نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

در ِ بهشت

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۹ ب.ظ


اسمش صندوق خانه بود. مادرم میگفت قدیمترها که یخچال نداشتند مواد غذایی را آنجا نگه داری می کردند.الحق هم که سرد بود.زمستان ها که هیچ ، تابستان ها هم یخ میزدی آنجا! در نوع خودش حکم نِپال را داشت برای آن خانه. یک دَرش به مطبخ باز میشد و دَر دیگرش که در تصویر میبینید روبه ایوان بود. جلوترش حیاط ِبزرگی بود که دست کمی از یک باغ نداشت.کیف میکردی صبحهای بهاری لبه ی ایوان مینشستی و یک نسیم خنک هم میپیچید و معجونی از عطرِ شکوفه های بادام و سیب و آلو و شمعدانی های قرمز و یاس های زرد را میرساند به مشامت.
وسط حیاط درخت گردو بود .انقدر بزرگ و تنومند بود که بتواند سایه بانِ خوبی باشد.جلوتر که میرفتی سمت راست ، بادام بود و بعدش هم سیب و آلو . به ته باغ که میرسیدی چند تیکه چوب بود و آجر و مقداری هم علف ریز به اصطلاح خودشان دَم گیرونه برای روشن کردن آتیش و درنهایت آبگوشتِ آتیشی و چایِ آتیشی و ته مانده اش هم سیب زمینی های آتیشی.آخ که هرچقدر هم بنویسم،باز هم عاجزم از وصفِ طعمِ آبگوشتِ آتیشی که اگر مزه اش را نچشیده باشی حتمیست که نصف عمرت بر فنا باشد! شامِ اکثر شبهای آن خانه و اهلش بود.
همینطوری از ته باغ که می آمدی پایینتر، سمت چپت یک اتاقک کوچک کاهگلی بود که مامانجونم آن را برای مرغ و خروس هایشان درست کرده بود.آنطرف ترش هم دوتا درخت بود که اگرچه الان فراموش کرده ام که میوه هایش چه بودند،اما خوب یادم است که شاخه هایش آنقدر محکم بود که بتواند من و بچه های فامیل را نگه دارد و نشکند. پایین درخت ها یک آبراه کوچکی بود که صبح ها شیر آب را باز میکردیم تا پرشود و پای درخت ها برود و سیراب شوند. بعد از درخت ها نوبت به کرت های مربع شکلی میرسید که مامانجونم سبزیهایش را آنجا کاشته بود و با آجر از هم جدایشان کرده بود. دیگر نگویم از بویِ ریحان و تره و گیشنیز و جعفری به گمانم ، به وقتِ چیده شدن در آن عصرهای تابستان. شب که میشد و آسمان پر از ستاره ،شب بو ها باز میشدند و مست میشدی.صدای جیرجیرک ها را هم که بک گراندش بگذاری میبینی آن حیاط و باغ کوچک دست کم از بهشت نداشت.

کمی که میگذرد صدای همسایه ی دیوار به دیوار،بتول خانم ، را هم میشنوم که از دیوارِ کاه گلیِ یک متری، سرش را آورده اینطرف حیاط و فاطْمه خانم را صدا میزند.آن وقت من هم از ایوان میدوم به سمت مطبخ و مامانجونم را خبر میکنم که همسایه اش کار فوری با او دارد.فکر کنم بتول خانم هم شوهرش مرده بود.چند خانه بعد تر از بتول خانم هم     دایی‌قِضی بود که او هم شوهرش مرده بود ومن هیچ وقت نفهمیدم اسم ِواقعیش چه بود.شاید همین هم باعث شده بود که پیوندِ آدمهای آن کوچه و محله محکم تر باشد و جانشان به جان هم بند تر.دایی‌قِضی بیشترِ شبها می آمد پیش مامانجونم میخوابید . میترسید از جن و آل و پری یا شاید هم از تنهایی در آن خانه ی دَرنْدشتَ ش!
خلاصه که سایه ی مرگ کم کم خانه های آن راسته ی اَبلولان را گرفت .آدمها کم شدند.از بین آن چند خانه که من یادم می آید فقط زن عموجانم که میشود جاریِ مامانبزرگم و همسایه ی دیوار به دیوارش، همچنان زندگی میکند اما او هم انگاری دلش هوای رفقای گرمابه و گلستانش را کرده است.البته دور از جانش!

صورت پر مهرِ مادربزرگم می آید روبرویم.خنده هایش ، خاطراتش،خانه اش.
دلم برای آن کوچه تنگ شده است .برای آن حیاط و باغ که تکه ای از بهشت بود.برای بازی های کودکانه مان.لِی لِی ، استُپ هوایی،هفت سنگ...

کاش برمیگشت.کاش زمان برمیگشت و من همانجا در همان بهشت می ماندم...کاش...
پ.ن :من هنوز مرگ را نمیفهمم!


این متن را همزمان با عکسش تیر نودوچهار ثبت کردم. امروز در درفت های ایمیل پیدایش کردم. بازخوانی اش حس شیرین و غمگینی به من داد.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۱۰

نظرات  (۲)

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۵ بنیامین دهقانیان
نویسنده قهاری هستین و رو نمیکردین! خخخ
متن بسیار زبیا و پرکشش با تصویرسازی فوق العاده حرفه ای. تصویرسازی هاتون آدم به یاد کتاب های جلال آل احمد می اندازه
پاسخ:
خخخخ یه وقتایی از دستم در میره ؛))) مرسی لطف داری^ــــ^
ممنون از معرفی وبلاگ
چطور اونجا انقدر سرد میهش؟
پاسخ:
شهری که ازش صحبت می کنم یکی از شهرهای اصفهان هست که سردسیره، علاوه بر این به خاطر باغ ها و درخت ها و نوع ساختمون که قدیمی و گنبدی شکل بوده تاثیر زیادی داشته.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی