نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۳۸ مطلب با موضوع «تاملات» ثبت شده است

امروز می خوام یک مطلب بنویسم که شاید بشه اونو در ادامه مطلب شهروند جهانی درنظر گرفت. 

یه سوال تا حالا دقت کردین وقتی تو تلویزیون تصاویری از مردم عراق نشون میدن که مشکلات امنیتی دارند یا مردم سومالی یا آقریقایی که سو تغذیه دارند اکثر مردم چی میگن؟ نچ نچ نچ چه قدر بدبختن . الحمدا... اینجا امنیت داریم یا مثلا گرسنه تا این حد نداریم یا... 

من کاری به بحث سیاسی ندارم و اینکه واقعا چه قدر تو ایران به این قضیه توجه میشه. اما یک سوال دارم چرا ما با دیدن بدبختی دیگران ممکنه احساس رضایت کنیم که خداروشکر ما این مشکلات را نداریم؟! یا چرا از خودمون نمی پرسیم که چرا مردم سرزمین های دیگه باید به خاطر جغرافیا و شرایط جوی ، فرهنگی و یا سیاسی شون در چنین وضعیتی زندگی کنن؟؟؟ میدونم خیلی چیزا دست ما نیست اما چرا حداقل نباید تلاش کنیم برای اینکه همه آدمها از یک حداقل نیازهایی برخوردار باشند؟!!! چرا در ایران خودمون وضعیتی مثل وضعیت خوزستان باید باشه و چرا خودمون نمی تونیم کاری بکنیم و در سوشال مدیا ها فقط دنبال مسولین هستیم؟ چرا در ایلام و شهرهای دیگه باید فرهنگ و آموزش مردم انقدر سطح پایین باشه که خودسوزی دخترها و زن ها یک امر تقریبا عادی برای اهالی اون شهر باشه* ؟؟؟

قبلا نظرم بیشتر روی این بود که مسولین و اهل سیاست باید کاری بکند اما به نظرم این خود ما هستیم که میتونیم به هم کمک کنیم. توی این ویدیو تِد که در پست شهروند جهانی گذاشتم اشاره می کنه خیلی وقت ها مردم می خوان اما نمیدونند چه طور کاری انجام بدند یا حتی این روزها انقدر سواستفاده ها زیاد شده که ممکنه مردم اعتماد نداشته باشند. حرف کاملا درستی می زنه. بله، نیاز به یک لیدر و رهبری قطعا ضروریه. فکر نمیکردم انقدر به این قضیه علاقه مند بشم . دوست دارم دنبالش باشم و اگر گروه هایی و دیدم که در این زمینه فعالیت موثر و درستی دارند و پیدا کنم و اینجا درموردشون بنویسم. بالاخره باید از یک جایی شروع بشه دیگه ;)

* این مورد و از دوستانم شنیدم و قبل تر از صفحه ی حوادث روزنامه ها خوندم و الان منبع موثقی که بتونم بهش اشاره کنم در دستم نیست.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۰

قبل نوشت: راستش از شدت نگاه کردن به مانیتور چشمام به شدت درد می کنه، اما تصمیم دارم این پست و منتشر کنم تا هم یک مقداری ذهنم سبک شه هم یادم بمونه که در موردش کامل تر بنویسم.

