نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

پیش نوشت: بهارتون مبارک دوستای خوبم :لبخند




امسال سالی پر از تجربه های خاص بود برای من. از این جهت خاص که شاید هیچ وقت در تمام زندگی بیست و چندساله ام فکر نمی کردم چنین اتفاقاتی و تجربه کنم. یک مرور کوتاه روی سال گذشته بهم می گه ۹۵ سال رشد همراه با چاشنی جسارت، تلاش و حماقت بود. میشه بیشتر نوشت اما ترجیح میدم پنج تجربه مهم ۹۵ و بنویسم:

۱) بهار ۹۵، کلاس شخصیت سالمتر و سایه های دکتر شیری عزیز. بعد از اون کلاس دوره سختی و گذروندم  و تلاش زیادی کردم برای اینکه روی پای خودم بایستم و همه اتفاقات و جبر ندونم! و یاد بگیرم که انتخاب های منه که امروز منو میسازه. 
حالا بعد از گذشت یکسال و با خوندن نوشته های اون زمان، متوجه شدم که با تمرین تونستم  احساس های درونی مو بهتر مدیریت کنم، خودمو دوست داشته باشم، گذشته رو بپذیرم و در یک موقعیت بحرانی تصمیم گیری بهتری داشته باشم.

۲) بهار ۹۵، تجربه کار در نمایشگاه کتاب و غرفه انتشارات قدیانی، کمک کردن به مردم برای اینکه کتاب مورد علاقه شونو پیدا کنن، بیشتر به من این حس و داد که کتاب فروش خوبی هم میشم:) از نمایشگاه هم یک آرشیو عکس دارم و اون شور و شوق بچه ها توی اون شلوغی برای کتاب خریدن و کتاب خوندن و ثبت کردم.

۳) تابستان ۹۵، حماقت های زیاد! ، تابستون شکل متفاوتی بود. کتاب نیچه گریست و تو تابستون خوندم. راستش خیلی خاص بود نمیتونم بگم کاملا پشیمونم از تصمیماتم اما شاید نیازی به این همه جسارت همراه با حماقت نبود. البته تجربه های خوبی هم داشت مثل رصد که با گروه کافه آسترو رفتم و میتونم بگم یک تجربه منحصربه فرد بود که دلم می خواد بارها و بارها تکرار بشه.

۴) پاییز ۹۵، پاییز پر از استرس نوشتن پایان نامه بود. لحظاتی بود که باوردارم اگر همراهی محبت و صبر دوستانم نبود، نوشتن پایان نامه و تموم کردنش غیر ممکن بود.

۵) زمستان ۹۵، شروع وبلاگنویسی دوباره، میگم دوباره چون تا حالا چندتا وبلاگ و داغون کردم:)‌ این بار اما مصمم هستم تا زمانی که هستم بنویسم، از سر گرفتن متمم و شروعی دوباره برای توسعه مهارت های فردی و پیمودن مسیر فردیت . اصولا متمم با محمدرضا شعبانعلی عزیز شناخته میشه. به همین دلیل ترجیح دادم عکسی از او بگذارم.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۳۷

راستش را بخواهید اروین یالوم به طرز عجیبی نویستده ی مورد علاقه ی من است. وقتی کتاب هایش را می خوانم هرلحظه بیشتر شگفت زده می شوم از اینکه چگونه یک روانپزشک می تواند قلمی اینچنین شیوا، فریبنده، بی نظیر و منحصر به فرد داشته باشد. سبک نوشتاری او متعلق به خودش است. میتوان درونمایه های نظریه هایش یعنی مواجهه با اضطراب های درونی را به خوبی در کتابش دنبال کرد. بی آنکه به طور مستقیم به آن ها اشاره کند. این بار رفتم سراغ مسئله ی اسپینوزا ی او. همچون کتاب وقتی نیچه گریست و درمان شوپنهاور، او یک بار دیگر به سراغ فلاسفه رفته تا با مهارت ویژه اش باورهایش را در قالب زندگی درونی این فیلسوف که از جمله فیلسوفان محبوب اوست به تحریر درآورد. کتاب با دو پرسش اساسی آغاز می شود. اول اینکه اسپینوزا فیلسوفی بود که به سبب مخالفت با دین یهود و کتاب مقدس و افکار مذهبی ِ آن دوران رانده و تنها شده بود. هیچ مسئله ی عاطفی، خانوادگی، کشمکش و مشکلات بیرونی وجود نداشت که بتواند درون مایه یک رمان را فراهم آورد.پس مسئله ی او چه بود؟ و دوم اینکه حدود چهارصد سال بعد شخصی به نام آلفرد روزنبرگ که به شدت نژاد یهودی را می پرستد و هر نژاد غیر یهود را پست می داند، متوجه می شود قهرمان زندگی اش گوته، اسپینوزا را که یک فرد یهودی است (البته او نمی داند عقاید اسپینوزا چه بوده) میپرستد. از این مسئله به شگفت می آید و دنبال اسپینوزا می رود. 

بعد از این مقدمه کوتاه می خواهم احساس خودم را هنگام خواندن این کتاب بنویسم. البته هنوز تمامش نکرده ام. اما با این حال اثر عجیبی روی من گذاشته است. همانطور که گفتم یالوم جوری می نویسد که گویا من و احساسات درونی ام را به خوبی می شناسد. در زمان خواندنش هر صفحه که می گذرد بیشتر با پرسش هایی روبرو می شوم که در دل متن نهفته است. دیروز نزدیک پنجاه شصت صفحه بی وقفه خواندم. از طرفی قلم شیوای اروین یالوم و کشش کتاب باعث می شود یک عطش،حرص یا طمع برای خواندن این داستان در من بوجود بیاید که کتاب را زمین نگذارم و از طرف دیگر انقدر حجم پرسش ها و آشفتگی ها زیاد شد که کتاب را بستم و می خواستم زار بزنم! اروین یالوم فرد باهوشی است. بسیار باهوش. خوب می داند چگونه احساسات خواننده اش را بربیانگیزاند. 
بعد از بستن کتاب دلم گرفت. دلم خواست همراهی، راهنمایی، کسی باشد که در پرتو خردمندی اش هراس هایم رنگ ببازند.* اما همانطور که بارها گفته ام و باور من است، همه ما انسان ها در پیمودن مسیر زندگی تنها هستیم. دیگران فقط همراه اند و بس. قطعا که با درک این مسئله نباید آنها را از خود راند و بودنشان و همراهی شان به هر صورت که باشد غنیمت است و لحظات خوبی برای ما فراهم می کند. 

هنوز شروع نکرده ام ادامه داستان را بخوانم. می خواهم شب ها به سراغش بروم و در سکوت و آرامش و تاریکی شب به جست و جوی مسئله اسپینوزا بپردازم.

* این عبارت را از متن کتاب وام گرفته ام.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۲
خب می خوام به قولم عمل کنم و درباره ای اینکه چطوری ارتباطاتم و بهینه کنم بنویسم.  راستش من اصولا آدم درونگرایی هستم به این معنی که انرژی و از درونم میگیرم. اعتراف می کنم از وقتی که فهمیدم آدم درونگرایی هستم، رفتارهای جمع گریزی م زیاد شده! بعضی از دوست هام که منو خوب نمی شناسن بابت این موضوع از من گله دارند. و همینطور خانواده م. البته خانواده بیشتر منو میشناسه اما نمیتونه بپذیره.
خلاصه ترجیح دادم بیشتر در مورد این قضیه فکر کنم. چون به قول دکتر شیری اینکه ما تیپ شخصیتیمون اینه نباید یک توجیه بشه برای رفتارهامون. بالاخره دست و پای آدم و که نبستند! آدم میتونه مهارت های مخلف و یاد بگیره. و خب مهارت ارتباطی یکی از اون هاست. نمیگم که این پست درباره ی مهارت های ارتباطی هست، بلکه در ادامه ی این پست و سوال هایی که داشتم، با توجه به موقعیتم خواستم یک سری نکات و مکتوب کنم. طبق همون روشی که گفتم سوالهامو اینجا نوشتم و جواب هارو و دیاگرام هارو ننوشتم چون زیادی شخصی میشه و احتمالا حوصله ی شما هم سر میره:)

سوال: چگونه نحوه ی ارتباطات مو بهینه کنم؟ 
بهینه کردن یعنی چی؟ یعنی احساس تنهایی نکنم. احساس طردشگی نکنم. خستگی و کلافگی ذهنی به خاطر قرار گرفتن در یک جمع شلوغ و تجربه نکنم.

