نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۱۸ مطلب با موضوع «جایی برای خالی شدن ذهنم!» ثبت شده است

قبل از خواندن این متن پیشنهاد می کنم این فیلم کوتاه را ببینید.*

فرفره رو یک بار دیگه می چرخونم و بهش نگاه می کنم، با هر دور چرخیدنش انگار خاطرات و عکس ها و سوالات توی ذهن من می چرخند. زمانی که بچه بودم فرفره برام یه اسباب بازی بود. عمرش مثل همه اسباب بازی ها بود. اولش ذوق می کردم و برام جالب بود و بعد تکراری شد. بزرگتر که شدم و دانشگاه که رفتم فرفره برام چیزی بیشتر از یک اسباب بازی شد، میتونستم حرکتشو تحلیل کنم. میتونستم معادله اش و حل کنم و بیشتر برام شگفت انگیز شد. اما وقتی فیلم Inception و دیدم دیگه یه فرفره معمولی نبود. یه جسمی بود که با چرخیدنش فقط سوال و خیال و آرزو تو ذهنم چرخ می خورد. نمیدونم کلمه تاکیدی تر از شگفت انگیز چی میشه، حیرت انگیز؟ اعجاب انگیز؟ نمیدونم اما اون موقع دیگه حسی که به فرفره داشتم فوق همه این کلمات بود. هنوز هم وقتی می چرخونم از خودم می پرسم دوست داری این بار بایسته یا نه؟ دوست داری هیچ وقت نایسته؟ از حرکت نیافته؟ و به خودم جرات میدم بپرسم دوست داری این جهان واقعی باشه یا خیال و وهم ذهن تو؟ اینجا که می رسم متوقف میشم نمی دونم چه جوابی بدم. نمیدونم چه جوابی درسته. نمیدونم این جهان خیاله یا نه! فکر میکردم این سوال اولین بار تو ذهن فیلنامه نویس Inception  ظاهر شد، اما متوجه شدم نه ! قبل تر از اون هم مردم این سوال و از خودشون پرسیدن. دو سه روز پیش که خوندن کتاب مسائل فلسفه راسل رو برای بار سوم! شروع کردم، مقدمه ای که منوچهر بزرگمهر (مترجم کتاب) نوشته بود توجه منو جلب کرد. (دوسه بار قبلی ناشیانه شروع کرده بودم به خوندن خودکتاب، فکر می کردم تموم شدنشه که مهمه!) خلاصه بزرگمهر در مقدمه اش میگه قبل از اینکه بحث معرفت و شناخت خود بیشتر اهمیت پیدا کنه، سوالی که ذهن فلاسفه قدیم و درگیر خودش کرده همین سوال بوده :

آیا عالم واقعیت دارد یعنی صرف نظر از اینکه متعلق ادراک انسان قرار گیرد فی نفسه و بذاته وجود عینی دارد یا اینکه وهم و خیال و مخلوق ذهن انسان است؟


اعتراف می کنم که درسته که فلسفه برای من چیزی جالبیه و هدفم از خوندنش درست اندیشیدن و ورزیده کردن ذهنمه اما به واقع این سوال بود که باعث شد من بیشتر علاقه مند بشم این کتاب رو بخونم. شاید یک روزی به جوابش برسم.


* امیدوارم به خاطر کیفیت پایین منو ببخشید، برای اینکه حجمش کم بشه مجبور شدم با گوشیم بگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۹
این روزها از خودم بیشتر گله دارم. یکی از دلایلش اینست که پست های وبلاگم را سخت می نویسم. برای همین پست چندبار دیلیت را محکم فشارداده ام و دوباره نوشتم. چرا پست ها را سخت می نویسم؟ دلیلش ساده است. ایده ای به ذهنم نمی رسد یا اگر هم می رسد انگیزه ای برای نوشتنش ندارم. چون احساس می کنم یک حرف تکراری است که بارها و بارها گفته ام و دوباره می خواهم همان ها را بنویسم. همیشه گفته ام خواندن و فهمیدن برای من مهمترین اصل است. و تمام مسیر زندگی ام تا به اینجا چه خودآگاه و چه ناخودآگاه بر پایه همین اصل بوده است. فیزیک خوانده ام و دوست داشتم. تئوری ها را می فهمم. مبانی روان شناسی خوانده ام. متمم می خوانم. تفکر سیستمی، مدل ذهنی، تصمیم گیری این ها علایق من است. اما اما وقتی پای عمل می رسد می لنگم . هنر حل مساله را می خوانم و می فهمم اما نمی توانم به کار بگیرم. اضطراب های وجودی را خوانده ام، می توانم بیشتر از هر وقتی درباره شان صحبت کنم. اما هنوز نمی توانم با هیچ کدامشان کنار بیایم. مهارت های ارتباطی را می خوانم اما نمی توانم در زندگی ام به کار ببرم. راستش فهمیدم آن پست که درباره ی همین موضوع نوشته بودم خیلی سطحی بود و تعداد کمی از راه حل ها موفق بود و بیشترشان به پای اجرا هم نرسیدند. با استفاده از فایلی که محمدرضا در وبلاگش معرفی کرده بود و هدیه نوروزی متمم (حرفه ای گری)، سال گذشته را بررسی کردم و به نتیجه رسیدم که امسال می خواهم بیشتر به کار و عکاسی بپردازم. حتا میکرواکشن هایش را هم تا حدودی مشخص کردم اما می ترسم ان هم به شکست بیانجامد. میترسم باز هم غرق شوم در کتاب ها و روزها بشینم پشت لپ تاپ بخوانم و بخوانم و در عمل کاری پیش نبرم. 
بیشتر از هر وقت دیگری عصبانی ام. وقت های پرت شده ام زیاد است و این مرا بیشتر عصبانی می کند. و نگران. نگران آینده ای که مبهم باقی بماند یا زمانی به آن برسم که دیر شده باشد.
فکر می کنم بیشتر از این که برنامه ریزی کنم باید یاد بگیرم چگونه این وقت های پرت شده را کم کنم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۲


به شاعری فکر می کنم که کلمات را می خرید.(+)

به این فکر میکنم که بزرگترین ثروت آدمی چیست؟ پول یا کلمه؟ یا چیز دیگر؟ برای من اما کلمه مهمتر است. این را امروز فهمیدم که دلم می خواست احساساتم را بنویسم اما کلمه ای برای بیانش نمی یافتم. ذهنم خالی ست. دلم پر. چشمانم خیس. شاید کلمات آب شده باشند. به نظرم همان اندازه که بیان افکار مهم است،بیان احساسات هم مهم است. آن هم برای منی که همیشه تنها مونسم کلمات بوده است. حس می کنم شاید کیسه کلماتم را گم کرده ام. جایی حواسم به خودم نبوده و از دستم افتاده. از ذهنم ریخته. کاش می شد اعلامیه زد که 

اندوخته ی  کلمات پر احساس من گم شده، در صورت یافتن آن مژدگانی دریافت کنید. 

آدم  بی پول باشد می گویند فقیر است. اما اگر بی کلمه باشد باز هم می گویند فقیر است؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۴

راستش را بخواهید اروین یالوم به طرز عجیبی نویستده ی مورد علاقه ی من است. وقتی کتاب هایش را می خوانم هرلحظه بیشتر شگفت زده می شوم از اینکه چگونه یک روانپزشک می تواند قلمی اینچنین شیوا، فریبنده، بی نظیر و منحصر به فرد داشته باشد. سبک نوشتاری او متعلق به خودش است. میتوان درونمایه های نظریه هایش یعنی مواجهه با اضطراب های درونی را به خوبی در کتابش دنبال کرد. بی آنکه به طور مستقیم به آن ها اشاره کند. این بار رفتم سراغ مسئله ی اسپینوزا ی او. همچون کتاب وقتی نیچه گریست و درمان شوپنهاور، او یک بار دیگر به سراغ فلاسفه رفته تا با مهارت ویژه اش باورهایش را در قالب زندگی درونی این فیلسوف که از جمله فیلسوفان محبوب اوست به تحریر درآورد. کتاب با دو پرسش اساسی آغاز می شود. اول اینکه اسپینوزا فیلسوفی بود که به سبب مخالفت با دین یهود و کتاب مقدس و افکار مذهبی ِ آن دوران رانده و تنها شده بود. هیچ مسئله ی عاطفی، خانوادگی، کشمکش و مشکلات بیرونی وجود نداشت که بتواند درون مایه یک رمان را فراهم آورد.پس مسئله ی او چه بود؟ و دوم اینکه حدود چهارصد سال بعد شخصی به نام آلفرد روزنبرگ که به شدت نژاد یهودی را می پرستد و هر نژاد غیر یهود را پست می داند، متوجه می شود قهرمان زندگی اش گوته، اسپینوزا را که یک فرد یهودی است (البته او نمی داند عقاید اسپینوزا چه بوده) میپرستد. از این مسئله به شگفت می آید و دنبال اسپینوزا می رود. 

بعد از این مقدمه کوتاه می خواهم احساس خودم را هنگام خواندن این کتاب بنویسم. البته هنوز تمامش نکرده ام. اما با این حال اثر عجیبی روی من گذاشته است. همانطور که گفتم یالوم جوری می نویسد که گویا من و احساسات درونی ام را به خوبی می شناسد. در زمان خواندنش هر صفحه که می گذرد بیشتر با پرسش هایی روبرو می شوم که در دل متن نهفته است. دیروز نزدیک پنجاه شصت صفحه بی وقفه خواندم. از طرفی قلم شیوای اروین یالوم و کشش کتاب باعث می شود یک عطش،حرص یا طمع برای خواندن این داستان در من بوجود بیاید که کتاب را زمین نگذارم و از طرف دیگر انقدر حجم پرسش ها و آشفتگی ها زیاد شد که کتاب را بستم و می خواستم زار بزنم! اروین یالوم فرد باهوشی است. بسیار باهوش. خوب می داند چگونه احساسات خواننده اش را بربیانگیزاند. 
بعد از بستن کتاب دلم گرفت. دلم خواست همراهی، راهنمایی، کسی باشد که در پرتو خردمندی اش هراس هایم رنگ ببازند.* اما همانطور که بارها گفته ام و باور من است، همه ما انسان ها در پیمودن مسیر زندگی تنها هستیم. دیگران فقط همراه اند و بس. قطعا که با درک این مسئله نباید آنها را از خود راند و بودنشان و همراهی شان به هر صورت که باشد غنیمت است و لحظات خوبی برای ما فراهم می کند. 

هنوز شروع نکرده ام ادامه داستان را بخوانم. می خواهم شب ها به سراغش بروم و در سکوت و آرامش و تاریکی شب به جست و جوی مسئله اسپینوزا بپردازم.

* این عبارت را از متن کتاب وام گرفته ام.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۲

چند وقت پیش یک کلیپی می دیدم از رفتار خشن دخترهای نوجوان با بدنشون. اینطور بود که بچه ها با تیغ روی بدن خودشون خط می انداختند و به اصطلاح  خودشون خون بازی می کردند. این رفتار بین بچه ها خیلی شایع بود. وقتی ازشون می پرسیدن چرا این کارو می کنی میگفتن درسته دردداره ولی حس خوبیه. یه جور فراره از دردهای روحی. وقتی خط می اندازم به دردهای خودم اصلا فکر نمی کنم. این رفتار یک جور خودآزاری محسوب میشه اما خودآزاری شیرین! تمام خشم تو خالی می کنی روی بدنت! و وقتی خون م یآید آروم میشی.

به حرفاشون فکر می کردم. به این که خیلی وقت ها چنین کاری و با روحم کردم . روی پوسته ی روحم تیغ انداختم و دردها و شکافتم. گذشته و جلوی چشمهام آوردم. این کار درد داره و طبعا بی فایده! چون گذشته، تموم شده. دیگه وجود نداره. زمان گذشته و هیچ واقعیت بیرونی نداره. واقعی ترین و حقیقی ترین زمان زندگی زمان حال هست. همین لحظه. نه گذشته و نه آینده. بعضی وقت ها به خودم میگم واقعا گذشته وجود داشته؟ جدی یه بار بهش فکر کنید؟ ببینید شبیه افسانه نیست؟ شبیه قصه داستان؟؟ واقعا چه قدر الان حقیقیت داره؟ اگر حافظه مونو یک روز از دست بدیم دیگه گذشته ای هم وجود نداره! پس در حال زندگی کن. همین لحظه و جدی بگیر. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۳

