نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۳۸ مطلب با موضوع «تاملات» ثبت شده است

هنر شفاف اندیشیدن

کتاب هنر شفاف اندیشیدن را اردی بهشت سال ۹۵ از نمایشگاه کتاب تهران خریدم و تا اسفند ۹۵ فرصت خواندنش پیش نیامد. لابد دلیلم را می دانید دیگر، بله درست حدس زدید پایان نامه :)) (اصولا بهانه خوبی برای کارهای نکرده است.) البته خیلی پشیمان نیستم چون در زمان مناسبی خواندم و حتا یادداشت برداری هم کردم. که در مراجعه سریع به من کمک کند. امروز می خواهم کمی درباره ی این کتاب بنویسم. رولف دوبلی در این کتاب ۹۹ خطای شناختی را معرفی می کند، خطای شناختی میانبرهای ذهنی هستند که ما به طور متداول در تحلیل ها و قضاوت ها و تصمیم گیری هایمان از آن استفاده می کنیم. (می توانید برای مطالعه بیشتر اینجا را بخوانید.)
به نظرم برای شروع یادگیری و درست اندیشیدن کتاب خوبی است. رولف دوبلی مثال های زیادی می زند و این به فهم بهتر کمک می کند. هرچند که راه کارهای خیلی کلی در بعضی از فصل ها داده شده و مثلا گفته شده این کار را نکنیم، یا درست فکر کنیم یا بدبین باشیم و با دقت بررسی کنیم! به نظرم این کتاب برای شناخت و معرفی خطاهای شناختی مفید است اما بهتر است خودمان مصداق های این خطاها را در زندگی شخصی، شغلی و حرفه ای پیدا کنیم و به راه حل هایی که کمک می کند از آن ها دوری کنیم فکر کنیم.

برای آشنایی بیشتر پنج تا از این خطاها را فهرست می کنم:* 

۱- چرا باید به قیرستان ها سر بزنی؟ خطای بقا : در زندگی روزمره چون موفقیت بیش از ناکامی به چشم می آید دائما شانس موفقیت خود را بیش از اندازه تخمین می زنی. پشت سر هر نویسنده موفق می توانی صد نویسنده را پیدا کنی که کتاب هایشان هرگز به فروش نمی رسد. پشت سر آن ها صد نویسنده ی دیگری هست که هنوز ناشری پیدا نکرده اند. صدنفر دیگر که دست نوشته هایشان ناتمام است. صد نفر دیگر که رویای ان را دارند که نویسنده بشوند. 

۲- اگر پنجاه میلیون نفر چیز احمقانه ای بگویند، آن چیر کماکان احمقانه است. تایید اجتماعی : تایید اجتماعی تاکید دارد افراد وقتی مثل بقیه عمل می کنند که احساس می کنند رفتارشان درست است. به عبارت دیگر هرچه تعداد بیشتری از مردم ، عقیده خاصی را دنبال کنند، ما آن عقیده را بهتر و درست تر می پنداریم.

۳- چرا فورا سراغ ریسک های میلیاردی می روی؟ خطای نادیده گرفتن اطلاعات : بین دوبازی که یک ده میلیون تومان و دومی ده هزار تومان برد دارد سراغ اولی می رویم. احساسات ما را به آن سمت می برند. تمایل عموم به بردهای کلان تر میلیونی تر است. بنابراین شانس بردن در بازی اول کمتر است. اصولا ما احتمال نمی فهمیم. 

۴- چرا بدبختی بزرگتر از خوش بختی به نظر می رسد؟ نفرت از زیان یا ترس از دست دادن : از دست دادن صد هزار تومان برای تو بیشتر اثر دارد تا بدست اوردن صدهزار تومان! اگر می خواهی کسی را در مورد موضوعی متقاعد کنی بر مزایای آن تمرکز نکن بلکه به او نشان بده چگونه می تواند از مضرات ان را ها بشود!

۵- چرا تجربه می تواند قضاوت ما را نابود کند؟ انحراف ارتباطی : کوین تاکنون در سه نوبت نتایج حوزه کاری اش را به هیئت مدیره ارائه داده است. هردفعه همه چیز عالی پیش رفته و هربار شورت سبز خال دارش را پوشیده، او رسما فکر می کند این شورت برای او شانس می آورد!! مغز ما یک ماشین ارتباط دهنده است. ما الگوسازی می کنیم. این انحراف ارتباطی بر کیفیت تصمیم های ما هم ممکن است تاثیر بگذارد. اغلب کسانی که برایمان خبر بد می آورند را سرزنش می کنیم چون ناخودآگاه آن را به محتوای خبر ربط می دهیم. 

در موخره کتاب یک جمله ای از میکل آنژ نقل می کند که من آن را خیلی دوست دارم.

پاپ از میکل آنژ پرسید: راز نبوغت را به من بگو چگونه مجسمه داوود شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟ جواب میکل آنژ این بود: ساده است هرچیزی که داوود نبود را تراشیدم.

ما به درستی نمی توانیم به دقت بگوییم چه چیزی خوشحالمان می کند. ولی با قطعیت می توانیم بگوییم چه چیزی موفقیت و شادی مان را نابود می کند. این درک با وجود سادگی اش بسیار اساسی است: دانستن منفی (شناخت نبایدها) بسیار قدرتمندتر از دانستن مثبت (شناخت باید ها) است. شفاف اندیشی و زیرکانه عمل کردن به معنای به کارگیری شیوه ی میکل آنژ است: بر داوود تمرکز نکن. به جای آن بر هر چیزی که داوود نیست تمرکز کن و آن را بتراش. در مورد ما تمام خطاها را کنار بزن . در این صورت شفاف اندیشی ظاهر می شود.

* توضیحاتی که برای خطاها آمده است به طور دقیق از متن کتاب نقل نشده است، بعضی از آن ها را خودم اضافه کردم یا مثال دیگری آوردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۲


به این فکر می کنم که پست گله از خودم چه قدر واقع گرایانه است؟ واقعا همه چیز همان گونه که من نوشتم بود یا نه؟

دفترچه یادداشت کوچکم را آوردم و سعی کردم شواهدی که به ذهنم می رسد برخلاف حرف های پست قبلی است را بنویسم.

دلیل اصلی ناراحتی ام که به مسائل دیگه هم تعمیم داده شد، همانطور که اشاره کردم شکست در روابط بین فردی بود. اصولا من با آدم های تازه و جدید که در زندگی ام با آن ها آشنا می شوم، راحت تر از فامیل و خانواده رفتار می کنم. و این ربطی به این موضوع ندارد که چندساعت بیرون از اتاق باشم یا نباشم. حتا اگر در مهمانی های خانوادگی هم باشم باز هم حرفی برای گفتن ندارم و معمولا ساکت هستم. شاید به این دلیل که دوستان تازه را خودم انتخاب می کنم و فضای ذهنی شان به فضای ذهنی من نزدیک تر است. یا لااقل در یک مورد می توان اشتراکات را پیدا کرد. به این نتیجه رسیدم بهتر است بیشتر خودم را بشناسم. برخوردها و رفتارها را ببینم. و مهمتر از همه ابتدا تعریف مهارت ارتباطی را بشناسم. 


شاهد دوم. درباره وبلاگم بحث کرده بودم. شاید کمی بی انصافی کردم نسبت به خودم. من معمولا تمام سعی ام را می کنم که وبلاگم به روز باشد و حرف هایی که فکر می کنم حداقل برای خودم چه در زمان حال و چه در زمان آینده مهم و موثر است را بنویسم. علاوه بر این کمی حس ایده آل گرایی من هم این جا نقش داشت. این را زمانی فهمیدم که مطلب ارتباط نویسندگی با مسافر کشی را در وبلاگ دوستم شاهین کلانتری خواندم. یک راه کار دیگر که به ذهنم رسید نوشتن افکار نامنظم و آشفته و بی سر و ته روی کاغذی برای خودم بود. فکر می کنم نوشتن صفحات صبحگاهی که شاهین معرفی کرده بود می تواند به ایده پردازی، یک جهت کردن افکارم، و آرامش ذهنی ام کمک کند. فعلا دنبال برنامه ای هستم که آن را عملی کنم. و در اینجا اخبارش را خواهم گذاشت.


شاهد سوم. خودم را که مقایسه می کنم با فروردین ۹۵ از لحاظ شخصیتی رشد کرده ام. درست است که هنوز زود عصبانی می شوم، عجول هستم، به خاطر عزت نفس پایین رفتار دیگران را زود به دل می گیرم و... اما بهتر از گذشته می توانم احساستم را مدیریت کنم. با آدم ها صحبت می کنم دلیل رفتارشان را می پرسم، کمتر پیش داوری می کنم. میتوانم از خودم بیرون بیایم و کنار خودم باشم و واقعیت ها را به جای برداشت ها و تفاسیر شخصی بررسی کنم. هرچند با قدم های کوچک (شاید از هر ده اتفاق یک مورد را بالغانه مدیریت کنم) اما روبه جلو هستم. 


شاهد چهارم. کمی عجول هستم. احساس می کنم فرصت کم است. اما برا ی خبره شدن در هنر حل مساله، تفکر سیستمی، تصمیم گیری، مدیریت احساسات صبر مهم تر از تلاش است به گمانم. قرار نیست یک شبه تحلیل گر زندگی خودم و اطرافیانم شوم. نشستن و فکر کردن خسته کننده است. شاید به جای میکرواکش، نانو اکشن لازم باشد! 


نکته ی آخر. دربازه عکاسی هنوز قضاوت زود است. شروع بدی نداشته ام. نیاز به تمرین بیشتر هست. یکی از دلایل وقت های پِرت شده ی زیاد، نگاه بیش از حد به لپ تاپ است. چشمانم خسته می شود و سرم درد می گیرد. دیشب چند تکنیک مراقبه ذهن را جست و جو کردم.


اکنون احساس بهتری نسبت به خودم دارم و انگیزه بیشتری برای ادامه مسیر. همانطور که محمدرضا در فایل مهارت حرفه ای گری اشاره کرد. نوشتن گزارش از اهداف و عاداتی که می خواستم آن هار ا پرورش بدهم و بررسی واقع گرایانه شان که تاکنون به چند درصدش رسیدم، چه اشتاهاتی کردم و اینکه ادامه مسیر چه باشد می تواند کمک کند تغییرات را نسبت به گذشته بیشتر درک کنم و این خود باعث انگیزه بیشتر می شود. هرچند که این نوشته شبیه گزارش نیست اما حداقل شروع خوبی برای جدی تر گرفتن گزارش نویسی است. ( :چشمک )




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۸
پیش نوشت: بهارتون مبارک دوستای خوبم :لبخند




امسال سالی پر از تجربه های خاص بود برای من. از این جهت خاص که شاید هیچ وقت در تمام زندگی بیست و چندساله ام فکر نمی کردم چنین اتفاقاتی و تجربه کنم. یک مرور کوتاه روی سال گذشته بهم می گه ۹۵ سال رشد همراه با چاشنی جسارت، تلاش و حماقت بود. میشه بیشتر نوشت اما ترجیح میدم پنج تجربه مهم ۹۵ و بنویسم:

۱) بهار ۹۵، کلاس شخصیت سالمتر و سایه های دکتر شیری عزیز. بعد از اون کلاس دوره سختی و گذروندم  و تلاش زیادی کردم برای اینکه روی پای خودم بایستم و همه اتفاقات و جبر ندونم! و یاد بگیرم که انتخاب های منه که امروز منو میسازه. 
حالا بعد از گذشت یکسال و با خوندن نوشته های اون زمان، متوجه شدم که با تمرین تونستم  احساس های درونی مو بهتر مدیریت کنم، خودمو دوست داشته باشم، گذشته رو بپذیرم و در یک موقعیت بحرانی تصمیم گیری بهتری داشته باشم.

۲) بهار ۹۵، تجربه کار در نمایشگاه کتاب و غرفه انتشارات قدیانی، کمک کردن به مردم برای اینکه کتاب مورد علاقه شونو پیدا کنن، بیشتر به من این حس و داد که کتاب فروش خوبی هم میشم:) از نمایشگاه هم یک آرشیو عکس دارم و اون شور و شوق بچه ها توی اون شلوغی برای کتاب خریدن و کتاب خوندن و ثبت کردم.

۳) تابستان ۹۵، حماقت های زیاد! ، تابستون شکل متفاوتی بود. کتاب نیچه گریست و تو تابستون خوندم. راستش خیلی خاص بود نمیتونم بگم کاملا پشیمونم از تصمیماتم اما شاید نیازی به این همه جسارت همراه با حماقت نبود. البته تجربه های خوبی هم داشت مثل رصد که با گروه کافه آسترو رفتم و میتونم بگم یک تجربه منحصربه فرد بود که دلم می خواد بارها و بارها تکرار بشه.

۴) پاییز ۹۵، پاییز پر از استرس نوشتن پایان نامه بود. لحظاتی بود که باوردارم اگر همراهی محبت و صبر دوستانم نبود، نوشتن پایان نامه و تموم کردنش غیر ممکن بود.

۵) زمستان ۹۵، شروع وبلاگنویسی دوباره، میگم دوباره چون تا حالا چندتا وبلاگ و داغون کردم:)‌ این بار اما مصمم هستم تا زمانی که هستم بنویسم، از سر گرفتن متمم و شروعی دوباره برای توسعه مهارت های فردی و پیمودن مسیر فردیت . اصولا متمم با محمدرضا شعبانعلی عزیز شناخته میشه. به همین دلیل ترجیح دادم عکسی از او بگذارم.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۳۷

راستش را بخواهید اروین یالوم به طرز عجیبی نویستده ی مورد علاقه ی من است. وقتی کتاب هایش را می خوانم هرلحظه بیشتر شگفت زده می شوم از اینکه چگونه یک روانپزشک می تواند قلمی اینچنین شیوا، فریبنده، بی نظیر و منحصر به فرد داشته باشد. سبک نوشتاری او متعلق به خودش است. میتوان درونمایه های نظریه هایش یعنی مواجهه با اضطراب های درونی را به خوبی در کتابش دنبال کرد. بی آنکه به طور مستقیم به آن ها اشاره کند. این بار رفتم سراغ مسئله ی اسپینوزا ی او. همچون کتاب وقتی نیچه گریست و درمان شوپنهاور، او یک بار دیگر به سراغ فلاسفه رفته تا با مهارت ویژه اش باورهایش را در قالب زندگی درونی این فیلسوف که از جمله فیلسوفان محبوب اوست به تحریر درآورد. کتاب با دو پرسش اساسی آغاز می شود. اول اینکه اسپینوزا فیلسوفی بود که به سبب مخالفت با دین یهود و کتاب مقدس و افکار مذهبی ِ آن دوران رانده و تنها شده بود. هیچ مسئله ی عاطفی، خانوادگی، کشمکش و مشکلات بیرونی وجود نداشت که بتواند درون مایه یک رمان را فراهم آورد.پس مسئله ی او چه بود؟ و دوم اینکه حدود چهارصد سال بعد شخصی به نام آلفرد روزنبرگ که به شدت نژاد یهودی را می پرستد و هر نژاد غیر یهود را پست می داند، متوجه می شود قهرمان زندگی اش گوته، اسپینوزا را که یک فرد یهودی است (البته او نمی داند عقاید اسپینوزا چه بوده) میپرستد. از این مسئله به شگفت می آید و دنبال اسپینوزا می رود. 

