نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از بی سرو ته نوشت ها» ثبت شده است

Firstrole.blog.ir


چه شادمانه اندوهی‌ست

گام زدن میان جدایی و تنهایی!

                                       سعید عقیقی


یک:

یک فیلمی بود به نام تمپل گراند. نمی دانم دیده اید یا نه. داستان زندگی یک دختریست که نامش تمپل گرند است. خانم تمپل گرند مبتلا به اوتیسم است. نمی توانسته با مردم ارتباط برقرار کند، مادرش را به آغوش بکشد یا دیر زبان باز کرده. با همه اینها اما مادرِ خانم تمپل گرند او را به مدرسه می فرستد. حتما می دانید کسانی که اوتیستیک هستند معمولا در یک شاخه استعداد فراوان دارند. استعداد خانم تمپل هم در تجسم بوده است. روزها می گذرد و به هرترتیبی که شده به دانشگاه راه پیدا می‌کند. فضای خوابگاه و دانشگاه برایش سخت است و او را آشفته می کند. همین می شود که با چند تکه چوب یک دستگاهی برای خودش می سازد که وقتی در آن قرار می گیرد آرام می شود.  


دو: 

نمی دانم از چه زمانی شد اما به خودم که آمدم دیدم خیابان ونک (حدفاصل میدان شیخ بهایی و میدان ونک) برایم همین خاصیتِ دستگاهِ خانم تمپل گرند را دارد. البته من مبتلا به اوتیسم نیستم اما این خیابان را عجیب دوست دارم. 

گویی با من آمیخته شده. اولین پیاده‌روی هایم از این خیابان شروع شد. با درختان چنارش احساس دوستی دارم. چیزی بیشتر از دوستی البته، شاید یک حس خواهرانه. همیشه مرا شنیده‌اند. همیشه با آغوش باز مرا پذیرفته‌اند. همه فصل‌های این خیابان را دیده‌ام. زیر نم نم بارانهایش خیال پردازی‌ ها کرده ام و در شرشر باران‌ ها و طوفان ها به سختی های زندگیم فکر کرده ام. 

گرفته و عبوس و مغموم وارد این خیابان می‌شدم و با لبخندی بر لب و پر از امید از آن می گذشتم. باور کنید که غیر از این نبوده، این خیابان مامن تنهایی های من بوده و هست. 

 این روزها که از آن دورم بیشتر از هر وقتی دلتنگش می شوم. دلتنگ چنارهای ستبر و پرمهابتش، دلتنگ رنوی نخودی رنگ که هیچ وقت به یاد نمی آورم جای پارکش تغییر کرده باشد و چه قدر دلم می خواهد با تمام درب و داغانی اش، صاحبش شوم. و یا پنجره‌ی خانه‌ی کناریِ بن‌بستِ نرگس که گل های کوچک خوشرنگش در بهار آدم مست می کند. وشلوغی پیاده‌رو‌های دم عیدش.

و گذشته از همه این ها، دلتنگ شهرکتابی که در فرعی کاروتجارت قرار دارد و همیشه خودم را به بهانه ای به آن جا کشانده ام. اصلا همان شهرکتاب بود که مرا با اروین یالوم آشنا کرد. 

نمی دانستم کسی مانند من هم هست که تا این اندازه دلبسته ی یک خیابان باشد؟ دلبسته یک شی نه، یک خیابان. یک خیابان با تمام ترافیک ها و شلوغی هایش. پست کارگاه کلماتِ شاهین کلانتری را که خواندم یاد استادِ شب های روشن افتادم. فیلمی که بیش از صدبار دیده‌ام. به گمانم او هم همین بود. او هم همه مردم شهر را دوست داشت. با خیابان ها مانوس بود. با درختان و ساختمان ها حرف می زد. البته فکر می کنم یک گام از من جلوتر بود. من فقط یک خیابان برای خودم دارم. هرچند که به همین یک خیابان هم راضی ام.


سه:

به گمانم هرکس باید یک چیزی برای خودش داشته باشد. یک مکانی که برایش مقدس باشد. دلش برای رفتن به آن جا پر بکشد. همه سوراخ سنبه هایش را بشناسد و وقتی ملال و ناامیدی بر او چیره شد، خودش را به آنجا دعوت کند و آرام شود. سکون را تجربه کند. لبخند دوباره بزند و باز گردد به صحنه ی زندگی اش.

 بله گمان می کنم هرکسی باید چنین مکانی را داشته باشد.


پینوشت: اگر دوست دارید آن رنو را ببینید، اینجا آن را گداشته ام:)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸

firstrole.blog.ir


پیش نوشتِ کمی طولانی:

جلسه ای که با دوستانم داشتم بسیار برایم چالش برانگیز بود و همین هم شد که دیروزم تنها با چندصفحه کاغذ و خودکار و کتاب شیب ِ آقای ست گادین گذشت و تقریبا بی وقفه خواندم و نوشتم. در راستای همان سوال ها این مطلب بوجود آمده است اما باید قبل از نوشتن آن بگویم نوشته ی زیر سر ندارد، ته ندارد و اتفاقا ساختار هم ندارد. نتیجه گیری هم نیست که بتوان بعدا به آن استناد کرد چرا که ممکن است بخش هایی از آن تغییرات زیادی داشته باشد. فقط باید آن را می نوشتم تا بتوانم مطالب دیگری بنویسم. شاید بتوان نامش را یک اقدام برای رها شدن از قفل شدگی! نامید.


دغدغه تان چه قدر شما را برمی انگیزاند؟

فکر می کنم در جای درست ایستادن همیشه دغدغه ی من بوده و هست و این امر به نظرم مبنای اصلی کتاب شیب است. سوال های زیادی در ذهنم چرخ می خورد که یکی از آن ها این بود: می خواهی بهترین شوی یا یک زندگی معمولی در پیش داشته باشی؟ 

بهتر است ابتدا تعاریف این دو را مشخص کنم. تا برای خودم شفاف شود. زندگی معمولی از نظر من یعنی زندگی که در آن هیچ دغدغه ای نباشد مگر عقب ماندن از تم ِ تعریف شده ی خوشبختی توسط دیگران. دانشگاه بروی که تحصیلات داشته باشی، سریع ازدواج کنی که از زندگی عقب نمانی، کار پیدا کنی که گرسنه نمانی، بچه دار شوی که ثمره زندگی ات را ببینی و خیالت راحت شود نسلت ادامه دارد و همین را به فرزندت القا کنی و منتظر مرگ و بهشت تصور شده در ذهنت بمانی. 

و بهترین بودن یعنی داشتن دغدغه ای در ذهنت، شاید یک دغدغه اصلی و همیشگی که ممکن است در دوره ی متفاوتی خودش را به تو بنمایاند. چیزی که نگذارد شب ها راحت بخوابی. چیزی که احساس کمبودش را داشته باشی و دلت بخواهد به جهان اطرافت هدیه کنی. یاد بدهی. خودت در مسیرش باشی و به دیگران نشانش بدهی. 

از این منظر اگر نگاه کنیم باز هم شاید بگوییم درست است دغدغه های زیادی در ذهن من هست اما منظور من آن چیزی است که دهنت را درگیر می کند و راحتت نمی گذارد. می شود همان نوک قله! چون برای این که به آن برسی باید از خیلی چیزها بگذری و هزینه ها کنی. و واقعا آن قدر در ذهنت پررنگ هست که این کار را بکنی. به قول کامو زیستن برای چیزی نه، مردن برای آن.


کمی دورتر

شاید باید کمی پا به دنیای مفاهیم و گذشته ام بگذارم. 

زندگی من از ۲۲ سالگی تغییر کرد. با اولین انتخاب. با بنیادی ترین انتخاب. آیا باید زنده بمانم؟ آیا مجبورم زنده بمانم؟ آیا این مذهب و اعتقادات دیگران است که به زندگی من چارچوب می بخشد؟ یا ارزش های من هستند؟ آیا اصلن برای خودم ارزشی دارم؟ باوری؟ اعتقادی؟ غیر از آن چیزی که از کودکی شنیده ام. آیا باید زندگی کنم به خاطر این که هزینه مرگ را ندهم؟ هزینه خودکشی، نبودن، نیستی؟

شاید یکسال بیستر تصورم این بود که آدم باید زنده بماند و زندگی کند چون از مرگ می هراسد. برزگترین جبر!!!

نمی دانم از کجا شد که به نتیجه رسیدم این من هستم که همه چیز حولِ آن می چرخد. 

من

ارزش های من

باورهای من

کم کم این باور در وجودم ریشه دواند که من هستم که تعیین می کنم زندگی ام باشد، نباشد یا اصلن چگونه باشد. ایده این وبلاگ هم از همین جا شکل گرفت. از همین جا که خواستم به اطرافیانم نشان دهم درست است که انتخاب بین مرگ و زندگی بدیهی به نظر می رسد اما مهم است که یک بار آدم به آن فکر کند و بخواهد، با تمام وجودش بخواهد آن چیزی شود که هست و در جهت آن پیش برود و آن را به دنیا عرضه کند. و این همان دغدغه اصلیست که ذهنم را درگیر خودش کرده است. 


عکاسی از کجا پیدا شد؟

تقریبا دوسالی می شود که به واسطه ی تشویق دوستانم و گاهی اصرار آن ها تصمیم گرفتم دوربین بخرم و به عکاسی بیشتر فکر کنم. راستش نظر خودم این است که عکاسی آدم را دقیق می کند. چیزهایی را به تو نشان می دهد که نمیبینی و می توانی آن ها راثبت کنی و به دیگران نشان بدهی. دوربین و عکاسی نه فقط به عنوان یک حرفه برای من ارزش دارد که به عنوان ابزاری برای آنچه مطرح کردم برایم مهم و پر اهمیت است. 

هرچند این تنها دغدغه من در عکاسی نیست و چیزهای دیگری هم هستند که هنوز مرا در این مسیر را سرپا نگه داشته اند و فکر می کنم نگه دارند. اصلا همین شد که امسال با شنیدن فایل های حرفه ای گری تصمیم گرفتم با برنامه ریزی بیشتر به آن بپردازم.


زمین بازی متمم کجاست؟

اگر تا اینجا این مطلب طولانی را دنبال کرده باشید، احتمالا حدس هایی می زنید. اما کامل تر می خواهم بنویسم. محمدرضا شعبانعلی را در معارفه ی کلاس های شخصیت شناسی دکتر شیری دیدم. در یک شب بارانی پاییزی. آمده بود برای کمی گپ با دکتر شیری اما شروع کرد به صحبت برای بچه ها و من سراپا گوش بودم و می شنیدمش. صحبت هایش را نظرهایش را افکارش را و جسارتش را. بعد که تمام شد و پیاده تا مترو رفتم و در تمام مسیر به این فکر می کردم همان کسی است که باید با اندیشه ها و افکارش بیشتر آشنا شوم. به خوابگاه که رسیدم وبلاگش را جست وجو کردم وهمان شب مطالبش را شخم زدم و زیر و رو کردم. 

بعد هم عضو متمم شدم و به عنوان اولین درس مدل ذهنی را شروع کردم به خواندن و هرچند به خاطر مشغولیت زیاد نتوانستم آن را آن زمان تمام کنم اما همیشه نوشته های خود محمدرضا را می خواندم. داستان آشنایی من با متمم و ادامه دادن آن به همین مطلب که در بالا اشاره کردم برمی گردد.