دیروز از ظهر به بعد خیلی ناراحت بودم. دلم گرفته بود . از این همه انرژی که باید بزارم برای اینکه دیگران و توجیه کنم که به تفاوت های همدیگه احترام بزاریم . فقط احترام بزاریم. همین . چیز زیادی نیست. راستش یک پست وبلاگ هم خوندم که فهمیدم من تنها نیستم. (+) الان یاد اون تو پیج شخصی هم افتادم که همون اولای دوران جاهلیت پسری به باباش می گفت واسه آزادی کجا و باید امضا کنم؟! شاید چند وقتی میشه به این نتیجه رسیدم که تو بیست و پنج سالگی بیشتر از اون چیزی که باید، دارم انرژی میزارم و احساس فرسوده شدن می کنم. خسته شدم از این همه جنگیدن! بله من همیشه شعارم این بوده که اگه زندگی کردن و انتخاب کردی پس باید پاش وایسی با تمام قدرتت. اما تا کی قراره خودتو به فنا بدی برای اینکه باور آدم ها و نسبت به خودت عوض کنی ؟ آدمهایی که سخت به داشته شون چسبیدن و حتا حاضر نیستند کمی و فقط کمی فکر کنند. بعد می دونید مشکل یکی دو تا نیست. مشکل منم هستم که بلد نیستم درست حرف بزنم . میتونم بنویسم ها اما نمی تونم حرف بزنم موقع بحث بیش از اندازه هیجانی میشم احساساتی میشم ، حرفام یادم میره و فقط گذشته جلوی چشمم میاد! و نمیتونم به طرف مقابلم بفهمونم که من اصل حرفم چیز دیگه ایه ! تو خلوت اینطوری نیستما. ساعت ها میشینم سخنرانی می کنم! با خودم حرف میزنم دلایل و بررسی می کنم و اگه می تونستم این سخنرانی و تو جمع بکنم قطعا شانسم الان انقدر زیر خط فقر نبود. تا همین چند دقیقه پیش که داشتم کتاب هنر شفاف اندیشیدن رولف دوبلی و می خوندم ذهنم درگیر بود. وسط یکی از بحث هاش که در باره توهم کنترل بود، به نتیجه ی جدیدی رسیدم! تلاش بیهوده نکن برای عوض کردن چیزی که تو روی اون کنترل نداری! به جاش تمرکز کن روی چیزهایی که کنترل داری. تصمیم گرفتم به جای این که انقدر سعی کنم تا نظر اطرافیان و نسبت به خودم عوض کنم و هی بجنگم ! به جاش کار خودمو بکنم و به ظاهر مطابق خواست اونا اما به واقع مطابق خواست خودم عمل کنم. حداقل در خیلی از موارد میشه این کارو انجام داد. میشه کمی از خواب شبانه گذشت برای بیشتر مطالعه کردن مثلا. تو یک وبلاگ مثال جالبی بود . میگفت اگر مکان آرامی نداری که بنویسی و بهانه ات اینه مادرت صدای تی وی و زیاد می کنه، برادرت مدام در حال بازیگوشیه و کاغذهات و جا به جا می کنه و پدرت در حال تلفن حرف زدن و خاطره گویی ه ، به جاش صبح ها سحرخیز باش. سحرها سحرآمیزترین زمان برای نوشتنه و به راحتی می تونی به اون چیزی که می خوای برسی. (+)
بله اینطور میشود که ما خیلی وقتا از کارهای خیلی کوچیک اما موثر غافل میشیم و مدام با دنیا جنگ داریم که کسی ما را درک نمی کند! به نظر من بگو به درَک، کسی درْک نکند!

پ.ن: یک مطلب جدید از یکی دوستان وبلاگی ام که مرتبط با همین پست است:)

پ.ن : یکی از برنامه هام برای سال جدید اینه که یاد بگیرم درست فکر کنم. درست تحلیل کنم و درست بیان کنم. یکی از کارهای موثر نوشتن ِ . درمورد همین مساله بیشتر ازتجربه هام می نویسم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۳

امروز که داشتم از دانشگاه به سمت اتوبان چمران می رفتم، ناخودآگاه شروع کردم به بلند حرف زدن با خودم. کارای پایان نامه تموم شده بود و احساس خوبی داشتم. حس قدرت، توانایی...به خودم افتخار می کردم! میدونم. میدونم احتمالا براتون خنده داره اما می خوام بگم برای من ارزشمنده. همین چند تکه کاغذ! شاید برای خیلی از آدمها نباشه اما برای من هست چون من میدونم با چه سختی و در چه شرایطی همین چندتا تکه کاغذ و نوشتم. تو این دوران یک و نیم ماهه فشرده پایان نامه نویسی به این نتیجه رسیدم که واقعا نوشتن یک مطلب علمی خوب به طوری که همه ازش یه چیز واحد و بفهمن سخته. نوشتن واقعا خیلی سخته. استفاده از کلمات و جملات درست و مناسب و درست منتقل کردن مفهوم و ...

درسته که این کار جزو اولین کارهای من بوده (البته اولیش مربوط به نوشتن یک مطلب تو نشریه دانشگاه بود.) امانوشتن و تموم کردنش حس خوبی به من داد و در واقع یک انگیزه مضاعف برای ادامه در کار تولید محتوا. و البته نکته ی جالب اینجاست که امروز با تموم شدن این پروژه به نوعی دارم وارد کار نشر و انتشارات میشم. البته می دونم راه خیلی زیادی و باید طی کنم و اولین چیزی که این کار نیاز داره صبر و حوصله و تلاش و پیگیری و پشتکاره. خب به نوعی این ویژگی هارو دارم و امیدوارم یه روزی بتونم موثر باشم تو زمینه تولید محتوای آموزشی مناسب. هرچند بازار کتاب مشکلات خودشو داره . کم و بیش از بچه ها شنیدم و ایده آل گرایانه در موردش خیال پردازی نمی کنم. اما با این وجود دلم می خواد یک روزی بیام این مطلب و بخونم در حالی که تجربه های زیادی تو این زمینه دارم و به یاد کار اول خودم لبخند بزنم و بگم یادش بخیر!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۲
این روزها خیلی در تردیدم . در شک. شاید حالا زمانش رسیده که خودم مشخص کنم مسیرآینده ام چه می خواهد باشد. سوال های متفاوتی از خودم میپرسم. کار؟ دانش؟ مطالعه ؟ لذت؟ مهارت ویا... میدانم که زندگی همه افراد معمولا ترکیبی از این هاست و واقعا نمی شود یکی را تنها انتخاب کرد. اما مهم است که یکی از این ها اصلی تر از بقیه باشد و پررنگ تر. یادم است در برنامه خندوانه علیرضا زمانی می گفت که زندگی شما مانند پنج انگشت یک دست است. انگشت وسط اون حرفه یا دانش یا چیزی است که اصلی تر از بقیه است. و دوست دارید شما به آن شناخته شوید. بقیه انگشت ها به کمک آن انگشت وسط می آیند.  انقدری که از خودم می دانم فیزیک خواندن و به اجبار در دانشگاه انتخاب نکردم و چون برای آن دست کم شش سال وقت گذاشته ام، و در این شش سال بارها و بارها به من ثابت شده که از فهمیدن و یا حل کردن یک مساله لذت بردم ، بنابراین دوست دارم در این قسمت بازهم جلوتر بروم. هرچند همچنان با درس خواندن در دانشگاه به صورت آکادمیک مخالفم و ترجیح می دهم دکترا نخوانم. با این حال با اینکه هنوز دقیق مشخص نکردم که چگونه می شود و چه مطالبی را می خواهم مطالعه کنم، اما این تصمیم هنوز پابرجاست. در این سال های اخیر به طور اتفاقی در مسیر خودشناسی قرار گرفتم! آشنایی با متمم هم کمک دیگری بود در این جهت. من نمی خواهم مدیریت یا مذاکره بخوانم اما فکر میکنم خیلی از درس های متمم می تواند به من در جهت خودشناسی کمک کند. خواندن کتاب های دیگری از نویسنده های مورد علاقه ام نیز هدف دیگری است که می خواهم آن را دنبال کنم و فکر میکنم برای رسیدن به این ها دست کم الان که کار ثابتی پیدا نکردم، باید برنامه ریزی هم باشد. 
راستش به دوران کودکی فکر می کنم . من به کتاب علاقه داشتم و حتا به نوشتن. در کودکی و نوجوانی معمولا برای خودم خیلی نامه می نوشتم و هرچند خیلی ادبی نبود اما همیشه نوشتن برایم از حرف زدن راحت تر بوده است. منتها به دلیل درس خواندن هیچ وقت میسر  نشد که کتاب های متفرقه بخوانم. با اینکه همیشه دلم می خواست یک کتاب خانه داشتم. الان تقریبا آن آرزوی دوران کودکی به حقیقت پیوسته است. داشتن یک اتاق و یک کتابخانه و یک محیطی که بتوانی ساعت ها درآن به دور از هیاهو ها و تشویش های مردم دیگر بمانی و فکر کنی. شاید خنده دار باشد اگر بگویم با این وجود احساس عذاب وجدان می کنم! این که مردم بیرون از این اتاق به دنبال پول درآوردن هستند و به موفقیت های کاری فکر می کنند و هر روز با تعداد زیادی آدم روبرو می شوند، و حتا اینکه پدر مادرم مرا سرزنش می کنند که چرا در یک اتاق خودم را حبس کرده ام! این احساس ها آزاردهنده است، اما فکر میکنم واقعا دغدغه اصلی زندگی من پول نیست. هرچند که میدانم برای زندگی کردن باید پول درآورد. و پول چیزی است که زندگی را جدی می کند. راستش را بخواهید دوست داشتم پول درآوردن به این سبک زندگی آسیب وارد نکند اما میدانم که چنین تقاضایی بی مورد است . چرا که به هرحال تاثیر گذار خواهد بود. 
شاید این  تردید ها برای شما روشن تر شده باشد ، شاید هم نه! به هرحال هنوز نمیدانم در چه مسیری می خواهم بروم. مطالعه و نوشتن، کسب و کار و پول درآوردن، هنر و مهارت یا ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۳۴