نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۲۱ مطلب با موضوع «عکس لاگ» ثبت شده است

fFirstrole.blog.ir

یک شیوه موثر برای پرورش خلاقیت، به چالش کشیدن ذهن و توانمندی های ذهنی است. بدین صورت که خودتان را به یک موضوع محدود کرده و سعی کنید در همان زمینه روش های نو و بدیعی کشف کنید. 

تجربه من

دیروز اهمیت این مساله برایم روشن شد. پیش تر گفته بودم این اواخر درگیر چالش عکاسی ماکرو و استفاده از حالت کلوزآپ دوربینم هستم. هرچند که این چالش به شکلی که تصور می کردم شکست خورد اما روش بهتری برای اجرای آن جایگزین کردم. تقریبا بیست موضوع را در دفترم نوشتم و تصمیم گرفتم از بین آن ها ده ایده را انتخاب کرده و هر بار یکی از آن ها را عملی کنم.

ایده دیروز لاک بود. من سه لاک دارم. آبی، قرمز و طلایی. ترجیح دادم از لاک آبی و قرمز استفاده کنم که تضاد رنگی گرم و سرد دارند و چون رنگ ها سیر هستند کنار هم قرار دادن آن ها کنتراست بالایی را حاصل می کند و باعث می شود احساس مخاطب بر‌انگیخته شود. 

متاسفانه هرچه کلنجار رفتم هیچ ایده جذابی به ذهنم نرسید. پس از دو ساعت شات زدن و نگاه کردن از زاویه های متفاوت و جابجا کردن لاک ها و نورپردازی با استفاده از فیلترهایی مثل پوسته آبنبات! و چسب و ... ناگهان این تصویر را دیدم. به نظرم شبیه دو آدم آمدند. شاید یک قرار ملاقات. و البته متوجه شدم سایه لاک ها حس ترس را القا می کند. فکر می کنم می‌توان این عکس را در دسته بندی هنر جان بخشی به اشیا جا داد. 

برای خلق این عکس من پیش از شات زدن هیچ تصور ذهنی نداشتم. فقط تلاش کردم آنچه را که پنهان است ببینم. 

این امر مختص عکاسی نیست.

من فکر می کنم در هرجایگاهی و در هر سبکی و در هر هنری و در هر حرفه ای شیوه نگریستن از مهمترین روش های رشد و بالندگی ذهنی و پرورش خلاقیت است. وقتی خود را به چالش دعوت می کنید، درواقع افکارتان را به یک سمت جهت می دهید. ذهنتان را حول یک مساله متمرکز می کنید. و همین امر به نوبه ی خود باعث دیدن و کشف کردن درهایی می شود که هرگز انتظار آن ها را نمی کشیدید. 

پی نوشت: در متمم درسی با موضوع کنتراست رنگ ها ارائه شده است که پیشنهاد می کنم از دست ندهید.(+)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۲۰
firstrole.blog.ir

*
این عکس را در دومین یا سومین تجربه ی عکاسی با دوربین کوچکم گرفتم. باغ بهارستان رفته بودم و قصد داشتم از  فضای خالی عکس بگیرم. پسرکی آنجا بود و دوست داشت در قابم باشد. من هم با کمال میل آن لحظه را ثبت کردم و نامش را گذاشتم:

 «قصه های مجید»

**
تاکنون شده هنگام نگاه کردن به عکسی دقت کنید چشمانتان چگونه در فضای عکس حرکت می کند؟ بیایید این عکس را بررسی کنیم. اولین بار که این عکس را دیدید کدام  عنصر عکس توجه شما را جلب کرد؟ خطوط عمودی طاق، خطوط افقی آجرها، تقارن دو گلدان، پسرک یا نردبان ؟

همه عناصر یک عکس از خطوط افقی، عمودی، نقاط همجوار (در اینجا دو گلدان که به صورت متقارن قرار گرفته است) اشکال هندسی پنهان ( مثلث تشکیل شده توسط نردبان یا چارچوب مستطیل شکل در و ...) نقش مهمی در غالب بودن احساس پویایی یا سکون ایفا می کنند.  

شاید تصور کنیم وجود عناصر هنری است که به عکس ما زیبایی می بخشد، من تاثیر آ‌ن ها را نفی نمی کنم اما قطعا نقطه، خط و شکل تاثیر به سزایی در جاذبه بصری عکس دارد. 

 ***
شاید به نظر برسد که آن نردبان که در سمت راست قرار گرفته تقارن عکس را بر هم زده و بهتر باشد آن را حذف کنیم اما نظر من این است که اتفاقا نقطه متمایزِ این عکس که حس پویایی را دوچندان می کند، عنصر نردبان است. در واقع وجود نردبان سبب شده تقارن، سکون و یکنواختی عکس از بین برود. 

