منتها هرچه فکر کردم آن واژه لعنتی! به ذهنم نرسید. چند روزی حسابی ذهنم را مشغول کرده بود و گاه و بیگاه به آن فکر می کردم. می دانید چه حسی بود؟ حس احتیاج داشتن و نیاز مفرط! انگار که در یک جمعی قرار گرفته باشی که فقط با همین یک واژه طلایی بتوانی منظورت را برسانی.
امروز صبح کتاب راه هنرمند خانم جولیا کامرون را می خواندم که ناگهان در لابلای کلمات یافتمش. منصه ظهور! بله آن کلمه همین بود، منصه ظهور.
خیلی اتفاق خوب و هیجان انگیزی بود و سر صبحی حسابی قبراقم کرد.
نخندید اما واقعا احساس ارشمیدس را داشتم. به هرحال یک واژه طلایی را یافته بودم:)
پ.ن: من واقعا دارم به طبیعت شک می کنم!