نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۲۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است


این اساسنامه مربوط به نوشته هایی است که در دسته ی فیزیک پیشگی قرار دارد:

۱- نثر این نوشته ها ممکن است شکسته باشد.

۲-نویسنده در درجه ی اول این مطالب را برای دل خودش می نویسد و برای اینکه دردِ فیزیک نخواندن برای او کمتر شود.

۳- تمام این نوشته ها براساس دانش و اطلاعاتی است که نویسنده تا آن زمان داشته است.بنابراین این مطالب کامل نبوده و شاید اشتباهاتی هم داشته باشد. هرچند نویسنده سعی می کند با دقت تمام آن ها را بنویسد. خلاصه او خوشحال هم می شود اگر کسی بهتر می داند به او یاد بدهد.

۴- نویسنده سعی می کند در حوزه مفاهیم کلاسیک بنویسد و از مفاهیم کوانتومی و نسبیتی دوری کند! چرا که معتقد است نمی تواند بدون ابزار ریاضی آنها را دقیق توضیح دهد.

۵- نویسنده هیچ تضمینی ندارد که این مطالب لزوما به درد می خورند! البته نویسنده این تضمین را برای کل مطالب وبلاگش ندارد. تمام تلاش نویسنده از نوشتن مطالب وبلاگش و تجربیاتش و رویاهایش و افکارش این است که همانطور که این نوشته ها خودش را به فکر فروبرده شاید بتواند خواننده را هم درگیر کند. حتا ممکن است خواننده درگیر مساله ای شود که هیچ ربطی به نوشته ی نویسنده ندارد اما اگر مطلب نویسنده سبب این درون نگری شده باشد، او کلاهش را هم به هوا می اندازد.

۶- ممکن است این اساسنامه در آینده تغییراتی هم داشته باشد.

اصل مطلب:

دیروز در حین مطالعه وبلاگ محمدرضا زمانی به وبلاگ علی کریمی و بعد محمدرضا شعبانعلی رسیدم. در پستش که محمد رضا گذاشته بود، درباره ی آنتروپی و احتمال و اطلاعات حرف زد. حرف هاش برام تداعی گر کلاس های شیرین مکانیک آماری لیسانس بود و من هم که داغ دلم تازه شد رفتم سری به سواد فیزیکم (جزوه هام!) بزنم.
البته آماری و پیدا نکردم اما یک چیز جالب تر پیدا کردم:

آیا میدان الکتریکی  انرژی داره؟

فرض کنیم یک جعبه ای داریم که در این جعبه میدان الکتریکی وجود داره. یک الکترون مستقیم وارد این جعبه می شه اما بعد از خارج شدن از جعبه مسیرش عوض می شه. این یعنی که توی جعبه یک اتفاقی برای الکترون افتاده که باعث شده مسیرش عوض بشه. 


اما چه اتفاقی افتاده؟توی جعبه ما میدان الکتریکی داشتیم پس لاید این میدان یک انرژی داره که این انرژی باعث شده مسیر الکترون تغییر کنه. بنابراین من اگر فرض کنم میدان الکتریکی انرژی داره با استفاده از این موضوع می تونم مسیر آینده الکترون را پیش بینی کنم.

اما سوال اینجاست، چرا الکترون را لحظه به لحظه دنبال نمی کنیم تا متوجه بشیم چرا مسیرش تغییر کرده؟ نکته این جاست که اگر همراه با الکترون حرکت کنیم، همگنی فضا را به هم میزنیم. یعنی خود ما به عنوان عاملی هستیم که باعث میشه مسیر الکترون تغییر کنه. در این صورت اصلا نمی تونیم بفهیم چه اتفاقی افتاده. 

حالا واقعا میدان انرژی داره؟

واقعا شاید میدان انرژی نداشته باشه، اما من دارم این انرژی نسبت میدم که بفهمم چه اتفاقی افتاده و خواهد افتاد. من دارم با یک دیدِ دیگه نگاه می کنم و تمام سعی ام براینه که بتونم با این عینک جدید پیش بینی کنم. حتا خود مفهوم میدان هم مثل انرژی، چیزیه که من تعریف کردم.

پس با این توصیفات هرچیزی دلم بخاد می تونم نسبت بدم؟ 

قطعا نه! این نسبت دادن ها، اصل ها و فرض هایی که در نظر می گیریم تا در نهایت یک نظریه داشته باشیم، باید دو تا اصل رو برآورده کنه: 
یک: بتونه نتایج قبلی رو توجیه کنه.
دو: بتونه آینده رو پیش بینی کنه. به عبارتی نتایج حاصل از نظریه با نتایج حاصل از مشاهدات مطابقت داشته باشه.

پس فیزیک چی هست اصلا؟!

فکر می کنم مهمترین درسی که استادم به من یاد داد همین بود که فیزیک، حقیقت اتفاقی که می افته نیست. فیزیک یک دیدگاهیه که بتونم باهاش واقعیت رو بهتر بفهمم. فیزیک یک چشم سومه که با داشتن اون می تونی بفهمی طبیعت چه طوری کار می کنه، می تونی پیش بینی کنی. 

پی نوشت ظاهرا نامربوط: این روزا ذهنم درگیر تفکر سیستمیه و اینکه چطوری می تونه مدل ذهنیم بشه، چه طوری می تونم به جای رویداد، روند رو ببینم و چه طوری میشه علت هایی که از چشم من پنهان می مونه رو تشخیص بدم و برای تصمیم‌گیری‌ هام افق زمانی بلند مدت رو درنظربگیرم و هزاران نکته ی دیگه که تشنه یادگیریشون هستم. 
امیدوارم فقط به حرف منتهی نشه!

*پینوشت مربوط: عنوان این مطلب، عنوان کتاب والتر لویین هست . یک فیزیک پیشه و معلم دانشگاه MIT که به خاطر آزمایش هاش و روش تدریسش معروفه. سعی میکنه چیزهایی رو به مردم نشون بده. چیزهایی که خودشون به راحتی ازش می گذرن! تصویرش رو در عکس می بینید. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۵۷
fFirstrole.blog.ir

یک شیوه موثر برای پرورش خلاقیت، به چالش کشیدن ذهن و توانمندی های ذهنی است. بدین صورت که خودتان را به یک موضوع محدود کرده و سعی کنید در همان زمینه روش های نو و بدیعی کشف کنید. 

تجربه من

دیروز اهمیت این مساله برایم روشن شد. پیش تر گفته بودم این اواخر درگیر چالش عکاسی ماکرو و استفاده از حالت کلوزآپ دوربینم هستم. هرچند که این چالش به شکلی که تصور می کردم شکست خورد اما روش بهتری برای اجرای آن جایگزین کردم. تقریبا بیست موضوع را در دفترم نوشتم و تصمیم گرفتم از بین آن ها ده ایده را انتخاب کرده و هر بار یکی از آن ها را عملی کنم.

ایده دیروز لاک بود. من سه لاک دارم. آبی، قرمز و طلایی. ترجیح دادم از لاک آبی و قرمز استفاده کنم که تضاد رنگی گرم و سرد دارند و چون رنگ ها سیر هستند کنار هم قرار دادن آن ها کنتراست بالایی را حاصل می کند و باعث می شود احساس مخاطب بر‌انگیخته شود. 

متاسفانه هرچه کلنجار رفتم هیچ ایده جذابی به ذهنم نرسید. پس از دو ساعت شات زدن و نگاه کردن از زاویه های متفاوت و جابجا کردن لاک ها و نورپردازی با استفاده از فیلترهایی مثل پوسته آبنبات! و چسب و ... ناگهان این تصویر را دیدم. به نظرم شبیه دو آدم آمدند. شاید یک قرار ملاقات. و البته متوجه شدم سایه لاک ها حس ترس را القا می کند. فکر می کنم می‌توان این عکس را در دسته بندی هنر جان بخشی به اشیا جا داد. 

برای خلق این عکس من پیش از شات زدن هیچ تصور ذهنی نداشتم. فقط تلاش کردم آنچه را که پنهان است ببینم. 

این امر مختص عکاسی نیست.

من فکر می کنم در هرجایگاهی و در هر سبکی و در هر هنری و در هر حرفه ای شیوه نگریستن از مهمترین روش های رشد و بالندگی ذهنی و پرورش خلاقیت است. وقتی خود را به چالش دعوت می کنید، درواقع افکارتان را به یک سمت جهت می دهید. ذهنتان را حول یک مساله متمرکز می کنید. و همین امر به نوبه ی خود باعث دیدن و کشف کردن درهایی می شود که هرگز انتظار آن ها را نمی کشیدید. 

پی نوشت: در متمم درسی با موضوع کنتراست رنگ ها ارائه شده است که پیشنهاد می کنم از دست ندهید.(+)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۲۰
firstrole.blog.ir

*
این عکس را در دومین یا سومین تجربه ی عکاسی با دوربین کوچکم گرفتم. باغ بهارستان رفته بودم و قصد داشتم از  فضای خالی عکس بگیرم. پسرکی آنجا بود و دوست داشت در قابم باشد. من هم با کمال میل آن لحظه را ثبت کردم و نامش را گذاشتم:

 «قصه های مجید»

**
تاکنون شده هنگام نگاه کردن به عکسی دقت کنید چشمانتان چگونه در فضای عکس حرکت می کند؟ بیایید این عکس را بررسی کنیم. اولین بار که این عکس را دیدید کدام  عنصر عکس توجه شما را جلب کرد؟ خطوط عمودی طاق، خطوط افقی آجرها، تقارن دو گلدان، پسرک یا نردبان ؟

همه عناصر یک عکس از خطوط افقی، عمودی، نقاط همجوار (در اینجا دو گلدان که به صورت متقارن قرار گرفته است) اشکال هندسی پنهان ( مثلث تشکیل شده توسط نردبان یا چارچوب مستطیل شکل در و ...) نقش مهمی در غالب بودن احساس پویایی یا سکون ایفا می کنند.  

شاید تصور کنیم وجود عناصر هنری است که به عکس ما زیبایی می بخشد، من تاثیر آ‌ن ها را نفی نمی کنم اما قطعا نقطه، خط و شکل تاثیر به سزایی در جاذبه بصری عکس دارد. 

 ***
شاید به نظر برسد که آن نردبان که در سمت راست قرار گرفته تقارن عکس را بر هم زده و بهتر باشد آن را حذف کنیم اما نظر من این است که اتفاقا نقطه متمایزِ این عکس که حس پویایی را دوچندان می کند، عنصر نردبان است. در واقع وجود نردبان سبب شده تقارن، سکون و یکنواختی عکس از بین برود. 

یک تمرین: شاید دلتان بخواهد این بار که عکسی را می بینید به عنصری که بعد از یک نگاه کلی توجه شما را چند ثانیه جلب می کند توجه کنید. احتمالا متوجه جزییات شگفت انگیزی می شوید.


پینوشت: ممکن است عکس ایراداتی هم داشته باشد، من به نکات مثبت آن پرداختم.


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۴

Firstrole.blog.ir


*

این چند روز اخیر نوشتن برایم بسیار سخت شده است. به همین دلیل دیروز تصمیم گرفتم پنج نقل قول را به جای مطالبی که در نظر داشتم بنویسم.(+) و احتمالا همین موضوع باعث شده بود پست قبلترش را بعد از کلی کلنجار بنویسم.(+) در همین یکی دو روز، ده ها ایده و فکر با فشار مضاعفی مدام به ذهنم راه می یابد. گویی با سماجت تمام از من می خواهند آن ها را در معرض دید همگان قرار دهم. 


**

خانم جولیا کامرون در راهِ هنرمندش می گوید:

«هنر بسیاری از چیزها را در پرتو روشنایی قرار می دهد» و من در حاشیه کتاب نوشتم:

تو با عکس ها و نوشته هایت مردم را به دنیای ذهنت راه می دهی. 


***

هفته ی سختی را گذراندم. از سه شنبه ی پیش تا کنون مدام خودآگاه و ناخودآگاه خودم را ویران کردم. همین خودی که برای ساختن و قدرتمند شدنش تلاش می کنم. 

این فشار ذهنی خسته ام کرده. شاید وقت آن باشد که نیشتری به دیواره ی ذهن بزنم و بگذارم جریان افکار راه خودش را بیابد و برود.


پ.ن: یاس های باغچه کوچکمان هم باز شدند. عطر دل انگیزشان سر صبحی آدم را مست می کند. راستی به نظر شما آن پرچم سبز که میان پرچم های دیگر قرار دارد به طرز متفاوتی دلربایی نمی کند؟


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۴

firstrole.blog.ir


- عکاسی داستانی است که من نمی توانم آن را در قالب کلمات بیان کنم.

    دستین اسپارکز


- یک چیز هست که عکاس باید آن را  در عکس های خود بگنجاند. «انسانیت آن لحظه»

  رابرت فرانک


- در ورای یک عکس فوق العاده چیزی بیش از دانش و اطلاعات نهفته است.

  سام ایبل


- دوربین ابزاری است که به افراد یاد می دهد چطور بدون یک دوربین ببینند.

  دوروتی لانگ


- عکاسی اصلا مهم نیست، زندگی برای من جذابیت دارد.

  هنری برسون


پ.ن: عکس از هنری برسون است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۵۶

firstrole.blog.ir


پیش نوشتِ کمی طولانی:

جلسه ای که با دوستانم داشتم بسیار برایم چالش برانگیز بود و همین هم شد که دیروزم تنها با چندصفحه کاغذ و خودکار و کتاب شیب ِ آقای ست گادین گذشت و تقریبا بی وقفه خواندم و نوشتم. در راستای همان سوال ها این مطلب بوجود آمده است اما باید قبل از نوشتن آن بگویم نوشته ی زیر سر ندارد، ته ندارد و اتفاقا ساختار هم ندارد. نتیجه گیری هم نیست که بتوان بعدا به آن استناد کرد چرا که ممکن است بخش هایی از آن تغییرات زیادی داشته باشد. فقط باید آن را می نوشتم تا بتوانم مطالب دیگری بنویسم. شاید بتوان نامش را یک اقدام برای رها شدن از قفل شدگی! نامید.


دغدغه تان چه قدر شما را برمی انگیزاند؟

فکر می کنم در جای درست ایستادن همیشه دغدغه ی من بوده و هست و این امر به نظرم مبنای اصلی کتاب شیب است. سوال های زیادی در ذهنم چرخ می خورد که یکی از آن ها این بود: می خواهی بهترین شوی یا یک زندگی معمولی در پیش داشته باشی؟ 

بهتر است ابتدا تعاریف این دو را مشخص کنم. تا برای خودم شفاف شود. زندگی معمولی از نظر من یعنی زندگی که در آن هیچ دغدغه ای نباشد مگر عقب ماندن از تم ِ تعریف شده ی خوشبختی توسط دیگران. دانشگاه بروی که تحصیلات داشته باشی، سریع ازدواج کنی که از زندگی عقب نمانی، کار پیدا کنی که گرسنه نمانی، بچه دار شوی که ثمره زندگی ات را ببینی و خیالت راحت شود نسلت ادامه دارد و همین را به فرزندت القا کنی و منتظر مرگ و بهشت تصور شده در ذهنت بمانی. 

