نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

همه ما مخلوقات یک روز هستیم

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۴۱ ق.ظ

Firstrole.blog.ir


*

دیروز طاهره عزیز در نوشته اش (مرگ من روزی فرا خواهد رسید) شعری زیبا و تامل برانگیز از فروغ فرخزاد را نقل کرده بود و در ادامه نظرش را نوشته بود.  من هم در آن جا قسمتی از کتاب مخلوقات یک روز نوشته ی اروین یالوم از نویسندگان محبوبم را برایش گذاشتم. دوست داشتم آن را اینجا هم بنویسم. 


کتاب های اروین یالوم را دوست دارم اما اولین بار که این کتاب را در شهرکتاب ورق زدم نوشته اول کتاب، که خود قسمتی از کتاب «تاملات» نوشته ی مارکوس اورلیوس بود، عطش بیشتری برای خواندن آن در من بوجود آورد:

همه ما مخلوقات یک روز هستیم؛ یادآورندگان و یادآورده شدگانی مثل هم. همه چیز بی دوام است- هم حافظه و هم موضوعات حافظه. دیری نمی پاید که همه چیز را فراموش خواهی کرد؛ و دیری نمی پاید که همه چیز تو را فراموش خواهند کرد. همیشه به این فکر کن که خیلی زود دیگر هیچ کس نخواهی بود. هیچ کجا نخواهی بود.

و در انتهای کتاب نقل قولِ دیگری از مارکوس اورلیوس می آورد:

سپس از این دوره زمانی کوتاه هماهنگی با طبیعت می گذری و سفرت با رضایت به پایان می رسد؛ درست مثل زیتونی که و قتی می رسد از درخت می افتد و با این کار طبیعتی را که آن را بوجود آورده است تقدیس می کند و از درختی که روی آن رشد کرده است تشکر می‌کند.

**
راستش من مرگ را نمی فهمم. یعنی نمی فهمم چگونه می شود به راحتی یک نفر از دنیا کم می شود و دنیا به راه خودش ادامه می دهد.  
عزیزی می‌گفت «وقتی کسی می‌میرد، بعد از آن درون ما زندگی می کند» نمی دانم به گمانم راست می گفت. 

این مساله آن قدر برایم ناشناخته است که بیشتر وقت ها (بله بیشتر وقت ها) تجربه های ذهنی در رابطه با آن را در ذهنم می سازم. مثلا اینکه اگر خانواده را از دست بدهم یا زمانی که می میرم چگونه هستم یا اینکه خیال می کنم مرگ برای من شبیه یک پیرمردی است سیاه سوخته که دستار سفید بسته و چشمهایش ذاق است و در یک بیابان یا جایی شبیه کویر زیر آفتاب سوزان در حالی که قطره های عرق از کناره گوشش می ریزد با جدیت به من نگاه می کند و من هم با چهره ای مصمم و کمی در هم رفته نگاهش میکنم. انگار که بخواهم بگویم از او نمی‌ترسم و هر کدام از عزیزانم را که بگیرد من باز هم به زندگی خودم ادامه می‌دهم.
 
یادم است کسی از من پرسید اگر ۲۴ ساعت به مرگت باقی مانده باشد چه کاری انجام میدهی؟ جواب دادم هیچ کاری نمی کنم، مثل هر روز زندگی ام را می گذرانم. بدون آنکه بخواهم سراغ دوستی را بگیرم  یا لذت بیشتری را تجربه کنم یا چیزهای دیگر. 
دوست دارم در حال زندگی ام بمیرم، همان زندگی که خودم انتخابش کردم. به گمانم این بزرگترین انتقام از مرگ باشد.


نظرات  (۱)

دوست عزیز 
مطالب زیبا و مفیدی در وبلاگت منتشر میکنی. همیشه با مطالعه این وبلاگ حس خوبی دارم و خیلی چیزها یاد میگیرم. موفق باشی 
پاسخ:
ممنونم لادن جان
شگفت زده شدم بابت خواندن نظرت و احساست درباره نوشته هایم، چه خوب که دوستانی چون شما دارم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی