نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۲۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

نخواستن ها


در پست قبل درباره گام های برنامه ریزی صحبت کرده بودم. و اولین گام را برای خودم اینگونه تعریف کردم: مشکلات برنامه ریزی قبلی من چه چیزهایی بوده است و دو مورد را نوشتم. یکی از آن ها نداشتن تصویر کلان بود و دیگری از دست دادن ترتیب الویت ها. درباره ی مشکل دوم یک راه حل عملی را محمدرضا در این پست به من یادآوری کرد، مطلبی که بارها و بارها شنیده ام و تایید کرده ام اما به طور جدی به آن نپرداخته بودم. بحث هزینه ها و نخواستن ها و یا قربانی کردن ها. درباره ی این بحث افرادی بهتر از من حرف های کاملتری زده اند که می توانید آن ها را با کمی دقت و حوصله در اینجا بخوانید. با این حال برای شفاف تر شدن بحث یک توضیح مختصر می دهم. 

همه ما میدانیم که نمی شود همه چیز را با هم داشت، نمیشود هم در شغلت موفق باشی و برای این موفقیت جایی هزینه نکرده باشی، منظورم صرفا تلاش شبانه روزی نیست. اگرچه آن هم لازمه این موفقیت ودستاورد است اما برای رسیدن به آن باید از اولویت های دیگری بگذری. شاید تفریحاتت را کم کنی، شاید از سلامتی ات بگذری،شاید از سبد رابطه هایت خرج کنی. خلاصه آن که نمیشود چیزی را بدست بیاوری و از چیز دیگری خرج نکنی. من فکر می کنم که هیچ برتری وجود ندارد بین کسی که از رابطه اش می گذرد برای کار و موفقیت شغی اش یا اینکه به یک شغل ساده که وقت زیادی از او نمی گیرد مشغول می شود برای اینکه رابطه ی خانوادگی اش و عاطفی اش را تقویت کند. یا کسی که بیشتر ساعات روز به کتابخوانی می پردازد و سبک زندگی اش مطالعه است و کسی که سبک زندگی اش گردش و سفر و تفریح است. (هرچند که جامعه ما به این مساله توجه نمی کند و عموما آدم اول را موفق میداند و شخص دوم را نه!) به نظرم مهم این است که آدم بداند اولویت هایش در آن مقطع زمانی چیست و به آن توجه کند و سعی کند آن ها را جدی بگیرد، حتا اگر مردم آن ها را جدی نمی گیرند. 

دیروز به این مساله فکر کردم و درنهایت فهرستی از نخواستن ها نوشتم. همان که دربالا میبینید. اگر نکته دیگری در این رابطه به ذهنتان می رسد، خوشحال می شوم آن را بنویسید^ـــ^


پینوشت یک: برخی از نخواستن ها که در حوزه تخصصی عکاسی بود را در این فهرست ننوشتم، به نظرم مهم است بدانیم در این یک سال فعلا چه سطحی از یک مهارت ر ا می خواهیم داشته باشیم. دریاره این بحث کاملتر در یک پست جداگانه صحبت می کنم، اما نقدا :) این را بگویم، از متمم یادگرفتم که برای مهارت ها سطح بندی تعریف کنم. و بدانم امسال صرفا می خواهم به سطح پایه در این مهارت برسم و مصداق های سطح پایه را تعریف کنم به آن ها بپردازم. یک مثالش را می توانید اینجا ببینید.

پینوشت دو: امروز می خواهم کتاب های کتاب خانه ام را جابه جا کنم و آن هایی که فعلا در اولویت نیستند را در یک قفسه دیگر بگذارم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۴۵

گام های برنامه ریزی من


پیش نوشت: چند وقت پیش محمدرضا زمانی عزیز در وبلاگش مطلبی را درباره برنامه ریزی و نکاتی که به بهبود آن کمک می کند، منتشر کرد که منجر به بحث و گفتگوی بیشتر شد. (+) قرار بود من هم نظراتم را در قالب یک پست بنویسم. که به خاطر بدقولی های من یک مقدار عقب افتاد. همینجا از محمدرضا به خاطر دیرنوشتن این مطلب عذرخواهی می کنم. 


راستش فکر می کنم برنامه ریزی همان قدر که دغدغه محمدرضا است دغدغه من بوده و هست. من اصولا آدم برنامه ریزی هستم یک دلیل آن اینست که این کار به نظم دهنی من کمک می کند اما تا به حال به برنامه ریزی سالیانه فکر نکرده بودم. برنامه ریزی هایم محدود می شد به فعالیت هایم در دانشگاه و مدرسه و کنکور. انصافا هم همیشه نسبت به آن ها متعهد بودم و تا حدود خوبی موفق بودم. در گفتگوهایمان که اینجا می توانید آن را پیدا کنید، یکی از دلایل موفقیت آن را مشخص بودن کاری که باید انجام میدادم می دانم . یعنی برای کنکور، امتحان و حتی پایان نامه مشخص بود که تا چه روزی باید به چه سطحی برسم و چه کاری را انجام بدهم. امسال اولین سالی است که می خواهم برای کل سال برنامه ریزی کنم. و این برنامه ریزی مشکلاتی را به همراه دارد، یکی از آن ها مبهم بودن آینده برای من است. 

در این مطلب می خواهم قبل از بررسی اینکه در آینده چه برنامه ای بریزم به این فکر کنم که برنامه ریزی سال های قبل من چه اشکالاتی داشت. محمدرضا در همان پست که معرفی کردم، به محدود نکردن اهداف پرداخت. من هم می خواهم تا حدودی به این موضوع اما از نگاه و زاویه ای دیگر فکر کنم.


برای اینکه بتوانم شفاف تر و راحت تر بیان کنم آن را در قالب یک مثال واقعی می آورم و بعد نکات کلی را می نویسم. 