ارتباطات من با چه کسانی است؟ دوستانم، خانوادم، جامعه مجازی، محیط کار و خودم. 

در طول روز به طور متوسط چند ساعت بیرون از اتاقم هستم؟

در طول هفته، فضای مجازی چند درصد ارتباط من با جامعه را تشکیل می دهد؟ این عدد معقول است؟

چند درصد ارتباطات من در طول هفته با خانواده است؟ با دوستانم است؟ با خودم است؟ (بررسی عددها)
 
معمولا با خانواده ام از چه طریقی ارتباط برقرار می کنم؟ فعالیت های کوچکی که می شود این ارتباط را بهبود داد را بنویسم. 

درقبال خانواده چه وظایفی دارم؟ آیا آنها را انجام میدهم؟

با دوستانم چگونه ارتباط دارم؟ لیست افرادی که دوست دارم با آن ها در ارتباط باشم را بنویسم.

چه قدر در همدلی کردن و شنیدن دردودل های دوستانم سهیم هستم؟

چه کارهایی انجام دهم احساس تنهایی خوب دارم؟

 چه قدر وقتم به کار کردن می رود؟(قطعا این عدد معقولی نیست چون کارهای پروژه ای انجام می دهم:)‌ )

چه کار کنم ارتباطم با دوستانم عمیق تر شود؟ عمیق تر بودن یعنی چی؟ 

هزینه هایی که برای ارتباط با دوستانم یا بستگان باید بدهم چیست؟

آیا اگر درخواستی از دوستانم داشته باشم آن را می توانم به راحتی بیان کنم؟ چند درصد مواقع؟

آیا اگر کمکی از خانواده م بخواهم، آن را بیان می کنم؟

خب این سوال ها بود. هرچند که هنگام جواب دادن نکته های بیشتری به ذهنم رسید. با در نظر گرفتن چند تا دیاگرام تونستم به یک جمع بندی حدودی برسم. اینطوری حس بهتری هم تجربه کردم:)

پ.ن : چند وقتی هم هست که دارم به واژه ی دوستی فکر می کنم. به نظرم چنین واژه ای با اینکه خیلی برامون آشناست ولی واقعا تعریف دقیق نداره یا حداقل من نمی دونم. خیلی دوست دارم درمورد این سوال فکر کنم که چی میشه که یک دوستی به پایان میرسه؟ شما هم اگه تونستید کمکم کنید ممنون میشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۰

همه ما مخلوقات یک روز هستیم؛ یادآورندگان و یادآورده شدگانی مثل هم. همه چیز بی دوام است - هم حافظه و هم موضوعات حافظه. دیری نمی پاید که همه چیز را فراموش خواهی کرد؛ و دیری نمی پاید که همه چیز تو را فراموش خواهند کرد. همیشه به این فکر کن که خیلی زود دیگر هیچ کسی نخواهی بود، هیچ کجا نخواهی بود.

مارکوس اورلیوس: تاملات

از مقدمه کتاب مخلوقات یک روز، اروین یالوم

پ.ن: خیره شده ام به مرگ. می آید یکی یکی می برد و می رود. و من بهت زده نگاهش می کنم.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۷
یکی از دلایلی که من به این نتیجه رسیدم که به طور منظم به نوشتن بپردازم، حل مساله ها و پرسش هایی بود که در ذهنم بوجود می اومد و دوست داشتم همه جانبه تر بهشون نگاه کنم و چون آدم شهودی هستم می خواستم با جزییات بیشتر درموردشون فکر کنم و به نتیجه برسم. فکر میکنم الان فرصت مناسبی باشه،چون تقریبا یک چهارم درس های مدل ذهنی و تفکر سیستمی و خوندم و درس تصمیم گیری مقدماتی هم تموم کردم. بهتره شروع به تمرین کنم. برای اولین قدم چند وقتی به فهرست سوال هایی که تو ذهنم هست فکر میکنم. و اون ها رو روی برگه می نویسم و به دیوار اتاق می چسبانم. این پرسش ها می تونند سوال هایی در زندگی شخصی من باشند یا حتا سوال های کلی تر که ذهن منو مشغول کرده و ممکنه برای شما هم پیش اومده باشه یا بعد از خوندنش بهش فکر کنید و یا مسائل و مشکلات که نیاز به تصمیم و انتخاب دارند.