یک تمرین: شاید دلتان بخواهد این بار که عکسی را می بینید به عنصری که بعد از یک نگاه کلی توجه شما را چند ثانیه جلب می کند توجه کنید. احتمالا متوجه جزییات شگفت انگیزی می شوید.


پینوشت: ممکن است عکس ایراداتی هم داشته باشد، من به نکات مثبت آن پرداختم.


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۴

Firstrole.blog.ir


*

این چند روز اخیر نوشتن برایم بسیار سخت شده است. به همین دلیل دیروز تصمیم گرفتم پنج نقل قول را به جای مطالبی که در نظر داشتم بنویسم.(+) و احتمالا همین موضوع باعث شده بود پست قبلترش را بعد از کلی کلنجار بنویسم.(+) در همین یکی دو روز، ده ها ایده و فکر با فشار مضاعفی مدام به ذهنم راه می یابد. گویی با سماجت تمام از من می خواهند آن ها را در معرض دید همگان قرار دهم. 


**

خانم جولیا کامرون در راهِ هنرمندش می گوید:

«هنر بسیاری از چیزها را در پرتو روشنایی قرار می دهد» و من در حاشیه کتاب نوشتم:

تو با عکس ها و نوشته هایت مردم را به دنیای ذهنت راه می دهی. 


***

هفته ی سختی را گذراندم. از سه شنبه ی پیش تا کنون مدام خودآگاه و ناخودآگاه خودم را ویران کردم. همین خودی که برای ساختن و قدرتمند شدنش تلاش می کنم. 

این فشار ذهنی خسته ام کرده. شاید وقت آن باشد که نیشتری به دیواره ی ذهن بزنم و بگذارم جریان افکار راه خودش را بیابد و برود.


پ.ن: یاس های باغچه کوچکمان هم باز شدند. عطر دل انگیزشان سر صبحی آدم را مست می کند. راستی به نظر شما آن پرچم سبز که میان پرچم های دیگر قرار دارد به طرز متفاوتی دلربایی نمی کند؟


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۴

firstrole.blog.ir


پیش نوشتِ کمی طولانی:

جلسه ای که با دوستانم داشتم بسیار برایم چالش برانگیز بود و همین هم شد که دیروزم تنها با چندصفحه کاغذ و خودکار و کتاب شیب ِ آقای ست گادین گذشت و تقریبا بی وقفه خواندم و نوشتم. در راستای همان سوال ها این مطلب بوجود آمده است اما باید قبل از نوشتن آن بگویم نوشته ی زیر سر ندارد، ته ندارد و اتفاقا ساختار هم ندارد. نتیجه گیری هم نیست که بتوان بعدا به آن استناد کرد چرا که ممکن است بخش هایی از آن تغییرات زیادی داشته باشد. فقط باید آن را می نوشتم تا بتوانم مطالب دیگری بنویسم. شاید بتوان نامش را یک اقدام برای رها شدن از قفل شدگی! نامید.


دغدغه تان چه قدر شما را برمی انگیزاند؟

فکر می کنم در جای درست ایستادن همیشه دغدغه ی من بوده و هست و این امر به نظرم مبنای اصلی کتاب شیب است. سوال های زیادی در ذهنم چرخ می خورد که یکی از آن ها این بود: می خواهی بهترین شوی یا یک زندگی معمولی در پیش داشته باشی؟ 

بهتر است ابتدا تعاریف این دو را مشخص کنم. تا برای خودم شفاف شود. زندگی معمولی از نظر من یعنی زندگی که در آن هیچ دغدغه ای نباشد مگر عقب ماندن از تم ِ تعریف شده ی خوشبختی توسط دیگران. دانشگاه بروی که تحصیلات داشته باشی، سریع ازدواج کنی که از زندگی عقب نمانی، کار پیدا کنی که گرسنه نمانی، بچه دار شوی که ثمره زندگی ات را ببینی و خیالت راحت شود نسلت ادامه دارد و همین را به فرزندت القا کنی و منتظر مرگ و بهشت تصور شده در ذهنت بمانی. 

و بهترین بودن یعنی داشتن دغدغه ای در ذهنت، شاید یک دغدغه اصلی و همیشگی که ممکن است در دوره ی متفاوتی خودش را به تو بنمایاند. چیزی که نگذارد شب ها راحت بخوابی. چیزی که احساس کمبودش را داشته باشی و دلت بخواهد به جهان اطرافت هدیه کنی. یاد بدهی. خودت در مسیرش باشی و به دیگران نشانش بدهی. 

از این منظر اگر نگاه کنیم باز هم شاید بگوییم درست است دغدغه های زیادی در ذهن من هست اما منظور من آن چیزی است که دهنت را درگیر می کند و راحتت نمی گذارد. می شود همان نوک قله! چون برای این که به آن برسی باید از خیلی چیزها بگذری و هزینه ها کنی. و واقعا آن قدر در ذهنت پررنگ هست که این کار را بکنی. به قول کامو زیستن برای چیزی نه، مردن برای آن.


کمی دورتر

شاید باید کمی پا به دنیای مفاهیم و گذشته ام بگذارم. 

زندگی من از ۲۲ سالگی تغییر کرد. با اولین انتخاب. با بنیادی ترین انتخاب. آیا باید زنده بمانم؟ آیا مجبورم زنده بمانم؟ آیا این مذهب و اعتقادات دیگران است که به زندگی من چارچوب می بخشد؟ یا ارزش های من هستند؟ آیا اصلن برای خودم ارزشی دارم؟ باوری؟ اعتقادی؟ غیر از آن چیزی که از کودکی شنیده ام. آیا باید زندگی کنم به خاطر این که هزینه مرگ را ندهم؟ هزینه خودکشی، نبودن، نیستی؟

شاید یکسال بیستر تصورم این بود که آدم باید زنده بماند و زندگی کند چون از مرگ می هراسد. برزگترین جبر!!!

نمی دانم از کجا شد که به نتیجه رسیدم این من هستم که همه چیز حولِ آن می چرخد. 

من

ارزش های من

باورهای من

کم کم این باور در وجودم ریشه دواند که من هستم که تعیین می کنم زندگی ام باشد، نباشد یا اصلن چگونه باشد. ایده این وبلاگ هم از همین جا شکل گرفت. از همین جا که خواستم به اطرافیانم نشان دهم درست است که انتخاب بین مرگ و زندگی بدیهی به نظر می رسد اما مهم است که یک بار آدم به آن فکر کند و بخواهد، با تمام وجودش بخواهد آن چیزی شود که هست و در جهت آن پیش برود و آن را به دنیا عرضه کند. و این همان دغدغه اصلیست که ذهنم را درگیر خودش کرده است. 


عکاسی از کجا پیدا شد؟

تقریبا دوسالی می شود که به واسطه ی تشویق دوستانم و گاهی اصرار آن ها تصمیم گرفتم دوربین بخرم و به عکاسی بیشتر فکر کنم. راستش نظر خودم این است که عکاسی آدم را دقیق می کند. چیزهایی را به تو نشان می دهد که نمیبینی و می توانی آن ها راثبت کنی و به دیگران نشان بدهی. دوربین و عکاسی نه فقط به عنوان یک حرفه برای من ارزش دارد که به عنوان ابزاری برای آنچه مطرح کردم برایم مهم و پر اهمیت است. 

هرچند این تنها دغدغه من در عکاسی نیست و چیزهای دیگری هم هستند که هنوز مرا در این مسیر را سرپا نگه داشته اند و فکر می کنم نگه دارند. اصلا همین شد که امسال با شنیدن فایل های حرفه ای گری تصمیم گرفتم با برنامه ریزی بیشتر به آن بپردازم.


زمین بازی متمم کجاست؟

اگر تا اینجا این مطلب طولانی را دنبال کرده باشید، احتمالا حدس هایی می زنید. اما کامل تر می خواهم بنویسم. محمدرضا شعبانعلی را در معارفه ی کلاس های شخصیت شناسی دکتر شیری دیدم. در یک شب بارانی پاییزی. آمده بود برای کمی گپ با دکتر شیری اما شروع کرد به صحبت برای بچه ها و من سراپا گوش بودم و می شنیدمش. صحبت هایش را نظرهایش را افکارش را و جسارتش را. بعد که تمام شد و پیاده تا مترو رفتم و در تمام مسیر به این فکر می کردم همان کسی است که باید با اندیشه ها و افکارش بیشتر آشنا شوم. به خوابگاه که رسیدم وبلاگش را جست وجو کردم وهمان شب مطالبش را شخم زدم و زیر و رو کردم. 

بعد هم عضو متمم شدم و به عنوان اولین درس مدل ذهنی را شروع کردم به خواندن و هرچند به خاطر مشغولیت زیاد نتوانستم آن را آن زمان تمام کنم اما همیشه نوشته های خود محمدرضا را می خواندم. داستان آشنایی من با متمم و ادامه دادن آن به همین مطلب که در بالا اشاره کردم برمی گردد.

 متمم مانند خوراک ذهنی است که در زندگیم کمبودش را حس می کنم. و بسیار حس می کنم. و نه فقط خود متمم بلکه کتاب هایی که توسط متممی ها معرفی می شود نیز همین گونه است. 

بله متمم برای من مانند خیلی های دیگر به افزایش آگاهی و بالاتر رفتن کیفیت زندگیم کمک کرده است و قطعا در آینده به بالاتر رفتن کیفیت زندگی حرفه ایم هم کمک می کند. و تا زمانی آن را ادامه خواهم داد که ارزش چیزهایی که به من یاد می دهد بیشتر از وقتی باشد که برای آن می گذارم. 


پس فیزیک کجای داستان است؟ عشق ازلی و ابدی ام؟

گاهی آدم مجبور می شود از عزیزترین چیزها بگذرد. دیروز به این موضوع خیلی فکر کردم. حتی خواستم با حمعی از دوستانم سایتی راه اندازی کنم و آن جا بنویسم. اما دیدم از چیزهای مهم تری که مطرح شد، می مانم. راستش این است که به یکباره رها کردن فیزیک برای منی که شب ها مانند دیوانه ها بیدار می شدم تا تست های فیزیک انرژی اتمی را حل کنم و هرچند بعضی هاشان هم بلد نبودم خیلی سخت است. برای منی که افتخارم! این است که دوساعتِ تمام سر کلاس بهترین استادم نشسته بودم و در حالی که همه زیرلبی غر می زدند که چرا تمام نمی شود، من هم چنان در بهت بودم که چطور این دوساعت گذشت و من متوجه گذر زمان نشدم! 

اما با همه ی این ها دیدم در فیزیک برخلاف عکاسی دغدغه ای ندارم و رسیدن به آن قله ای که می خواهم انرژی و وقت زیادی طلب می کند و هنوز نمی دانم تا چه حد پای حواشی و اتفاقات اطرافش هستم. فیزیک تنها حس کنجکاوی درونی من را ارضا می کند که جهان چگونه کار می  کند؟ و مدلی که مردم برای آن توصیف می کنند چیست. 

به همین دلیل تصمیم گرفتم آرامتر از این فضا دور شوم. یادداشت هایی برای خودم درباره چیزهایی که فهمیدم این جا می گذارم. هرچند کوتاه و گهگاه. و به خودم قول نمی دهم که این یادداشت ها پایدار بمانند. 


اگر تا اینجا همراه من بودید باید از شما تشکر کنم که اعتماد کردید و وقتتان را برای این خواندن این حرف ها که باید گفته و نوشته می شد گذاشته اید. ممنونم:)




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۳
Astronomy Experience

دیروز به واسطه ی پست امین آرامش عزیز در وبلاگش با سایت سبک‌تر آشنا شدم.

مثل همیشه ظاهر وبسایت اولین چیزی است که مرا به خواندن مطالب بیشتر جذب می کند و می توان از ظاهر سایت سبک‌تری ها فهمید ساده و بی آلایش اند. دومین نکته درخواست ارسال خبرنامه ی اختصاصی بود که به زبانی صمیمی بیان شده بود. آدم فکر می کند واقعا چیزی را از دست می دهد. البته بعد از اینکه ایمیل لینک فعالسازی آمد به این نتیجه رسیدم که احتمالا درست فکر می کنم. متن ایمیل را نمی نویسم تا خودتان امتحان کنید:)

بعد از یک گشت و گذار کوتاه به خواندن مقالات پرداختم. اول فکر نمی کردم این مطالبی که می خوانم ترجمه مقاله های مطرحی هستند. چون با بیانی ساده و روان نوشته شده بود و انگار داشتی دفترچه خاطرات و تجربیات یک عکاس سفر یا طبیعتگرد یا توریست را می خواندی. 

خلاصه همین ها برای من کافی بود تا تقریبا یک ساعت به وب گردی در این سایت مشغول شوم و متوجه گذر زمان نباشم. سبک‌تری ها بچه هایی هستند که صمیمیت و سادگی و سبکی و رهایی از تک تک کلماتشان، ظاهر وبسایتشان و  عکس های پروفایلشان مشخص است.  

ممکن است آدم با دیدن این همه تجربه های ناب به این نتیجه برسد که خب حالا که می شود بدون پول سفر کرد! و این همه هم خوش می گذرد، من هم بروم و به سفر کزدن برسم. (خوشبختانه در مورد من این گونه نبود چون قبل از آشنا شدن با این وبسایت می دانستم سفر کردن سبک زندگی دلخواهم نیست) این دقیقا همان چیزی است که سبک‌تری ها به آن اصراری ندارند. یعنی نمی گویند که مثل ما باشید. بلکه حرف مهم تری دارند. 

شنیدن قسمت اول پادکست چهارراه (ترس از جا موندن) از پری، یکی از اعضای سبک‌تری ها این اطمینان را به من داد که قطعا چیزی بیشتر از ظاهر جذاب وبسایت و نوشته های خواندنی و تجربه ها و حرف هایشان است که مرا به خود جذب می کند. بله، باوری که میان من و سبک‌تری ها مشترک است و آن ها توانستند بی آنکه اشاره مستقیمی داشته باشند، آن را در ذهن و جان خواننده شان بوجود بیاورند و در قالب تجربه هایشان نشان دهند:

خودتان انتخاب کنید. خودتان ارزش هایتان را انتخاب کنید. جسارت و شجاعت انتخاب نکردن را داشته باشید. مسیرتان را پیدا کنید و در آن قدم بگذارید و مصرانه به آن بچسبید و رهایش نکنید. 

به این فکر می کردم که چه عکسی برای این مطلب انتخاب کنم، به ذهنم رسید عکسی از اولین تجربه ی رصد آسمان شب در تابستان ۹۴ با گروه خوش فکر کافه آسترو را انتخاب کنم. همان سفری که برای اولین بار راه شیری افتخار داد در قاب دوربینم ظاهر شود و بذر رویای به تصویر کشیدن شفق های قطبی در ذهنم جوانه زد.

پینوشت: عکس کمی تار افتاده چون سه پایه نداشتم و با دوربین روی دست و با شاتر پایین آن را گرفتم. هنوز آفتاب نزده بود برای اینکه واضح تر نشان داده شود، نور عکس را تنظیم کردم. 



 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۱۸

Leaves

عموماً وقتی با عکاس ها صحبت می کنی، بیشتر آن ها بر این باور هستند، یادگرفتن عکاسی تنها یاد گرفتن تکنیک ها و آشنایی با سبک های متفاوت و تسلط بر دوربین نیست. به عبارت دیگر با فشردن دکمه شاتر تازه کار آغاز می شود. قسمت مهم تر پردازش و ویرایش عکس است. همان جمله معروف که بارها گفته اند:  هنر ادیت نیمی از هنر عکاسی است. 

اما نکته ای که در این میان پنهان می ماند و به آن اشاره مستقیم نمی شود، دنیای پشت پرده عکاسی است که قابل رویت نیست و همچون هاله ای کل فرایند گرفتن یک عکس از نگاه به ویزور تا چاپ و ارائه نهایی عکس را در بر می گیرد. و من آن را به دنیای ذهنی عکاس تعبیر می کنم. یعنی همه آن چیزی که به خلاقیت، نوآوری، مشاهده و ارتباط مربوط است. به نظرم همین نکته است که رمز موفقیت و تمایز عکاسان با یکدیگر است. 

اگر سوژه اصلی یک انسان باشد، قطعا این امر خودش را پررنگ تر می نمایاند. چراکه ثبت عواطف و احساسات انسان علاوه بر داشتن یک ذهن خلاق نیازمند ارتباط قوی و اعتماد متقابل است. بنابراین همان قدر که پیشرفت در تکنیک ها و تسلط به ابزارها برایمان مهم است، باید برای رشد و پرورش ذهنمان هم وقت و حوصله به خرج دهیم.

این شیوه « بخند؛ یک دو سه... » در عصر امروز که همه نگران هستند در انظار جامعه عمومی و مجازی چگونه به چشم می آیند، منسوخ و بی ارزش شده است. علاوه بر اینکه آدم ها باید به عکاس اعتماد کنند تا در قاب دوربینش ظاهر شوند، عکاس هم باید متقابلاً این اعتماد را به آن ها باز گرداند که نیازی به گرفتن ژست های تکراری نیست. آنها در قاب دوربینش بهترین هستند، چون خودشان هستند و خودشان متفاوت ترین و زیباترین و دوست داشتنی ترین اند.

پینوشت: دیروز در پارک لاله سرگرم عکاسی بودم که دو خانم به همراه کودک شیرینشان از من خواستند، از آن ها عکس بگیرم و بعد برایشان در تلگرام بفرستم. با کمال میل قبول کردم. هرچند کودکشان کمی بازیگوش بود و کمرو و خجالتی و درآن چند دقیقه ای که با آن ها سپری کردم، نتوانستم با دخترکشان ارتباط بگیرم و او از دوربینم فرار می کرد. البته عکس های خودشان خوب از آب درآمد، ساده و صمیمی بودند. 
همه این حرف ها دیروز هنگام برگشت از ذهنم گذشت. حس مثبتِ اعتماد که آن ها به من داشتند بی نهایت برایم لذت بخش بود. جامعه آرمانی من جاییست که آدم ها به هم اعتماد دارند و از بابت این اعتماد پشیمان نمی شوند. 

