نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

چند وقت پیش یک کلیپی می دیدم از رفتار خشن دخترهای نوجوان با بدنشون. اینطور بود که بچه ها با تیغ روی بدن خودشون خط می انداختند و به اصطلاح  خودشون خون بازی می کردند. این رفتار بین بچه ها خیلی شایع بود. وقتی ازشون می پرسیدن چرا این کارو می کنی میگفتن درسته دردداره ولی حس خوبیه. یه جور فراره از دردهای روحی. وقتی خط می اندازم به دردهای خودم اصلا فکر نمی کنم. این رفتار یک جور خودآزاری محسوب میشه اما خودآزاری شیرین! تمام خشم تو خالی می کنی روی بدنت! و وقتی خون م یآید آروم میشی.

به حرفاشون فکر می کردم. به این که خیلی وقت ها چنین کاری و با روحم کردم . روی پوسته ی روحم تیغ انداختم و دردها و شکافتم. گذشته و جلوی چشمهام آوردم. این کار درد داره و طبعا بی فایده! چون گذشته، تموم شده. دیگه وجود نداره. زمان گذشته و هیچ واقعیت بیرونی نداره. واقعی ترین و حقیقی ترین زمان زندگی زمان حال هست. همین لحظه. نه گذشته و نه آینده. بعضی وقت ها به خودم میگم واقعا گذشته وجود داشته؟ جدی یه بار بهش فکر کنید؟ ببینید شبیه افسانه نیست؟ شبیه قصه داستان؟؟ واقعا چه قدر الان حقیقیت داره؟ اگر حافظه مونو یک روز از دست بدیم دیگه گذشته ای هم وجود نداره! پس در حال زندگی کن. همین لحظه و جدی بگیر. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۳

دیروز از ظهر به بعد خیلی ناراحت بودم. دلم گرفته بود . از این همه انرژی که باید بزارم برای اینکه دیگران و توجیه کنم که به تفاوت های همدیگه احترام بزاریم . فقط احترام بزاریم. همین . چیز زیادی نیست. راستش یک پست وبلاگ هم خوندم که فهمیدم من تنها نیستم. (+) الان یاد اون تو پیج شخصی هم افتادم که همون اولای دوران جاهلیت پسری به باباش می گفت واسه آزادی کجا و باید امضا کنم؟! شاید چند وقتی میشه به این نتیجه رسیدم که تو بیست و پنج سالگی بیشتر از اون چیزی که باید، دارم انرژی میزارم و احساس فرسوده شدن می کنم. خسته شدم از این همه جنگیدن! بله من همیشه شعارم این بوده که اگه زندگی کردن و انتخاب کردی پس باید پاش وایسی با تمام قدرتت. اما تا کی قراره خودتو به فنا بدی برای اینکه باور آدم ها و نسبت به خودت عوض کنی ؟ آدمهایی که سخت به داشته شون چسبیدن و حتا حاضر نیستند کمی و فقط کمی فکر کنند. بعد می دونید مشکل یکی دو تا نیست. مشکل منم هستم که بلد نیستم درست حرف بزنم . میتونم بنویسم ها اما نمی تونم حرف بزنم موقع بحث بیش از اندازه هیجانی میشم احساساتی میشم ، حرفام یادم میره و فقط گذشته جلوی چشمم میاد! و نمیتونم به طرف مقابلم بفهمونم که من اصل حرفم چیز دیگه ایه ! تو خلوت اینطوری نیستما. ساعت ها میشینم سخنرانی می کنم! با خودم حرف میزنم دلایل و بررسی می کنم و اگه می تونستم این سخنرانی و تو جمع بکنم قطعا شانسم الان انقدر زیر خط فقر نبود. تا همین چند دقیقه پیش که داشتم کتاب هنر شفاف اندیشیدن رولف دوبلی و می خوندم ذهنم درگیر بود. وسط یکی از بحث هاش که در باره توهم کنترل بود، به نتیجه ی جدیدی رسیدم! تلاش بیهوده نکن برای عوض کردن چیزی که تو روی اون کنترل نداری! به جاش تمرکز کن روی چیزهایی که کنترل داری. تصمیم گرفتم به جای این که انقدر سعی کنم تا نظر اطرافیان و نسبت به خودم عوض کنم و هی بجنگم ! به جاش کار خودمو بکنم و به ظاهر مطابق خواست اونا اما به واقع مطابق خواست خودم عمل کنم. حداقل در خیلی از موارد میشه این کارو انجام داد. میشه کمی از خواب شبانه گذشت برای بیشتر مطالعه کردن مثلا. تو یک وبلاگ مثال جالبی بود . میگفت اگر مکان آرامی نداری که بنویسی و بهانه ات اینه مادرت صدای تی وی و زیاد می کنه، برادرت مدام در حال بازیگوشیه و کاغذهات و جا به جا می کنه و پدرت در حال تلفن حرف زدن و خاطره گویی ه ، به جاش صبح ها سحرخیز باش. سحرها سحرآمیزترین زمان برای نوشتنه و به راحتی می تونی به اون چیزی که می خوای برسی. (+)
بله اینطور میشود که ما خیلی وقتا از کارهای خیلی کوچیک اما موثر غافل میشیم و مدام با دنیا جنگ داریم که کسی ما را درک نمی کند! به نظر من بگو به درَک، کسی درْک نکند!

پ.ن: یک مطلب جدید از یکی دوستان وبلاگی ام که مرتبط با همین پست است:)

پ.ن : یکی از برنامه هام برای سال جدید اینه که یاد بگیرم درست فکر کنم. درست تحلیل کنم و درست بیان کنم. یکی از کارهای موثر نوشتن ِ . درمورد همین مساله بیشتر ازتجربه هام می نویسم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۳
قبل نوشت: چند وقت پیش یکی از دوستانم از من پرسید چطور می توان کتابخوان شد؟ تو چت، یک مختصر جوابی دادم اما این سوال برای من هم جالب بود . چند روز صبر کردم تا نکات زیادی که فکر می کنم شاید به درد او و البته دیگرانی که این وب لاگ را می خوانند بخورد، به ذهنم برسد و بعد بنویسم. راستش این مدت به این موضوع هم فکر کردم که خود من چطور کتاب خوان شدم! این پست داستانی است از کتاب خوان شدن من که تجربه هایم هم در آن نوشته ام. امیدوارم که مفید باشد. حتا برای آینده خودم. 

من در خانواده متوسط و فرهنگی متولد شدم اما پدر و مادرم اهل کتاب و مطالعه نبودند. طبیعی بود که من هم کودکی ام را روی مبل در حال کتاب خواندن سپری نکردم. تابستان ها اکثرا به بازی و در نهایت انیمیشن و درس خواندن می گذشت. یک نمایشگاه کتاب هم که در شهر ما برگزار میشد، بیشتر کتاب های مذهبی داشت و درسی و کتاب هایی با سبک داستان و رمان خیلی کم بود. خلاصه تا زمانیکه وارد دانشگاه شدم اصلا مطالعه جدی نداشتم. راستش درآن زمان رمان هایی از نویسندگان ایرانی مانند م مودب پور و فهیمه رحیمی بود اما من اصلا این سبک را نمی پسندیدم و این کتاب ها را هم نمی خواندم و بیشتر به دنبال انیمیشن و بازی بودم. دوران لیسانس خب به درس خواندن گذشت با این حال زمان نمایشگاه کتاب که می شد به خاطر عذاب وجدان یک سر به غرفه کتاب های عمومی میزدم و به خاطر شلوغی و ازدحام سریع رد می شدم. دوران لیسانس تنها کتاب هایی که خریدم کتاب هایی درباره زندگی نامه دانشمندان و سرگرمی های فیزیک بود که اعتراف می کنم چند تای آن ها را بیشتر تا انتها نخواندم. (یکی از آن ها رویای من برای ستارگان بود که در واقع داستان به فضا رفتن انوشه انصاری از زبان خودش بود.) یکی از بهترین کتاب هایی که در آن زمان خواندم همین کتاب بود. شاید الان بهتر می فهمم که چرا به این کتاب علاقه بیشتری داشتم! بگذریم. تا سال آخر لیسانس من بیشتر کتاب های درسی و مرتبط با رشته ام خواندم. سال آخر تصمیم گرفتم نمایشگاه کتاب بیشتر در سالن ناشران عمومی بمانم. تا آن زمان هم اسم چند کتاب را شنیده بودم و در صدد خریدشان بودم. با شناختی که از خودم داشتم می دانستم تاریخ دوست دارم و سبک داستانی و شعر را بیشتر می پسندم به همین دلیل کتاب های مصطفی مستور که قطر زیادی نداشت، شرمین نادری، امیرعلی نبویان و برخی شاعران معاصر مانند محمد علی بهمنی و فاضل نظری و رضا احسان پور و ... خریدم. تابستان همه کتاب ها را خوندم . کتاب های داستانی و دوست داشتم . کتاب های شعرای معاصر و همینطور تاریخ. اما برخی از کتب تاریخی را نیمه رها کردم. این روند همین طور تا پایان سال اول ارشد ادامه داشت. سعی می کردم کتاب های کم حجم و انتخاب کنم و معمولا قبل از اینکه بروم شهرکتاب میدونستم چه کتابی می خواهم بخرم. با این حال یک نگاهی هم به کتاب های روی میز می انداختم و خیلی وقت ها شده بود از روی جلد ومیزان پرفروش بودن تصمیم می گرفتم که این کتاب را اضافه بخرم یا نه. البته در این موارد به حجم کتاب توجه می کردم که زیاد نباشد چون در مورد سبک آن کتاب ونویسنده اش مطمئن نبودم. علاوه بر این در آن زمان خیلی اتفاقی از طریق شبکه های اجتماعی با چند تا وب لاگ آشنا شدم که مطالب شان را خیلی دوست داشتم و اعتراف می کنم تمام آرشیوشان را خواندم! کم کم بنابر اتفاقاتی بیشتر به سمت خودشناسی رفتم و به خوندن کتاب ها در این زمینه ادامه دادم . یادم است اولین کتاب نیروی زمان حال اِکهارت تُل بود و بعد هم راز سایه دبی فورد بعدتر از این سبک خوشم آمد و شروع کردم به خواندن رمان های فلسفی و روان شناسی. چون به این سبک علاقه داشتم رمان های حجیم هم می خواندم. مثلا جنایات و مکافات داستایوفسکی از این دست بود. خب تا اینجا چند تا نکته بگم:
یک : بهتر است آدم اول حتا شده حدودی بداند به چه نوع سبکی علاقه مند است یا حتا بنویسد به چه نوع سبکی علاقه مند نیست! احتمالا نوشتن دومی آسان تر باشد.
دو : چرخ زدن در شهر کتاب ها و خریدن کتاب های کم حجم به بهانه آشنایی با نویسنده می تواند مفید باشد.
سه : خواندن پاراگراف هایی از کتاب ها در صفحات تلگرام و اینستاگرام و یا حتا وبلاگ ها، علاوه بر اینکه کمک می کند به خواندن متن بلند عادت کنیم، به ما کمک می کند با سبک خیلی از کتاب های مشهور آشنا شویم. و ببینیم آن را می پسندیم یا نه. راستش یک نکته بگم که لازم نیست همه جذب یک کتاب مشهور بشوند. مثلا من خودم با اینکه شیفته جنایات و مکافات داستایوفسکی بودم اما قمار باز را خیلی دوست نداشتم. بنابراین بهتر است به جای اینکه به دنبال خواندن کتاب های مشهور باشیم ببینم از چه کتاب هایی بیشتر خوشمان می آید.
چهار : ترجیحا یک زمان و مکان مشخص برای کتاب خواندن داشته باشیم. این باعث می شود که هربار که در آن زمان و مکان قرار می گیریم ذهن به ما یادآوری کند الان فرصت کتاب خواندن است. 
پنج: ممکن است در طول یک مدت سبک خواندن ما عوض بشود و این هیچ اشکالی ندارد. 
ششاگر از یک نویسنده دو کتاب خواندی و خوشت آمد تمام کتاب های دیگرش را هم بخوان. نویسنده های مورد علاقه ی من یالوم ، کوندرا و کامو هستند. 
هفت: اگر کتابی را در دست گرفتی و ده صفحه آن را خواندی و دیدی خوشت نیامد پیشنهاد من این است که یک چهارم آن را بخوانی و اگر مطمئن شدی که باز هم خوشت نیامده، رهایش کن. حتا اگر کتاب معروفی باشد. (گاهی چون ما فقط برای آن کتاب پول داده ایم حاضر به رها کردنش نیستیم و این باعث می شود کم کم انگیزه کتاب خواندن از ما گرفته شود.) ممکن است آن کتاب مناسب ما نباشد و یا حداقل مناسب آن مقطع زمانی نباشد شاید دوسال دیگر بخوانی خوشت بیاید. (برای من این مورد پیش آمده) ولی باید دقت کرد که نیمه رها کردن عادت نشود. یا اینکه دست کم در انتخاب های خودمون بیشتر دقت کنیم.
هشت: همانطور که گفتم استفاده از قدم های کوچک برای کتاب خوان شدن. یک مورد همان پیدا کردن سبک و مورد دوم خواندن وب لاگ ها و سایت ها و یا صفحات کتاب در شبکه های اجتماعی و یا کتاب های جیبی و مورد سوم پیدا کردن یک زمان و مکان تقریبا مشخص (در این قضیه وسواسی نشویم!) . مورد چهارم تعیین کردن چند صفحه در روز برای خواندن . یادمان باشد این عدد بزرگی نباشد که اگر یکی دو روز بنابر اتفاقی تمام روز مشغول بودیم و نتوانستیم به آن عدد برسیم، روز بعد خواندن را رها کنیم و دیگر ادامه ندهیم.
نه : یک تجربه جالب که در فرایند کتاب خواندن به آن رسیدم، این بود که کتاب خواندن نه تنها کمک می کند  آگاهی ما بالاتر رود بلکه یک نوع تمرین مداومت است. تمرین صبر و حوصله کردن برای انجام کارهای طولانی مدت است. این تمرین برای منی که خیلی وقت ها بیشتر کارهایم را نیمه کاره می گذاشتم تمرین خوبی است. 
ده : اصلی ترین نکته برای انجام یک کار شروع کردن آن است. این کمال طلبی (حداقل در مورد خود من) که اول همه چیز ها آماده باشد، مطمئن باشم از این کتاب خوشم میاید، نویسنده خوبی باشد، و یا اینکه زمان و مکان مناسبی فراهم شود تا من با آرامش شروع کنم، فقط و فقط باعث می شود دیرتر شروع کنم. و این تجربه ی من بوده است که هیچ وقت نشده که صبر کرده باشم و کاری را به بهانه اینکه بهتر شروع کنم به تعویق انداخته باشم و باز در هنگام استارت زدن همه چیز مهیا بوده باشد. می خواهم بگویم همیشه در زمان شروع برنامه ای و تبدیل کردن آن به عادت ذهنی همه چیز مهیا نیست حتا اگر خیلی صبر کنیم. گاهی فقط باید استارت زد و کم کم چاشنی های دیگر را افزود:)