تقریبا سه هفته ای می شود که هر هفته یک برنامه هفتگی می نویسم. با توجه به اینکه، میخواهم در عکاسی مهارت پیدا کنم، تمرین های متمم به رشد فردی من کمک می کند، وبلاگ نویسی و کتاب خواندن هم جز الویت های زندگی من است. می دانم این ها خیلی کلی است من دربرنامه هایم جزیی تر آن ها را نوشته ام. اما امروز به این نتیجه رسیدم که این برنامه مشکلاتی دارد. 

مشکل اول : من هر روز چهار ساعت به مطالعه و تمرین عکاسی می پردازم، کلاس های آنلاین پیدا کرده ام که یک ساعت و نیم تکنیک های عکاسی می خوانم، یک ساعت و نیمِ دیگر کار با فوتوشاپ و یک ساعت هم خبرها و نقد عکس و وبسایت ها را مطالعه می کنم. اما اگر از من بپرسید خب با این کارها در پایان سال به کجا میرسی و در کدام پله از مهارت عکاسی هستی جوابم این است که نمی دانم! نمی دانم در نورپردازی خبره ترم یا در ترکیب بندی یا در عکاسی شب یا... آیا در هر شرایط نوری می توانم یک عکس متوسط بگیرم؟ به یک سبک خاص رسیدم؟ به عبارت دیگر این نوع برنامه ریزی تصویر کلان را از من می گیرد. من نمیدانم الان در چه سطحی ایستاده ام. فعلن شروع کرده ام وهر روز واحد مطالعه و تمرین عکاسی ام تیک می خورد! 

یک مشکل دیگری که این نوع برنامه ریزی یعنی برنامه ریزی برمبنای فعالیت ها دارد، این است که آدم را در ترتیب الویت بندی هایش فریب می دهد. اجازه بدهید همین مثال را ادامه بدهم. 

من تصمیم گرفته ام هر روز یک درس  آنلاین را مطالعه و تمرین کنم. معمولا این کار را انجام میدادم و احساس خوشایندی هم داشتم که من در مسیرم هستم. اما این روزها که به پایان کلاس ها نزدیک می شوم پرسش بعدی ام این است که خب حالا چه کار کنم؟ کتاب بخوانم؟ چالش عکاسی برای خودم بگذارم؟ هر روز دوربین را دست بگیرم بیرون بروم به امید شکار یک سوژه؟؟؟ چون احساس سردرگمی بد است و آشفتگی ذهنی به همراه دارد من ممکن است بدون توجه به این نکته که قدم بعدی چه قدر می تواند در مسیر من کمک کننده و موثر باشد، آن را انتخاب کنم. فقط برای اینکه از حس سردر گمی راحت شوم. به عبارت دیگر ممکن است الویت ها را به خوبی نشناسم. یک مثال دیگر در مورد کتاب خواندن. من تصمیم دارم روزی یک ساعت شب ها مطالعه کنم، با تقریب خوبی هر روز این کار را انجام میدهم. اما وقتی به پایان کتاب می رسم بلافاصله سوال بعدی این است که خب کتاب بعدی چی باشد؟ و اگر هر کتابی که دم دستم می آید را بخوانم، بدون توجه به اینکه چه قدر الان این کتاب برای من که مثلا تصمیم دارم امسال مهارت ارتباطی ام را تقویت کنم مفید است، در پایان سال شاید خوشحال باشم که کتاب های زیادی خوانده ام اما ممکن است از این جهت که مهارت ارتباطی ام همچنان در سطح پایه مانده و پیش رفت قابل توجهی نداشته ناراضی باشم. به عبارت دیگر از سبد کتاب های نودوششم راضی نباشم. 


بنابراین برنامه ریزی بر مبنای فعالیت ها برای من دو مشکل دارد:

یک: تصویر کلان را از دست می دهم.

دو: ممکن است برای فرار از احساس سردرگمی و آشفتگی ذهنی ام خودم را مشغول فعالیت هایی کنم که اگرچه خود آن فعالیت جز هدف های من باشد(مثل کتابخوانی) اما در ترتیب الویت بندی منابع اشتباه کنم و درپایان سال الویت های اصلی ام تیک نخورد.


ممکن است مشکلات دیگری هم در روز های آینده به ذهنم برسد، بنابراین این صحبت ها را پایان این مطلب با عنوان مشکلات برنامه ریزی های من تلقی نمی کنم و به نظرم صرفا گام هایی ست برای یک برنامه ریزی صحیح. البته شاید این صحبت ها خیلی بدیهی به نظر برسند اما در مورد خودم به من ثابت شده که گاهی گرفتار مشکلات خیلی سطحی می شوم. به هرحال مهم است که یک بار نوشته شود. 

در گام های بعدی به این فکر میکنم که چه نکاتی می تواند به بهبود برنامه ریزی های من کمک کند.


پی نوشت یک: احتمالا فهرست کتاب هایی که در سال نودوشش می خوانم باید بازبینی و اصلاح شود.

پی نوشت دو: باز هم ممنونم از محمدرضا که کمک کرد من جدی تر به این مساله فکر کنم:)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۹
دوستی

چند روز پیش بین دوستان متممی بحثی درباره ی دوستی شروع شد، من و دیگر دوستانم نظرهایمان را نوشتیم. قطعا نمی توانم تمام آن بحث و نظرات را  اینجا بیاورم. اما در بین آن صحبت ها و بحث ها سجاد سلیمانی عزیز یک کامنتی برای من گذاشت که باعث شد چندساعتی خودکار و کاغذ را بیاورم و درباره ی آن فکر کنم. کامنت سجاد را  اینجا نقل می کنم و نکاتی که به نظرم رسید را در ادامه می نویسم. 

کامنت سجاد:

یک نکته رو بهتره اینجا ببینیم
به جای سوالات مشخص و کاملا ریز که میتونه فردی و تجربی هم باشه و جوابشون رو توی گوگل بزنیم و ده ها پاسخ متفاوت برایش پیدا کنیم
بیایید کمی روندنگر باشیم، در سطح خودمون و در سطح جامعه

در سطح فردی مثلا به این سوالات پاسخ دهیم:

۱- جنس دوستان اکنون من با پنج سال قبل چه تفاوت هایی داشته است؟
۲تعداد دوستانی که بالای پنج سال با آن ها دوست بوده ام چند نفر است و مهمترین دلایل ماندگاری این دوستی چیست؟
۳- با کسانی که می خواهم، می توانم دوست بشوم و بمانم؟ 

در سطح جامعه هم؛ می توانیم با این نگاه دقیق تر شویم:

- فردگرا شدن و محور محور شدن جامعه (ای که من در آن زندگی می کنم) چه قدر بوده است؟
- جامعه ما؛ چه انتظارات و توقعاتی را درباره دوستی بوجود آورده یا پایین کشیده است(و در ما هم ایجاد شده است)؟

این جور سوالات نگاه کلی تری به ما میدن و ما راحت تر می تونیم به موضوع نگاه کنیم و جای خودمون رو پیدا کنیم.


من در مورد قسمت اول سوالات فکر کردم یعنی در سطح فردی. 

فکر می کنم در این تقریبا ده سالی می شود که دوستی مقوله ای جدی تر برای من بوده است(یعنی از زمان دبیرستان تا کنون) دلایلی که باعث شده با دیگران دوست شوم یا زمینه هایی که باعث شده بین من و یک فرد دیگر یک رابطه ی دوستی شکل بگیرد، این هاست:

۱- جبر محیطی : در محیطی مانند دبیرستان یا دانشگاه یا خوابگاه که شما باید روزها بیش از حداقل پنج ساعت با آدم ها معاشرت کتید، طبیعتا به فکر پیدا کردن یک دوست می افتید. گاه شما کار خاصی هم انجام نمی دهید و مثلا همکلاسی شما که همیشه کنار شما می نشسته دوست شما می شود.

۲- نیازهای فردی: مثل نیاز به رشد ذهنی، رشد عاطفی، احساس حمایت، احساس امنیت، همزبانی، همدلی و...

۳- تجربه ی لحظات کوتاه و خوشایند: دوستی هایی که در شبکه های اجتماعی شکل گرفته است می تواند از این نوع باشد. مخصوصا در توییتر، اینستاگرام، گوگل پلاس. 

۴- علاقه ها و سلیقه های مشترک بیرونی و درونی: علاقه های مشترک بیرونی مثل اینکه شما و دوستتان یک فیلم را دوست دارید و ترجیح می دهید با هم به سینما بروید یا حتی در مورد خرید کردن. و علاقه مشترک درونی مثل اینکه شما و دوستتان افکار و دیدگاه های مشترکی درباره یک موضوع مثلا هنر، فلسفه یا ... دارید و ترجیح می دهید فرصتی پیدا کنید و با هم در این باره گپ بزنید یا معیارها و ارزش ها و اصول مشترکی دارید.

۵- داشتن هدف های مشترک: مثلا در یک پروژه کاری با هدفی مشخص  شریک می شوید و این باعث بوجود آمدن دوستی بین تان می شود.

هرچند که معتقدم دلیلی که با شخصی دوست می شویم ترکیب این پنج عامل و شاید عوامل دیگر باشد (و به نوعی این پنج عامل خیلی به هم مربوط باشند) اما به نظرم در هر مقطع و دوره ای از زندگی یکی یا چند مورد از این عوامل بیشتر تاثیر گذار است. برای من شاید در پنج سال اول و به نوعی دوره دبیرستان و اوایل دانشگاه موارد یک وچهار پررنگ تر بود اما الان مورد دو پررنگ تر از بقیه موارد باشد و سهم بیشتری را به خودش اختصاص دهد.

درمورد سوال دوم، به نظرم به نوعی متر و اندازه گیری ماندگاری یک رابطه را مشخص می کند و فکر می کنم منظورمان این است که این رابطه ی دوستی چه قدر عمق دارد و چند سال دوام دارد و شاید پاسخی برای این سوال هم باشد که چه می شود یک دوستی به پایان می رسد، فکر می کنم هر کدام از دلایلی که در بالا مطرح کردم را درنظر بگیریم، تا زمانی که این دلایل دوطرفه باقی بمانند این دوستی پایدار است. به عبارت دیگر به نظرم روند دوستی تا زمانی ادامه دارد که شما در آن یک چیزی بدهید و یک چیزی بگیرید. شاید این نگاه بده بستانی به نظر برسد و بگوییم نباید یا نمی شود همیشه حساب کتاب کنیم. اجازه بدهید در مورد خودم یک مثال بزنم.

در دوران دانشگاه یک دوستی داشتم که هم اتاقی بودیم. با فردی در ارتباط بود و پس از گذشت مدتی رابطه شان مشکل دار شده بود و برای خودش مشکلات جسمی فراوانی هم پیش آمده بود و همه این ها باعث شده بود او افسرده شود. میتوانم بگویم چند ماه به طور پیوسته با او همدردی می کردم، به حرف هایش گوش میدادم، دکترهای متفاوتی برایش پیدا کردم، از تجربیات مشاوره ام در کلاس هایی که رفته بودم و کتاب هایی که خوانده بودم برایش می گفتم و به طور کلی مواظبش بودم و شاید در تمام این مدت، من بودم که بیشترین کمک را به او کردم اما بهبود تدریجی احوالاتش و حرکت روبه جلو اش در طی این چند ماه باعث شد که نیازهای پنهانی من هم برآورده شود، در رابطه با او می توانستم به کسی احساس امنیت بدهم، می توانستم احساس قدرت کنم، میتوانستم احساس کنم که از شخصی حمایت می کنم، میتوانستم به او یاد بدهم و کمک کنم راه زندگی اش را پیدا کند و میدیدم که این ها نتیجه می دهد. بنابراین این رابطه ی دوستی بین من و هم اتاقیم یک رابطه ی دوطرفه بوده است و به همین دلیل  ادامه پیدا کرد.
به نظرم اگر دوستی ما اگر به یک رابطه ی یک طرفه تبدیل می شد مثلا من فقط به او سرویس می دادم و او عملا همیشه همان رفتار بی حوصلگی و ناامیدی را ادامه می داد قطعا باعث می شد من بعد از مدتی کنار بکشم. چون دیگر نمی توانستم چنین احساس های پنهان که در رابطه با او تجربه می کردم مثل حس کمک کردن، مفید بودن، قدرت داشتن و... را تجربه کنم. وعملا نیازی نبود که بخواهد رابطه ی ما ادامه پیدا کند. بنابراین یک رابطه ی دوستی تا زمانی پایدار است که هر دو طرف در آن بتوانند بر روی همدیگر اثر بگذارند.

به نظرم این داستان طولانی است حداقل یکی از دلایلش این است که دوستی این روزها بیشتر دغدغه من است. درادامه بازهم می نویسم. در یک پست دیگر دوست دارم در مورد هزینه های یک دوستی حرف بزنم. به نظرم هزینه هایی که برای یک دوستی می دهیم از عواملی است که روی ماندگاری یک دوستی می تواند تاثیرگذار باشد. 

مشتاق خوندن نظراتتون هستم:)

پینوشت: عکسی که گذاشته ام را از کناره ی دریاچه ای در شهر تکاب (آذربایجان غربی) گرفته ام. 




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۰

کتاب راه هنرمند


آیا تا کنون شده در یک نگاه عاشق شوید؟

این اتفاق برای من چند روز پیش افتاد درحالیکه داشتم نام Julia Cameron را جستجو می کردم به این صفحه رسیدم. ویدیو را پلی کردم و کسی از یک جای دور و از یک زمان دور مرا به اتاقش دعوت کرد و من در نگاهش آرامش را دیدم و عاشق او شدم! بله به همین سادگی!

قصه از اینجا شروع شد، به دنبال راهی بودم برای این که شروع به نوشتن صفحات صبحگاهی کنم که شاهین عزیز در وبلاگش درباره ی آن صحبت کرده بود. دوست داشتم بیشتر درباره ی آن بدانم. می خواستم جواب سوالاتم را پیدا کنم. این ایده مربوط به خانم جولیا کامرون است. نام او را هربار که شاهین درباره صفحات صبحگاهی نوشته بود می دیدم. بعد از اینکه هدیه نوروزی شاهین یعنی کتاب قدرتِ نوشتن را خواندم به جمله ای برخوردم که از خانم جولیا کامرون بود: نوشتن دوستی است که می توانیم سرمان را روی شانه اش بگذاریم و گریه کنیم. *

چندبار آن را خواندم بعد روی کاغذ کوچکی نوشتم و به دیوار اتاقم چسباندم. فکر می کنم گاهی اوقات این همذات پنداری که آدم ها با یکدیگر می کنند، باعث می شود به همدیگر نزدیک بشوند. یا حتی احساس کنند که به یکدیگر نزدیک هستند. خلاصه همان شد که تعریف کردم نام ایشان را جستجو کردم و به وب سایتش رسیدم و ویدیو را پلی کردم و آن نگاه نافذ و گیرا مرا جذب خودش کرد. 

فردای آن روز رفتم شهرکتاب و یک بسته A5 و A4 گرفتم همراه با یک خودکار نرم آبی . و از روز چهارده فروردین شروع به نوشتن صفحات صبحگاهی کردم. 

یک نکته که توجه من را در این یک هفته جلب کرد این بود که حجم افکار و آشفتگی های ذهنی من کمتر شده بود. حتا می توانم بگویم که با نوشتن، آن ها را فراموش می کردم. علاوه براین نوشتن صفحات صبحگاهی برای من این گونه است که تقریبا چهل دقیقه از روز را فقط برای خودم هستم. شاید تعجب کنید و بگویید ما وقتی می خوابیم یا خرید می کنیم یا غذا می خوریم هم برای خودمان هستیم اما به نظر من ما در آن مواقع برای رفع نیازهای بدنمان یا نیازهای جسمی مان وقت می گذاریم. حتا کتاب خواندن هم گاهی اوقات برای کسب آگاهی و پرداختن به یک نیاز است. اما صفحات صبحگاهی این گونه نیست. شما قرار نیست آن ها را به کسی نشان دهید، حتا قرار نیست خودتان آن ها را هم بخوانید، فقط قرار است زمانی با خودتان باشید. هیچ اجباری هم در آن نیست. اگر این کار را نکنید باز هم اتفاقی نمی افتد. شب ها که می خواهم بخوابم خوشحالم از اینکه صبح زودتر از همه بیدار می شوم و در سکوتِ صبحگاهی به نوشتن این صفحات مشغول می شوم.حس خوبی است. فکر می کنم هیچ گاه تا این اندازه به خودم اهمیت نداده بودم.


بعد از کمی گشت و گذار و زیر و رو کردن این سایت تصمیم گرفتم کتاب راه هنرمند را هم بخرم. همان طور که پیش بینی می کردم هر صفحه از این کتاب را که می خوانم احساس می کنم خانم جولیا کامرون چه قدر خوب مرا میشناسد و چه حرف های نابی میزند. نوشته پشت جلد این کتاب هم مزید بر علت شد که متوجه شوم خانم جولیا کامرون یکی از افرادی است که قرار است نقش مهمی در زندگی من بازی کند. بخشی از آن را اینجا می نویسم:

صاحب هر حرفه ای که باشید بزرگترین اثری که انسان خلق می کند، زندگی اوست و در چارچوب این نگرش همه انسان ها هنرمندند.


چند تشکر ویژه برای حسن ختام:)

۱- از شاهین عزیز خیلی خیلی ممنونم که با تاکید بر نوشتن صفحات صبحگاهی و اثری که نوشتن آن ها در مسیر زندگی اش گذاشته مرا به این اتفاق خوب و آشنایی با خانم جولیا کامرون ترغیب کرد.


۲- یک اتفاق خوب دیگر که افتاد، آشنایی با دوستان متممی بود و بودن در فضایی که بتوانیم صمیمانه تر با هم گپ و گفت داشته باشیم. خوشحالم که در جمعشان هستم و خوشحال تر که مرا به جمعشان دعوت کردند. خیلی ممنونم بچه ها:) 


* راستی یادم هست که از کتاب قدرتِ نوشتن سه جمله ای که دوست داشتم را انتخاب کنم و درباره ی آن مطلبی جداگانه بنویسم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۱۵

قبل از خواندن این متن پیشنهاد می کنم این فیلم کوتاه را ببینید.*

فرفره رو یک بار دیگه می چرخونم و بهش نگاه می کنم، با هر دور چرخیدنش انگار خاطرات و عکس ها و سوالات توی ذهن من می چرخند. زمانی که بچه بودم فرفره برام یه اسباب بازی بود. عمرش مثل همه اسباب بازی ها بود. اولش ذوق می کردم و برام جالب بود و بعد تکراری شد. بزرگتر که شدم و دانشگاه که رفتم فرفره برام چیزی بیشتر از یک اسباب بازی شد، میتونستم حرکتشو تحلیل کنم. میتونستم معادله اش و حل کنم و بیشتر برام شگفت انگیز شد. اما وقتی فیلم Inception و دیدم دیگه یه فرفره معمولی نبود. یه جسمی بود که با چرخیدنش فقط سوال و خیال و آرزو تو ذهنم چرخ می خورد. نمیدونم کلمه تاکیدی تر از شگفت انگیز چی میشه، حیرت انگیز؟ اعجاب انگیز؟ نمیدونم اما اون موقع دیگه حسی که به فرفره داشتم فوق همه این کلمات بود. هنوز هم وقتی می چرخونم از خودم می پرسم دوست داری این بار بایسته یا نه؟ دوست داری هیچ وقت نایسته؟ از حرکت نیافته؟ و به خودم جرات میدم بپرسم دوست داری این جهان واقعی باشه یا خیال و وهم ذهن تو؟ اینجا که می رسم متوقف میشم نمی دونم چه جوابی بدم. نمیدونم چه جوابی درسته. نمیدونم این جهان خیاله یا نه! فکر میکردم این سوال اولین بار تو ذهن فیلنامه نویس Inception  ظاهر شد، اما متوجه شدم نه ! قبل تر از اون هم مردم این سوال و از خودشون پرسیدن. دو سه روز پیش که خوندن کتاب مسائل فلسفه راسل رو برای بار سوم! شروع کردم، مقدمه ای که منوچهر بزرگمهر (مترجم کتاب) نوشته بود توجه منو جلب کرد. (دوسه بار قبلی ناشیانه شروع کرده بودم به خوندن خودکتاب، فکر می کردم تموم شدنشه که مهمه!) خلاصه بزرگمهر در مقدمه اش میگه قبل از اینکه بحث معرفت و شناخت خود بیشتر اهمیت پیدا کنه، سوالی که ذهن فلاسفه قدیم و درگیر خودش کرده همین سوال بوده :

آیا عالم واقعیت دارد یعنی صرف نظر از اینکه متعلق ادراک انسان قرار گیرد فی نفسه و بذاته وجود عینی دارد یا اینکه وهم و خیال و مخلوق ذهن انسان است؟


اعتراف می کنم که درسته که فلسفه برای من چیزی جالبیه و هدفم از خوندنش درست اندیشیدن و ورزیده کردن ذهنمه اما به واقع این سوال بود که باعث شد من بیشتر علاقه مند بشم این کتاب رو بخونم. شاید یک روزی به جوابش برسم.


* امیدوارم به خاطر کیفیت پایین منو ببخشید، برای اینکه حجمش کم بشه مجبور شدم با گوشیم بگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۹
برگ های یاس

آسمان با سخاوتمندی اش سینه ریزی از مروارید را به تنِ سبزِ برگ های یاس باغچه کوچک مان آویخت.

عکاسی را دوست دارم. شاید بیش از هر چیز دیگر. با عکاسی دقیق می بینی. انگار عینک خاصی به چشمانت می زنی.
عینکی که از پشت آن دنیا  شفاف تر و با تمام جزییات نمایش داده می شود.
 
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۱
هنر شفاف اندیشیدن

کتاب هنر شفاف اندیشیدن را اردی بهشت سال ۹۵ از نمایشگاه کتاب تهران خریدم و تا اسفند ۹۵ فرصت خواندنش پیش نیامد. لابد دلیلم را می دانید دیگر، بله درست حدس زدید پایان نامه :)) (اصولا بهانه خوبی برای کارهای نکرده است.) البته خیلی پشیمان نیستم چون در زمان مناسبی خواندم و حتا یادداشت برداری هم کردم. که در مراجعه سریع به من کمک کند. امروز می خواهم کمی درباره ی این کتاب بنویسم. رولف دوبلی در این کتاب ۹۹ خطای شناختی را معرفی می کند، خطای شناختی میانبرهای ذهنی هستند که ما به طور متداول در تحلیل ها و قضاوت ها و تصمیم گیری هایمان از آن استفاده می کنیم. (می توانید برای مطالعه بیشتر اینجا را بخوانید.)
به نظرم برای شروع یادگیری و درست اندیشیدن کتاب خوبی است. رولف دوبلی مثال های زیادی می زند و این به فهم بهتر کمک می کند. هرچند که راه کارهای خیلی کلی در بعضی از فصل ها داده شده و مثلا گفته شده این کار را نکنیم، یا درست فکر کنیم یا بدبین باشیم و با دقت بررسی کنیم! به نظرم این کتاب برای شناخت و معرفی خطاهای شناختی مفید است اما بهتر است خودمان مصداق های این خطاها را در زندگی شخصی، شغلی و حرفه ای پیدا کنیم و به راه حل هایی که کمک می کند از آن ها دوری کنیم فکر کنیم.

برای آشنایی بیشتر پنج تا از این خطاها را فهرست می کنم:* 

۱- چرا باید به قیرستان ها سر بزنی؟ خطای بقا : در زندگی روزمره چون موفقیت بیش از ناکامی به چشم می آید دائما شانس موفقیت خود را بیش از اندازه تخمین می زنی. پشت سر هر نویسنده موفق می توانی صد نویسنده را پیدا کنی که کتاب هایشان هرگز به فروش نمی رسد. پشت سر آن ها صد نویسنده ی دیگری هست که هنوز ناشری پیدا نکرده اند. صدنفر دیگر که دست نوشته هایشان ناتمام است. صد نفر دیگر که رویای ان را دارند که نویسنده بشوند. 

۲- اگر پنجاه میلیون نفر چیز احمقانه ای بگویند، آن چیر کماکان احمقانه است. تایید اجتماعی : تایید اجتماعی تاکید دارد افراد وقتی مثل بقیه عمل می کنند که احساس می کنند رفتارشان درست است. به عبارت دیگر هرچه تعداد بیشتری از مردم ، عقیده خاصی را دنبال کنند، ما آن عقیده را بهتر و درست تر می پنداریم.

۳- چرا فورا سراغ ریسک های میلیاردی می روی؟ خطای نادیده گرفتن اطلاعات : بین دوبازی که یک ده میلیون تومان و دومی ده هزار تومان برد دارد سراغ اولی می رویم. احساسات ما را به آن سمت می برند. تمایل عموم به بردهای کلان تر میلیونی تر است. بنابراین شانس بردن در بازی اول کمتر است. اصولا ما احتمال نمی فهمیم. 

۴- چرا بدبختی بزرگتر از خوش بختی به نظر می رسد؟ نفرت از زیان یا ترس از دست دادن : از دست دادن صد هزار تومان برای تو بیشتر اثر دارد تا بدست اوردن صدهزار تومان! اگر می خواهی کسی را در مورد موضوعی متقاعد کنی بر مزایای آن تمرکز نکن بلکه به او نشان بده چگونه می تواند از مضرات ان را ها بشود!

۵- چرا تجربه می تواند قضاوت ما را نابود کند؟ انحراف ارتباطی : کوین تاکنون در سه نوبت نتایج حوزه کاری اش را به هیئت مدیره ارائه داده است. هردفعه همه چیز عالی پیش رفته و هربار شورت سبز خال دارش را پوشیده، او رسما فکر می کند این شورت برای او شانس می آورد!! مغز ما یک ماشین ارتباط دهنده است. ما الگوسازی می کنیم. این انحراف ارتباطی بر کیفیت تصمیم های ما هم ممکن است تاثیر بگذارد. اغلب کسانی که برایمان خبر بد می آورند را سرزنش می کنیم چون ناخودآگاه آن را به محتوای خبر ربط می دهیم. 

در موخره کتاب یک جمله ای از میکل آنژ نقل می کند که من آن را خیلی دوست دارم.

پاپ از میکل آنژ پرسید: راز نبوغت را به من بگو چگونه مجسمه داوود شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟ جواب میکل آنژ این بود: ساده است هرچیزی که داوود نبود را تراشیدم.

ما به درستی نمی توانیم به دقت بگوییم چه چیزی خوشحالمان می کند. ولی با قطعیت می توانیم بگوییم چه چیزی موفقیت و شادی مان را نابود می کند. این درک با وجود سادگی اش بسیار اساسی است: دانستن منفی (شناخت نبایدها) بسیار قدرتمندتر از دانستن مثبت (شناخت باید ها) است. شفاف اندیشی و زیرکانه عمل کردن به معنای به کارگیری شیوه ی میکل آنژ است: بر داوود تمرکز نکن. به جای آن بر هر چیزی که داوود نیست تمرکز کن و آن را بتراش. در مورد ما تمام خطاها را کنار بزن . در این صورت شفاف اندیشی ظاهر می شود.

* توضیحاتی که برای خطاها آمده است به طور دقیق از متن کتاب نقل نشده است، بعضی از آن ها را خودم اضافه کردم یا مثال دیگری آوردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۲


اسمش صندوق خانه بود. مادرم میگفت قدیمترها که یخچال نداشتند مواد غذایی را آنجا نگه داری می کردند.الحق هم که سرد بود.زمستان ها که هیچ ، تابستان ها هم یخ میزدی آنجا! در نوع خودش حکم نِپال را داشت برای آن خانه. یک دَرش به مطبخ باز میشد و دَر دیگرش که در تصویر میبینید روبه ایوان بود. جلوترش حیاط ِبزرگی بود که دست کمی از یک باغ نداشت.کیف میکردی صبحهای بهاری لبه ی ایوان مینشستی و یک نسیم خنک هم میپیچید و معجونی از عطرِ شکوفه های بادام و سیب و آلو و شمعدانی های قرمز و یاس های زرد را میرساند به مشامت.
وسط حیاط درخت گردو بود .انقدر بزرگ و تنومند بود که بتواند سایه بانِ خوبی باشد.جلوتر که میرفتی سمت راست ، بادام بود و بعدش هم سیب و آلو . به ته باغ که میرسیدی چند تیکه چوب بود و آجر و مقداری هم علف ریز به اصطلاح خودشان دَم گیرونه برای روشن کردن آتیش و درنهایت آبگوشتِ آتیشی و چایِ آتیشی و ته مانده اش هم سیب زمینی های آتیشی.آخ که هرچقدر هم بنویسم،باز هم عاجزم از وصفِ طعمِ آبگوشتِ آتیشی که اگر مزه اش را نچشیده باشی حتمیست که نصف عمرت بر فنا باشد! شامِ اکثر شبهای آن خانه و اهلش بود.
همینطوری از ته باغ که می آمدی پایینتر، سمت چپت یک اتاقک کوچک کاهگلی بود که مامانجونم آن را برای مرغ و خروس هایشان درست کرده بود.آنطرف ترش هم دوتا درخت بود که اگرچه الان فراموش کرده ام که میوه هایش چه بودند،اما خوب یادم است که شاخه هایش آنقدر محکم بود که بتواند من و بچه های فامیل را نگه دارد و نشکند. پایین درخت ها یک آبراه کوچکی بود که صبح ها شیر آب را باز میکردیم تا پرشود و پای درخت ها برود و سیراب شوند. بعد از درخت ها نوبت به کرت های مربع شکلی میرسید که مامانجونم سبزیهایش را آنجا کاشته بود و با آجر از هم جدایشان کرده بود. دیگر نگویم از بویِ ریحان و تره و گیشنیز و جعفری به گمانم ، به وقتِ چیده شدن در آن عصرهای تابستان. شب که میشد و آسمان پر از ستاره ،شب بو ها باز میشدند و مست میشدی.صدای جیرجیرک ها را هم که بک گراندش بگذاری میبینی آن حیاط و باغ کوچک دست کم از بهشت نداشت.

کمی که میگذرد صدای همسایه ی دیوار به دیوار،بتول خانم ، را هم میشنوم که از دیوارِ کاه گلیِ یک متری، سرش را آورده اینطرف حیاط و فاطْمه خانم را صدا میزند.آن وقت من هم از ایوان میدوم به سمت مطبخ و مامانجونم را خبر میکنم که همسایه اش کار فوری با او دارد.فکر کنم بتول خانم هم شوهرش مرده بود.چند خانه بعد تر از بتول خانم هم     دایی‌قِضی بود که او هم شوهرش مرده بود ومن هیچ وقت نفهمیدم اسم ِواقعیش چه بود.شاید همین هم باعث شده بود که پیوندِ آدمهای آن کوچه و محله محکم تر باشد و جانشان به جان هم بند تر.دایی‌قِضی بیشترِ شبها می آمد پیش مامانجونم میخوابید . میترسید از جن و آل و پری یا شاید هم از تنهایی در آن خانه ی دَرنْدشتَ ش!
خلاصه که سایه ی مرگ کم کم خانه های آن راسته ی اَبلولان را گرفت .آدمها کم شدند.از بین آن چند خانه که من یادم می آید فقط زن عموجانم که میشود جاریِ مامانبزرگم و همسایه ی دیوار به دیوارش، همچنان زندگی میکند اما او هم انگاری دلش هوای رفقای گرمابه و گلستانش را کرده است.البته دور از جانش!

صورت پر مهرِ مادربزرگم می آید روبرویم.خنده هایش ، خاطراتش،خانه اش.
دلم برای آن کوچه تنگ شده است .برای آن حیاط و باغ که تکه ای از بهشت بود.برای بازی های کودکانه مان.لِی لِی ، استُپ هوایی،هفت سنگ...

کاش برمیگشت.کاش زمان برمیگشت و من همانجا در همان بهشت می ماندم...کاش...
پ.ن :من هنوز مرگ را نمیفهمم!


این متن را همزمان با عکسش تیر نودوچهار ثبت کردم. امروز در درفت های ایمیل پیدایش کردم. بازخوانی اش حس شیرین و غمگینی به من داد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۹


به این فکر می کنم که پست گله از خودم چه قدر واقع گرایانه است؟ واقعا همه چیز همان گونه که من نوشتم بود یا نه؟

دفترچه یادداشت کوچکم را آوردم و سعی کردم شواهدی که به ذهنم می رسد برخلاف حرف های پست قبلی است را بنویسم.

دلیل اصلی ناراحتی ام که به مسائل دیگه هم تعمیم داده شد، همانطور که اشاره کردم شکست در روابط بین فردی بود. اصولا من با آدم های تازه و جدید که در زندگی ام با آن ها آشنا می شوم، راحت تر از فامیل و خانواده رفتار می کنم. و این ربطی به این موضوع ندارد که چندساعت بیرون از اتاق باشم یا نباشم. حتا اگر در مهمانی های خانوادگی هم باشم باز هم حرفی برای گفتن ندارم و معمولا ساکت هستم. شاید به این دلیل که دوستان تازه را خودم انتخاب می کنم و فضای ذهنی شان به فضای ذهنی من نزدیک تر است. یا لااقل در یک مورد می توان اشتراکات را پیدا کرد. به این نتیجه رسیدم بهتر است بیشتر خودم را بشناسم. برخوردها و رفتارها را ببینم. و مهمتر از همه ابتدا تعریف مهارت ارتباطی را بشناسم. 