خب قبل از اینکه این فهرست و بنویسم، می خوام در مورد اینکه چطوری می تونم به این سوال ها پاسخ بدم حرف بزنم. در واقع این هم خودش یک سواله :) چگونه می توان به یک پرسش ذهنی پاسخ داد وبه نتیجه رسید؟

خب همونطور که گفتم نوشتن مهمترین ابزاریه که من دارم برای پاسخ. اما چطوری استفاده کنیم؟ چیزی که من یاد گرفتم اینه که برای چواب دادن به یک پرسش کلی باید پرسش و به اجزا کوچکتر تقسیم کرد به این معنی که سوال های بیشتری از خودمون بپرسیم. سعی کنیم از دید مدل های ذهنی متفاوت این مساله و ببینیم. راه حل هایی که سریع به ذهنمون میرسه و بررسی کنیم. محدوده افق زمانی که این راه حل ها می تونند موثر باشند و مشخص کنیم. اگه لازمه و اگر ذهن شهودی دارین دیاگرام بگشید.(من اصولا از این قضیه خیلی استفاده می کنم.) مشخص کنید مشکل به چه کسانی مربوط میشه. نقش های کلیدی و دربیارید. میکرواکشن هایی که میشه با انجام دادنشون به حل مشکل بپردازید و بنویسید. سعی کنید به راه حل های دیگه فکر کنید. چند روز اون سوال و روی کاغذ جایی که چشم تون بهش می خوره قرار بدید تا ذهنتون درگیر موضوع باشه. شاید بهتر باشه گاهی اوقات به دو پرسش فکر کنید : اگر این کار را انجام بدید و اگر آن را انجام ندید چه اتفاقی می افته؟ (حالا نوع پرسش می تونه متفاوت باشه منظورم اینه در دو حالت بررسی کنید. هم مصداق ها و هم مثال نقض ها) مشخص کنید اتفاقی که افتاده یا مشکلی که پیش اومده، آیا مربوط به الانه یا یک روندی هست که از مدت ها پیش شکل گرفته. 

بعد از اینکه سوال ها رو نوشتید، فکر کنید یک پرسش نامه روبروتون هست و حالا از شما می خوان که اونو پر کنید. بعد کل سوالات و نگاه کنید و سعی کنید یک دیاگرام بکشید. شاید همون لحظه و شاید چند روز بعد با دیدن اون دیاگرام بتونید به راه حل های متفاوت برسید و در نهایت به یک جمع بندی.
من دیشب این کار رو درباره پرسش اول انجام دادم. از اونجایی که آدم درونگرایی هستم، ارتباط با دیگران شبیه یک مشکله برای من، البته به این معنی نیست که مبتلا به اوتیسمم:)) اما ترجیح می دم تا زمانی که مجبور نشدم وارد رابطه از هر نوعی نشم! و اصولا ارتباطاتم هم ارتباطات عمیقی نیست. :) حالا نتایجشو چند روز بعد میزارم.

خب سوال ها:

۱) دایره ارتباطات من چیست و چگونه می توانم آن را بهینه کنم؟

۲) چه اتفاقی می افتد که یک دوستی به پایان می رسد؟

۳) تا چه حد می توان در فضای مجازی، خود حقیقی ات را به نمایش بگذاری؟

۴) می خواهم دکترا بخوانم؟ ایران یا مهاجرت؟

۵) مستقل شدن به چه معنی است؟

این فهرست ادامه خواهد داشت و سعی می کنم کاملش کنم. در صفحه لیست های من هم دسترسی راحت تر برای آن وجود دارد. این چند روز را می خواهم به صفحه ی لیست های من اختصاص دهم. 
اگر نکته ای هم شما به ذهنتان می رسد، خوشحال میشوم بدانم :) 

پ.ن: راستی، این فهرست و فهرست بازی هم ایده اولیه اش از یکی از نوشته های وبلاگ انجیر خیس خورده بود:)  (+)
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۶
زندگی راه ِ خودش را پیدا می کند.(+)


پ.ن: این عکس را از حیاط خانه مان گرفتم:)
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۳

امروز در وبلاگ انجیر خیس خورده (من اسم این وبلاگ را انجیر خیس خورده گذاشتم!) شاهین کلانتری فهرستی از بهترین کتاب هایی که در طی این یکسال خوانده بود معرفی کرد. و از مخاطبانش دعوت کرد که این کار را هم بکنند. این کار را دوست داشتم و می خواهم فهرستی از کتاب های خوبی که امسال خواندم اینجا منتشر کنم. 