نوروز داره نزدیک می شه و خب اکثر آدمها به این فکر میکنن که یک ارزیابی برای سالی که گذشت و داشته باشند. راستش و بخواین من خودم خیلی به این موضوع فکر نمی کردم تا زمانی که با خوندن پستِ دوستم در وبلاگش متوجه شدم که عه! یک ماه و چند روز به پایان سال بیشتر باقی نمونده! به نظر خودِ من [ که چندان هم مهم نیست:) ] اول فروردین و در واقع ابتدای سال یک عدد و یک تاریخه که به صورت قراردادی تعیین شده تا مردم بتونن خودشونو و برنامه هاشونو ارزیابی کنن. البته که به هر حال باید یک چنین قراردادی باشه. حالا اول فروردین هرسال یا هر روز دیگه! من تاریخی که خودم و باهاش مقایسه می کنم اول فروردین نودوپنج نیست بلکه دوسال پیش هست. شاید شونزده شهریور نودوچهار! روزی که من برای مقطع فوق لیسانس وارد دانشگاه شدم. من تو این دوسال تغییرات خیلی زیادی کردم. نه تنها از لحاظ اعتقادات و باورها بلکه از لحاظ شخصیتی . خیلی بیشتر خودمو شناختم، جامعه و شناختم، واقع بین تر شدم، تجربه های متفاوت و زیادی داشتم و به کل واقعا این دوسال از پر چالش ترین سال های زندگی من بود. خیلی سخت گذشت. این سخت بودن و انکار نمی کنم اما مهم اینه الان احساس میکنم نسبت به دوسال پیش آبدیده تر شدم و ساکن نبودم. من با آدم های زیادی آشنا شدم. آدمهای متفاوت. از هر قشر. از دوستان دانشگاه و استاد راهنما (که تاثیر مهمی در رشد من داشت.) تا آدمهایی که فکر نمیکردم یک روز باهاشون برخورد داشته باشم چه برسه به اینکه باهاشون هم صحبت و دوست هم بشم. به نظر من آدم در هر بازه زمانی که خودش در نظر میگیره مثلا چند سالی که در یک موسسه کار میکنه یا چند ماهی که در جای دیگه کار می کنه یا چند سال اول ازدواج یا چند وقت دوستی با یک آدم ، تو این بازه ها باید بسنجه چه قدر رشد کرده و این رشد و از همه لحاظ بررسی کنه . از لحاظ شخصیتی ، اعتقادی ، علمی، فرهنگی و.... . من چیزی که در مورد خودم فکر می کنم اینه که همیشه عاشق یادگرفتن و فهمیدن هستم و این مساله برام توی زندگیم خیلی مهمه. می تونم بگم این دوسال به طرز عجیبی حجم زیادی از چیزهای متفاوت و یادگرفتم. البته الان فکر میکنم یه دلیل اصلیش محل زندگیم بوده که خب واقعا زندگی تو یک شهر صنعتی و علی الخصوص پایتخت میتونه در رشد آدم خیلی موثر باشه. این چند روز فصل جدیدی از زندگی من آغاز شده. فصلی که دیگه باید روی پای خودم بایستم و خودم به خودم کمک کنم. چند وقت پیش به این قضیه فکر می کردم که آیا ممکنه این دو سال عجیب، تنها بازه زمانی مفید باشه در کل عمرم که رشدم به اصطلاح ماکزیمم بوده و به عبارت بهتر آیا ممکنه روزی حسرت این دو سال و بخورم؟ پیش خودم گفتم امیدوارم نباشه . دوست دارم ساکن نمونم و حتا اگر روزی ساکن موندن و انتخاب کنم، خود ِ این یک تجربه باشه که من ازش یاد بگیرم.

پ.ن : عکس و خودم گرفتم. یک روز زمستانی. در دانشگاه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۱

یه جاهایی تو زندگی هست که هرچی بیشتر میگردی کمتر به جواب میرسی. هر چی بیشتر دست و پا میزنی بیشتر غرق میشی. این روزها کودک درونم لجیاز شده و آشفته و پریشون مدام دنبال جواب سوالاش می گرده و هرچی جلوتر میره باز برمیگرده سرجای اولش! من باید آرومش کنم. باید بهش بگم صبر کن. یه جاهایی تو زندگی هست که تو باید به هستی اعتماد کنی و ساکن روی قایق بشینی و اجازه بدی زندگی مسیر درست و به تو نشون بده.

پ.ن: عکس از یکی مناطق زیبا و مسحور کننده ی ایرانه که امیدوارم یک روزی برم. "سقالکسار" 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۲

امروز به چیزای زیادی فکر کردم. مهمترین همه شون ترس ها بود. جالب اینکه بعد از اون هم یک جمله از امیر مومنان درباره ی همین موضوع تو اینستاگرام خوندم که دوست دارم  اینجا بنویسم تا یادم بماند:

هرگاه از چیزی می ترسی خود را درآن بیافکن که گاهی ترسیدن از آن چیز مهمتر از واقعیت خارجی است.

اصولا ترس ها. همیشه یک جور قید محسوب میشن. یک قیدذهنی که حتا قوی تر از هر قید فیزیکی می تونه باشه . بزرگترین ترس من این روزها اینه که اگر نتونم اون جوری که می خوام زندگی کنم ، اگر نتونم اونطوری که می خوام اتاقم و بسازم ، اگر نتونم از پس مشکلات بربیام چی؟ چی میشه؟ این ترس در من وجود نداشت. بوجود اومد. یک دوره ی چند ماهه در زندگیم من فقط راه می رفتم . فقط راه می رفتم. از تجریش تا ونک . از شیخ بهایی تا پارک لاله . هرچند پشیمون نیستم چون فکر می کنم اون دوره لازم بود اما هیچ وقت دلم نمی خواد به اون دوره برگردم. دوست ندارم متوقف بشم.  من هدفم و رویام موفقیت نیست. نه! رویای من  اینه که یاد بگیرم چطور باید زندگی کرد و چطور می شود این را به دیگران یاد داد؟ ترس ها موجوداتی هستند نامرئی (من تو ذهنم به صورت زامبی های نامرئی تصورشون می کنم:) )  که شما رو از پا می ندازند. میخوام بگم دوست ندارم بترسم. اما هم من هم شما میدونیم چنین چیزی امکان پذیر نیست. بله امکان پذیر نیست. ترس ها همیشه با ما هستند . فقط باید یاد بگیریم چطوری توی یک موقعیت تنش زا کنترلشون کنیم. چطوری اجازه ندیم که زندگی ما را مختل کنند و چطوری تاثیرشون در زندگیمون کمرنگ بشه. یک تمرینی که برای خودم خیلی موثر بوده اینه : 

مثال برای خودم : ترس از شکست. امروز وقتی توی موقعیتی بودم که این ترس به سراغم اومد و مدام اشک می ریختم و تقریبا ناامید شده بودم . یک لحظه به خودم اومدم و دیدم دارم خاطرات گذشته و حرف هایی که دیگران به من می زنند و با خودم مرور می کنم. چه قدر سنگینه این حرفا حتا الان که بهشون فکر می کنم حالم کمی دگرگون میشه. بگذریم. می دونید بهترین کار در این لحظه اینه که شما بیاین به زمان حال . اینجا و اکنون. هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده شما شاید در آستانه شکست باشید اما هنوز شانس دارین. و شما میتونین ازپسش بربیاین. چون مهم رسیدن به اون هدف نیست، مهم اینه شما بتونین اون کارو انجام بدین. تمرین بودن در زمان حال خیلی می تونه به آدم کمک کنه. این که هنوز هیچ اتفاق وحشتناکی نیافتاده و شما هنوز فرصت زیادی دارید. به خودتون بگین اُکی احساسات هستند. قطعا تجربه ی گذشته تجربه ی دردناکی بوده ولی من الان نباید اون و مرور کنم . احساسات رو بگذارین کنار و منطقی عمل کنین. می تونم بهتون اطمینان بدم نود درصد قضیه با همین تمرین حل میشه. امتحانش کنین.

پ.ن: این پست و میشه در راستای پست قبلی دونست. خودی که من دوست دارم خودی هست که می تونه احساسات و ترس هاش و تا حد خوبی کنترل کنه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۶

اساسا رفتن از آن مقوله هاییست که یک طرفه است ، یعنی برگشت ندارد ، اگر رفتی باید بروی و دیگر برنگردی . حتا اگر تصمیم به رفتن یک تصمیم لحظه ای و غیر عاقلانه باشد . در غیر این صورت ، اعتمادِ دیگران را از دست میدهی . کسی دیگر به تو و تصمیم هایت اعتماد نمیکند . میداند پشیمان میشوی و بر میگردی . اعتماد برای من چیز مهمی است . اینکه دیگران به من اعتماد کنند ، حتی به نبودنِ من . من همیشه سخت ترین راه را برگزیده ام ، دلیلش را نمی دانم اما راه درست برای من و از نظر من همیشه سخت ترین راه بوده است . میخواهم برنگشتن را تمرین کنم ، حتی اگر خلاف طبیعتِ من باشد . میخواهم ثبات را یاد بگیرم . سخت است . سختی اش به اندازه ی تنهایی ست . تنها شدن ، تنها رفتن ، تنها ماندن . نبودِ کسی که با حرفهایش تو را در آغوش بکشد . اما باید یاد گرفت . شاید برای روز ِ مبادا .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۵

یک روز یک دوستی بهم گفت ، همسایه شون که یک پیرمرد هشتاد ساله بوده ، به خاطر بیماری که داشته و نمیتونستم تحمل کنه ، خودکشی کرده . اون روز این حرفش خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرد ، اینکه آدمایی هستن که حتا تو ۸۰ سالگی بعد از کلی شادی و  رنج و تجربه و چیزای دیگه ، هنوز نمیدونن بین مرگ و زندگی کدوم و انتخاب کنن . یادمه من تا اون زمان خودم مردد بودم چون انتخاب هرکدومش جرات میخواد به نظرم تا اینکه چند وقت بعد به خاطر یه اتفاقی ، تصمیم گرفتم زندگی کنم ، پستشو احتمالا خوندید . حتا از اون زمان به بعد روزای زیادی برام پیش اومده که حس کنم زندگی داره خیلی سخت میگیره نه فقط به من ، حتا به بقیه  این بی عدالتی که توی دنیا هست ، این خودخواهی آدما ...  و اینکه آیا واقعا ارزششو داره این انتخابی که کردم ؟! اما هربار که اینو از خودم پرسیدم و فکر کردم همیشه به این نتیجه رسیدم که تنها چیزی که ادم تو مشتش داره همین زندگیه ، همین اندک اختیار ! با همینه که ادم میتونه یه کاری بکنه ، یک اثری بزاره ، همون طور که بقیه ادمایی که من تحسینشون میکنم این کار و کردن . یه زمانی رسید خواستم بمونم تا پیدا کنم ، زندگی از نظر من کشف کردنه تجربه کردنه ، اول باید خودت کشفش کنی بعد به بقیه توی مسیرشون کمک کنی . خواستم بگم با همه این باورها و اعتقاداتم باز هم به خودم حق میدم که اشتباه کنم ،که  خسته بشم ، که وقتایی کرختی و بی حوصلگی وجودمو بگیره ،که وقتایی غمگین بشم ، دلم بگیره از بی عدالتی ، از ناجوانمردی ، از نبود عزیزانم ، از دیدن رنج آدما  ، اما حق نمیدم که تو این وضعیت بمونم ، گیر کنم . حتا اگر چندماه طول بکشه باز هم باید بلند بشم ، باز هم باید شروع کنم ، باز هم باید تجربه کنم ولی مهمه که آگاه تر قدم بعدی و بردارم . 
به قول یه دوست عزیز که زندگی نردبونیه که آدم فقط ازش بالا میره و به قول یه دوست عزیز دیگه ،اون چیزی که زندگی ما رو میسازه همه چیزاییه که یاد میگیریم .
همین .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۴

شاید روزهایی باشد در زندگی که ملال وجود آدمی را پر کند ، بی حوصلگی خسته اش کند ، دلرنجی و دلخوری اش از خودخواهی اطرافیان و نزدیکانش کاسه صبرش را لبریز کند ، شاید روزهایی باشد که آدم هیچ کار نکند جز راه رفتن ، یا گریستن ، یا خوابیدن ، شاید روزهایی باشد که آدمی از سر اجبار کارهای روزمره اش را انجام دهد ، موفق هم بشود اما موفقیت او را خوشحال نکند ، شاید روزهایی پشت سر بگذارد پر از بی انگیزگی ، اما به نظرم وجود چنین روزهایی در زندگی اجتناب ناپذیر است ، اما مهم اینست که آدم این روزها را پشت سر بگذراند ، بلند شود ، در کرختی و سکون نماند .

مهم اینست که آدم بگذراند و بلند شود . غم را بتکاند ، بی حوصلگی را دوربریزد ، دلخوری ها را ببخشد ، بگذارد و بگذرد و نماند . و ایمان داشته باشد به مسیرش ، به روزهای آتی ، به هدفش .
نترسید از روزهای بد ، روزهای بد هستند می آیند و هیچ کس نباید شما را به خاطر داشتن چنین روزهایی سرزنش کند ، چراکه انسان مجموع تمام احساس ها و زندگی مجموع تمامی این روزهاست . این هم جزیی از زندگی ست .
اما در روزهای بد نمانید ، بگذارید جریان زندگی این را هم  با خود بشوید و ببرد .
و میدانی خوشبختی چیست ؟ خوشبختی داشتن رفیقی است که بتوانی این روزها با او هموار تر بگذرانی . کسی که تو را از دور خوب نگاه کند و برایت حرف بزند . و حتا اگر لازم بود تنهایت بگذارد ، اما مهم اینست که چنین رفیقی باشد . 
همین .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۲

نظرم این روزها اینست که ، زندگی کتابی را می ماند که تو با خواندن کلماتش ، خودت را کشف میکنی نه دنیا را .
میدانید نگاه به گذشته همانقدر که برای من خاطره برانگیز است ، برای شمای خواننده میتواند نوعی تجربه باشد از آدمی که خواسته ، زندگی را زندگی کند ، آدمی که بین مرگ و زندگی میداند کدام را انتخاب کرده است و آدمی که این انتخاب را به بهای ارزانی به دست نیاورده است.
نام ش را از این رو نقش ِ اول گذاشتم چراکه هرکدام از ما نقشِ اول ِ زندگی مان هستیم و به غیر از ما هیچ کس دیگری برای این نقش انتخاب نشده است .
شاید همین جمله بود که به من جسارت داد شروع کنم به نوشتن به صورتی متمرکز تر و منسجم تر ، تاملاتم را بنویسم ، هر قدم که در این دنیا جلو تر می روم ، و بیشتر کشف می کنم .تجربیاتم را و یادداشت هایم را . در باب اینکه زندگی چیست و من کیستم !

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۴