نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۳۸ مطلب با موضوع «تاملات» ثبت شده است


Leaves

عموماً وقتی با عکاس ها صحبت می کنی، بیشتر آن ها بر این باور هستند، یادگرفتن عکاسی تنها یاد گرفتن تکنیک ها و آشنایی با سبک های متفاوت و تسلط بر دوربین نیست. به عبارت دیگر با فشردن دکمه شاتر تازه کار آغاز می شود. قسمت مهم تر پردازش و ویرایش عکس است. همان جمله معروف که بارها گفته اند:  هنر ادیت نیمی از هنر عکاسی است. 

اما نکته ای که در این میان پنهان می ماند و به آن اشاره مستقیم نمی شود، دنیای پشت پرده عکاسی است که قابل رویت نیست و همچون هاله ای کل فرایند گرفتن یک عکس از نگاه به ویزور تا چاپ و ارائه نهایی عکس را در بر می گیرد. و من آن را به دنیای ذهنی عکاس تعبیر می کنم. یعنی همه آن چیزی که به خلاقیت، نوآوری، مشاهده و ارتباط مربوط است. به نظرم همین نکته است که رمز موفقیت و تمایز عکاسان با یکدیگر است. 

اگر سوژه اصلی یک انسان باشد، قطعا این امر خودش را پررنگ تر می نمایاند. چراکه ثبت عواطف و احساسات انسان علاوه بر داشتن یک ذهن خلاق نیازمند ارتباط قوی و اعتماد متقابل است. بنابراین همان قدر که پیشرفت در تکنیک ها و تسلط به ابزارها برایمان مهم است، باید برای رشد و پرورش ذهنمان هم وقت و حوصله به خرج دهیم.

این شیوه « بخند؛ یک دو سه... » در عصر امروز که همه نگران هستند در انظار جامعه عمومی و مجازی چگونه به چشم می آیند، منسوخ و بی ارزش شده است. علاوه بر اینکه آدم ها باید به عکاس اعتماد کنند تا در قاب دوربینش ظاهر شوند، عکاس هم باید متقابلاً این اعتماد را به آن ها باز گرداند که نیازی به گرفتن ژست های تکراری نیست. آنها در قاب دوربینش بهترین هستند، چون خودشان هستند و خودشان متفاوت ترین و زیباترین و دوست داشتنی ترین اند.

پینوشت: دیروز در پارک لاله سرگرم عکاسی بودم که دو خانم به همراه کودک شیرینشان از من خواستند، از آن ها عکس بگیرم و بعد برایشان در تلگرام بفرستم. با کمال میل قبول کردم. هرچند کودکشان کمی بازیگوش بود و کمرو و خجالتی و درآن چند دقیقه ای که با آن ها سپری کردم، نتوانستم با دخترکشان ارتباط بگیرم و او از دوربینم فرار می کرد. البته عکس های خودشان خوب از آب درآمد، ساده و صمیمی بودند. 
همه این حرف ها دیروز هنگام برگشت از ذهنم گذشت. حس مثبتِ اعتماد که آن ها به من داشتند بی نهایت برایم لذت بخش بود. جامعه آرمانی من جاییست که آدم ها به هم اعتماد دارند و از بابت این اعتماد پشیمان نمی شوند. 

پینوشت دو: این عکس را از حوض بزرگ پارک لاله ثبت کردم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۵۸
Life

امیدوار بودم چند ثانیه زنده بمانم؟
ده ثانیه؟ بیست ثانیه؟

                             خلبان چنگ/ اگزوپری


به پایان کتاب اگزوپری نزدیک می شوم. باید با تصویرسازی های زیبا و به یادماندنی اش، با اندیشه های عمیق سروان اگزوپری و با احساسات ناب او خداحافظی کنم. قصد ندارم در این مطلب به آنچه از کتابش دریافتم بپردازم چراکه درک من آنچنان وسیع نبود که بتوانم افکار و تاملات سروان اگزوپری را بفهمم و هضم کنم. باید حداقل یک بار دیگر این کتاب را با دقت بیشتری بخوانم. شاید در زمانی دیگر. اما می خواهم درباره ی یک تجربه شخصی بنویسم که تقریبا همزمان با خواندن قسمتی از این کتاب بود که در بالا به آن اشاره کوچکی کردم. 

چندوقت پیش در طی یک پیاده روی کوتاه عصرگانه ی بهاری، از کناره ی یک بولوار متوجه تیربرق هایی که به ردیف صف کشیده بودند شدم. یک لحظه پیش خودم گفتم از کجا می دانی تا تیر برق چندم زنده هستی؟ کمی فکر کردم و ترجیح دادم یک تجربه بکنم. خودم را متقاعد کردم زمانی که به تیر برق سوم برسم، می میرم و سعی کردم عقل و منطق را کنار بگذارم  و فقط به همین گزاره فکر کنم. شاید بدانید چه اتفاقی می افتد. هیچ آدمی دوست ندارد به سوی مرگ قدم بردارد. گام هایم را کوچکتر کردم. دلم نمی خواست بمیرم. (همذات پندار قوی هستم) اما به ناگاه متوجه نگاه پسرکی شدم که در یکی دو متری من بود. پسرک پنج شش ساله ای که شرارت و بازیگوشی از چهره ی سیاه سوخته اش می بارید. کمی جلوتر یک رفتگر مسن با یونیفرم نارنجی رنگ را دیدم که با دو مرد دیگر همسن خودش بحث می کرد. خطوط در هم ریخته چهره اش نشان می داد آنچنان که باید راضی نیست و گویا دارد دردودل می کند. سمت چپم باغ اناری بود که شاخه های درخت هایش در هوا مستانه می رقصیدند. ایستادم و از آن ها عکس گرفتم. شاید برای بازماندگان! تیر برق دوم را رد کرده بودم آن قدر با این احساس و این فکر عجین شده بودم که کم کم باور می کردم احتمال وقوعش آنچنان که فکر می کنم کم هم نیست! شاید دیگر نباشم. شاید همه چیز تمام شود. از کنار دو پیرمرد که روی پله مغازه شان بی خیال به دنیا و حواشی اش نشسته بودند و گپ می زدند رد شدم و به خودم گفتم فقط پیرمردها و کودکان هستند که به این دنیا دلبستگی ندارند. چند قدم مانده بود به تیر برق سوم. اگر فیلم  Intime را دیده باشید، شاید بتوانید این موقعیت را تجسم کنید. همین طور که روبه رو را نگاه می کردم از تیربرق سوم هم رد شدم. 
شب که آمدم و خلبان جنگ را می خواندم این بار جادوی کلمات اگزوپری به شکلی دیگر مرا مسحور کرده بود. شاید توانسته بودم گوشه ای از تعبیرها و توصیفاتش، آن هنگام که به آغوش مرگ می شتابد و از آن می گریزد را تجربه کنم. 

مواجه با مرگ، حتا به صورت ذهنی ، تجربه ی نادریست. شاید دلتان بخواهد در یک پیاده روی آن را امتحان کنید. و شاید نگاهتان به دنیا و جزییاتش که همیشه از چشم ما پنهان است تیزبین تر شود.

پ.ن: عکس برای یک روز بهاریست که خودم آن را ثبت کردم.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۴۶
firstrole.blog.ir

نصیر فقیه پور عزیز در قسمت نظراتِ پست چرا وبلاگ نویسی؟ سوالی پرسیده بود که به نظرم مضمونش این بود: من تاکنون وبلاگنویسی نکردم، چگونه وبلاگ نویسی کنم؟ 

نصیرجان چه خوب که این سوال را پرسیدی چون منتظر بهانه ای بودم تا این مطلبی که در ذهنم هست را بنویسم اما چون پست قبل طولانی می شد این کار را نکردم.
 
چند روز پیش یکی از پست های آقای ست گادین را در وبلاگش می خواندم. (به ترجمه ی خودم) نوشته بود ما چطوری دوچرخه سواری یاد می گیریم؟ میرویم از کتاب ها می خوانیم یا ویدیو «چگونه دوچرخه سواری کنیم» می‌بینیم؟ نخیر ما این کارها را نمی کنیم، ما یک دوچرخه را برمی داریم و دوچرخه سواری می کنیم. همین. حتی از این هم بدتر! ما دوچرخه سواری را وقتی یاد می گیریم که آن را اشتباه انجام دهیم. بارها و بارها زمین بخوریم، بیافتیم، و دوباره سوار شویم و ادامه دهیم. بعد هم در ادامه یک جمله طلایی می گوید و مطلبش را تمام می کند. میگوید این روش در بسیاری از موارد کار می کند. هرچیزی که بخواهیم یاد بگیریم. 

راستش نمی دانم چرا انقدر به قول فرنگی ها به این مثال آقای ست گادین«کراش» پیدا کر ده ام! شاید به این دلیل که من هم دوچرخه سواری را نسبت به هم سن و سالانم دیرتر یاد گرفتم. چون می ترسیدم. یادم می آید روزی پسرخاله ام گفت نه این جوری نمی شود خودم بهت یاد می دهم و من خوشحال از اینکه قرار است کسی به من یاد بدهد! همراه او شدم. رفتیم بالای یک شیب ملایم او مرا سوار دوچرخه کرد، کمی همراهم شد و بعد مرا رها کرد. و حشت کرده بودم و صدایش می زدم او هم میگفت: پاهایت  را روی پدال بگذار. پا بزن. فرمان را انقدر محکم نگیر! بار اول زمین خوردم، بار دوم، بار سوم و بالاخره فهمیدم اگر پایم را روی پدال بگذارم و پا بزنم، تعادلم را حفظ می کنم.
راستش من هم با آقای ست گادین موافقم که این روش خیلی وقت ها کار می کند. حتی با تقریب خوبی می توان گفت همیشه کار می کند. اصلا اشتباه کردن است که به آدم یاد می دهد. خلاصه همانطور که در پاسخ کامنتت کوتاه گفتم اینجا هم می گویم وبلاگ نویسی خیلی شبیه دوچرخه سواری است. باید شروع کنی، اشتباه کنی، جا نزنی و ادامه بدهی. 
این روزها من هم به نوعی دیگر درگیر این قضیه ام. مدام حرف پسرخاله ام را به خودم یادآوری می کنم: 

پایت را روی پدال بگذار. پا بزن، انقدر فرمان را محکم نگیر! 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۳
firstrole.blog.ir

به تازگی با دست نوشته های یک دیوانه ،وبلاگ یاور مشیرفر، آشنا شدم و دیشب فرصتی دست داد تا متمرکز‌تر به خواندن نوشته هایش مشغول شوم. متوجه گذر زمان نبودم و گاهی در هنگام خواندنِ اندیشه هایش به فکر فرو می رفتم و می‌دیدم زمان از دست رفته است. ساختار وبلاگش، نوشته هایش بسیار قابل نامل و تعمق بود برای منی که تشنه آموختن و یادگرفتن بودم.  هر وقت با افرادی همچون یاور آشنا می شنوم، بیشتر متوجه می شوم که بیش از آن که می دانم، نمی دانم. خودم را همچون قطره کوچکی می بینم که هرچه قدر تلاش کند و پیش برود نمی تواند به دریا برسد و یا جزیی از آن شود. و آن قدر این احساس و حرف های سیندال (خانم جولیا کامرون افکار منفی مان را به سانسور کننده ی درون تعبیر می کند و سیندال نامی است که من برای آن گذاشته ام و مخفف آن است) قوی بود که حتی این فکر از ذهنم گذشت که چندروزی ننویسم و شاید اینجا را هم مانند وبلاگ های دیگر نیمه کاره رها کنم. شروع کردم به نوشتن روی کاغذ و از خودم پرسیدم چرا وبلاگ نویسی؟ خوشبختانه نوشته ها و اندیشه های یاور مشیرفر عزیز هم به کمکم آمد و به هرحال بعد از سیاه کردن چند صفحه به هفت دلیل زیر رسیده ام. 

قطعا این دلایل برای من است و شاید درمواردی با هم مشترک فکر کنیم:

۱- راهی برای ماندن و ایستادن: چند وقت پیش در پی صحبت کوتاه با دوستی، ناخوداگاه به او گفتم وبلاگ نویسی برای من راهی برای ماندن و ایستادن و مقاومت کردن در برابر کارهایی است که نیمه رها کرده ام. این دلیل شاید اولین دلیل و اصلی ترین دلیلم تا به امروز بود اما اکنون دلیل های مهمتری هم دارم که در ادامه می خوانید.

۲- روشی برای لذت بردن از یادگیری و آموختن: به مرور از تجربه های دیگران و خودم دریافتم که: «نیاز» است که آدمی را به آموختن وادار می کند. و برای آموختن و یادگرفتن و حرکت کردن باید از روشی استفاده کنیم که از آن لذت هم ببریم. در این صورت سختی های راه قابل تحمل تر می شود. وبلاگ نویسی برای من چنین روشی است و بی نهایت از آن لذت می برم. 

۳- ابزاری برای درست اندیشیدن: وقتی افکار روی کاغذ یا اسکرین می‌آیند، قابل سنجش تر هستند. می توان با دقت و باتردید در آن ها متمرکز شد. گاه برای نوشتن مطلبی در این وبلاگ ساعت ها روی کاغذ می نویسم و خط می زنم تا به یک نوشته‌ی مطلوب که به نظر خودم از لحاظ ساختار و محتوا بهتر از بقیه است، برسم. هرچند که همین نوشته ها خالی از اشکال نیستند. به هرحال تجربه این سه ماه! وبلاگنویسی منظم می گوید این روش بهتر از روش های دیگر کار می کند.

۴- مواجهه با نقد های اطرافیان: وبلاگنویسی کمک می کند که نوشته هایم را افراد بیشتری با مدل های ذهنی متفاوت بخوانند. ممکن است آن ها به نکته ای توجه کنند که به ذهن من هرگز خطور نکرده است. با تحلیل و بحث و گفت و گوی کامل تر این امکان فراهم می شود که آدم جهان بینی اش جامع تر شود. البته در پرانتز بگویم مورد نقد واقع شدن شخصا برای من خوشایند نیست. درست است که در همین چند خط بالا از ویژگی های مثبت نقدکردن و نقد شدن نوشتم اما می دانم آنچه عمل می کنم خیلی شبیه حرف هایی نیست که زده ام. واقعیت این است که من حتی از نقد کردن هم می ترسم.(چون کسی می‌تواند نقد کند که از نقد شدن نترسد!) به هرحال یکی از مهم ترین اصولِ آموختن و آشنا شدن با اندیشه های نو و بکر، رها کردن دانسته های قدیمی است. بنابراین از این راه گریزی نیست. همین جا اعلام می کنم اگر از خواننده های این وبلاگ هستید دوست دارم مرا به چالش بکشید تا این گونه هردویمان بیشتر یاد بگیریم.

۵- کشف کردن و جست و جو کردن: به تجربه دریافتم نوشتن باعث می شود بیشتر درونت را جست و جو کنی و نه تنها این مورد در پیدا کردن افق های تازه فکری موثر است که حتی در ساده‌ترین و عمیق‌ترین مورد کمک می کند صندوقچه کلماتت را از واژه‌ های ناب تری پر کنی و ابزار قوی تری برای نوشتن پیدا کنی. 

۶-آینه ای برای دیدن! : برای منی که عادت کرده ام آنچنان عمل کنم که دیگران می خواهند، وبلاگنویسی آینه ای است که می‌توانم در آن خودم را ببینم. تاملاتم را. رویاهایم را. و سبک خودم را در نوشتن و اندیشیدن پیدا کنم.وبلاگ نویسی این روزها برای من مانند پارویی است که می توان به کمکش در خلاف جهت رودخانه ای که دیگران برایم ساخته اند، حرکت کنم.

۷- جایی برای خالی شدن ذهنم: در بین نوشته های وبلاگ، مطالبی هم هست که گاهی آنچه از ذهنم لحظه ای می گذرد را می نویسم. وبلاگ نویسی کمک می کند گوشه ای از این افکار را اینجا خالی کنم و یادم بماند بیشتر به آن ها فکر کنم. 
 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۵۱
firstrole.blog.ir

یکی از مهارت هایی که می توانم بگویم در آن توانمند هستم، نامه نگاری است. من همیشه از دوران کودکی نامه می نوشتم. برای مادرم، برای دوستانم،  برای خدا، برای معلمم و برای هر کسی که میخواستم احساساتم را به او نشان بدهم. اصولا فکر می کنم نوشتن راه محبوب درونگراهاست، البته که مختص آن ها نیست. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. دیروز در پی نامه ای که برای خانم وبلاگنویس یکی از آدم های مهم زندگی ام نوشتم به این فکر می کردم که این احساس عمیق من نسبت به او از کجا نشات می گیرد؟ من که نه او را دیده ام، نه صدایش را شنیده ام، و نه با او چت کرده ام. فکر می کنم این نوشتن است که معجزه کرده است. این نامه نگاری های پی در پی است که باعث شده من باور کنم ارتباط نزدیک میان انسان ها لزوما با دیدن چهره و شنیدن صدایشان شکل نمی گیرد. 
بیشتر ما وقتی واژه نامه نگاری را می شنویم، یاد راهروها و کلافگی ها و شاید بی حوصلگی های مدیران می افتیم که برای پی گیری درخواستمان باید نامه نگاری های طولانی مدت و خسته کننده را تحمل کنیم. و یا شاید در عصر امروز شنیدن این واژه اغلب نامه های اداری و جملات تکراری که باید حتما در آن رعایت شود را برای ما تداعی کند، حتا نوشتن نامه های پر احساس، می تواند ما را یاد دلداگی های یک عاشق و معشوق بیاندازد. من فکر می کنم نامه نوشتن فراتر از این دسته بندی هاست وهنوز در عصر ما جایگاه خودش را از دست نداده، چرا که هیچ جایگزینی برای آن پیدا نمی کنم. در عصر تکنولوژی و دهکده ی جهانی که می توان آنی با طرف مقابل ارتباط برقرار کرد: چت کردن، فرستادن استیکرها و ایموجی ها ، کامنت نوشتن، اسکایپ و ... هنوز نتوانسته جای نامه نگاری را پر کند. شاید بهتر باشد یک بار دیگر به این ابزار قدرتمند ارتباطی بیشتر فکر کنیم. 

این مطلب مقدمه ای بود برای سلسله نوشته هایی که می خواهم درباره نامه نگاری بنویسم. ابتدا تصمیم داشتم نکاتی که به تجربه و نه به دانش در تمام سال های زندگی ام که نامه نوشتن جز حذف نشدنی آن بوده را بنویسم اما دوست دارم در این زمینه علاوه بر تجربه بیشتر بخوانم و یادبگیرم. امیدوارم شما هم دوست داشته باشید با من همراه شوید:)


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۵۲

ابهام


صفر : شاید از عنوان این مطلب تعحب کرده باشید، چون در مطلب قبل گام دوم را معرفی کرده بودم. راستش دیروز که داشتم روی کاغذ چرک نویس برای خودم می نوشتم و فکر می کردم و جمع بندی می کردم، به نظرم رسید این مطلب را باید قبل از گام قبلی می گفتم، و خودم هم برایم عجیب بود که چرا زودتر به آن اشاره نکردم. یکی از دلیل هایش احتمالا این است که این مطلب را در ذهنم داشتم و گام قبلی را هم با درنظرگرفتن آن نوشتم، اما چون روی کاغد نیامده بود، به آن اشاره مستقیمی نکردم. خلاصه آن که شاید بهتر است این را گام یک و نیم بدانم! البته این نوشته جز جمع بندی و نتیجه گیری از حرف های دیگران نیست. اما فکر می کنم آن قدر مهم هست که باید مکتوب شود چرا که هم به من کمک می کند و هم احتمالا به شما.