 متمم مانند خوراک ذهنی است که در زندگیم کمبودش را حس می کنم. و بسیار حس می کنم. و نه فقط خود متمم بلکه کتاب هایی که توسط متممی ها معرفی می شود نیز همین گونه است. 

بله متمم برای من مانند خیلی های دیگر به افزایش آگاهی و بالاتر رفتن کیفیت زندگیم کمک کرده است و قطعا در آینده به بالاتر رفتن کیفیت زندگی حرفه ایم هم کمک می کند. و تا زمانی آن را ادامه خواهم داد که ارزش چیزهایی که به من یاد می دهد بیشتر از وقتی باشد که برای آن می گذارم. 


پس فیزیک کجای داستان است؟ عشق ازلی و ابدی ام؟

گاهی آدم مجبور می شود از عزیزترین چیزها بگذرد. دیروز به این موضوع خیلی فکر کردم. حتی خواستم با حمعی از دوستانم سایتی راه اندازی کنم و آن جا بنویسم. اما دیدم از چیزهای مهم تری که مطرح شد، می مانم. راستش این است که به یکباره رها کردن فیزیک برای منی که شب ها مانند دیوانه ها بیدار می شدم تا تست های فیزیک انرژی اتمی را حل کنم و هرچند بعضی هاشان هم بلد نبودم خیلی سخت است. برای منی که افتخارم! این است که دوساعتِ تمام سر کلاس بهترین استادم نشسته بودم و در حالی که همه زیرلبی غر می زدند که چرا تمام نمی شود، من هم چنان در بهت بودم که چطور این دوساعت گذشت و من متوجه گذر زمان نشدم! 

اما با همه ی این ها دیدم در فیزیک برخلاف عکاسی دغدغه ای ندارم و رسیدن به آن قله ای که می خواهم انرژی و وقت زیادی طلب می کند و هنوز نمی دانم تا چه حد پای حواشی و اتفاقات اطرافش هستم. فیزیک تنها حس کنجکاوی درونی من را ارضا می کند که جهان چگونه کار می  کند؟ و مدلی که مردم برای آن توصیف می کنند چیست. 

به همین دلیل تصمیم گرفتم آرامتر از این فضا دور شوم. یادداشت هایی برای خودم درباره چیزهایی که فهمیدم این جا می گذارم. هرچند کوتاه و گهگاه. و به خودم قول نمی دهم که این یادداشت ها پایدار بمانند. 


اگر تا اینجا همراه من بودید باید از شما تشکر کنم که اعتماد کردید و وقتتان را برای این خواندن این حرف ها که باید گفته و نوشته می شد گذاشته اید. ممنونم:)




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۳
Life

امیدوار بودم چند ثانیه زنده بمانم؟
ده ثانیه؟ بیست ثانیه؟

                             خلبان چنگ/ اگزوپری


به پایان کتاب اگزوپری نزدیک می شوم. باید با تصویرسازی های زیبا و به یادماندنی اش، با اندیشه های عمیق سروان اگزوپری و با احساسات ناب او خداحافظی کنم. قصد ندارم در این مطلب به آنچه از کتابش دریافتم بپردازم چراکه درک من آنچنان وسیع نبود که بتوانم افکار و تاملات سروان اگزوپری را بفهمم و هضم کنم. باید حداقل یک بار دیگر این کتاب را با دقت بیشتری بخوانم. شاید در زمانی دیگر. اما می خواهم درباره ی یک تجربه شخصی بنویسم که تقریبا همزمان با خواندن قسمتی از این کتاب بود که در بالا به آن اشاره کوچکی کردم. 