پینوشت دو: این عکس را از حوض بزرگ پارک لاله ثبت کردم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۵۸
Life

امیدوار بودم چند ثانیه زنده بمانم؟
ده ثانیه؟ بیست ثانیه؟

                             خلبان چنگ/ اگزوپری


به پایان کتاب اگزوپری نزدیک می شوم. باید با تصویرسازی های زیبا و به یادماندنی اش، با اندیشه های عمیق سروان اگزوپری و با احساسات ناب او خداحافظی کنم. قصد ندارم در این مطلب به آنچه از کتابش دریافتم بپردازم چراکه درک من آنچنان وسیع نبود که بتوانم افکار و تاملات سروان اگزوپری را بفهمم و هضم کنم. باید حداقل یک بار دیگر این کتاب را با دقت بیشتری بخوانم. شاید در زمانی دیگر. اما می خواهم درباره ی یک تجربه شخصی بنویسم که تقریبا همزمان با خواندن قسمتی از این کتاب بود که در بالا به آن اشاره کوچکی کردم. 

چندوقت پیش در طی یک پیاده روی کوتاه عصرگانه ی بهاری، از کناره ی یک بولوار متوجه تیربرق هایی که به ردیف صف کشیده بودند شدم. یک لحظه پیش خودم گفتم از کجا می دانی تا تیر برق چندم زنده هستی؟ کمی فکر کردم و ترجیح دادم یک تجربه بکنم. خودم را متقاعد کردم زمانی که به تیر برق سوم برسم، می میرم و سعی کردم عقل و منطق را کنار بگذارم  و فقط به همین گزاره فکر کنم. شاید بدانید چه اتفاقی می افتد. هیچ آدمی دوست ندارد به سوی مرگ قدم بردارد. گام هایم را کوچکتر کردم. دلم نمی خواست بمیرم. (همذات پندار قوی هستم) اما به ناگاه متوجه نگاه پسرکی شدم که در یکی دو متری من بود. پسرک پنج شش ساله ای که شرارت و بازیگوشی از چهره ی سیاه سوخته اش می بارید. کمی جلوتر یک رفتگر مسن با یونیفرم نارنجی رنگ را دیدم که با دو مرد دیگر همسن خودش بحث می کرد. خطوط در هم ریخته چهره اش نشان می داد آنچنان که باید راضی نیست و گویا دارد دردودل می کند. سمت چپم باغ اناری بود که شاخه های درخت هایش در هوا مستانه می رقصیدند. ایستادم و از آن ها عکس گرفتم. شاید برای بازماندگان! تیر برق دوم را رد کرده بودم آن قدر با این احساس و این فکر عجین شده بودم که کم کم باور می کردم احتمال وقوعش آنچنان که فکر می کنم کم هم نیست! شاید دیگر نباشم. شاید همه چیز تمام شود. از کنار دو پیرمرد که روی پله مغازه شان بی خیال به دنیا و حواشی اش نشسته بودند و گپ می زدند رد شدم و به خودم گفتم فقط پیرمردها و کودکان هستند که به این دنیا دلبستگی ندارند. چند قدم مانده بود به تیر برق سوم. اگر فیلم  Intime را دیده باشید، شاید بتوانید این موقعیت را تجسم کنید. همین طور که روبه رو را نگاه می کردم از تیربرق سوم هم رد شدم. 
شب که آمدم و خلبان جنگ را می خواندم این بار جادوی کلمات اگزوپری به شکلی دیگر مرا مسحور کرده بود. شاید توانسته بودم گوشه ای از تعبیرها و توصیفاتش، آن هنگام که به آغوش مرگ می شتابد و از آن می گریزد را تجربه کنم. 

مواجه با مرگ، حتا به صورت ذهنی ، تجربه ی نادریست. شاید دلتان بخواهد در یک پیاده روی آن را امتحان کنید. و شاید نگاهتان به دنیا و جزییاتش که همیشه از چشم ما پنهان است تیزبین تر شود.

پ.ن: عکس برای یک روز بهاریست که خودم آن را ثبت کردم.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۴۶
دوستی

چند روز پیش بین دوستان متممی بحثی درباره ی دوستی شروع شد، من و دیگر دوستانم نظرهایمان را نوشتیم. قطعا نمی توانم تمام آن بحث و نظرات را  اینجا بیاورم. اما در بین آن صحبت ها و بحث ها سجاد سلیمانی عزیز یک کامنتی برای من گذاشت که باعث شد چندساعتی خودکار و کاغذ را بیاورم و درباره ی آن فکر کنم. کامنت سجاد را  اینجا نقل می کنم و نکاتی که به نظرم رسید را در ادامه می نویسم. 