پ.ن : عکس از کتاب خانه ی خودم:)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۲۱

امروز که داشتم از دانشگاه به سمت اتوبان چمران می رفتم، ناخودآگاه شروع کردم به بلند حرف زدن با خودم. کارای پایان نامه تموم شده بود و احساس خوبی داشتم. حس قدرت، توانایی...به خودم افتخار می کردم! میدونم. میدونم احتمالا براتون خنده داره اما می خوام بگم برای من ارزشمنده. همین چند تکه کاغذ! شاید برای خیلی از آدمها نباشه اما برای من هست چون من میدونم با چه سختی و در چه شرایطی همین چندتا تکه کاغذ و نوشتم. تو این دوران یک و نیم ماهه فشرده پایان نامه نویسی به این نتیجه رسیدم که واقعا نوشتن یک مطلب علمی خوب به طوری که همه ازش یه چیز واحد و بفهمن سخته. نوشتن واقعا خیلی سخته. استفاده از کلمات و جملات درست و مناسب و درست منتقل کردن مفهوم و ...

درسته که این کار جزو اولین کارهای من بوده (البته اولیش مربوط به نوشتن یک مطلب تو نشریه دانشگاه بود.) امانوشتن و تموم کردنش حس خوبی به من داد و در واقع یک انگیزه مضاعف برای ادامه در کار تولید محتوا. و البته نکته ی جالب اینجاست که امروز با تموم شدن این پروژه به نوعی دارم وارد کار نشر و انتشارات میشم. البته می دونم راه خیلی زیادی و باید طی کنم و اولین چیزی که این کار نیاز داره صبر و حوصله و تلاش و پیگیری و پشتکاره. خب به نوعی این ویژگی هارو دارم و امیدوارم یه روزی بتونم موثر باشم تو زمینه تولید محتوای آموزشی مناسب. هرچند بازار کتاب مشکلات خودشو داره . کم و بیش از بچه ها شنیدم و ایده آل گرایانه در موردش خیال پردازی نمی کنم. اما با این وجود دلم می خواد یک روزی بیام این مطلب و بخونم در حالی که تجربه های زیادی تو این زمینه دارم و به یاد کار اول خودم لبخند بزنم و بگم یادش بخیر!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۲
این روزها خیلی در تردیدم . در شک. شاید حالا زمانش رسیده که خودم مشخص کنم مسیرآینده ام چه می خواهد باشد. سوال های متفاوتی از خودم میپرسم. کار؟ دانش؟ مطالعه ؟ لذت؟ مهارت ویا... میدانم که زندگی همه افراد معمولا ترکیبی از این هاست و واقعا نمی شود یکی را تنها انتخاب کرد. اما مهم است که یکی از این ها اصلی تر از بقیه باشد و پررنگ تر. یادم است در برنامه خندوانه علیرضا زمانی می گفت که زندگی شما مانند پنج انگشت یک دست است. انگشت وسط اون حرفه یا دانش یا چیزی است که اصلی تر از بقیه است. و دوست دارید شما به آن شناخته شوید. بقیه انگشت ها به کمک آن انگشت وسط می آیند.  انقدری که از خودم می دانم فیزیک خواندن و به اجبار در دانشگاه انتخاب نکردم و چون برای آن دست کم شش سال وقت گذاشته ام، و در این شش سال بارها و بارها به من ثابت شده که از فهمیدن و یا حل کردن یک مساله لذت بردم ، بنابراین دوست دارم در این قسمت بازهم جلوتر بروم. هرچند همچنان با درس خواندن در دانشگاه به صورت آکادمیک مخالفم و ترجیح می دهم دکترا نخوانم. با این حال با اینکه هنوز دقیق مشخص نکردم که چگونه می شود و چه مطالبی را می خواهم مطالعه کنم، اما این تصمیم هنوز پابرجاست. در این سال های اخیر به طور اتفاقی در مسیر خودشناسی قرار گرفتم! آشنایی با متمم هم کمک دیگری بود در این جهت. من نمی خواهم مدیریت یا مذاکره بخوانم اما فکر میکنم خیلی از درس های متمم می تواند به من در جهت خودشناسی کمک کند. خواندن کتاب های دیگری از نویسنده های مورد علاقه ام نیز هدف دیگری است که می خواهم آن را دنبال کنم و فکر میکنم برای رسیدن به این ها دست کم الان که کار ثابتی پیدا نکردم، باید برنامه ریزی هم باشد. 
راستش به دوران کودکی فکر می کنم . من به کتاب علاقه داشتم و حتا به نوشتن. در کودکی و نوجوانی معمولا برای خودم خیلی نامه می نوشتم و هرچند خیلی ادبی نبود اما همیشه نوشتن برایم از حرف زدن راحت تر بوده است. منتها به دلیل درس خواندن هیچ وقت میسر  نشد که کتاب های متفرقه بخوانم. با اینکه همیشه دلم می خواست یک کتاب خانه داشتم. الان تقریبا آن آرزوی دوران کودکی به حقیقت پیوسته است. داشتن یک اتاق و یک کتابخانه و یک محیطی که بتوانی ساعت ها درآن به دور از هیاهو ها و تشویش های مردم دیگر بمانی و فکر کنی. شاید خنده دار باشد اگر بگویم با این وجود احساس عذاب وجدان می کنم! این که مردم بیرون از این اتاق به دنبال پول درآوردن هستند و به موفقیت های کاری فکر می کنند و هر روز با تعداد زیادی آدم روبرو می شوند، و حتا اینکه پدر مادرم مرا سرزنش می کنند که چرا در یک اتاق خودم را حبس کرده ام! این احساس ها آزاردهنده است، اما فکر میکنم واقعا دغدغه اصلی زندگی من پول نیست. هرچند که میدانم برای زندگی کردن باید پول درآورد. و پول چیزی است که زندگی را جدی می کند. راستش را بخواهید دوست داشتم پول درآوردن به این سبک زندگی آسیب وارد نکند اما میدانم که چنین تقاضایی بی مورد است . چرا که به هرحال تاثیر گذار خواهد بود. 
شاید این  تردید ها برای شما روشن تر شده باشد ، شاید هم نه! به هرحال هنوز نمیدانم در چه مسیری می خواهم بروم. مطالعه و نوشتن، کسب و کار و پول درآوردن، هنر و مهارت یا ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۳۴

عنوان عکس : اگر دانشمندان لوگو داشتند.

لوگوی آقای هایزنبرگ را خیلی دوست می دارم. آقای هایزنبرگ به اصل عدم قطعیتش معروف است و وجود دو علامت سوال که یکی بالا و دیگری پایین است،گویا نشان دهنده همین امر است. شاید دلیل این همه علاقه! احساس همذات پنداری باشد که این روزها با اصل عدم قطعیتش می کنم! این احساس که این روزها گریبانم را گرفته، برای من آشناست. شاید در طول این دوسال اخیر بیش از صد بار از خودم پرسیده ام : 

?What Do You Want

اما اکنون این سوال جدی تر برایم مطرح است. دلیلش هم این است که دوران فوق لیسانس را تمام کرده ام و دیگر به طور مستقیم درگیر دانشگاه نیستم. امروز به این سوال فکر می کردم و اینکه چند نفر آن را از خودشان می پرسند؟ در چند سالگی می پرسند؟ چند نفر به جواب می رسند و چند نفر بی آنکه به جواب قاطعی برسند، مسیر را می روند؟ آیا اول باید به جواب رسید و سپس حرکت کرد یا اهمیت ندارد و مهم این است که آدم حرکت کند و در مسیر خودش متوجه می شود. که البته در صورت دوم باید این احتمال را هم بدهد که ممکن است این اتفاق نیافتد و سرگردانی پایان نداشته باشد و باز برگردد سر خانه ی اول!

من اما هرچه فکر می کنم به جواب قاطعی نمی رسم. تنها چیزی که میدانم این است که در مسیرِ یاد گرفتن و فهمیدن بروم، چون این مسیر برایم لدت بخش است. به من انگیزه می دهد، هیجان زده می شوم، احساس زنده بودن می کنم و به طور کلی دوست دارم. علاوه بر این تجربه کردن نیز برایم لذت بخش است. فکر میکنم لازم نیست آدم همه چیز را بفهمد و تجربه کند. حتا امکان چنین امری هم نیست. به هرحال فرصت زندگی بی نهایت نیست. اما مهم این است آدم در این مسیر باشد. .ن : 

پ.ن: لازمه که جزیی تر فکر کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۴۹

- در رضایت از زندگی به خودت چه نمره ای می دهی؟

+ بحث زندگی بحث تامین رضایت خودمان نیست، بلکه بحث احساس ِ رضایت از ایفای یک وظیفه است. پس یا در مسیر وظیفه ات هستی یا نیستی. من ۹ از ۱۰ را شکست مطلق می دانم!

"بخشی از مصاحبه ی خبرنگار فایننشال تایمز با نسیم طالب" (+)

این بخش مصاحبه را امروز در متمم خواندم و مرا بسیار به فکر فرو برد. اینکه معنای وظیفه چیست؟ شاید برای شما که این جمله را اکنون می خوانید،  این حرف چیزی بیش از یک شعار نباشد اما شاید اگر از این شخص به ظاهر گمنام کمی صحبت کنم، شما هم مثل من به فکر فرو بروید. نسیم طالب یک آماردان ، نویسنده و تحلیلگر است که کتاب قوی سیاه او به عنوان یکی از تاثیرگذارترین کتاب ها بعد از جنگ جهانی دوم شناخته شده است. تخصص اصلی او ریسک و شناخت ریسک و مدیریت ریسک است. گفته می شود که نسیم طالب بخش عمده ای از ثروتش را از طریق پیش بینی سقوط بازارهای مالی جهان در سال های ۲۰۰۸ و پس از آن کسب کرده است.او از سال ۲۰۰۴ می گفت منتظر سقوط بازارهای جهان است اما کسی او را جدی نمی گرفت به همین خاطر ترجیح داد با معاملات آتی روی سهام شرکت ها نشان دهد که حاضر است زندگی اش را روی باورش شرط ببندد. (برای مطالعه بیشتر می توانید به اینجا مراجعه کنید.) خب شاید اکنون کمی واضح تر شود که چرا من به حرف این شخص بیشتر فکر کردم. به گفته ی متمم نسیم طالب از جمله اشخاصی است که همان کاری انجام میدهد که بر زبان می آورد و باور دارد. چنین اشخاصی برای من قابل احترام و اعتمادند. می توانم به گفته هایشان بیشتر فکر کنم چون میدانم از روی پُز روشنفکری نبوده است. مخصوصا کسی که برای اثبات حرفش زندگی اش را وسط می گذارد.

