نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۲۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

Friendship


دوستی چیز عجیبی است گاهی آنقدر عمیق می شود که هرچه نگاه می کنی و سنگ می‌اندازی باز هم به ژرفایش پی نمی‌بری. حتا برایت مهم هم نیست . لذتی که در دوستی تجربه می کنی وصف ناپذیر است. دوستی همیشه برایم مقدس بوده و رفقایم همیشه در جان و ذهن من ریشه دواندند. حتی اگر از آن ها جدا بودم. 

دوستی چیز عجیبیست. در این روزگارِ دهکده جهانی چیز عجیب تر. باورت نمی شود کلمات و واژگان می توانند به تو دوستی را هدیه دهند . میتواند واژه رابط تان باشد به جای کلام. خوش شانس بوده ام که از این دوستی ها در این زندگی بیست و اندی ساله کم نداشته ام. آدم هایی که با واژه آمدند و ماندگار شدند و تا ابد در جانم زندگی خواهند کرد. من همه شان را دوست دارم. برای خواندنشان مشتاقم، پرمی‌کشم، می خوانم و مست می شوم . 

والاترین ارمغانی که دوستی برای من به همراه می آورد این است که بتوانم سکوت رفیقم را بشناسم. سکوت مقدس تر از واژه است به گمانم. آن زمان که سکوتِ رفیقت را بلد باشی می توانی بگویی می شناسی اش. 


پس به احترام دوستی، به احترام رفیق، به احترام واژه و به احترام زندگی که همه این ها را به من هدیه داد، می نویسم و تا ابد خواهم نوشت. 


عکس را از بالکن اتاق یک رفیق گرفته ام. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۵

Firstrole.blog.ir


قبل‌نوشت: قطعا مخاطب این نوشته ها بیشتر از هرکس خودم هستم.


همانطور که قبل تر اشاره کردم، یکی از راه های خودشناسی نوشتن و وبلاگ‌نویسی است. همانطور که مسیر خودشناسی عاری از اشتباه نیست، مسیر وبلاگ‌نویسی هم عاری از اشتباه نیست. اما سوال اینست که:


چه کار کنیم این اشتباهات مکرر کمرنگ‌تر بشود؟

به مرور که در مسیر وبلاگ‌نویسی پیش می رویم، مرزها و قواعد خودمان را پیدا می‌کنیم و کم‌کم مرزهای نوشته‌هایمان و حتی افکارمان آشکار می‌شوند. به نظر من نوشتن و مکتوب کردن مجموعه ای از اصول و قواعد که من آن را به قوانین وبلاگ‌نویسی تعبیر می‌کنم میتواند در کمرنگ کردن اشتباهات نقش مهمی را ایفا کند. به عبارت دیگر نوشتن آنها شبیه ساختن و شکل دادن دیوارهای یک خانه است، خانه ای که خودمان آن را می‌سازیم. 


مهم این نیست که یک دیوار بسازیم یا یک هزارتو، مهم اینست که آجر روی آجر بگذاریم و از تجربیاتمان استفاده کنیم و شکل چارجوب‌ها و مرزها را دربیاوریم. 


همانطور که در زندگی روزمره مان هم بارها در کشاکش تصمیم‌های گوناگون انتخاب‌هایمان را با مدل ذهنی‌مان می‌سنجیم و در نهایت یک تصمیم مناسب می گیریم، داشتن قواعد وبلاگ‌نویسی هم ما را در بررسی بیشتر افکار و نوشته‌هایمان مساعدت می کند. تامل و تانی و درنگ را به ما یاد می‌دهد و باعث می‌شود از شتاب‌زدگی و هیجان‌زدگی و اشتباه دوری کنیم. 

همانطور که برای تصمیم هایمان ارزش قائلیم برای نوشته هایمان هم باید ارزش قائل شویم. ما در برابر نوشته هایمان مسئولیم. بله من هم موافقم ما در برابر دیگران مسئول نیستیم اما در برابر خودمان و ارزش‌های خودمان و اصول و قواعد خودمان مسئولیم. 

درکل فکر می کنم داشتن قواعد و اصول چه در وجه کلان آن یعنی زندگی‌مان و چه در وجه خرد آن برای مثال وبلاگ‌نویسی می‌تواند اثربخش باشد.


اما این قواعد چگونه به‌وجود می‌آیند؟

باتوجه به پست دوچرخه آقای ست گادین، به نظرمن بیشتر آن ها از تجربه ناشی می‌شود. البته تجربه و تفکر توامان با هم. به گمانم اما سهم تجربه بیشتر است. همان قولِ معروف که می‌گویند «دیکته نانوشته غلط ندارد» در اینجا هم مصداق دارد. اما اگر غلط هایت را پیدا کردی بهتر است دیگر آن ها را تکرار نکنی تا در نهایت نمره‌ای که خودت به خودت می‌دهی بیست باشد. 


آیا این قواعد همیشه ثابت‌اند؟

قطعا نه. گاهی ممکن است به سبب تجربه ای و تاملی به جان دیوارهای خانه ات بیافتی، گاهی ممکن است به این نتیجه برسی که مدت ها اشتباه می‌کردی اما به نظر من اگر به چنین جایی هم رسیدی باز هم در مسیرت رشد کردی، باز هم از نردبان تفکر بالا رفتی.

همانطور که ممکن است بعد از گذشت سال ها در زندگی متوجه بشویم مدل ذهنی نادرستی را در پیش گرفته‌ بودیم و با کلنگ به جان دیوارهای باورها و اعتقاداتمان می‌افتیم و سرگردان پا به دنیای جدیدی می‌گذاریم و دوباره در این دنیای جدید شروع به ساختن دیوار می‌کنیم. 


شاید استعاره دیوار چندان مطلوب به نظر نرسد، از این جهت که محبوس شدن را یادآوری می‌کند اما به نظرم ما از ساختن اصول و باور و قانون ناگزیریم. به هرحال ما باید خودمان را تربیت کنیم و به ظنِ من تربیت کردن یعنی داشتن مجموعه ای از قوانین و چارچوب‌ها.


نوشته های قبلی من درباره‌ ی وبلاگ‌نویسی:


چگونه وبلاگ‌نویسی نگرش سیستمی را تقویت می‌کند؟

چرا وبلاگ‌نویسی؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۲

Firstrole.blog.ir


چه شادمانه اندوهی‌ست

گام زدن میان جدایی و تنهایی!

                                       سعید عقیقی


یک:

یک فیلمی بود به نام تمپل گراند. نمی دانم دیده اید یا نه. داستان زندگی یک دختریست که نامش تمپل گرند است. خانم تمپل گرند مبتلا به اوتیسم است. نمی توانسته با مردم ارتباط برقرار کند، مادرش را به آغوش بکشد یا دیر زبان باز کرده. با همه اینها اما مادرِ خانم تمپل گرند او را به مدرسه می فرستد. حتما می دانید کسانی که اوتیستیک هستند معمولا در یک شاخه استعداد فراوان دارند. استعداد خانم تمپل هم در تجسم بوده است. روزها می گذرد و به هرترتیبی که شده به دانشگاه راه پیدا می‌کند. فضای خوابگاه و دانشگاه برایش سخت است و او را آشفته می کند. همین می شود که با چند تکه چوب یک دستگاهی برای خودش می سازد که وقتی در آن قرار می گیرد آرام می شود.  


دو: 

نمی دانم از چه زمانی شد اما به خودم که آمدم دیدم خیابان ونک (حدفاصل میدان شیخ بهایی و میدان ونک) برایم همین خاصیتِ دستگاهِ خانم تمپل گرند را دارد. البته من مبتلا به اوتیسم نیستم اما این خیابان را عجیب دوست دارم. 

گویی با من آمیخته شده. اولین پیاده‌روی هایم از این خیابان شروع شد. با درختان چنارش احساس دوستی دارم. چیزی بیشتر از دوستی البته، شاید یک حس خواهرانه. همیشه مرا شنیده‌اند. همیشه با آغوش باز مرا پذیرفته‌اند. همه فصل‌های این خیابان را دیده‌ام. زیر نم نم بارانهایش خیال پردازی‌ ها کرده ام و در شرشر باران‌ ها و طوفان ها به سختی های زندگیم فکر کرده ام. 

گرفته و عبوس و مغموم وارد این خیابان می‌شدم و با لبخندی بر لب و پر از امید از آن می گذشتم. باور کنید که غیر از این نبوده، این خیابان مامن تنهایی های من بوده و هست. 

 این روزها که از آن دورم بیشتر از هر وقتی دلتنگش می شوم. دلتنگ چنارهای ستبر و پرمهابتش، دلتنگ رنوی نخودی رنگ که هیچ وقت به یاد نمی آورم جای پارکش تغییر کرده باشد و چه قدر دلم می خواهد با تمام درب و داغانی اش، صاحبش شوم. و یا پنجره‌ی خانه‌ی کناریِ بن‌بستِ نرگس که گل های کوچک خوشرنگش در بهار آدم مست می کند. وشلوغی پیاده‌رو‌های دم عیدش.

و گذشته از همه این ها، دلتنگ شهرکتابی که در فرعی کاروتجارت قرار دارد و همیشه خودم را به بهانه ای به آن جا کشانده ام. اصلا همان شهرکتاب بود که مرا با اروین یالوم آشنا کرد. 

نمی دانستم کسی مانند من هم هست که تا این اندازه دلبسته ی یک خیابان باشد؟ دلبسته یک شی نه، یک خیابان. یک خیابان با تمام ترافیک ها و شلوغی هایش. پست کارگاه کلماتِ شاهین کلانتری را که خواندم یاد استادِ شب های روشن افتادم. فیلمی که بیش از صدبار دیده‌ام. به گمانم او هم همین بود. او هم همه مردم شهر را دوست داشت. با خیابان ها مانوس بود. با درختان و ساختمان ها حرف می زد. البته فکر می کنم یک گام از من جلوتر بود. من فقط یک خیابان برای خودم دارم. هرچند که به همین یک خیابان هم راضی ام.


سه:

به گمانم هرکس باید یک چیزی برای خودش داشته باشد. یک مکانی که برایش مقدس باشد. دلش برای رفتن به آن جا پر بکشد. همه سوراخ سنبه هایش را بشناسد و وقتی ملال و ناامیدی بر او چیره شد، خودش را به آنجا دعوت کند و آرام شود. سکون را تجربه کند. لبخند دوباره بزند و باز گردد به صحنه ی زندگی اش.

 بله گمان می کنم هرکسی باید چنین مکانی را داشته باشد.


پینوشت: اگر دوست دارید آن رنو را ببینید، اینجا آن را گداشته ام:)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸


Moon


فهرست واژگانی که دوست دارم:


تعمق

سکوت

احساس

قاب

زندگی

دخترک

بوته دل

شب


پینوشت: این روزها غول منظومه شمسی، برجیس یا همان مشتری خودمان، کمی پایین تر از ماه بعد از غروب آفتاب قدرتمندانه خودنمایی می کند. گفتم شاید دلتان بخواهد این بار آسمان را با دقت بیشتری بنگرید.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۲
Hunter

قبل تر هم گفته بودم چندروزیست درگیر عکاسی ماکرو هستم. این چهارمین عکس ماکرو من است و آن را از فضای شهرآفتاب گرفتم. به عمد روز افتتاحیه نمایشگاه رفته بودم تا بتوانم از فضای خلوت نمایشگاه استفاده کنم و از فضاها و نماها عکس بگیرم.

خودم آن را خیلی دوست دارم. ترکیب رنگ قرمز این حشره و یاس های زرد و ساقه های سبز چشم نواز است و البته اگر بخواهیم بر اساس نظریه رنگ ها صحبت کنیم می توان درباره‌ی نورانیت و خالصی رنگ زرد و امید و سکون و آرامش رنگ سبز و ترکیب شاد و فعال آن ها که مظهر بهار و طبیعتی است که بیدار می شود ساعت ها صحبت کرد.

گرفتن عکس ماکرو یک شرط ویژه لازم دارد که به نظرمن قبل از بحث دیافراگم و نوع لنز مطرح است و آن نور کافیست. قطعا خورشید یک منبع نور کافی محسوب می‌شود، آن هم در آن گرمای شهرآفتاب که از نامش هم مشخص است اما برای گرفتن عکس ماکرو در خانه چاره ای نداریم جز این که به فکر ساختن یک استودیو عکاسی باشیم. هرچند که لوازم و تجهیزاتش گران است و این روزها به این فکر می کنم که چطور می توان با کمترین هزینه آن را بسازم. 

علاوه بر همه این ها لذتی که این روزها در عکاسی ماکرو حس می کنم بی نظیر است. عکاسی ماکرو به آدم هنر نگریستن را یاد می دهد. همان موضوعی که بارها از آن صحبت کردم و به نظرم هنوز باید آن را به خودم یادآوری کنم چرا که اولین درسی که یک عکاس باید بیاموزد به گمانم همین است. 

البته احتمالا نظر من را می دانید که این هنر تنها مربوط به عکاسی نمی شود و فکر می کنم از خرده مهارت های اصلی هر حرفه ای محسوب می شود و برای لذت بردن از زندگی و تجربه ی ناب آن قطعا باید این هنر را آموخت اما به هرحال چون صرفا این نظر براساس یک تجربه شکل گرفته، می تواند کاملا منحصر به فرد باشد و برای دیگری مصداق نداشته باشد.

ترجیح می دهم سخن کوتاه کنم و شما را به یک قابِ دلپذیرِ صبحگاهی همراه با لبخند دعوت کنم:)
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۴۳

Firstrole.blog.ir


*

دیروز طاهره عزیز در نوشته اش (مرگ من روزی فرا خواهد رسید) شعری زیبا و تامل برانگیز از فروغ فرخزاد را نقل کرده بود و در ادامه نظرش را نوشته بود.  من هم در آن جا قسمتی از کتاب مخلوقات یک روز نوشته ی اروین یالوم از نویسندگان محبوبم را برایش گذاشتم. دوست داشتم آن را اینجا هم بنویسم. 


کتاب های اروین یالوم را دوست دارم اما اولین بار که این کتاب را در شهرکتاب ورق زدم نوشته اول کتاب، که خود قسمتی از کتاب «تاملات» نوشته ی مارکوس اورلیوس بود، عطش بیشتری برای خواندن آن در من بوجود آورد:

همه ما مخلوقات یک روز هستیم؛ یادآورندگان و یادآورده شدگانی مثل هم. همه چیز بی دوام است- هم حافظه و هم موضوعات حافظه. دیری نمی پاید که همه چیز را فراموش خواهی کرد؛ و دیری نمی پاید که همه چیز تو را فراموش خواهند کرد. همیشه به این فکر کن که خیلی زود دیگر هیچ کس نخواهی بود. هیچ کجا نخواهی بود.

و در انتهای کتاب نقل قولِ دیگری از مارکوس اورلیوس می آورد:

سپس از این دوره زمانی کوتاه هماهنگی با طبیعت می گذری و سفرت با رضایت به پایان می رسد؛ درست مثل زیتونی که و قتی می رسد از درخت می افتد و با این کار طبیعتی را که آن را بوجود آورده است تقدیس می کند و از درختی که روی آن رشد کرده است تشکر می‌کند.

**
راستش من مرگ را نمی فهمم. یعنی نمی فهمم چگونه می شود به راحتی یک نفر از دنیا کم می شود و دنیا به راه خودش ادامه می دهد.  
عزیزی می‌گفت «وقتی کسی می‌میرد، بعد از آن درون ما زندگی می کند» نمی دانم به گمانم راست می گفت. 

این مساله آن قدر برایم ناشناخته است که بیشتر وقت ها (بله بیشتر وقت ها) تجربه های ذهنی در رابطه با آن را در ذهنم می سازم. مثلا اینکه اگر خانواده را از دست بدهم یا زمانی که می میرم چگونه هستم یا اینکه خیال می کنم مرگ برای من شبیه یک پیرمردی است سیاه سوخته که دستار سفید بسته و چشمهایش ذاق است و در یک بیابان یا جایی شبیه کویر زیر آفتاب سوزان در حالی که قطره های عرق از کناره گوشش می ریزد با جدیت به من نگاه می کند و من هم با چهره ای مصمم و کمی در هم رفته نگاهش میکنم. انگار که بخواهم بگویم از او نمی‌ترسم و هر کدام از عزیزانم را که بگیرد من باز هم به زندگی خودم ادامه می‌دهم.
 
یادم است کسی از من پرسید اگر ۲۴ ساعت به مرگت باقی مانده باشد چه کاری انجام میدهی؟ جواب دادم هیچ کاری نمی کنم، مثل هر روز زندگی ام را می گذرانم. بدون آنکه بخواهم سراغ دوستی را بگیرم  یا لذت بیشتری را تجربه کنم یا چیزهای دیگر. 
دوست دارم در حال زندگی ام بمیرم، همان زندگی که خودم انتخابش کردم. به گمانم این بزرگترین انتقام از مرگ باشد.


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۴۱

Firstrole.blog.ir


می خواهم باز هم درباره وبلاگ نویسی بنویسم. دیروز داشتم در زمینه تفکر سیستمی دنبال کتاب می گشتم که به این مطلب محمدرضا شعبانعلی برخوردم.(+) در همان زمان که داشتم آن را می خواندم، متوجه شدم ناخودآگاه دارم آن ها را در ذهنم با وبلاگ نویسی تطبیق می دهم. به نظرم آمد تمرین مفیدی باشد. اینجا هم نوشته هایم را می نویسم. 


از آنجا که هم ابتدای راه وبلاگ نویسی هستم، هم ابتدای مسیر تفکر سیستمی، خوشحال می شوم اگر به نظرتان نکته ای می آید که خوب بیان نشده یا اصلا اشتباه بیان شده برایم بنویسید. 


یک 

وبلاگ نویسی در ذات خودش، یک روند طولانی مدت است. به نظرم این ویژگی اصلی وبلاگ نویسی است. یعنی واضح است که من با یک رویداد مواجه نیستم و آموخته هایم محدود به منتشر کردن یک پست نمی شود. در طیِ پیمودن یک روند است که من می توانم حتی از خودم و انتخاب های گذشته ام بیاموزم.


دو

وبلاگ نویسی نگرش بلند مدت را تقویت می کند. وبلاگ نویسی به من کمک می کند این روند که در طولانی مدت شکل می گیرد را ببینم و به من می آموزد که نباید انتظار داشته باشم بعد از یک ماه یا چند ماه یا حتی یک سال به نتیجه ی دلخواهی که برای خودم تعریف کردم برسم. برای چیدن میوه های وبلاگ نویسی باید مسیر چندساله را طی کرد. 


سه

وبلاگ نویسی به من یاد می دهد که نمی توان هیچ مشکلی را از جایی به جای دیگر منتقل کرد. 

بسیار پیش آمده، می آید و فکر می کنم خواهد آمد که تصمیم می گیرم نوشته هایم را منتشر نکنم.چون از نوشتن و اشتباه کردن می ترسم. اما اکنون می دانم که ننوشتن یک راه حل موقتی است که اصل مشکل را حل نمی کند. فقط شاید آن را از دیوار وبلاگ به جای دیگر منتقل کند.


چهار

وبلاگ نویسی یک گلوله برفی همیشه در حال رشد نیست. ممکن است در ابتدا بازخوردهای مثبت و سازنده بگیرم. و سطح کیفیت نوشته هایم به سرعت ارتقا یابد. اما فکر می کنم محدودیت هایی هم هست که سرعت رشد را کند می کند و شاید اگر به یک استحکام فکری نرسم مرا متوقف هم بکند. مثلا قرار گرفتن آدمهایی که به اصرار می خواهند انتقادهایشان را (که صرفا سلیقه است و احتمالا تاثیر عملی در رشد ذهنی و بهبود کیفیت نوشته هایم ندارد) به من تحمیل کنند.

در کل فکر می کنم وبلاگ نویسی به مثابه ی یکی از همان شیب هایی است که آقای ست‌گادین درباره ی آن در کتابش صحبت می کند. 


پینوشت: درباره ی وبلاگ نویسی یک مطلب دیگر هم منتشر کرده بودم: چرا وبلاگ نویسی؟




۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۸


*
همیشه نسبت به آدمهایی که به من افزوده اند و آموخته اند، حس فروتنی و تواضع داشتم. این را ازجهت خودشیفتگی نمی گویم چراکه بارها در این وبلاگ گفته ام در برابر آن ها همچون قطره ای بودم در دریا، شاید حس نادانی و ندانستن بهتر باشد. بله بهتر است. 

با این حال یکی از مثبت ترین ویژگی های خودم را این می دانم که در طول زندگی ام با آدمهای زیادی آشنا شدم. و از هرکدامشان نکته ای، سخنی، اقدامی، رفتاری و یا هر چیز دیگری از کوچک تا بزرگ آموخته ام. در این راه بسیاری من را منع می کردند. بیشتر از لحاظ اجتماعی و عرفیِ جامعه، اما من هیچ وقت کاری به زندگی شخصی فرد نداشتم و ندارم و همیشه در برخورد با آدمها به این فکر می کنم که چه چیزی می توانم از او یاد بگیرم. 

همیشه هم تا انجا که ممکن بوده و بلد بودم، قدردان بودم. بیشتر به کلام و یا یک کتاب یا قاب کوچک به یادگار. قابی که خودم ساخته باشم. 

یک زمانی فهمیدم، شاید امروز حتی، که قدردانی با کلام و هدیه های که خودت خلق کرده باشی اگرچه ارزش دارد اما باارزش ترین قدردانی از نوع رشد است. این که بتوانی از آن چیزی که یاد گرفتی پله ای بسازی و بالاتر بروی. البته به ظاهر آسان اما در عمل مشکل است. 

**
چند ماهی می شود رویایم این است: قاب افرادی را که در زندگی ام بر من تاثیر گذاشتند و به من آموختند و یاد دادند را به یک دیوار اتاقم نصب کنم. دیواری پر از نگاهِ افرادی که شخصی که الان هستم را ساخته اند. کسانی که یک تکه از آنها در وجودم نهفته است. 

***
پست امروز محمدرضا شعبانعلی را می خواندم. راستش را بخواهید به قول امین آنقدر افق دید او بلند است که قد نگاه من با او فاصله‌هاااا دارد. («ها» یش را هم می کشم) راستش از همان ابتدا یک ویژگی او مرا شگفت زده کرده بود و آن قدرت و تسلطش در انتخاب واژگان برای بیان افکارش است. این عینک ظریفی که به چشم دارد و با آن جزیی ترین تفاوت ها را می‌بیند. هنوز که هنوز است از خواندن نوشته هایش حیرت زده می شوم. 

دوست دارم آن را یاد بگیرم و تمام تلاشم را می کنم که در این مسیر بمانم. این حرف را در کامنت‌ِ آن پست هم گذاشته ام و اینجا هم می نویسم. برای اینکه متعهد بمانم و این هدف را در لابلای روزمرگی ها گم نکنم. 


پینوشت: راستش این پست را چندبار پاک کردم و نوشتم. آخرین بار هرچه به ذهنم آمد را نوشتم. بدون آنکه بخواهم به ساختارش و انسجام پاراگراف هایش فکر کنم. این پست اصلا در اندازه ای نیست که بخواهد به عنوان تشکر و قدردانی از محمدرضا شعبانعلی عزیز و خیلی از آدم های دیگر که به من یاد دادند باشد، امیدوارم آن تشکر ویژه در باورهایم، اعتقاداتم و رفتارم ظاهر شود. 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۸

Firstrole.blog.ir

 

تصویری که در بالا می بینید را اریک جوهانسون (Eric Johansson) خلق کرده است. کمی به نظر عجیب می رسد اما او با ذهن خلاق خود توانسته با ترکیب صدها عکس واقعی، این تصویر فراواقعی را بیافریند. 

او از ۱۵ سالگی عکاسی را با یک دوربین فوجی شروع کرده و قبل از آن به طراحی علاقه داشته است. با این حال به گفته ی خودش عکاسی او را وارد دنیای جدید کرده است. 

اریک معتقد است وقتی می خواهی طراحی کنی با یک کاغذ سفید مواجه هستی و لازم است که بیافرینی اما برای عکس گرفتن تنها کاری که باید انجام بدهی فشردن شاتر است. اما او چیزی بیشتر از ثبت یک لحظه می خواهد. به نظر او عکاسی بعد از فشردن شاتر آغاز می شود. اریک نمی خواهد لحظه ها را ثبت کند، او می خواهد ایده هایش را به تصویر بکشد.

جمله ی طلایی او اینست: تنها چیزی که ما را محدود می سازد، تخیل مان است.

 

اریک جوهانسون تقریبا در هر سال هفت الی هشت عکس منتشر می کند. برای تصویر بالا فرایند پیچیده و طولانی از عکاسی و ویرایش طی شده است کهمی توانید پشت صحنه ی آن را در فیلم زیر ببینید: (البته اگر می خواهید با کیفیت بهتر آن را ببینید، آن را در وبسایت خودش مشاهده کنید(+))                



مدت زمان: 2 دقیقه 59 ثانیه

 

نظر من:

 کاملا با او موافقم، گاهی اوقات آماده سازی برای خلق چیزی که در ذهنمان است، نیازمند صبر، تلاش و حوصله ی فراوان است. اصولا این المان ها فقط برای عکاسی مطرح نیست حتی اگر بخواهیم خودمان را خلق کنیم و بشویم آن چیزی که هستیم تنها استارت زدن کافی نیست، باید آن ها را یاد بگیریم.

 

پینوشت۱: اریک جوهانسون را از لنزک شناختم و مطالبی که نوشتم برگرفته از حرفهای او در وبسایت خودش است.

پینوشت ۲: راستی اریک جوهانسون یک سخنرانی تِد هم دارد، میتوانید آن را در اینجا ببینید.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۰۷
Firstrole.blog.ir

*
در سال ۱۹۷۵ آقای استیون ساسون (Steven Sasson) با اختراع یک دوربین دیجیتال موج عظیمی از تحول و دگرگونی را در صنعت عکس و فیلم در جهان ایجاد کرد. اما شاید او هیچ وقت فکر نکرد که این ابزار و تکنولوژی قاتل لذت های ساده و عمیق انسان هاست.

تکنولوژی دوربین های دیجیتال که بعدها در گوشی های هوشمند خودشان را به نوعی دیگر نشان دادند، به طرز ناباورانه ای ارزش یک حس واقعی و یک خاطره به یادماندنی را از ما دزدیدند. کافی است یک دکمه را لمس کنیم، در عرض چندثانیه می توانیم ده ها عکس بگیریم و بعد از بین آنها، آن که به تعبیر دیگران از همه زیباتر است را انتخاب کنیم و به اشتراک بگذاریم. 

**
نمی خواهم روضه اینستاگرام را بخوانم اما خودتان قضاوت کنید: کیفِ لمس کردن یک خاطره اصیل کجا و اسکرول کردن و لایک کردن خنده های مصنوعی کجا!
عکس های قدیمی توی آلبوم خانوادگیتان را با تصاویر امروزی ذخیره شده در گوشی هایتان مقایسه کنید. آیا آن عکس ها اصالت بیشتری ندارند؟

عمدا از واژه ی تصویر در مقابل عکس استفاده می کنم، چرا که تصاویر ثبت شده روی گوشی و تبلت و ... فقط صفر و یک هستند. عکس نیستند. عکس آن است که بتوانی حس اش کنی. 
راستش هنوز طعم شیرین انتظار برای ظهور نگاتیوها در خاطرم مانده، هنوز آن دلهره که فیلم ۲۴تایی بگیریم یا ۱۸تایی (به گمانم!) در من زنده است. 

***
بله همه مان می دانیم تکنولوژی خیلی چیزها را به ما داد، سرعت زندگی مان را بالا برد و لحظات و اتفاقات کم نظیر زندگی را برایمان تکرار کرد. اما به نظرم تکرار، اصالت را می دزدد. بیشتر تجربه کردیم، بیشتر عکس گرفتیم، بیشتر لبخند زدیم، اما لبخند واقعی مان را در میان انبوهی از ژست ها و لبخندها و احساس ها گم کردیم. 

به قول آقای ست گادین دلزده شده ایم. (لینک اصلی (+) و ترجمه ی آن (+))

†*

اما هنوز هم راهی هست. ناامید نشوید. درست است که کم کم «تاریکخانه ها» به تاریخ می پیوندند و عبارت «ظهور نگاتیو» را باید به گنجه واژگان قدیمی و خاک خورده بسپاریم اما هنوز هم می توان با چاپ تصاویر ذخیره شده در موبایلمان آن ها را زنده کنیم. و از گزند فراموشی لابلای انبوه فایل ها حفظ کنیم. تصاویرِ تکراری ِدیگر را ازبین ببریم و همان عکس خاطره انگیز چاپ شده را نگه داریم. 
ازبابت کیفیت پایین نگران نباشید. قرار نیست آن ها را در گالری به نمایش عموم بگذاریم. می خواهیم فقط آن لحظات را ماندگار کنیم. 

زمانی که دوربین نداشتم و با موبایلم عکس می گرفتم، آن ها را چاپ می کردم. اعتقاد عجیبی به چاپ عکس روی کاغذ داشتم (و دارم) و تا زمانی که لمسشان نمی کردم احساس مالکیت نسبت به آن ها نداشتم. بعد از چاپ بود که آن خاطره مال خودم می شد وهیچ ویروسی نمی توانست آن را ازبین ببرد. 
توصیف دقیق ترش می شود: یک احساسِ رضایتِ همراه با آرامش و آسودگیِ خیال از اینکه اجازه دادم لحظاتِ دلپذیرِ گذشته پابرجا بماند.

*†
راستش من هم با یاور مشیرفرِ اندیشمند موافقم که:
«بشر نباید تحت کنترل ابزارهایش باشد، ابزارهایش باید تحت کنترل بشر باشند و تا زمانی که می توانیم گهگاهی بهتر است کنترل را مستقیما دست خودمان بگیریم» (+)

به عنوان یک داوطلب، برای شروع همینجا اعلام می کنم اگر روزی از قاب من در این خانه خوشتان آمد و دوست داشتید آن را داشته باشید، کافیست به من اطلاع دهید تا با کمال میل آن را به شما هدیه دهم:)



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۴