کامنت سجاد:

یک نکته رو بهتره اینجا ببینیم
به جای سوالات مشخص و کاملا ریز که میتونه فردی و تجربی هم باشه و جوابشون رو توی گوگل بزنیم و ده ها پاسخ متفاوت برایش پیدا کنیم
بیایید کمی روندنگر باشیم، در سطح خودمون و در سطح جامعه

در سطح فردی مثلا به این سوالات پاسخ دهیم:

۱- جنس دوستان اکنون من با پنج سال قبل چه تفاوت هایی داشته است؟
۲تعداد دوستانی که بالای پنج سال با آن ها دوست بوده ام چند نفر است و مهمترین دلایل ماندگاری این دوستی چیست؟
۳- با کسانی که می خواهم، می توانم دوست بشوم و بمانم؟ 

در سطح جامعه هم؛ می توانیم با این نگاه دقیق تر شویم:

- فردگرا شدن و محور محور شدن جامعه (ای که من در آن زندگی می کنم) چه قدر بوده است؟
- جامعه ما؛ چه انتظارات و توقعاتی را درباره دوستی بوجود آورده یا پایین کشیده است(و در ما هم ایجاد شده است)؟

این جور سوالات نگاه کلی تری به ما میدن و ما راحت تر می تونیم به موضوع نگاه کنیم و جای خودمون رو پیدا کنیم.


من در مورد قسمت اول سوالات فکر کردم یعنی در سطح فردی. 

فکر می کنم در این تقریبا ده سالی می شود که دوستی مقوله ای جدی تر برای من بوده است(یعنی از زمان دبیرستان تا کنون) دلایلی که باعث شده با دیگران دوست شوم یا زمینه هایی که باعث شده بین من و یک فرد دیگر یک رابطه ی دوستی شکل بگیرد، این هاست:

۱- جبر محیطی : در محیطی مانند دبیرستان یا دانشگاه یا خوابگاه که شما باید روزها بیش از حداقل پنج ساعت با آدم ها معاشرت کتید، طبیعتا به فکر پیدا کردن یک دوست می افتید. گاه شما کار خاصی هم انجام نمی دهید و مثلا همکلاسی شما که همیشه کنار شما می نشسته دوست شما می شود.

۲- نیازهای فردی: مثل نیاز به رشد ذهنی، رشد عاطفی، احساس حمایت، احساس امنیت، همزبانی، همدلی و...

۳- تجربه ی لحظات کوتاه و خوشایند: دوستی هایی که در شبکه های اجتماعی شکل گرفته است می تواند از این نوع باشد. مخصوصا در توییتر، اینستاگرام، گوگل پلاس. 

۴- علاقه ها و سلیقه های مشترک بیرونی و درونی: علاقه های مشترک بیرونی مثل اینکه شما و دوستتان یک فیلم را دوست دارید و ترجیح می دهید با هم به سینما بروید یا حتی در مورد خرید کردن. و علاقه مشترک درونی مثل اینکه شما و دوستتان افکار و دیدگاه های مشترکی درباره یک موضوع مثلا هنر، فلسفه یا ... دارید و ترجیح می دهید فرصتی پیدا کنید و با هم در این باره گپ بزنید یا معیارها و ارزش ها و اصول مشترکی دارید.

۵- داشتن هدف های مشترک: مثلا در یک پروژه کاری با هدفی مشخص  شریک می شوید و این باعث بوجود آمدن دوستی بین تان می شود.

هرچند که معتقدم دلیلی که با شخصی دوست می شویم ترکیب این پنج عامل و شاید عوامل دیگر باشد (و به نوعی این پنج عامل خیلی به هم مربوط باشند) اما به نظرم در هر مقطع و دوره ای از زندگی یکی یا چند مورد از این عوامل بیشتر تاثیر گذار است. برای من شاید در پنج سال اول و به نوعی دوره دبیرستان و اوایل دانشگاه موارد یک وچهار پررنگ تر بود اما الان مورد دو پررنگ تر از بقیه موارد باشد و سهم بیشتری را به خودش اختصاص دهد.