مامان و معنای زندگی : این کتاب، دومین کتابی بود که از دکتر اروین یالوم خواندم. همانطور که در مطلب قبل تر هم اشاره کردم ، دکتر اروین یالوم روانشناس وجودی و اگزیستانسیال است. به طور خلاصه حرف این مکتب روانشناسی، حل تعارضات درونی از طریق رویارویی با آن هاست. این کتاب درقالب داستان های کوتاه که در واقع خلاصه ای از زندگی آدم هایی ست که به اروین یالوم مراجعه کردند، به بررسی این موضوع می پردازد. کتاب کششی فوق العاده دارد و در فهرست کتاب های محبوب من قرار دارد.

راز سایه : اوایل سال ۱۳۹۵ در گشت و گذار هایی در سایت دکتر علیرضا شیری با این کتاب مواجه شدم. کتابی از یک نویسنده ی زن، دبی فورد که درباره ی بخش هایی از وجودمان حرف می زند که زندگی نکرده ایم! این کتاب را باید آرام خواند. با اینکه قطر زیادی ندارد اما خواندن این کتاب سه ماه برایم طول کشید. و میدانم که زمان معمولش همین حدود است.

وقتی نیچه گریست: معروف ترین اثر اروین یالوم که اعتراف می کنم آنقدر گیرا بود و مرا جذب کرد که نمی توانستم آنرا زمین بگذارم! حتا در دورانی که پر از مشغله بودم! معتقدم یکی از کتاب هایی که در زندگی من اثر داشت این کتاب بود! اروین یالوم در این کتاب تاکید دارد که فرایند روان درمانی باید یک فرایند دوطرفه باشد نه یک طرفه! تا بتواند موثر واقع شود.  به جد آن را به شما پیشنهاد می کنم، قطعا با یک رمان جذاب طرف هستید!

دال دوست داشتن: یک کتاب ساده با نثری روان از حسین وحدانی عزیز که افتخار آن را داشتم در رونمایی این کتاب نیز باشم. حسین وحدانی در این کتاب فلسفه هایی که در در روابط عاطفی و روزمره زندگی مان وجود دارد را به سادگی و روانی بیان می کند.

بیگانه : واقعا این کتاب نیاز به معرفی دارد؟! 

هنر شفاف اندیشیدن: این کتاب، در دست خواندن است واحتمالا تا ده روز دیگر به پایان می رسد.چرا ده روز؟ این کتاب ۹۹ فصل دارد که در هر فصل درباره خطاهای شناختی و میانبرهای ذهنی که باعث می شوند در بیشتر موارد دچار تصمیم گیری های اشتباه شویم،  صحبت می کند. من تصمیم گرفته بودم هر شب پنج فصل را بخوانم(هر فصل سه چهارصفحه است.) و یادداشت برداری کنم. چون اینطوری در ذهنم هم بیشتر می ماند. و اینکه بعدتر مصداق هایش را با یک مراجعه سریع میتوانم پیدا کنم. به نظرم خطاهای ذهنی یکی از چیزهایی ست که ضروری ست در موردش بیشتر بدانیم. مطمئن باشین وقتی آن ها را بشناسید از عملکرد ذهن خودتون و تصمیماتی که می گرفتین شگفت زده میشین امیدوارم بتونم جدا در موردش یک مطلب بنویسم.


پ.ن بعدتر: کتاب بار هستی میلان کوندرا و یادم رفت عکس بگیرم، این کتاب هم ازون کتاب هایی بود که شخصیت پردازی های قهرمانانش انقدر جذبم کرد که از زمانی که شروع کردم به خوندن تا زمانی که رسیدم به صفحه ی آخر فقط چند روز طول کشید!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۵

باختن یک رویداد است اما بازنده بودن یک مدل ذهنی است.

بخت خوش یک رویداد است اما خوشبختی یک مدل ذهنی است.

تنها ماندن یک رویداد است، اما تنهایی یک مدل ذهنی است.

تغییر کردن یک رویداد است، اما در جست و جوی تغییر بودن یک مدل ذهنی است.

حواسمان باشد که...

رویدادها را ما انتخاب نمی کنیم اما مدل های ذهنی مان را خودمان می سازیم.


از روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی(+)


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۵

ق.ن : این هارو می نویسم برای خودم که یادم بمونه!

یک: امروز خیلی به این کلمه فکر کردم : موفقیت! یک علامت تعجب هم کنارش گذاشتم! هیچ کس قطعا هیچ وقت از موفق شدن بدش نمیاد اما موفقیت به معنای امروزی ش (همون معنایی که با شما با شنیدنش تو ذهنتون میاد) هدف من نبوده و نیست. این که بتونم یک روزی یک ویژگی خاص در دنیای کسب و کار داشته باشم که و اسمم تو روزنامه ها باشه و ... نه این چیزی نیست که من می خوام. حتا جایزه گرفتن . نوشتن مقاله های دهان پرکن که در ژورنال های مشهور چاپ بشه هدف من نبوده و نیست. تبدیل شدن به یک معلم نمونه! یا یک دانشجوی نمونه یا یک نخبه یا چیزهایی از این دست هم تو ذهنم نیست. حتا تبدیل شدن این وبلاگ به یک وبلاگ برتر هم چیزی نیست که بخوام بهش فکر کنم. هرچند شنیدن چنین خبری می تونه وسوسه انگیز باشه و اینکه شاید کمی تعلل کنم اما می دونم هیچ کدوم از این ها اون چیزی نبوده که من می خوام. من ترجیح می دم خیلی به این کلمه فکر نکنم و خیلی دنبالش نباشم. ترجیح می دم تمام زندگیم مجموعه ای از لحظه هایی باشه که با مرورشون لبخند به لبم بشینه. همین. و خیلی به اون ته ِ مسیر فکر نکنم. کل چیزی که از زندگی میخام همینه. اینکه هنگام مرگم حس کنم راضیم . حس خوبی داشته باشم از اینکه یک فرصتی در اختیارم بوده. این به این معنی نیست که به خودم سخت نگیرم! بنشینم یک گوشه و کاری نکنم. بلکه برعکس برای اینکه در فریم به فریم این فیلم و فصل به فصل این کتاب زندگی من احساس رضایت داشته باشم باید تلاش کنم. *

دو: حدود یکی دوسال پیش بود که به همون نقطه ی معروفی رسیدم که زندگیم به قبل و بعدش تقسیم میشه! از سخت ترین راه شروع کردم! مولانا ! هیچ چی از مولانا نمی فهمیدم و هنوز هم اعتراف می کنم نمی فهمم. فقط لذت می برم ، دوست دارم ، می خونم اما به اون فهم عمیق نرسیدم. بعد رسیدم به هانری کُربَن، ابن عربی، دکتر نصر، دکتر دینانی و باز هم خیلی نتیجه فرق زیادی نکرد.(بهتر شد ولی نه اونقدر که منو نگه داره.) بعد رفتم سراغ فلسفه و راسل و دکارت. راسل بهتر بود اما از دکارت رسما باز هم نفهمیدم و اصولا فلسفه نیاز به یک استاد داره! و بعد یک اتفاق تصادفی منو با اروین یالوم آشنا کرد! هیچ وقت اون روز فروردینی و فراموش نمی کنم که آشفته وار بعد از یک پیاده روی طولانی رفتم تو شهر کتاب ونک و به تصادف فقط از یک اسم که برام آشنا بود کتاب روان درمانی اگزیستانسیال و برداشتم و فهرست و یک نگاه کردم : رویارویی با اضطراب های درونی! آزادی، مرگ، تنهایی، پوچی! رفتم قسمت آخر و خوندم انقدر هیجان زده بودم که همونجا خریدمش با قیمت بالایی تقریبا. بعد رفتم و شروع کردم به خوندن. رسیدم صفحه ی آخر ، خط آخر: باید در رودخانه زندگی غوطه ور شد و اجازه داد پرسش نیز به راه خود رود. یالوم در این کتاب اشاره می کنه که باید معنای زندگی و خلق کنی نه اینکه مضطرب و پریشان و آشفته جستجو کنی. باید زندگی کنی نه اینکه کنار بکشی و بگی تا نفهمم جلو نمیرم. کتاب تموم شد و من آروم تر شدم. شاید چون دیگه می دونستم چرا زنده ام و چرا باید زندگی کنم. 