بعد از این مقدمه کوتاه می خواهم احساس خودم را هنگام خواندن این کتاب بنویسم. البته هنوز تمامش نکرده ام. اما با این حال اثر عجیبی روی من گذاشته است. همانطور که گفتم یالوم جوری می نویسد که گویا من و احساسات درونی ام را به خوبی می شناسد. در زمان خواندنش هر صفحه که می گذرد بیشتر با پرسش هایی روبرو می شوم که در دل متن نهفته است. دیروز نزدیک پنجاه شصت صفحه بی وقفه خواندم. از طرفی قلم شیوای اروین یالوم و کشش کتاب باعث می شود یک عطش،حرص یا طمع برای خواندن این داستان در من بوجود بیاید که کتاب را زمین نگذارم و از طرف دیگر انقدر حجم پرسش ها و آشفتگی ها زیاد شد که کتاب را بستم و می خواستم زار بزنم! اروین یالوم فرد باهوشی است. بسیار باهوش. خوب می داند چگونه احساسات خواننده اش را بربیانگیزاند. 
بعد از بستن کتاب دلم گرفت. دلم خواست همراهی، راهنمایی، کسی باشد که در پرتو خردمندی اش هراس هایم رنگ ببازند.* اما همانطور که بارها گفته ام و باور من است، همه ما انسان ها در پیمودن مسیر زندگی تنها هستیم. دیگران فقط همراه اند و بس. قطعا که با درک این مسئله نباید آنها را از خود راند و بودنشان و همراهی شان به هر صورت که باشد غنیمت است و لحظات خوبی برای ما فراهم می کند. 

هنوز شروع نکرده ام ادامه داستان را بخوانم. می خواهم شب ها به سراغش بروم و در سکوت و آرامش و تاریکی شب به جست و جوی مسئله اسپینوزا بپردازم.

* این عبارت را از متن کتاب وام گرفته ام.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۲
خب می خوام به قولم عمل کنم و درباره ای اینکه چطوری ارتباطاتم و بهینه کنم بنویسم.  راستش من اصولا آدم درونگرایی هستم به این معنی که انرژی و از درونم میگیرم. اعتراف می کنم از وقتی که فهمیدم آدم درونگرایی هستم، رفتارهای جمع گریزی م زیاد شده! بعضی از دوست هام که منو خوب نمی شناسن بابت این موضوع از من گله دارند. و همینطور خانواده م. البته خانواده بیشتر منو میشناسه اما نمیتونه بپذیره.
خلاصه ترجیح دادم بیشتر در مورد این قضیه فکر کنم. چون به قول دکتر شیری اینکه ما تیپ شخصیتیمون اینه نباید یک توجیه بشه برای رفتارهامون. بالاخره دست و پای آدم و که نبستند! آدم میتونه مهارت های مخلف و یاد بگیره. و خب مهارت ارتباطی یکی از اون هاست. نمیگم که این پست درباره ی مهارت های ارتباطی هست، بلکه در ادامه ی این پست و سوال هایی که داشتم، با توجه به موقعیتم خواستم یک سری نکات و مکتوب کنم. طبق همون روشی که گفتم سوالهامو اینجا نوشتم و جواب هارو و دیاگرام هارو ننوشتم چون زیادی شخصی میشه و احتمالا حوصله ی شما هم سر میره:)

سوال: چگونه نحوه ی ارتباطات مو بهینه کنم؟ 
بهینه کردن یعنی چی؟ یعنی احساس تنهایی نکنم. احساس طردشگی نکنم. خستگی و کلافگی ذهنی به خاطر قرار گرفتن در یک جمع شلوغ و تجربه نکنم.

ارتباطات من با چه کسانی است؟ دوستانم، خانوادم، جامعه مجازی، محیط کار و خودم. 

در طول روز به طور متوسط چند ساعت بیرون از اتاقم هستم؟

در طول هفته، فضای مجازی چند درصد ارتباط من با جامعه را تشکیل می دهد؟ این عدد معقول است؟

چند درصد ارتباطات من در طول هفته با خانواده است؟ با دوستانم است؟ با خودم است؟ (بررسی عددها)
 
معمولا با خانواده ام از چه طریقی ارتباط برقرار می کنم؟ فعالیت های کوچکی که می شود این ارتباط را بهبود داد را بنویسم. 

درقبال خانواده چه وظایفی دارم؟ آیا آنها را انجام میدهم؟

با دوستانم چگونه ارتباط دارم؟ لیست افرادی که دوست دارم با آن ها در ارتباط باشم را بنویسم.

چه قدر در همدلی کردن و شنیدن دردودل های دوستانم سهیم هستم؟

چه کارهایی انجام دهم احساس تنهایی خوب دارم؟

 چه قدر وقتم به کار کردن می رود؟(قطعا این عدد معقولی نیست چون کارهای پروژه ای انجام می دهم:)‌ )

چه کار کنم ارتباطم با دوستانم عمیق تر شود؟ عمیق تر بودن یعنی چی؟ 

هزینه هایی که برای ارتباط با دوستانم یا بستگان باید بدهم چیست؟

آیا اگر درخواستی از دوستانم داشته باشم آن را می توانم به راحتی بیان کنم؟ چند درصد مواقع؟

آیا اگر کمکی از خانواده م بخواهم، آن را بیان می کنم؟

خب این سوال ها بود. هرچند که هنگام جواب دادن نکته های بیشتری به ذهنم رسید. با در نظر گرفتن چند تا دیاگرام تونستم به یک جمع بندی حدودی برسم. اینطوری حس بهتری هم تجربه کردم:)

پ.ن : چند وقتی هم هست که دارم به واژه ی دوستی فکر می کنم. به نظرم چنین واژه ای با اینکه خیلی برامون آشناست ولی واقعا تعریف دقیق نداره یا حداقل من نمی دونم. خیلی دوست دارم درمورد این سوال فکر کنم که چی میشه که یک دوستی به پایان میرسه؟ شما هم اگه تونستید کمکم کنید ممنون میشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۰

چند وقت پیش یک کلیپی می دیدم از رفتار خشن دخترهای نوجوان با بدنشون. اینطور بود که بچه ها با تیغ روی بدن خودشون خط می انداختند و به اصطلاح  خودشون خون بازی می کردند. این رفتار بین بچه ها خیلی شایع بود. وقتی ازشون می پرسیدن چرا این کارو می کنی میگفتن درسته دردداره ولی حس خوبیه. یه جور فراره از دردهای روحی. وقتی خط می اندازم به دردهای خودم اصلا فکر نمی کنم. این رفتار یک جور خودآزاری محسوب میشه اما خودآزاری شیرین! تمام خشم تو خالی می کنی روی بدنت! و وقتی خون م یآید آروم میشی.

به حرفاشون فکر می کردم. به این که خیلی وقت ها چنین کاری و با روحم کردم . روی پوسته ی روحم تیغ انداختم و دردها و شکافتم. گذشته و جلوی چشمهام آوردم. این کار درد داره و طبعا بی فایده! چون گذشته، تموم شده. دیگه وجود نداره. زمان گذشته و هیچ واقعیت بیرونی نداره. واقعی ترین و حقیقی ترین زمان زندگی زمان حال هست. همین لحظه. نه گذشته و نه آینده. بعضی وقت ها به خودم میگم واقعا گذشته وجود داشته؟ جدی یه بار بهش فکر کنید؟ ببینید شبیه افسانه نیست؟ شبیه قصه داستان؟؟ واقعا چه قدر الان حقیقیت داره؟ اگر حافظه مونو یک روز از دست بدیم دیگه گذشته ای هم وجود نداره! پس در حال زندگی کن. همین لحظه و جدی بگیر. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۳

دیروز از ظهر به بعد خیلی ناراحت بودم. دلم گرفته بود . از این همه انرژی که باید بزارم برای اینکه دیگران و توجیه کنم که به تفاوت های همدیگه احترام بزاریم . فقط احترام بزاریم. همین . چیز زیادی نیست. راستش یک پست وبلاگ هم خوندم که فهمیدم من تنها نیستم. (+) الان یاد اون تو پیج شخصی هم افتادم که همون اولای دوران جاهلیت پسری به باباش می گفت واسه آزادی کجا و باید امضا کنم؟! شاید چند وقتی میشه به این نتیجه رسیدم که تو بیست و پنج سالگی بیشتر از اون چیزی که باید، دارم انرژی میزارم و احساس فرسوده شدن می کنم. خسته شدم از این همه جنگیدن! بله من همیشه شعارم این بوده که اگه زندگی کردن و انتخاب کردی پس باید پاش وایسی با تمام قدرتت. اما تا کی قراره خودتو به فنا بدی برای اینکه باور آدم ها و نسبت به خودت عوض کنی ؟ آدمهایی که سخت به داشته شون چسبیدن و حتا حاضر نیستند کمی و فقط کمی فکر کنند. بعد می دونید مشکل یکی دو تا نیست. مشکل منم هستم که بلد نیستم درست حرف بزنم . میتونم بنویسم ها اما نمی تونم حرف بزنم موقع بحث بیش از اندازه هیجانی میشم احساساتی میشم ، حرفام یادم میره و فقط گذشته جلوی چشمم میاد! و نمیتونم به طرف مقابلم بفهمونم که من اصل حرفم چیز دیگه ایه ! تو خلوت اینطوری نیستما. ساعت ها میشینم سخنرانی می کنم! با خودم حرف میزنم دلایل و بررسی می کنم و اگه می تونستم این سخنرانی و تو جمع بکنم قطعا شانسم الان انقدر زیر خط فقر نبود. تا همین چند دقیقه پیش که داشتم کتاب هنر شفاف اندیشیدن رولف دوبلی و می خوندم ذهنم درگیر بود. وسط یکی از بحث هاش که در باره توهم کنترل بود، به نتیجه ی جدیدی رسیدم! تلاش بیهوده نکن برای عوض کردن چیزی که تو روی اون کنترل نداری! به جاش تمرکز کن روی چیزهایی که کنترل داری. تصمیم گرفتم به جای این که انقدر سعی کنم تا نظر اطرافیان و نسبت به خودم عوض کنم و هی بجنگم ! به جاش کار خودمو بکنم و به ظاهر مطابق خواست اونا اما به واقع مطابق خواست خودم عمل کنم. حداقل در خیلی از موارد میشه این کارو انجام داد. میشه کمی از خواب شبانه گذشت برای بیشتر مطالعه کردن مثلا. تو یک وبلاگ مثال جالبی بود . میگفت اگر مکان آرامی نداری که بنویسی و بهانه ات اینه مادرت صدای تی وی و زیاد می کنه، برادرت مدام در حال بازیگوشیه و کاغذهات و جا به جا می کنه و پدرت در حال تلفن حرف زدن و خاطره گویی ه ، به جاش صبح ها سحرخیز باش. سحرها سحرآمیزترین زمان برای نوشتنه و به راحتی می تونی به اون چیزی که می خوای برسی. (+)
بله اینطور میشود که ما خیلی وقتا از کارهای خیلی کوچیک اما موثر غافل میشیم و مدام با دنیا جنگ داریم که کسی ما را درک نمی کند! به نظر من بگو به درَک، کسی درْک نکند!

پ.ن: یک مطلب جدید از یکی دوستان وبلاگی ام که مرتبط با همین پست است:)

پ.ن : یکی از برنامه هام برای سال جدید اینه که یاد بگیرم درست فکر کنم. درست تحلیل کنم و درست بیان کنم. یکی از کارهای موثر نوشتن ِ . درمورد همین مساله بیشتر ازتجربه هام می نویسم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۳
قبل نوشت: چند وقت پیش یکی از دوستانم از من پرسید چطور می توان کتابخوان شد؟ تو چت، یک مختصر جوابی دادم اما این سوال برای من هم جالب بود . چند روز صبر کردم تا نکات زیادی که فکر می کنم شاید به درد او و البته دیگرانی که این وب لاگ را می خوانند بخورد، به ذهنم برسد و بعد بنویسم. راستش این مدت به این موضوع هم فکر کردم که خود من چطور کتاب خوان شدم! این پست داستانی است از کتاب خوان شدن من که تجربه هایم هم در آن نوشته ام. امیدوارم که مفید باشد. حتا برای آینده خودم. 

من در خانواده متوسط و فرهنگی متولد شدم اما پدر و مادرم اهل کتاب و مطالعه نبودند. طبیعی بود که من هم کودکی ام را روی مبل در حال کتاب خواندن سپری نکردم. تابستان ها اکثرا به بازی و در نهایت انیمیشن و درس خواندن می گذشت. یک نمایشگاه کتاب هم که در شهر ما برگزار میشد، بیشتر کتاب های مذهبی داشت و درسی و کتاب هایی با سبک داستان و رمان خیلی کم بود. خلاصه تا زمانیکه وارد دانشگاه شدم اصلا مطالعه جدی نداشتم. راستش درآن زمان رمان هایی از نویسندگان ایرانی مانند م مودب پور و فهیمه رحیمی بود اما من اصلا این سبک را نمی پسندیدم و این کتاب ها را هم نمی خواندم و بیشتر به دنبال انیمیشن و بازی بودم. دوران لیسانس خب به درس خواندن گذشت با این حال زمان نمایشگاه کتاب که می شد به خاطر عذاب وجدان یک سر به غرفه کتاب های عمومی میزدم و به خاطر شلوغی و ازدحام سریع رد می شدم. دوران لیسانس تنها کتاب هایی که خریدم کتاب هایی درباره زندگی نامه دانشمندان و سرگرمی های فیزیک بود که اعتراف می کنم چند تای آن ها را بیشتر تا انتها نخواندم. (یکی از آن ها رویای من برای ستارگان بود که در واقع داستان به فضا رفتن انوشه انصاری از زبان خودش بود.) یکی از بهترین کتاب هایی که در آن زمان خواندم همین کتاب بود. شاید الان بهتر می فهمم که چرا به این کتاب علاقه بیشتری داشتم! بگذریم. تا سال آخر لیسانس من بیشتر کتاب های درسی و مرتبط با رشته ام خواندم. سال آخر تصمیم گرفتم نمایشگاه کتاب بیشتر در سالن ناشران عمومی بمانم. تا آن زمان هم اسم چند کتاب را شنیده بودم و در صدد خریدشان بودم. با شناختی که از خودم داشتم می دانستم تاریخ دوست دارم و سبک داستانی و شعر را بیشتر می پسندم به همین دلیل کتاب های مصطفی مستور که قطر زیادی نداشت، شرمین نادری، امیرعلی نبویان و برخی شاعران معاصر مانند محمد علی بهمنی و فاضل نظری و رضا احسان پور و ... خریدم. تابستان همه کتاب ها را خوندم . کتاب های داستانی و دوست داشتم . کتاب های شعرای معاصر و همینطور تاریخ. اما برخی از کتب تاریخی را نیمه رها کردم. این روند همین طور تا پایان سال اول ارشد ادامه داشت. سعی می کردم کتاب های کم حجم و انتخاب کنم و معمولا قبل از اینکه بروم شهرکتاب میدونستم چه کتابی می خواهم بخرم. با این حال یک نگاهی هم به کتاب های روی میز می انداختم و خیلی وقت ها شده بود از روی جلد ومیزان پرفروش بودن تصمیم می گرفتم که این کتاب را اضافه بخرم یا نه. البته در این موارد به حجم کتاب توجه می کردم که زیاد نباشد چون در مورد سبک آن کتاب ونویسنده اش مطمئن نبودم. علاوه بر این در آن زمان خیلی اتفاقی از طریق شبکه های اجتماعی با چند تا وب لاگ آشنا شدم که مطالب شان را خیلی دوست داشتم و اعتراف می کنم تمام آرشیوشان را خواندم! کم کم بنابر اتفاقاتی بیشتر به سمت خودشناسی رفتم و به خوندن کتاب ها در این زمینه ادامه دادم . یادم است اولین کتاب نیروی زمان حال اِکهارت تُل بود و بعد هم راز سایه دبی فورد بعدتر از این سبک خوشم آمد و شروع کردم به خواندن رمان های فلسفی و روان شناسی. چون به این سبک علاقه داشتم رمان های حجیم هم می خواندم. مثلا جنایات و مکافات داستایوفسکی از این دست بود. خب تا اینجا چند تا نکته بگم:
یک : بهتر است آدم اول حتا شده حدودی بداند به چه نوع سبکی علاقه مند است یا حتا بنویسد به چه نوع سبکی علاقه مند نیست! احتمالا نوشتن دومی آسان تر باشد.
دو : چرخ زدن در شهر کتاب ها و خریدن کتاب های کم حجم به بهانه آشنایی با نویسنده می تواند مفید باشد.
سه : خواندن پاراگراف هایی از کتاب ها در صفحات تلگرام و اینستاگرام و یا حتا وبلاگ ها، علاوه بر اینکه کمک می کند به خواندن متن بلند عادت کنیم، به ما کمک می کند با سبک خیلی از کتاب های مشهور آشنا شویم. و ببینیم آن را می پسندیم یا نه. راستش یک نکته بگم که لازم نیست همه جذب یک کتاب مشهور بشوند. مثلا من خودم با اینکه شیفته جنایات و مکافات داستایوفسکی بودم اما قمار باز را خیلی دوست نداشتم. بنابراین بهتر است به جای اینکه به دنبال خواندن کتاب های مشهور باشیم ببینم از چه کتاب هایی بیشتر خوشمان می آید.
چهار : ترجیحا یک زمان و مکان مشخص برای کتاب خواندن داشته باشیم. این باعث می شود که هربار که در آن زمان و مکان قرار می گیریم ذهن به ما یادآوری کند الان فرصت کتاب خواندن است. 
پنج: ممکن است در طول یک مدت سبک خواندن ما عوض بشود و این هیچ اشکالی ندارد. 
ششاگر از یک نویسنده دو کتاب خواندی و خوشت آمد تمام کتاب های دیگرش را هم بخوان. نویسنده های مورد علاقه ی من یالوم ، کوندرا و کامو هستند. 
هفت: اگر کتابی را در دست گرفتی و ده صفحه آن را خواندی و دیدی خوشت نیامد پیشنهاد من این است که یک چهارم آن را بخوانی و اگر مطمئن شدی که باز هم خوشت نیامده، رهایش کن. حتا اگر کتاب معروفی باشد. (گاهی چون ما فقط برای آن کتاب پول داده ایم حاضر به رها کردنش نیستیم و این باعث می شود کم کم انگیزه کتاب خواندن از ما گرفته شود.) ممکن است آن کتاب مناسب ما نباشد و یا حداقل مناسب آن مقطع زمانی نباشد شاید دوسال دیگر بخوانی خوشت بیاید. (برای من این مورد پیش آمده) ولی باید دقت کرد که نیمه رها کردن عادت نشود. یا اینکه دست کم در انتخاب های خودمون بیشتر دقت کنیم.
هشت: همانطور که گفتم استفاده از قدم های کوچک برای کتاب خوان شدن. یک مورد همان پیدا کردن سبک و مورد دوم خواندن وب لاگ ها و سایت ها و یا صفحات کتاب در شبکه های اجتماعی و یا کتاب های جیبی و مورد سوم پیدا کردن یک زمان و مکان تقریبا مشخص (در این قضیه وسواسی نشویم!) . مورد چهارم تعیین کردن چند صفحه در روز برای خواندن . یادمان باشد این عدد بزرگی نباشد که اگر یکی دو روز بنابر اتفاقی تمام روز مشغول بودیم و نتوانستیم به آن عدد برسیم، روز بعد خواندن را رها کنیم و دیگر ادامه ندهیم.
نه : یک تجربه جالب که در فرایند کتاب خواندن به آن رسیدم، این بود که کتاب خواندن نه تنها کمک می کند  آگاهی ما بالاتر رود بلکه یک نوع تمرین مداومت است. تمرین صبر و حوصله کردن برای انجام کارهای طولانی مدت است. این تمرین برای منی که خیلی وقت ها بیشتر کارهایم را نیمه کاره می گذاشتم تمرین خوبی است. 
ده : اصلی ترین نکته برای انجام یک کار شروع کردن آن است. این کمال طلبی (حداقل در مورد خود من) که اول همه چیز ها آماده باشد، مطمئن باشم از این کتاب خوشم میاید، نویسنده خوبی باشد، و یا اینکه زمان و مکان مناسبی فراهم شود تا من با آرامش شروع کنم، فقط و فقط باعث می شود دیرتر شروع کنم. و این تجربه ی من بوده است که هیچ وقت نشده که صبر کرده باشم و کاری را به بهانه اینکه بهتر شروع کنم به تعویق انداخته باشم و باز در هنگام استارت زدن همه چیز مهیا بوده باشد. می خواهم بگویم همیشه در زمان شروع برنامه ای و تبدیل کردن آن به عادت ذهنی همه چیز مهیا نیست حتا اگر خیلی صبر کنیم. گاهی فقط باید استارت زد و کم کم چاشنی های دیگر را افزود:)

پ.ن : عکس از کتاب خانه ی خودم:)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۲۱

عنوان عکس : اگر دانشمندان لوگو داشتند.

لوگوی آقای هایزنبرگ را خیلی دوست می دارم. آقای هایزنبرگ به اصل عدم قطعیتش معروف است و وجود دو علامت سوال که یکی بالا و دیگری پایین است،گویا نشان دهنده همین امر است. شاید دلیل این همه علاقه! احساس همذات پنداری باشد که این روزها با اصل عدم قطعیتش می کنم! این احساس که این روزها گریبانم را گرفته، برای من آشناست. شاید در طول این دوسال اخیر بیش از صد بار از خودم پرسیده ام : 

?What Do You Want

اما اکنون این سوال جدی تر برایم مطرح است. دلیلش هم این است که دوران فوق لیسانس را تمام کرده ام و دیگر به طور مستقیم درگیر دانشگاه نیستم. امروز به این سوال فکر می کردم و اینکه چند نفر آن را از خودشان می پرسند؟ در چند سالگی می پرسند؟ چند نفر به جواب می رسند و چند نفر بی آنکه به جواب قاطعی برسند، مسیر را می روند؟ آیا اول باید به جواب رسید و سپس حرکت کرد یا اهمیت ندارد و مهم این است که آدم حرکت کند و در مسیر خودش متوجه می شود. که البته در صورت دوم باید این احتمال را هم بدهد که ممکن است این اتفاق نیافتد و سرگردانی پایان نداشته باشد و باز برگردد سر خانه ی اول!

من اما هرچه فکر می کنم به جواب قاطعی نمی رسم. تنها چیزی که میدانم این است که در مسیرِ یاد گرفتن و فهمیدن بروم، چون این مسیر برایم لدت بخش است. به من انگیزه می دهد، هیجان زده می شوم، احساس زنده بودن می کنم و به طور کلی دوست دارم. علاوه بر این تجربه کردن نیز برایم لذت بخش است. فکر میکنم لازم نیست آدم همه چیز را بفهمد و تجربه کند. حتا امکان چنین امری هم نیست. به هرحال فرصت زندگی بی نهایت نیست. اما مهم این است آدم در این مسیر باشد. .ن : 

پ.ن: لازمه که جزیی تر فکر کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۴۹

- در رضایت از زندگی به خودت چه نمره ای می دهی؟

+ بحث زندگی بحث تامین رضایت خودمان نیست، بلکه بحث احساس ِ رضایت از ایفای یک وظیفه است. پس یا در مسیر وظیفه ات هستی یا نیستی. من ۹ از ۱۰ را شکست مطلق می دانم!

"بخشی از مصاحبه ی خبرنگار فایننشال تایمز با نسیم طالب" (+)

این بخش مصاحبه را امروز در متمم خواندم و مرا بسیار به فکر فرو برد. اینکه معنای وظیفه چیست؟ شاید برای شما که این جمله را اکنون می خوانید،  این حرف چیزی بیش از یک شعار نباشد اما شاید اگر از این شخص به ظاهر گمنام کمی صحبت کنم، شما هم مثل من به فکر فرو بروید. نسیم طالب یک آماردان ، نویسنده و تحلیلگر است که کتاب قوی سیاه او به عنوان یکی از تاثیرگذارترین کتاب ها بعد از جنگ جهانی دوم شناخته شده است. تخصص اصلی او ریسک و شناخت ریسک و مدیریت ریسک است. گفته می شود که نسیم طالب بخش عمده ای از ثروتش را از طریق پیش بینی سقوط بازارهای مالی جهان در سال های ۲۰۰۸ و پس از آن کسب کرده است.او از سال ۲۰۰۴ می گفت منتظر سقوط بازارهای جهان است اما کسی او را جدی نمی گرفت به همین خاطر ترجیح داد با معاملات آتی روی سهام شرکت ها نشان دهد که حاضر است زندگی اش را روی باورش شرط ببندد. (برای مطالعه بیشتر می توانید به اینجا مراجعه کنید.) خب شاید اکنون کمی واضح تر شود که چرا من به حرف این شخص بیشتر فکر کردم. به گفته ی متمم نسیم طالب از جمله اشخاصی است که همان کاری انجام میدهد که بر زبان می آورد و باور دارد. چنین اشخاصی برای من قابل احترام و اعتمادند. می توانم به گفته هایشان بیشتر فکر کنم چون میدانم از روی پُز روشنفکری نبوده است. مخصوصا کسی که برای اثبات حرفش زندگی اش را وسط می گذارد.

بگذریم می خواستم در مورد این بخش از مصاحبه بیشتر حرف بزنم. امروز به این فکر میکردم که از کجا آدم باید بداند وظیفه اش چیست؟ یا از کجا بداند در مسیر آن قرار دارد؟ می دانید به نظر من وظیفه همان باوری است که ما را به جلو سوق می دهد و بودن در مسیر وظیفه مان یعنی بودن در مسیر باورهایمان. به عبارت دیگر یا آدم ها در مسیر وظیفه شان هستند یا اصرار دارند که نباشند. دومی شاید شکست باشد اما اولی نه. جست و جو کردن مسیر، باور، معنا و چیزهای دیگر خود بخشی از مسیر است. بخشی از راهی ست که باید برویم. بخشی از باوری است که داریم و آن درست زندگی کردن است. 

خلاصه اینکه درمورد این حرف او به این نتیجه رسیدم : همین که آدم با خودش لجبازی نکند، کافی است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۹