یک: در گام اول نوشته بودم اگر از من بپرسید که در پایان سال در کجا ایستاده ای جواب می دهم نمیدانم. دیروز این سوال را یک بار دیگر به شکلی متفاوت از خودم پرسیدم: آیا باید بدانم در پایان امسال دقیقا در کجا هستم ؟ 

این روزها شرایط و پیچیدگی ها و ابهام ها بیش از آن چیزی است که تصور می کنیم و برای آن برنامه ریزی بلند مدت می کنیم. (برنامه ریزی بلند مدت کاملا به شخص بستگی دارد، شاید برای فردی یک برنامه پنج ساله برنامه بلند مدت باشد. به هر حال برای من یک سال هم خودش سیصد و شصت و پنج روز نامشخص دارد;) ) و البته نامشخص بودن و ابهام آینده چیزی نیست که بتوان از آن فرار کرد یا با برنامه ریزی درست دقیق و حساب شده بر آن غلبه کرد. به قول محمدرضا شعبانعلی(+) :  

«اصلاً هدف معادله‌ی زندگی، بهینه‌ کردن متغیر ابهام نیست. ابهام، حتی جزو شرایط مرزی این معادله‌ی دیفرانسیل پیچیده هم نیست. اصلاً ابهام هیچ چیز نیست. ابهام کاغذی است که بر روی آن، معادله‌ی زندگی را حل می‌کنی!»


دو : علی فرنودیان در وبلاگش از زبان آقای جیمز کلی یر می گوید همه ما یک دایره نگرانی داریم و یک دایره تاثیر. دایره نگرانی آن چیزهایی است که دست خودمان نیست و کنترلی روی آن ها هم نداریم. با این حال یک دایره کوچک تاثیر هم وجود دارد که هرچند کوچک است اما دست خودمان است. می گوید آدم ها هدف گذاری هم که می کنند بر اساس دایره نگرانی ها می کنند نه دایره تاثیر.می خواهند براساس آن چیزهایی که دست شان نیست، ذهن وسرمایه ها و منابعشان را خرج کنند نه آن چیزهایی که می توانند برایش کاری کنند و تغییر ایجاد کنند. مطلب خوبی است. علی فرنودیان با استادی تمامش در قصه گویی آن را اینجا نقل کرده است.

سه : همه این حرف ها یک سخن است وبیشتر نیست. نگران آن چیزهایی که نمی توانید تغییر دهید نباشید. تمرکزتان را روی منابعی بگذارید که دست خودتان است. منابع زندگی محدود هستند، فرصت هایی که ما درباره اش تصمیم می گیریم که چگونه آن هار ا بگذرانیم.با مطالعه یک کتاب که به ما در رشد فردی مان کمک می کند یا یک رمان سطحی بازاری، با صرف وقت برای فکرها و ایده ها و پروژه ها یا گشت و گذار تفریحی در اینستاگرام و تلگرام.  باید ارزش گذاری کنیم که چگونه از منابعمان استفاده کنیم. یا به قول آقای جیمز کلی یر سعی کنیم دایره تاثیرمان را بهینه کنیم.

فکر می کنم برنامه ریزی الان برای من مثل روزهای اول سخت و مشکل نیست. به نظرم کل فرایند برنامه ریزی در سه چیز خلاصه شده است. تغییر مدل ذهنی، شناسایی و ارزش گذاری منابع و تغییر سبک زندگی و همه نکاتی که در کتاب ها و سمینارها می گویند و خودم هم در ادامه به آن ها اشاره می کنم جز این سه مورد نیست. 


  
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۲


نه اشتباه نکنید این یک تابلو نقاشی نیست. این یک عکس کاملا واقعی است. تصویری از همین دنیای واقعی خودمان که ذهن خلاق آقای آیدین بیوکتاش عکاس ترک آن را ثبت کرده است. او با الهام گرفتن از کتاب پَختستان پا فراتر از دنیای دو بعدی تصویر گذاشته و ما را به جهانی برتر از واقعیت های روزمره سوق می دهد. شاید الان این سوال ذهن شما را درگیر کرده باشد که چگونه؟ با چه ابزاری؟ جواب این سوال خیلی ساده است. با استفاده از یک دوربین عکاسی و یک ربات پرنده که میتواند دوربین به آن وصل شود و از راه دور کنترل شود. این ربات ها به دِرُن ها (Drone) معروف هستند و همان ربات هایی هستند که بیشتر در مسابقات استفاده می شوند و از بالای یک شهر یا یک منظره تصاویری برای ما می فرستند. این ویدیو کارکرد این ربات های شگفت انگیز را نمایش می دهد.(+

فکر می کنم به آقای بیوکتاش. به اینکه چگونه تخیلاتش را با واقعیت و تکنولوژی در آمیخته، تصوراتش را در ظرف واقعیت ها ریخته و تنها با زبان تصویر بدون استفاده از واژه ای به بیننده القا می کند که می توان مرزها را جابجا کرد، می توان محدودیت ها را وسعت بخشید و حتی میتوان ناممکن ها را ممکن کرد. می شود قیدها و بندهای ذهنی را از هم گسست و خود را دردریای بی کران تخیلات و تصورات و رویاها رها کرد. فقط کافی است بگذاری ذهن راه خودش را برود. و در سرزمین خیال جولان دهد. بله تنها راهش همینست:

به ذهنت اعتماد کن. مثل آقای بیوکتاش.

پینوشت: این عکس را برای اولین بار در اینجا دیدم.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۵

نخواستن ها


در پست قبل درباره گام های برنامه ریزی صحبت کرده بودم. و اولین گام را برای خودم اینگونه تعریف کردم: مشکلات برنامه ریزی قبلی من چه چیزهایی بوده است و دو مورد را نوشتم. یکی از آن ها نداشتن تصویر کلان بود و دیگری از دست دادن ترتیب الویت ها. درباره ی مشکل دوم یک راه حل عملی را محمدرضا در این پست به من یادآوری کرد، مطلبی که بارها و بارها شنیده ام و تایید کرده ام اما به طور جدی به آن نپرداخته بودم. بحث هزینه ها و نخواستن ها و یا قربانی کردن ها. درباره ی این بحث افرادی بهتر از من حرف های کاملتری زده اند که می توانید آن ها را با کمی دقت و حوصله در اینجا بخوانید. با این حال برای شفاف تر شدن بحث یک توضیح مختصر می دهم. 

همه ما میدانیم که نمی شود همه چیز را با هم داشت، نمیشود هم در شغلت موفق باشی و برای این موفقیت جایی هزینه نکرده باشی، منظورم صرفا تلاش شبانه روزی نیست. اگرچه آن هم لازمه این موفقیت ودستاورد است اما برای رسیدن به آن باید از اولویت های دیگری بگذری. شاید تفریحاتت را کم کنی، شاید از سلامتی ات بگذری،شاید از سبد رابطه هایت خرج کنی. خلاصه آن که نمیشود چیزی را بدست بیاوری و از چیز دیگری خرج نکنی. من فکر می کنم که هیچ برتری وجود ندارد بین کسی که از رابطه اش می گذرد برای کار و موفقیت شغی اش یا اینکه به یک شغل ساده که وقت زیادی از او نمی گیرد مشغول می شود برای اینکه رابطه ی خانوادگی اش و عاطفی اش را تقویت کند. یا کسی که بیشتر ساعات روز به کتابخوانی می پردازد و سبک زندگی اش مطالعه است و کسی که سبک زندگی اش گردش و سفر و تفریح است. (هرچند که جامعه ما به این مساله توجه نمی کند و عموما آدم اول را موفق میداند و شخص دوم را نه!) به نظرم مهم این است که آدم بداند اولویت هایش در آن مقطع زمانی چیست و به آن توجه کند و سعی کند آن ها را جدی بگیرد، حتا اگر مردم آن ها را جدی نمی گیرند. 

دیروز به این مساله فکر کردم و درنهایت فهرستی از نخواستن ها نوشتم. همان که دربالا میبینید. اگر نکته دیگری در این رابطه به ذهنتان می رسد، خوشحال می شوم آن را بنویسید^ـــ^


پینوشت یک: برخی از نخواستن ها که در حوزه تخصصی عکاسی بود را در این فهرست ننوشتم، به نظرم مهم است بدانیم در این یک سال فعلا چه سطحی از یک مهارت ر ا می خواهیم داشته باشیم. دریاره این بحث کاملتر در یک پست جداگانه صحبت می کنم، اما نقدا :) این را بگویم، از متمم یادگرفتم که برای مهارت ها سطح بندی تعریف کنم. و بدانم امسال صرفا می خواهم به سطح پایه در این مهارت برسم و مصداق های سطح پایه را تعریف کنم به آن ها بپردازم. یک مثالش را می توانید اینجا ببینید.

پینوشت دو: امروز می خواهم کتاب های کتاب خانه ام را جابه جا کنم و آن هایی که فعلا در اولویت نیستند را در یک قفسه دیگر بگذارم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۴۵
دوستی

چند روز پیش بین دوستان متممی بحثی درباره ی دوستی شروع شد، من و دیگر دوستانم نظرهایمان را نوشتیم. قطعا نمی توانم تمام آن بحث و نظرات را  اینجا بیاورم. اما در بین آن صحبت ها و بحث ها سجاد سلیمانی عزیز یک کامنتی برای من گذاشت که باعث شد چندساعتی خودکار و کاغذ را بیاورم و درباره ی آن فکر کنم. کامنت سجاد را  اینجا نقل می کنم و نکاتی که به نظرم رسید را در ادامه می نویسم. 

کامنت سجاد:

یک نکته رو بهتره اینجا ببینیم
به جای سوالات مشخص و کاملا ریز که میتونه فردی و تجربی هم باشه و جوابشون رو توی گوگل بزنیم و ده ها پاسخ متفاوت برایش پیدا کنیم
بیایید کمی روندنگر باشیم، در سطح خودمون و در سطح جامعه

در سطح فردی مثلا به این سوالات پاسخ دهیم:

۱- جنس دوستان اکنون من با پنج سال قبل چه تفاوت هایی داشته است؟
۲تعداد دوستانی که بالای پنج سال با آن ها دوست بوده ام چند نفر است و مهمترین دلایل ماندگاری این دوستی چیست؟
۳- با کسانی که می خواهم، می توانم دوست بشوم و بمانم؟ 

در سطح جامعه هم؛ می توانیم با این نگاه دقیق تر شویم:

- فردگرا شدن و محور محور شدن جامعه (ای که من در آن زندگی می کنم) چه قدر بوده است؟
- جامعه ما؛ چه انتظارات و توقعاتی را درباره دوستی بوجود آورده یا پایین کشیده است(و در ما هم ایجاد شده است)؟

این جور سوالات نگاه کلی تری به ما میدن و ما راحت تر می تونیم به موضوع نگاه کنیم و جای خودمون رو پیدا کنیم.