بگذریم می خواستم در مورد این بخش از مصاحبه بیشتر حرف بزنم. امروز به این فکر میکردم که از کجا آدم باید بداند وظیفه اش چیست؟ یا از کجا بداند در مسیر آن قرار دارد؟ می دانید به نظر من وظیفه همان باوری است که ما را به جلو سوق می دهد و بودن در مسیر وظیفه مان یعنی بودن در مسیر باورهایمان. به عبارت دیگر یا آدم ها در مسیر وظیفه شان هستند یا اصرار دارند که نباشند. دومی شاید شکست باشد اما اولی نه. جست و جو کردن مسیر، باور، معنا و چیزهای دیگر خود بخشی از مسیر است. بخشی از راهی ست که باید برویم. بخشی از باوری است که داریم و آن درست زندگی کردن است. 

خلاصه اینکه درمورد این حرف او به این نتیجه رسیدم : همین که آدم با خودش لجبازی نکند، کافی است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۹

امروز می خوام یک مطلب بنویسم که شاید بشه اونو در ادامه مطلب شهروند جهانی درنظر گرفت. 

یه سوال تا حالا دقت کردین وقتی تو تلویزیون تصاویری از مردم عراق نشون میدن که مشکلات امنیتی دارند یا مردم سومالی یا آقریقایی که سو تغذیه دارند اکثر مردم چی میگن؟ نچ نچ نچ چه قدر بدبختن . الحمدا... اینجا امنیت داریم یا مثلا گرسنه تا این حد نداریم یا... 

من کاری به بحث سیاسی ندارم و اینکه واقعا چه قدر تو ایران به این قضیه توجه میشه. اما یک سوال دارم چرا ما با دیدن بدبختی دیگران ممکنه احساس رضایت کنیم که خداروشکر ما این مشکلات را نداریم؟! یا چرا از خودمون نمی پرسیم که چرا مردم سرزمین های دیگه باید به خاطر جغرافیا و شرایط جوی ، فرهنگی و یا سیاسی شون در چنین وضعیتی زندگی کنن؟؟؟ میدونم خیلی چیزا دست ما نیست اما چرا حداقل نباید تلاش کنیم برای اینکه همه آدمها از یک حداقل نیازهایی برخوردار باشند؟!!! چرا در ایران خودمون وضعیتی مثل وضعیت خوزستان باید باشه و چرا خودمون نمی تونیم کاری بکنیم و در سوشال مدیا ها فقط دنبال مسولین هستیم؟ چرا در ایلام و شهرهای دیگه باید فرهنگ و آموزش مردم انقدر سطح پایین باشه که خودسوزی دخترها و زن ها یک امر تقریبا عادی برای اهالی اون شهر باشه* ؟؟؟

قبلا نظرم بیشتر روی این بود که مسولین و اهل سیاست باید کاری بکند اما به نظرم این خود ما هستیم که میتونیم به هم کمک کنیم. توی این ویدیو تِد که در پست شهروند جهانی گذاشتم اشاره می کنه خیلی وقت ها مردم می خوان اما نمیدونند چه طور کاری انجام بدند یا حتی این روزها انقدر سواستفاده ها زیاد شده که ممکنه مردم اعتماد نداشته باشند. حرف کاملا درستی می زنه. بله، نیاز به یک لیدر و رهبری قطعا ضروریه. فکر نمیکردم انقدر به این قضیه علاقه مند بشم . دوست دارم دنبالش باشم و اگر گروه هایی و دیدم که در این زمینه فعالیت موثر و درستی دارند و پیدا کنم و اینجا درموردشون بنویسم. بالاخره باید از یک جایی شروع بشه دیگه ;)

* این مورد و از دوستانم شنیدم و قبل تر از صفحه ی حوادث روزنامه ها خوندم و الان منبع موثقی که بتونم بهش اشاره کنم در دستم نیست.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۰