یک روز یک دوستی بهم گفت ، همسایه شون که یک پیرمرد هشتاد ساله بوده ، به خاطر بیماری که داشته و نمیتونستم تحمل کنه ، خودکشی کرده . اون روز این حرفش خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرد ، اینکه آدمایی هستن که حتا تو ۸۰ سالگی بعد از کلی شادی و رنج و تجربه و چیزای دیگه ، هنوز نمیدونن بین مرگ و زندگی کدوم و انتخاب کنن . یادمه من تا اون زمان خودم مردد بودم چون انتخاب هرکدومش جرات میخواد به نظرم تا اینکه چند وقت بعد به خاطر یه اتفاقی ، تصمیم گرفتم زندگی کنم ، پستشو احتمالا خوندید . حتا از اون زمان به بعد روزای زیادی برام پیش اومده که حس کنم زندگی داره خیلی سخت میگیره نه فقط به من ، حتا به بقیه این بی عدالتی که توی دنیا هست ، این خودخواهی آدما ... و اینکه آیا واقعا ارزششو داره این انتخابی که کردم ؟! اما هربار که اینو از خودم پرسیدم و فکر کردم همیشه به این نتیجه رسیدم که تنها چیزی که ادم تو مشتش داره همین زندگیه ، همین اندک اختیار ! با همینه که ادم میتونه یه کاری بکنه ، یک اثری بزاره ، همون طور که بقیه ادمایی که من تحسینشون میکنم این کار و کردن . یه زمانی رسید خواستم بمونم تا پیدا کنم ، زندگی از نظر من کشف کردنه تجربه کردنه ، اول باید خودت کشفش کنی بعد به بقیه توی مسیرشون کمک کنی . خواستم بگم با همه این باورها و اعتقاداتم باز هم به خودم حق میدم که اشتباه کنم ،که خسته بشم ، که وقتایی کرختی و بی حوصلگی وجودمو بگیره ،که وقتایی غمگین بشم ، دلم بگیره از بی عدالتی ، از ناجوانمردی ، از نبود عزیزانم ، از دیدن رنج آدما ، اما حق نمیدم که تو این وضعیت بمونم ، گیر کنم . حتا اگر چندماه طول بکشه باز هم باید بلند بشم ، باز هم باید شروع کنم ، باز هم باید تجربه کنم ولی مهمه که آگاه تر قدم بعدی و بردارم .
به قول یه دوست عزیز که زندگی نردبونیه که آدم فقط ازش بالا میره و به قول یه دوست عزیز دیگه ،اون چیزی که زندگی ما رو میسازه همه چیزاییه که یاد میگیریم .
همین .