من در مورد قسمت اول سوالات فکر کردم یعنی در سطح فردی. 

فکر می کنم در این تقریبا ده سالی می شود که دوستی مقوله ای جدی تر برای من بوده است(یعنی از زمان دبیرستان تا کنون) دلایلی که باعث شده با دیگران دوست شوم یا زمینه هایی که باعث شده بین من و یک فرد دیگر یک رابطه ی دوستی شکل بگیرد، این هاست:

۱- جبر محیطی : در محیطی مانند دبیرستان یا دانشگاه یا خوابگاه که شما باید روزها بیش از حداقل پنج ساعت با آدم ها معاشرت کتید، طبیعتا به فکر پیدا کردن یک دوست می افتید. گاه شما کار خاصی هم انجام نمی دهید و مثلا همکلاسی شما که همیشه کنار شما می نشسته دوست شما می شود.

۲- نیازهای فردی: مثل نیاز به رشد ذهنی، رشد عاطفی، احساس حمایت، احساس امنیت، همزبانی، همدلی و...

۳- تجربه ی لحظات کوتاه و خوشایند: دوستی هایی که در شبکه های اجتماعی شکل گرفته است می تواند از این نوع باشد. مخصوصا در توییتر، اینستاگرام، گوگل پلاس. 

۴- علاقه ها و سلیقه های مشترک بیرونی و درونی: علاقه های مشترک بیرونی مثل اینکه شما و دوستتان یک فیلم را دوست دارید و ترجیح می دهید با هم به سینما بروید یا حتی در مورد خرید کردن. و علاقه مشترک درونی مثل اینکه شما و دوستتان افکار و دیدگاه های مشترکی درباره یک موضوع مثلا هنر، فلسفه یا ... دارید و ترجیح می دهید فرصتی پیدا کنید و با هم در این باره گپ بزنید یا معیارها و ارزش ها و اصول مشترکی دارید.

۵- داشتن هدف های مشترک: مثلا در یک پروژه کاری با هدفی مشخص  شریک می شوید و این باعث بوجود آمدن دوستی بین تان می شود.

هرچند که معتقدم دلیلی که با شخصی دوست می شویم ترکیب این پنج عامل و شاید عوامل دیگر باشد (و به نوعی این پنج عامل خیلی به هم مربوط باشند) اما به نظرم در هر مقطع و دوره ای از زندگی یکی یا چند مورد از این عوامل بیشتر تاثیر گذار است. برای من شاید در پنج سال اول و به نوعی دوره دبیرستان و اوایل دانشگاه موارد یک وچهار پررنگ تر بود اما الان مورد دو پررنگ تر از بقیه موارد باشد و سهم بیشتری را به خودش اختصاص دهد.

درمورد سوال دوم، به نظرم به نوعی متر و اندازه گیری ماندگاری یک رابطه را مشخص می کند و فکر می کنم منظورمان این است که این رابطه ی دوستی چه قدر عمق دارد و چند سال دوام دارد و شاید پاسخی برای این سوال هم باشد که چه می شود یک دوستی به پایان می رسد، فکر می کنم هر کدام از دلایلی که در بالا مطرح کردم را درنظر بگیریم، تا زمانی که این دلایل دوطرفه باقی بمانند این دوستی پایدار است. به عبارت دیگر به نظرم روند دوستی تا زمانی ادامه دارد که شما در آن یک چیزی بدهید و یک چیزی بگیرید. شاید این نگاه بده بستانی به نظر برسد و بگوییم نباید یا نمی شود همیشه حساب کتاب کنیم. اجازه بدهید در مورد خودم یک مثال بزنم.