درمورد سوال دوم، به نظرم به نوعی متر و اندازه گیری ماندگاری یک رابطه را مشخص می کند و فکر می کنم منظورمان این است که این رابطه ی دوستی چه قدر عمق دارد و چند سال دوام دارد و شاید پاسخی برای این سوال هم باشد که چه می شود یک دوستی به پایان می رسد، فکر می کنم هر کدام از دلایلی که در بالا مطرح کردم را درنظر بگیریم، تا زمانی که این دلایل دوطرفه باقی بمانند این دوستی پایدار است. به عبارت دیگر به نظرم روند دوستی تا زمانی ادامه دارد که شما در آن یک چیزی بدهید و یک چیزی بگیرید. شاید این نگاه بده بستانی به نظر برسد و بگوییم نباید یا نمی شود همیشه حساب کتاب کنیم. اجازه بدهید در مورد خودم یک مثال بزنم.

در دوران دانشگاه یک دوستی داشتم که هم اتاقی بودیم. با فردی در ارتباط بود و پس از گذشت مدتی رابطه شان مشکل دار شده بود و برای خودش مشکلات جسمی فراوانی هم پیش آمده بود و همه این ها باعث شده بود او افسرده شود. میتوانم بگویم چند ماه به طور پیوسته با او همدردی می کردم، به حرف هایش گوش میدادم، دکترهای متفاوتی برایش پیدا کردم، از تجربیات مشاوره ام در کلاس هایی که رفته بودم و کتاب هایی که خوانده بودم برایش می گفتم و به طور کلی مواظبش بودم و شاید در تمام این مدت، من بودم که بیشترین کمک را به او کردم اما بهبود تدریجی احوالاتش و حرکت روبه جلو اش در طی این چند ماه باعث شد که نیازهای پنهانی من هم برآورده شود، در رابطه با او می توانستم به کسی احساس امنیت بدهم، می توانستم احساس قدرت کنم، میتوانستم احساس کنم که از شخصی حمایت می کنم، میتوانستم به او یاد بدهم و کمک کنم راه زندگی اش را پیدا کند و میدیدم که این ها نتیجه می دهد. بنابراین این رابطه ی دوستی بین من و هم اتاقیم یک رابطه ی دوطرفه بوده است و به همین دلیل  ادامه پیدا کرد.
به نظرم اگر دوستی ما اگر به یک رابطه ی یک طرفه تبدیل می شد مثلا من فقط به او سرویس می دادم و او عملا همیشه همان رفتار بی حوصلگی و ناامیدی را ادامه می داد قطعا باعث می شد من بعد از مدتی کنار بکشم. چون دیگر نمی توانستم چنین احساس های پنهان که در رابطه با او تجربه می کردم مثل حس کمک کردن، مفید بودن، قدرت داشتن و... را تجربه کنم. وعملا نیازی نبود که بخواهد رابطه ی ما ادامه پیدا کند. بنابراین یک رابطه ی دوستی تا زمانی پایدار است که هر دو طرف در آن بتوانند بر روی همدیگر اثر بگذارند.

به نظرم این داستان طولانی است حداقل یکی از دلایلش این است که دوستی این روزها بیشتر دغدغه من است. درادامه بازهم می نویسم. در یک پست دیگر دوست دارم در مورد هزینه های یک دوستی حرف بزنم. به نظرم هزینه هایی که برای یک دوستی می دهیم از عواملی است که روی ماندگاری یک دوستی می تواند تاثیرگذار باشد. 

مشتاق خوندن نظراتتون هستم:)

پینوشت: عکسی که گذاشته ام را از کناره ی دریاچه ای در شهر تکاب (آذربایجان غربی) گرفته ام. 




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۰
برگ های یاس

آسمان با سخاوتمندی اش سینه ریزی از مروارید را به تنِ سبزِ برگ های یاس باغچه کوچک مان آویخت.

عکاسی را دوست دارم. شاید بیش از هر چیز دیگر. با عکاسی دقیق می بینی. انگار عینک خاصی به چشمانت می زنی.
عینکی که از پشت آن دنیا  شفاف تر و با تمام جزییات نمایش داده می شود.
 
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۱

همه ما مخلوقات یک روز هستیم؛ یادآورندگان و یادآورده شدگانی مثل هم. همه چیز بی دوام است - هم حافظه و هم موضوعات حافظه. دیری نمی پاید که همه چیز را فراموش خواهی کرد؛ و دیری نمی پاید که همه چیز تو را فراموش خواهند کرد. همیشه به این فکر کن که خیلی زود دیگر هیچ کسی نخواهی بود، هیچ کجا نخواهی بود.

مارکوس اورلیوس: تاملات

از مقدمه کتاب مخلوقات یک روز، اروین یالوم

پ.ن: خیره شده ام به مرگ. می آید یکی یکی می برد و می رود. و من بهت زده نگاهش می کنم.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۷