چندوقت پیش در طی یک پیاده روی کوتاه عصرگانه ی بهاری، از کناره ی یک بولوار متوجه تیربرق هایی که به ردیف صف کشیده بودند شدم. یک لحظه پیش خودم گفتم از کجا می دانی تا تیر برق چندم زنده هستی؟ کمی فکر کردم و ترجیح دادم یک تجربه بکنم. خودم را متقاعد کردم زمانی که به تیر برق سوم برسم، می میرم و سعی کردم عقل و منطق را کنار بگذارم  و فقط به همین گزاره فکر کنم. شاید بدانید چه اتفاقی می افتد. هیچ آدمی دوست ندارد به سوی مرگ قدم بردارد. گام هایم را کوچکتر کردم. دلم نمی خواست بمیرم. (همذات پندار قوی هستم) اما به ناگاه متوجه نگاه پسرکی شدم که در یکی دو متری من بود. پسرک پنج شش ساله ای که شرارت و بازیگوشی از چهره ی سیاه سوخته اش می بارید. کمی جلوتر یک رفتگر مسن با یونیفرم نارنجی رنگ را دیدم که با دو مرد دیگر همسن خودش بحث می کرد. خطوط در هم ریخته چهره اش نشان می داد آنچنان که باید راضی نیست و گویا دارد دردودل می کند. سمت چپم باغ اناری بود که شاخه های درخت هایش در هوا مستانه می رقصیدند. ایستادم و از آن ها عکس گرفتم. شاید برای بازماندگان! تیر برق دوم را رد کرده بودم آن قدر با این احساس و این فکر عجین شده بودم که کم کم باور می کردم احتمال وقوعش آنچنان که فکر می کنم کم هم نیست! شاید دیگر نباشم. شاید همه چیز تمام شود. از کنار دو پیرمرد که روی پله مغازه شان بی خیال به دنیا و حواشی اش نشسته بودند و گپ می زدند رد شدم و به خودم گفتم فقط پیرمردها و کودکان هستند که به این دنیا دلبستگی ندارند. چند قدم مانده بود به تیر برق سوم. اگر فیلم  Intime را دیده باشید، شاید بتوانید این موقعیت را تجسم کنید. همین طور که روبه رو را نگاه می کردم از تیربرق سوم هم رد شدم. 
شب که آمدم و خلبان جنگ را می خواندم این بار جادوی کلمات اگزوپری به شکلی دیگر مرا مسحور کرده بود. شاید توانسته بودم گوشه ای از تعبیرها و توصیفاتش، آن هنگام که به آغوش مرگ می شتابد و از آن می گریزد را تجربه کنم. 

مواجه با مرگ، حتا به صورت ذهنی ، تجربه ی نادریست. شاید دلتان بخواهد در یک پیاده روی آن را امتحان کنید. و شاید نگاهتان به دنیا و جزییاتش که همیشه از چشم ما پنهان است تیزبین تر شود.

پ.ن: عکس برای یک روز بهاریست که خودم آن را ثبت کردم.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۴۶


به شاعری فکر می کنم که کلمات را می خرید.(+)

به این فکر میکنم که بزرگترین ثروت آدمی چیست؟ پول یا کلمه؟ یا چیز دیگر؟ برای من اما کلمه مهمتر است. این را امروز فهمیدم که دلم می خواست احساساتم را بنویسم اما کلمه ای برای بیانش نمی یافتم. ذهنم خالی ست. دلم پر. چشمانم خیس. شاید کلمات آب شده باشند. به نظرم همان اندازه که بیان افکار مهم است،بیان احساسات هم مهم است. آن هم برای منی که همیشه تنها مونسم کلمات بوده است. حس می کنم شاید کیسه کلماتم را گم کرده ام. جایی حواسم به خودم نبوده و از دستم افتاده. از ذهنم ریخته. کاش می شد اعلامیه زد که 

اندوخته ی  کلمات پر احساس من گم شده، در صورت یافتن آن مژدگانی دریافت کنید. 