و بهترین بودن یعنی داشتن دغدغه ای در ذهنت، شاید یک دغدغه اصلی و همیشگی که ممکن است در دوره ی متفاوتی خودش را به تو بنمایاند. چیزی که نگذارد شب ها راحت بخوابی. چیزی که احساس کمبودش را داشته باشی و دلت بخواهد به جهان اطرافت هدیه کنی. یاد بدهی. خودت در مسیرش باشی و به دیگران نشانش بدهی. 

از این منظر اگر نگاه کنیم باز هم شاید بگوییم درست است دغدغه های زیادی در ذهن من هست اما منظور من آن چیزی است که دهنت را درگیر می کند و راحتت نمی گذارد. می شود همان نوک قله! چون برای این که به آن برسی باید از خیلی چیزها بگذری و هزینه ها کنی. و واقعا آن قدر در ذهنت پررنگ هست که این کار را بکنی. به قول کامو زیستن برای چیزی نه، مردن برای آن.


کمی دورتر

شاید باید کمی پا به دنیای مفاهیم و گذشته ام بگذارم. 

زندگی من از ۲۲ سالگی تغییر کرد. با اولین انتخاب. با بنیادی ترین انتخاب. آیا باید زنده بمانم؟ آیا مجبورم زنده بمانم؟ آیا این مذهب و اعتقادات دیگران است که به زندگی من چارچوب می بخشد؟ یا ارزش های من هستند؟ آیا اصلن برای خودم ارزشی دارم؟ باوری؟ اعتقادی؟ غیر از آن چیزی که از کودکی شنیده ام. آیا باید زندگی کنم به خاطر این که هزینه مرگ را ندهم؟ هزینه خودکشی، نبودن، نیستی؟

شاید یکسال بیستر تصورم این بود که آدم باید زنده بماند و زندگی کند چون از مرگ می هراسد. برزگترین جبر!!!

نمی دانم از کجا شد که به نتیجه رسیدم این من هستم که همه چیز حولِ آن می چرخد. 

من

ارزش های من

باورهای من

کم کم این باور در وجودم ریشه دواند که من هستم که تعیین می کنم زندگی ام باشد، نباشد یا اصلن چگونه باشد. ایده این وبلاگ هم از همین جا شکل گرفت. از همین جا که خواستم به اطرافیانم نشان دهم درست است که انتخاب بین مرگ و زندگی بدیهی به نظر می رسد اما مهم است که یک بار آدم به آن فکر کند و بخواهد، با تمام وجودش بخواهد آن چیزی شود که هست و در جهت آن پیش برود و آن را به دنیا عرضه کند. و این همان دغدغه اصلیست که ذهنم را درگیر خودش کرده است. 


عکاسی از کجا پیدا شد؟

تقریبا دوسالی می شود که به واسطه ی تشویق دوستانم و گاهی اصرار آن ها تصمیم گرفتم دوربین بخرم و به عکاسی بیشتر فکر کنم. راستش نظر خودم این است که عکاسی آدم را دقیق می کند. چیزهایی را به تو نشان می دهد که نمیبینی و می توانی آن ها راثبت کنی و به دیگران نشان بدهی. دوربین و عکاسی نه فقط به عنوان یک حرفه برای من ارزش دارد که به عنوان ابزاری برای آنچه مطرح کردم برایم مهم و پر اهمیت است. 

هرچند این تنها دغدغه من در عکاسی نیست و چیزهای دیگری هم هستند که هنوز مرا در این مسیر را سرپا نگه داشته اند و فکر می کنم نگه دارند. اصلا همین شد که امسال با شنیدن فایل های حرفه ای گری تصمیم گرفتم با برنامه ریزی بیشتر به آن بپردازم.


زمین بازی متمم کجاست؟

اگر تا اینجا این مطلب طولانی را دنبال کرده باشید، احتمالا حدس هایی می زنید. اما کامل تر می خواهم بنویسم. محمدرضا شعبانعلی را در معارفه ی کلاس های شخصیت شناسی دکتر شیری دیدم. در یک شب بارانی پاییزی. آمده بود برای کمی گپ با دکتر شیری اما شروع کرد به صحبت برای بچه ها و من سراپا گوش بودم و می شنیدمش. صحبت هایش را نظرهایش را افکارش را و جسارتش را. بعد که تمام شد و پیاده تا مترو رفتم و در تمام مسیر به این فکر می کردم همان کسی است که باید با اندیشه ها و افکارش بیشتر آشنا شوم. به خوابگاه که رسیدم وبلاگش را جست وجو کردم وهمان شب مطالبش را شخم زدم و زیر و رو کردم. 

بعد هم عضو متمم شدم و به عنوان اولین درس مدل ذهنی را شروع کردم به خواندن و هرچند به خاطر مشغولیت زیاد نتوانستم آن را آن زمان تمام کنم اما همیشه نوشته های خود محمدرضا را می خواندم. داستان آشنایی من با متمم و ادامه دادن آن به همین مطلب که در بالا اشاره کردم برمی گردد.

 متمم مانند خوراک ذهنی است که در زندگیم کمبودش را حس می کنم. و بسیار حس می کنم. و نه فقط خود متمم بلکه کتاب هایی که توسط متممی ها معرفی می شود نیز همین گونه است. 

بله متمم برای من مانند خیلی های دیگر به افزایش آگاهی و بالاتر رفتن کیفیت زندگیم کمک کرده است و قطعا در آینده به بالاتر رفتن کیفیت زندگی حرفه ایم هم کمک می کند. و تا زمانی آن را ادامه خواهم داد که ارزش چیزهایی که به من یاد می دهد بیشتر از وقتی باشد که برای آن می گذارم. 


پس فیزیک کجای داستان است؟ عشق ازلی و ابدی ام؟

گاهی آدم مجبور می شود از عزیزترین چیزها بگذرد. دیروز به این موضوع خیلی فکر کردم. حتی خواستم با حمعی از دوستانم سایتی راه اندازی کنم و آن جا بنویسم. اما دیدم از چیزهای مهم تری که مطرح شد، می مانم. راستش این است که به یکباره رها کردن فیزیک برای منی که شب ها مانند دیوانه ها بیدار می شدم تا تست های فیزیک انرژی اتمی را حل کنم و هرچند بعضی هاشان هم بلد نبودم خیلی سخت است. برای منی که افتخارم! این است که دوساعتِ تمام سر کلاس بهترین استادم نشسته بودم و در حالی که همه زیرلبی غر می زدند که چرا تمام نمی شود، من هم چنان در بهت بودم که چطور این دوساعت گذشت و من متوجه گذر زمان نشدم! 

اما با همه ی این ها دیدم در فیزیک برخلاف عکاسی دغدغه ای ندارم و رسیدن به آن قله ای که می خواهم انرژی و وقت زیادی طلب می کند و هنوز نمی دانم تا چه حد پای حواشی و اتفاقات اطرافش هستم. فیزیک تنها حس کنجکاوی درونی من را ارضا می کند که جهان چگونه کار می  کند؟ و مدلی که مردم برای آن توصیف می کنند چیست. 

به همین دلیل تصمیم گرفتم آرامتر از این فضا دور شوم. یادداشت هایی برای خودم درباره چیزهایی که فهمیدم این جا می گذارم. هرچند کوتاه و گهگاه. و به خودم قول نمی دهم که این یادداشت ها پایدار بمانند. 


اگر تا اینجا همراه من بودید باید از شما تشکر کنم که اعتماد کردید و وقتتان را برای این خواندن این حرف ها که باید گفته و نوشته می شد گذاشته اید. ممنونم:)




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۳