این داستان زندگی منه. داستانی که بارها و بارها برای خودم و دوستانم تعریف کردم و تعریف کردنش باز هم به من حس غرور می ده! دیروز بنابر حرف های پدرم یک نگاه کلی انداختم  به این چندسال و به این نتیجه رسیدم تمام این کارهای چندسال در ادامه ی این حرف ِ چندسال پیش بود من عرف نفسه فقد عرف ربه . 

سه: مدتی میشه وارد فاز دیگه ای از این تصویر شدم . شاید آسونترین فاز . برای ذهن ریاضیاتی که من دارم فهمیدن مفاهیم عارفانه و فلسفی سخته. در مورد خودم میدونم که فکر کردن و بلد نیستم! و اولین چیزی که باید یاد بگیرم همینه. منتها نه از روش فلسفی . از یک روش دیگه که به ذهنم نزدیک تره. متمم جای خوبیه برای رسیدن به این هدف. شاید اولین قدم همینه و شاید باید بازهم ریزتر بشم. اما همه این هدف های ریز در راستای یک هدف بزرگ دیگه هست. همونطور که تو پست اول این وبلاگ گفتم زندگی مثل کتابیه که با خوندن هر کلمه اش خودتو کشف می کنی نه دنیا رو. 

* فکر کنم ممکنه یکم این حرفا عجیب به نظر بیاد به همین دلیل خواستم یک توضیح تکمیلی بنویسم. چه کسی هست که از موفقیت خوشش نیاد؟! یا اینکه نسبت به  مورد توجه قرار گرفتن، مفید بودن و مورد تشویق قرار گرفتن و خیلی چیزای دیگه بی تفاوت باشه؟! من نمیگم چنین چیزی و دوست ندارم اما به عنوان اینکه بخوام به این اهداف که گفتم برسم فکر نمی کنم. فکر من لحظه های زندگی و لحظه های این مسیره. این که این لحظه ها، لحظه های خوب و راضی کننده ای باشه و فعلا مهمترین چیزی که می خوام همون طور که در انتهای متن خوندین یادگیری روش درست فکر کردنه . 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۱

بعضی وقت ها فکر می کنم به خاطر اینکه آدم درونگرایی هستم، ارتباط با آدم ها خیلی برام سخت هست و واقعا از پس شغل هایی که به گونه ای با مردم سر کار داره برنمیام! اما هر بار که از کلاس حل تمرین دانشگاهم بر میگردم به این نتیجه می رسم که شاید این ارتباط سخت باشه و کلافه کننده باشه اما مهم اینه حداقل تدریس از جمله کارهایی که بهم خیلی انرژی می ده. این که می تونم به بقیه مطلبی و یاد بدم اگر اغراق نکنم هیجان انگیزه. خلاصه با اینکه آماده شدن برای کلاس استرس سخته و استرس داره و همت می خواد اما عوضش کلی انرژی خوب هم می گیری. یادمه ترم پیش یکی از بچه های برق انقدر به فیزیک علاقه مند شده بود که می خواست تغییر رشته بده!!! هرچند بهش گفتم همین مهندسی و بخون عاقبتش بهتره از فیزیک تو جامعه ما:)) 

چیزی که می خواستم با این مثال بگم اینه: بهتره آدم یک لیستی داشته باشه از کارهایی که حالشو خوب می کنه، ما معمولا می دونیم از انجام چه کاری متنفریم اما نمی دونیم چه کاری میتونه بهمون انگیزه و انرژی بده. برای من فعلا این هاست:


۱) خوندن و یادگرفتن یک مطلب جدید در زمینه فیزیک یا خودشناسی یا فلسفه یا... (پٌر شود.)

۲) خوندن کتاب های اروین یالوم ، میلان کوندرا، کامو

۳) خوندن وبلاگ های مورد علاقه ام

۴) عکس گرفتن 

۵) ادیت عکس

۶) یادآوری کارهای مفید که در گذشته انجام دادم یا خاطرات و نوشته های قدیمی.

۷) نوشتن یک مطلب جدید که یاد گرفتم.

۸) کمک به دوستانم در حل مساله های درسی شون.

۹) تدریس (البته این شرایط ویژه ای هم می خواد. و تقریبا گزینه ی بالا یکی از زیر شاخه های اونه)

۱۰) یادگرفتن اریگامی

۱۱) دیدن ویدیو TED



پ.ن : این پست در صفحه لیست های من در دسترس خواهد بود:)


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۱