در دوران دانشگاه یک دوستی داشتم که هم اتاقی بودیم. با فردی در ارتباط بود و پس از گذشت مدتی رابطه شان مشکل دار شده بود و برای خودش مشکلات جسمی فراوانی هم پیش آمده بود و همه این ها باعث شده بود او افسرده شود. میتوانم بگویم چند ماه به طور پیوسته با او همدردی می کردم، به حرف هایش گوش میدادم، دکترهای متفاوتی برایش پیدا کردم، از تجربیات مشاوره ام در کلاس هایی که رفته بودم و کتاب هایی که خوانده بودم برایش می گفتم و به طور کلی مواظبش بودم و شاید در تمام این مدت، من بودم که بیشترین کمک را به او کردم اما بهبود تدریجی احوالاتش و حرکت روبه جلو اش در طی این چند ماه باعث شد که نیازهای پنهانی من هم برآورده شود، در رابطه با او می توانستم به کسی احساس امنیت بدهم، می توانستم احساس قدرت کنم، میتوانستم احساس کنم که از شخصی حمایت می کنم، میتوانستم به او یاد بدهم و کمک کنم راه زندگی اش را پیدا کند و میدیدم که این ها نتیجه می دهد. بنابراین این رابطه ی دوستی بین من و هم اتاقیم یک رابطه ی دوطرفه بوده است و به همین دلیل  ادامه پیدا کرد.
به نظرم اگر دوستی ما اگر به یک رابطه ی یک طرفه تبدیل می شد مثلا من فقط به او سرویس می دادم و او عملا همیشه همان رفتار بی حوصلگی و ناامیدی را ادامه می داد قطعا باعث می شد من بعد از مدتی کنار بکشم. چون دیگر نمی توانستم چنین احساس های پنهان که در رابطه با او تجربه می کردم مثل حس کمک کردن، مفید بودن، قدرت داشتن و... را تجربه کنم. وعملا نیازی نبود که بخواهد رابطه ی ما ادامه پیدا کند. بنابراین یک رابطه ی دوستی تا زمانی پایدار است که هر دو طرف در آن بتوانند بر روی همدیگر اثر بگذارند.

به نظرم این داستان طولانی است حداقل یکی از دلایلش این است که دوستی این روزها بیشتر دغدغه من است. درادامه بازهم می نویسم. در یک پست دیگر دوست دارم در مورد هزینه های یک دوستی حرف بزنم. به نظرم هزینه هایی که برای یک دوستی می دهیم از عواملی است که روی ماندگاری یک دوستی می تواند تاثیرگذار باشد. 

مشتاق خوندن نظراتتون هستم:)

پینوشت: عکسی که گذاشته ام را از کناره ی دریاچه ای در شهر تکاب (آذربایجان غربی) گرفته ام. 




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۰

قبل از خواندن این متن پیشنهاد می کنم این فیلم کوتاه را ببینید.*

فرفره رو یک بار دیگه می چرخونم و بهش نگاه می کنم، با هر دور چرخیدنش انگار خاطرات و عکس ها و سوالات توی ذهن من می چرخند. زمانی که بچه بودم فرفره برام یه اسباب بازی بود. عمرش مثل همه اسباب بازی ها بود. اولش ذوق می کردم و برام جالب بود و بعد تکراری شد. بزرگتر که شدم و دانشگاه که رفتم فرفره برام چیزی بیشتر از یک اسباب بازی شد، میتونستم حرکتشو تحلیل کنم. میتونستم معادله اش و حل کنم و بیشتر برام شگفت انگیز شد. اما وقتی فیلم Inception و دیدم دیگه یه فرفره معمولی نبود. یه جسمی بود که با چرخیدنش فقط سوال و خیال و آرزو تو ذهنم چرخ می خورد. نمیدونم کلمه تاکیدی تر از شگفت انگیز چی میشه، حیرت انگیز؟ اعجاب انگیز؟ نمیدونم اما اون موقع دیگه حسی که به فرفره داشتم فوق همه این کلمات بود. هنوز هم وقتی می چرخونم از خودم می پرسم دوست داری این بار بایسته یا نه؟ دوست داری هیچ وقت نایسته؟ از حرکت نیافته؟ و به خودم جرات میدم بپرسم دوست داری این جهان واقعی باشه یا خیال و وهم ذهن تو؟ اینجا که می رسم متوقف میشم نمی دونم چه جوابی بدم. نمیدونم چه جوابی درسته. نمیدونم این جهان خیاله یا نه! فکر میکردم این سوال اولین بار تو ذهن فیلنامه نویس Inception  ظاهر شد، اما متوجه شدم نه ! قبل تر از اون هم مردم این سوال و از خودشون پرسیدن. دو سه روز پیش که خوندن کتاب مسائل فلسفه راسل رو برای بار سوم! شروع کردم، مقدمه ای که منوچهر بزرگمهر (مترجم کتاب) نوشته بود توجه منو جلب کرد. (دوسه بار قبلی ناشیانه شروع کرده بودم به خوندن خودکتاب، فکر می کردم تموم شدنشه که مهمه!) خلاصه بزرگمهر در مقدمه اش میگه قبل از اینکه بحث معرفت و شناخت خود بیشتر اهمیت پیدا کنه، سوالی که ذهن فلاسفه قدیم و درگیر خودش کرده همین سوال بوده :

آیا عالم واقعیت دارد یعنی صرف نظر از اینکه متعلق ادراک انسان قرار گیرد فی نفسه و بذاته وجود عینی دارد یا اینکه وهم و خیال و مخلوق ذهن انسان است؟


اعتراف می کنم که درسته که فلسفه برای من چیزی جالبیه و هدفم از خوندنش درست اندیشیدن و ورزیده کردن ذهنمه اما به واقع این سوال بود که باعث شد من بیشتر علاقه مند بشم این کتاب رو بخونم. شاید یک روزی به جوابش برسم.


* امیدوارم به خاطر کیفیت پایین منو ببخشید، برای اینکه حجمش کم بشه مجبور شدم با گوشیم بگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۹