آدم  بی پول باشد می گویند فقیر است. اما اگر بی کلمه باشد باز هم می گویند فقیر است؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۴
این روزها خیلی در تردیدم . در شک. شاید حالا زمانش رسیده که خودم مشخص کنم مسیرآینده ام چه می خواهد باشد. سوال های متفاوتی از خودم میپرسم. کار؟ دانش؟ مطالعه ؟ لذت؟ مهارت ویا... میدانم که زندگی همه افراد معمولا ترکیبی از این هاست و واقعا نمی شود یکی را تنها انتخاب کرد. اما مهم است که یکی از این ها اصلی تر از بقیه باشد و پررنگ تر. یادم است در برنامه خندوانه علیرضا زمانی می گفت که زندگی شما مانند پنج انگشت یک دست است. انگشت وسط اون حرفه یا دانش یا چیزی است که اصلی تر از بقیه است. و دوست دارید شما به آن شناخته شوید. بقیه انگشت ها به کمک آن انگشت وسط می آیند.  انقدری که از خودم می دانم فیزیک خواندن و به اجبار در دانشگاه انتخاب نکردم و چون برای آن دست کم شش سال وقت گذاشته ام، و در این شش سال بارها و بارها به من ثابت شده که از فهمیدن و یا حل کردن یک مساله لذت بردم ، بنابراین دوست دارم در این قسمت بازهم جلوتر بروم. هرچند همچنان با درس خواندن در دانشگاه به صورت آکادمیک مخالفم و ترجیح می دهم دکترا نخوانم. با این حال با اینکه هنوز دقیق مشخص نکردم که چگونه می شود و چه مطالبی را می خواهم مطالعه کنم، اما این تصمیم هنوز پابرجاست. در این سال های اخیر به طور اتفاقی در مسیر خودشناسی قرار گرفتم! آشنایی با متمم هم کمک دیگری بود در این جهت. من نمی خواهم مدیریت یا مذاکره بخوانم اما فکر میکنم خیلی از درس های متمم می تواند به من در جهت خودشناسی کمک کند. خواندن کتاب های دیگری از نویسنده های مورد علاقه ام نیز هدف دیگری است که می خواهم آن را دنبال کنم و فکر میکنم برای رسیدن به این ها دست کم الان که کار ثابتی پیدا نکردم، باید برنامه ریزی هم باشد. 
راستش به دوران کودکی فکر می کنم . من به کتاب علاقه داشتم و حتا به نوشتن. در کودکی و نوجوانی معمولا برای خودم خیلی نامه می نوشتم و هرچند خیلی ادبی نبود اما همیشه نوشتن برایم از حرف زدن راحت تر بوده است. منتها به دلیل درس خواندن هیچ وقت میسر  نشد که کتاب های متفرقه بخوانم. با اینکه همیشه دلم می خواست یک کتاب خانه داشتم. الان تقریبا آن آرزوی دوران کودکی به حقیقت پیوسته است. داشتن یک اتاق و یک کتابخانه و یک محیطی که بتوانی ساعت ها درآن به دور از هیاهو ها و تشویش های مردم دیگر بمانی و فکر کنی. شاید خنده دار باشد اگر بگویم با این وجود احساس عذاب وجدان می کنم! این که مردم بیرون از این اتاق به دنبال پول درآوردن هستند و به موفقیت های کاری فکر می کنند و هر روز با تعداد زیادی آدم روبرو می شوند، و حتا اینکه پدر مادرم مرا سرزنش می کنند که چرا در یک اتاق خودم را حبس کرده ام! این احساس ها آزاردهنده است، اما فکر میکنم واقعا دغدغه اصلی زندگی من پول نیست. هرچند که میدانم برای زندگی کردن باید پول درآورد. و پول چیزی است که زندگی را جدی می کند. راستش را بخواهید دوست داشتم پول درآوردن به این سبک زندگی آسیب وارد نکند اما میدانم که چنین تقاضایی بی مورد است . چرا که به هرحال تاثیر گذار خواهد بود. 
شاید این  تردید ها برای شما روشن تر شده باشد ، شاید هم نه! به هرحال هنوز نمیدانم در چه مسیری می خواهم بروم. مطالعه و نوشتن، کسب و کار و پول درآوردن، هنر و مهارت یا ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۳۴