش را بخواهید به قول امین آنقدر افق دید او بلند است که قد نگاه من با او فاصله‌هاااا دارد. («ها» یش را هم می کشم) راستش از همان ابتدا یک ویژگی او مرا شگفت زده کرده بود و آن قدرت و تسلطش در انتخاب واژگان برای بیان افکارش است. این عینک ظریفی که به چشم دارد و با آن جزیی ترین تفاوت ها را می‌بیند. هنوز که هنوز است از خواندن نوشته هایش حیرت زده می شوم. 

دوست دارم آن را یاد بگیرم و تمام تلاشم را می کنم که در این مسیر بمانم. این حرف را در کامنت‌ِ آن پست هم گذاشته ام و اینجا هم می نویسم. برای اینکه متعهد بمانم و این هدف را در لابلای روزمرگی ها گم نکنم. 


پینوشت: راستش این پست را چندبار پاک کردم و نوشتم. آخرین بار هرچه به ذهنم آمد را نوشتم. بدون آنکه بخواهم به ساختارش و انسجام پاراگراف هایش فکر کنم. این پست اصلا در اندازه ای نیست که بخواهد به عنوان تشکر و قدردانی از محمدرضا شعبانعلی عزیز و خیلی از آدم های دیگر که به من یاد دادند باشد، امیدوارم آن تشکر ویژه در باورهایم، اعتقاداتم و رفتارم ظاهر شود. 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۸
fFirstrole.blog.ir

یک شیوه موثر برای پرورش خلاقیت، به چالش کشیدن ذهن و توانمندی های ذهنی است. بدین صورت که خودتان را به یک موضوع محدود کرده و سعی کنید در همان زمینه روش های نو و بدیعی کشف کنید. 

تجربه من

دیروز اهمیت این مساله برایم روشن شد. پیش تر گفته بودم این اواخر درگیر چالش عکاسی ماکرو و استفاده از حالت کلوزآپ دوربینم هستم. هرچند که این چالش به شکلی که تصور می کردم شکست خورد اما روش بهتری برای اجرای آن جایگزین کردم. تقریبا بیست موضوع را در دفترم نوشتم و تصمیم گرفتم از بین آن ها ده ایده را انتخاب کرده و هر بار یکی از آن ها را عملی کنم.

ایده دیروز لاک بود. من سه لاک دارم. آبی، قرمز و طلایی. ترجیح دادم از لاک آبی و قرمز استفاده کنم که تضاد رنگی گرم و سرد دارند و چون رنگ ها سیر هستند کنار هم قرار دادن آن ها کنتراست بالایی را حاصل می کند و باعث می شود احساس مخاطب بر‌انگیخته شود. 

متاسفانه هرچه کلنجار رفتم هیچ ایده جذابی به ذهنم نرسید. پس از دو ساعت شات زدن و نگاه کردن از زاویه های متفاوت و جابجا کردن لاک ها و نورپردازی با استفاده از فیلترهایی مثل پوسته آبنبات! و چسب و ... ناگهان این تصویر را دیدم. به نظرم شبیه دو آدم آمدند. شاید یک قرار ملاقات. و البته متوجه شدم سایه لاک ها حس ترس را القا می کند. فکر می کنم می‌توان این عکس را در دسته بندی هنر جان بخشی به اشیا جا داد. 

برای خلق این عکس من پیش از شات زدن هیچ تصور ذهنی نداشتم. فقط تلاش کردم آنچه را که پنهان است ببینم. 

این امر مختص عکاسی نیست.

من فکر می کنم در هرجایگاهی و در هر سبکی و در هر هنری و در هر حرفه ای شیوه نگریستن از مهمترین روش های رشد و بالندگی ذهنی و پرورش خلاقیت است. وقتی خود را به چالش دعوت می کنید، درواقع افکارتان را به یک سمت جهت می دهید. ذهنتان را حول یک مساله متمرکز می کنید. و همین امر به نوبه ی خود باعث دیدن و کشف کردن درهایی می شود که هرگز انتظار آن ها را نمی کشیدید. 

پی نوشت: در متمم درسی با موضوع کنتراست رنگ ها ارائه شده است که پیشنهاد می کنم از دست ندهید.(+)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۲۰