شاهد دوم. درباره وبلاگم بحث کرده بودم. شاید کمی بی انصافی کردم نسبت به خودم. من معمولا تمام سعی ام را می کنم که وبلاگم به روز باشد و حرف هایی که فکر می کنم حداقل برای خودم چه در زمان حال و چه در زمان آینده مهم و موثر است را بنویسم. علاوه بر این کمی حس ایده آل گرایی من هم این جا نقش داشت. این را زمانی فهمیدم که مطلب ارتباط نویسندگی با مسافر کشی را در وبلاگ دوستم شاهین کلانتری خواندم. یک راه کار دیگر که به ذهنم رسید نوشتن افکار نامنظم و آشفته و بی سر و ته روی کاغذی برای خودم بود. فکر می کنم نوشتن صفحات صبحگاهی که شاهین معرفی کرده بود می تواند به ایده پردازی، یک جهت کردن افکارم، و آرامش ذهنی ام کمک کند. فعلا دنبال برنامه ای هستم که آن را عملی کنم. و در اینجا اخبارش را خواهم گذاشت.


شاهد سوم. خودم را که مقایسه می کنم با فروردین ۹۵ از لحاظ شخصیتی رشد کرده ام. درست است که هنوز زود عصبانی می شوم، عجول هستم، به خاطر عزت نفس پایین رفتار دیگران را زود به دل می گیرم و... اما بهتر از گذشته می توانم احساستم را مدیریت کنم. با آدم ها صحبت می کنم دلیل رفتارشان را می پرسم، کمتر پیش داوری می کنم. میتوانم از خودم بیرون بیایم و کنار خودم باشم و واقعیت ها را به جای برداشت ها و تفاسیر شخصی بررسی کنم. هرچند با قدم های کوچک (شاید از هر ده اتفاق یک مورد را بالغانه مدیریت کنم) اما روبه جلو هستم. 


شاهد چهارم. کمی عجول هستم. احساس می کنم فرصت کم است. اما برا ی خبره شدن در هنر حل مساله، تفکر سیستمی، تصمیم گیری، مدیریت احساسات صبر مهم تر از تلاش است به گمانم. قرار نیست یک شبه تحلیل گر زندگی خودم و اطرافیانم شوم. نشستن و فکر کردن خسته کننده است. شاید به جای میکرواکش، نانو اکشن لازم باشد! 


نکته ی آخر. دربازه عکاسی هنوز قضاوت زود است. شروع بدی نداشته ام. نیاز به تمرین بیشتر هست. یکی از دلایل وقت های پِرت شده ی زیاد، نگاه بیش از حد به لپ تاپ است. چشمانم خسته می شود و سرم درد می گیرد. دیشب چند تکنیک مراقبه ذهن را جست و جو کردم.


اکنون احساس بهتری نسبت به خودم دارم و انگیزه بیشتری برای ادامه مسیر. همانطور که محمدرضا در فایل مهارت حرفه ای گری اشاره کرد. نوشتن گزارش از اهداف و عاداتی که می خواستم آن هار ا پرورش بدهم و بررسی واقع گرایانه شان که تاکنون به چند درصدش رسیدم، چه اشتاهاتی کردم و اینکه ادامه مسیر چه باشد می تواند کمک کند تغییرات را نسبت به گذشته بیشتر درک کنم و این خود باعث انگیزه بیشتر می شود. هرچند که این نوشته شبیه گزارش نیست اما حداقل شروع خوبی برای جدی تر گرفتن گزارش نویسی است. ( :چشمک )




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۸
این روزها از خودم بیشتر گله دارم. یکی از دلایلش اینست که پست های وبلاگم را سخت می نویسم. برای همین پست چندبار دیلیت را محکم فشارداده ام و دوباره نوشتم. چرا پست ها را سخت می نویسم؟ دلیلش ساده است. ایده ای به ذهنم نمی رسد یا اگر هم می رسد انگیزه ای برای نوشتنش ندارم. چون احساس می کنم یک حرف تکراری است که بارها و بارها گفته ام و دوباره می خواهم همان ها را بنویسم. همیشه گفته ام خواندن و فهمیدن برای من مهمترین اصل است. و تمام مسیر زندگی ام تا به اینجا چه خودآگاه و چه ناخودآگاه بر پایه همین اصل بوده است. فیزیک خوانده ام و دوست داشتم. تئوری ها را می فهمم. مبانی روان شناسی خوانده ام. متمم می خوانم. تفکر سیستمی، مدل ذهنی، تصمیم گیری این ها علایق من است. اما اما وقتی پای عمل می رسد می لنگم . هنر حل مساله را می خوانم و می فهمم اما نمی توانم به کار بگیرم. اضطراب های وجودی را خوانده ام، می توانم بیشتر از هر وقتی درباره شان صحبت کنم. اما هنوز نمی توانم با هیچ کدامشان کنار بیایم. مهارت های ارتباطی را می خوانم اما نمی توانم در زندگی ام به کار ببرم. راستش فهمیدم آن پست که درباره ی همین موضوع نوشته بودم خیلی سطحی بود و تعداد کمی از راه حل ها موفق بود و بیشترشان به پای اجرا هم نرسیدند. با استفاده از فایلی که محمدرضا در وبلاگش معرفی کرده بود و هدیه نوروزی متمم (حرفه ای گری)، سال گذشته را بررسی کردم و به نتیجه رسیدم که امسال می خواهم بیشتر به کار و عکاسی بپردازم. حتا میکرواکشن هایش را هم تا حدودی مشخص کردم اما می ترسم ان هم به شکست بیانجامد. میترسم باز هم غرق شوم در کتاب ها و روزها بشینم پشت لپ تاپ بخوانم و بخوانم و در عمل کاری پیش نبرم. 
بیشتر از هر وقت دیگری عصبانی ام. وقت های پرت شده ام زیاد است و این مرا بیشتر عصبانی می کند. و نگران. نگران آینده ای که مبهم باقی بماند یا زمانی به آن برسم که دیر شده باشد.
فکر می کنم بیشتر از این که برنامه ریزی کنم باید یاد بگیرم چگونه این وقت های پرت شده را کم کنم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۲