نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۱۳ مطلب با موضوع «شب نویسی» ثبت شده است


یه جاهایی تو زندگی هست که هرچی بیشتر میگردی کمتر به جواب میرسی. هر چی بیشتر دست و پا میزنی بیشتر غرق میشی. این روزها کودک درونم لجیاز شده و آشفته و پریشون مدام دنبال جواب سوالاش می گرده و هرچی جلوتر میره باز برمیگرده سرجای اولش! من باید آرومش کنم. باید بهش بگم صبر کن. یه جاهایی تو زندگی هست که تو باید به هستی اعتماد کنی و ساکن روی قایق بشینی و اجازه بدی زندگی مسیر درست و به تو نشون بده.

پ.ن: عکس از یکی مناطق زیبا و مسحور کننده ی ایرانه که امیدوارم یک روزی برم. "سقالکسار" 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۲

امروز به چیزای زیادی فکر کردم. مهمترین همه شون ترس ها بود. جالب اینکه بعد از اون هم یک جمله از امیر مومنان درباره ی همین موضوع تو اینستاگرام خوندم که دوست دارم  اینجا بنویسم تا یادم بماند:

هرگاه از چیزی می ترسی خود را درآن بیافکن که گاهی ترسیدن از آن چیز مهمتر از واقعیت خارجی است.

اصولا ترس ها. همیشه یک جور قید محسوب میشن. یک قیدذهنی که حتا قوی تر از هر قید فیزیکی می تونه باشه . بزرگترین ترس من این روزها اینه که اگر نتونم اون جوری که می خوام زندگی کنم ، اگر نتونم اونطوری که می خوام اتاقم و بسازم ، اگر نتونم از پس مشکلات بربیام چی؟ چی میشه؟ این ترس در من وجود نداشت. بوجود اومد. یک دوره ی چند ماهه در زندگیم من فقط راه می رفتم . فقط راه می رفتم. از تجریش تا ونک . از شیخ بهایی تا پارک لاله . هرچند پشیمون نیستم چون فکر می کنم اون دوره لازم بود اما هیچ وقت دلم نمی خواد به اون دوره برگردم. دوست ندارم متوقف بشم.  من هدفم و رویام موفقیت نیست. نه! رویای من  اینه که یاد بگیرم چطور باید زندگی کرد و چطور می شود این را به دیگران یاد داد؟ ترس ها موجوداتی هستند نامرئی (من تو ذهنم به صورت زامبی های نامرئی تصورشون می کنم:) )  که شما رو از پا می ندازند. میخوام بگم دوست ندارم بترسم. اما هم من هم شما میدونیم چنین چیزی امکان پذیر نیست. بله امکان پذیر نیست. ترس ها همیشه با ما هستند . فقط باید یاد بگیریم چطوری توی یک موقعیت تنش زا کنترلشون کنیم. چطوری اجازه ندیم که زندگی ما را مختل کنند و چطوری تاثیرشون در زندگیمون کمرنگ بشه. یک تمرینی که برای خودم خیلی موثر بوده اینه : 

مثال برای خودم : ترس از شکست. امروز وقتی توی موقعیتی بودم که این ترس به سراغم اومد و مدام اشک می ریختم و تقریبا ناامید شده بودم . یک لحظه به خودم اومدم و دیدم دارم خاطرات گذشته و حرف هایی که دیگران به من می زنند و با خودم مرور می کنم. چه قدر سنگینه این حرفا حتا الان که بهشون فکر می کنم حالم کمی دگرگون میشه. بگذریم. می دونید بهترین کار در این لحظه اینه که شما بیاین به زمان حال . اینجا و اکنون. هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده شما شاید در آستانه شکست باشید اما هنوز شانس دارین. و شما میتونین ازپسش بربیاین. چون مهم رسیدن به اون هدف نیست، مهم اینه شما بتونین اون کارو انجام بدین. تمرین بودن در زمان حال خیلی می تونه به آدم کمک کنه. این که هنوز هیچ اتفاق وحشتناکی نیافتاده و شما هنوز فرصت زیادی دارید. به خودتون بگین اُکی احساسات هستند. قطعا تجربه ی گذشته تجربه ی دردناکی بوده ولی من الان نباید اون و مرور کنم . احساسات رو بگذارین کنار و منطقی عمل کنین. می تونم بهتون اطمینان بدم نود درصد قضیه با همین تمرین حل میشه. امتحانش کنین.

پ.ن: این پست و میشه در راستای پست قبلی دونست. خودی که من دوست دارم خودی هست که می تونه احساسات و ترس هاش و تا حد خوبی کنترل کنه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۶

ساعت چهار بامداد است و من دلم نمی خواهد صبح از راه برسد. شب را بیشتر دوست دارم . از آن جهت که آرام است و می توانی در سکوت فکر کنی و سوار بر اسب خیال هرکجا خواستی بروی. به خصوص اگر آن شب بارانی هم باشد. امروز لیست آرزوهایم را نوشتم. بیشتر هدف هایم به گونه ای است که باید حداکثر تا دو سال دیگر به آن ها برسم. یرزگترین شان برپا کردن یک گالری عکسِ نگاه بود و خرید ماشین. کوچکترین هدف و اصلی ترین آن ها، که شاید کمی عجیب باشد، اما تعمیرات طبقه ی پایین و نقل مکان به آنجا بود. مدت هاست به این نتیجه رسیده ام که تنها راه، دوری و دوستی با خانواده است و بهتر است این سبک زندگی که در شش سال آن را زندگی کردم و یادگرفتم را ادامه دهم. تنها مشکل این جاست که خانواده این را قبول ندارد و به همین دلیل است که دائم نگرانم و مدام پیش خودم احتمالات را بررسی می کنم. گفتم که برای شما عجیب است. هم تصمیم من و هم خانواده. درمورد خودم باید بگویم یک میل عجیبی در من وجود داردکه مرا به انزوا سوق می دهد. اینکه سیستم زندگی ام دست خودم نباشد مرا عصبی می کند. هدف ها و آرزوهای من خلاف جهت جریان خانواده و عرف جامعه شهری ام است و همین است که کار را سخت تر می کند. شاید خنده دار است بگویم این روزها مدام احساس می کنم کسی سنگی جلوی پای من قرار می دهد و من آن را به سختی بلند می کنم و کنار میگذارم و باز هم تا سر بر می گردانم سنگی دیگر را میبینم . بله همین گونه می شود که زندگی و تنها بودن گاه هزینه های زیادی می طلبد و شاید به همین دلیل دلم نمی خواهد این تنهایی را به بهای ارزانی از دست بدهم. 
امروز یک لیست دیگر هم نوشتم. خودی که دوست دارم باشم چه شکلی ست؟ تا کنون به این سوال فکر کرده اید؟ به این که ترس هایتان چیست و چه عادات بدی دارید و چه عادات خوبی و دیگران شما را با چه ویژگی می شناسند و در کل دوست دارید شخصیتتان چگونه باشد؟ من تا حدودی به این موضوع فکر کرده ام اما بهتر است در یک پست جداگانه به آن بپردازم.

پس
خواننده ی عزیز، منتظر پست بعدی ما باشید. 
با تشکر :)
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۲۴